شكوه دانش امام
سيد علي نقي ميرحسينيآيا امام باقرعليه السلام قدرت پاسخگويي به آن همه سؤال را خواهد داشت؟اين سؤالي است كه در ذهنم جوانه مي زند و به انديشه ام وامي دارد. به درياي پررمز و راز سكوت و خاموشي غرق مي شوم. حالتِ يأس و نااميدي، بر وجودم سايه مي افكند. سخنان آن مرد روشن دل، به خاطرم زنده مي شود:«نابينا بودم. خودم را به حضور ابوجعفرعليه السلام رساندم و گفتم:- آيا شما وارث پيامبر خداصلي الله عليه وآله وسلم هستيد؟- آري.- آيا رسول خداصلي الله عليه وآله وسلم وارث اعجاز و علوم انبياء قبلي بود؟- آري.- پس شما نيز قدرت زنده كردن مرده ها و شفاي نابينايان و... را داريد؟- آري، البته به اذن الهي.آنگاه در حالي كه چشم به من دوخته است، مي افزايد:- نزديكتر بيا.جلوتر مي روم. دست به صورت و چشمانم مي كَشد. احساس مي كنم ديدگانم روشن شده اند. همه جا را مي بينم. آفتاب، زمين، خانه ها، سيماي جذّاب و نوراني امام و... حالت شعف و شادي، وجودم را دربرمي گيرد. به ستاره مقابلم خيره مي شوم. لبخند شيريني بر لبان مباركش نقش بسته است. مي فرمايد:- آيا دوست داري هميشه اين طور باشي و حساب روز قيامتت مثل ساير مردم باشد و يا آنكه به حالت قبلي برگردي و در عوض، بدون حساب وارد بهشت شوي؟- فدايت شوم! هيچ چيز با بهشت برابري نمي كند، مي خواهم همان گونه كه بودم، بمانم.دست مباركش را به سوي صورتم دراز مي كند. گرماي دست نجات بخشش را احساس مي كنم. ديگر چيزي نمي بينم احساس مي كنم چشمانم به حالت اوّل بازگشته اند.»(1)زبانم را به روي لبهاي خشكيده ام مي كشم و همچنان پيش مي روم. در آن حال به خودم مي گويم: «گمان نمي كنم در پاسخ سؤالهاي بي شمار آنان، عاجز و ناتوان بماند!» حسّ غريبي كه پيدا كرده ام، رهايم نمي كند. در مقابل هجوم آن همه افكار پريشان، آرام و قراري ندارم. همچنان به مسير خود ادامه مي دهم. لحظه به لحظه بر تعداد نخل هاي پيرامون راه، افزوده مي شود. بِركه ها و واحه هايي كه فضاي سبزي به وجود آورده اند، توجّه هر رهگذر تشنه و گرما زده را جلب مي كند. گاهي، باد گرم و دل آزاري به صورتم مي وزد و احساس ناخوشايندي تنم را مي فرسايد. موجي از افكار و تخيّلات، ذهن و روحم را به ساحل سخنان ابوبصير مي كشاند:«نزد امام باقرعليه السلام نشسته بودم. فرد ناشناسي وارد شد. امام پرسيد:- اهل كجايي؟- خراسان.- پدرت در چه حالي بود؟- الحمدلله صحيح و سالم بود.- او از دنيا رفت، شما در روز فوتش به گرگان رسيده بودي! خوب، حال برادرت چگونه بود؟- خوب بود.- برادرت همسايه اي به نام صالح داشت؛ او برادرت را به قتل رساند.تحمّل مرد خراساني به سر آمد. حالش دگرگون شد. در حالي كه آيه «انّا لله و انّا اليه راجعون» را برلب داشت، اشكهايش جاري شد. امام با ديدن جَزَع و فَزَع او، فرمود:- ناراحت نباش، پدر و برادرت، به بهشت رفتند.- اي پسر رسول خدا! عجيب است كه از حال پسر بيمارم سؤال نكرديد؟!- او خوب شده و با دختر عمويش ازدواج كرده است و در هنگام بازگشت شما، پسري به نام «علي» از او به دنيا مي آيد. علي از شيعيان ماست؛ هرچند پدرش از شيعيان ما نيست.»(2)نماي بيروني خانه هاي شهر ديده مي شوند. سخنان آن مرد روشندل رهايم نمي كند. سؤال ديگري در عالَمِ ذهنم تولّد مي يابد:- آيا كسي كه از اسرار عالم غيب، آگاهي دارد، از پاسخ سؤال هاي افرادي چون: ابن ذر و همراهانش عاجز مي ماند؟شكّي برايم باقي نمانده است كه امام قدرت پاسخ همه سؤال هاي آنها را دارد. با اين وجود، در جريان گذاشتن او را وظيفه مي دانم و با اين نيّت، وارد مدينه مي شوم. كوچه هاي شهر را يكي پس از ديگري پشت سر مي گذارم. لحظه به لحظه بر ضربان قلبم افزوده مي شود. احساس عطش، آزارم مي دهد. خودم را پشت درب خانه امام مي رسانم. آن را به صدا مي آورم. درب گشوده مي شود. سراغ امام را مي گيرم. اجازه ورود مي دهد. داخل مي شوم و يك راست خودم را به نزدش مي رسانم و مي گويم:- فدايت شوم! با ابن ذر و ابن قيس و ابن بهرام، همسفر بودم؛ آنها مي گفتند: «چهار هزار مسأله نوشته ايم و مي خواهيم از ابي جعفر بپرسيم» از من خواستند تا برايشان وقت ملاقات بگيرم. از برخوردها و سخنان تهديدآميز آنان، گرفتار غم و اندوه شدم. ترسيدم كه...هنوز سخنم تمام نشده است كه صداي دلربايش به طنين مي آيد؛ در حالي كه تبسّمي بر لبانش نقش بسته است، مي فرمايد:- غمگين نباش! وقتي آمدند، اجازه ورود بده.از خونسردي ايشان شگفت زده مي شوم. ناخودآگاه اين سؤال در ذهنم جان مي گيرد كه: او چگونه قدرت پاسخ چهار هزار مسأله را خواهد داشت؟ آن هم سؤال هاي عالمان مشهورِ مخالفان كه در صدد تحقير جايگاه علمي و اجتماعي آن حضرت هستند؟! آن شب را با هزار فكر و خيال سپري مي كنم. صبحِ زود، خودم را به خانه آن حضرت مي رسانم و منتظر ورود همسفرانم، مي نشينم. زماني نمي گذرد كه صداي درب طنين انداز مي شود. خادم امام، خودش را پشت درب مي رساند. بر ضربان قلبم افزوده شده است. خادم، خبر آمدن ابن ذر و همراهانش را مي دهد. اضطراب خفيفي وجودم را فرامي گيرد. به امام چشم مي دوزم. همچنان با وقار و خونسرد ديده مي شود. در آن حال، مي فرمايد:- ابوجهم!(3) برو به آنها اجازه ورود بده.از جايم بلند مي شوم، خودم را به آستانه درب مي رسانم. ابن ذر كه از بقيه عالم تر و سرشناس تر است، چهارچوب درب را پُر كرده است. گروهي از هوادارانش او را همراهي مي كنند. آنان را راهنمايي مي كنم. ابن ذر از جلو و ساير دوستانش از پشت سر وارد مي شوند. با سردي سلام مي گويند و مي نشينند. همه، دم فروبسته اند و كسي لب نمي جنباند. مثل اينكه نقشه ديگري در حال اجرا است. مدّت زيادي به سكوت مي گذرد. چهره هاي درهم فرورفته ميهمانان، بغض هاي نهفته شان را به نمايش گذاشته است. نگاهها مسموم و كينه توزانه به نظر مي آيد. با اين وجود، نگاههاي مهرآميز امام به آنها دوخته شده است. با طرح سؤالي، سكوت سنگين را مي شكند. منتظرم تا پاسخ آنها را بشنوم؛ ولي آنان همچنان در درياي پُرابهامِ سكوت غوطه ورند. گويا تمام سؤال هايشان را فراموش كرده اند. امام سراغ كنيزش «سرحه» را مي گيرد. مثل اينكه امام همه چيز را فهميده است. سرحه، حاضر مي شود. امام سفارش تهيه غذا مي دهد. طولي نمي كشد كه سفره گسترده مي شود. ساده و با صفا است. از غذاهاي پرهزينه خبري نيست. امام در حالي كه خودش را به سفره نزديك مي كند و مي فرمايد:- سپاس خداي را كه براي هر چيز، حدّ و مرزي قرار داد؛ حتّي براي اين سفره آدابي است كه بايد آن را رعايت كرد.ابن ذر با شنيدن جمله با معناي امام، به سخن مي آيد. لحنش گرفته و كلامش با خشونت است. صداي درشت و موجدارش فضاي اتاق را پُر مي كند. از اينكه يخهاي قهرش آب شده، خوشحال مي شوم. و بي درنگ، به او و همراهانش چشم مي دوزم. تكاني به خودش مي دهد و مي پرسد:- آداب يك سفره چيست؟امام در حالي كه لبانش به ستايش خداي در حركت است، مي فرمايد:- اينكه وقتي گسترده شد، با نام خدا شروع به خوردن كني و هنگام دست كشيدن، شكر او را به جاي آوري.آنگاه در حالي كه به ابن ذر و يارانش اشاره مي كند، مي افزايد:- بفرماييد ميل كنيد.احساس مي كنم تمام سخنان و حركاتش از روي حكمت و حساب شده است. به خودم مي گويم: شايد در آن سوي رفتارش، پيام برجسته و ارزشمندي نهفته باشد! اين را زماني مي فهمم كه از كنيزش آب مي طلبد. اين در حالي است كه هنوز غذايي به آن صورت تناول نكرده است. كنيزش ظرف آبي مي آورد و به دستش مي دهد. به ظرف آب چشم مي دوزد. صداي دلربايش در اتاق مي پيچد:- حمد و سپاس خداي را كه براي هر چيزي، حدّ و مرزي معيّن نمود؛ و حتّي براي اين ظرف آب آدابي قرار داد.ابن ذر از سخنان پُر رمز و راز امام به تعجّب مي آيد. قبل از اينكه لقمه دستش را بردهان بگذارد، مي پرسد:- آداب يك ظرف آب چيست؟امام با لحن آرام و مطمئنّي مي فرمايد:- آدابش اين است كه موقع نوشيدن «بسم الله» بگويي و پس از آن نيز حمد و سپاس خداي را بجاي آوري؛ همين طور از جاي دسته آن، آب نياشامي و اگر لب آن شكسته است، از محلّ شكستگي آن، آب نخوري.(4)هنوز گفتگوها ادامه دارد كه سفره جمع مي شود. همچنان منتظرم تا باب گفتگو و طرح سؤالهاي ابن ذر و همراهانش باز شود و پاسخ هاي امام را بشنوم؛ گويا اين، انتظار جانفرسايي بيش نيست. بار ديگر سكوت، فضاي مجلس را فرا مي گيرد. امام از آنان مي خواهد تا آنچه را در سر دارند، بيان كنند. وقتي سكوت آنها ادامه مي يابد، خودش شروع به سخن مي كند؛ در حالي كه به ابن ذر چشم دوخته است، مي پرسد:- ابن ذر! آيا از احاديثي كه در مورد ما، به شما رسيده، سخن نمي گويي؟- آري، اي فرزند رسول خدا! شنيده ايم كه كه پيامبرخداصلي الله عليه وآله وسلم فرموده است: «من از ميان شما مي روم و دو چيز گرانبها در ميان شما مي گذارم؛ يكي از آنها بزرگ تر از ديگري است. آن دو، كتاب خدا و اهل بيت من هستند. هركس به آن دو تمسّك جويد، هرگز گمراه نخواهد شد.»چشمهايم به سيما و لب هاي مبارك حضرت دوخته شده است. از خودم مي پرسم: «سخن بعدي امام چه خواهد بود؟» لحظه اي به سكوت مي گذرد و آنگاه مي فرمايد:- ابن ذر! روزي كه رسول خدا را ملاقات كني، اگر از تو بپرسد: «با دو يادگار من چه كردي؟» چه جواب مي دهي؟!رنگ از چهره ابن ذر مي پرد. در حالي كه سر به زير افكنده است؛ شانه هايش را تكان مي دهد. مثل اينكه انقلابي در درونش ايجاد شده است. وقتي صداي هِق هِق گريه اش را مي شنوم، بر تعجّبم افزوده مي شود. باورم نمي شود كه به اين زودي منقلب شود!! اشكهايش روي محاسن بلند و پرپشتش فرو مي غلتند. دوستانش نيز حالتي بهتر از او ندارند. چشم هايشان باراني و گونه هايشان خيس شده است. ابن ذر، دستي به چشمان مرطوب و محاسن بلندش مي كشد و مي گويد:- امانت بزرگتر را پاره كرديم و امانت كوچكتر را كشتيم!امام در حالي كه به او و يارانش چشم دوخته است، مي فرمايد:- آري، اگر چنين بگويي، راست گفته اي.فضاي مجلس از پشيماني و باران اشك ميهمانان، به طراوت آمده است. آنها با ديدگان اشكبار و صورت هاي نمناك، از امام چشم بر نمي دارند. ادامه سخن امام، آنها را بيشتر دگرگون و پريشان مي سازد:- اي پسرذر! به خدا سوگند، در روز قيامت كسي قدم از قدم بر نمي دارد مگر اينكه به اين سه پرسش، پاسخ گويد:«1. عمرت را چگونه و در چه راهي سپري كردي؟2. اموالت را چگونه به دست آوردي و در چه راهي مصرف نمودي؟3. از دوستي ما اهل بيت و اينكه آيا محبّت ما را در دل داري يا نه؟»همه به امام زُل زده اند. كسي را ياراي سخن گفتن نيست. هنوز فضا، بوي اشك مي دهد. از قيافه ها احساس شرم و ندامت، خوانده مي شود.به خود فرو مي روم. موج سخنان امام برساحل مغزم مي كوبد. حسّ غريبي پيدا كرده ام. ذهنم جولانگاه دهها سؤال و فرضيه شده است. از خودم مي پرسم: «بالآخره، ابن ذر، چه زماني سؤالهايش را خواهد پرسيد؟ چهار هزار مسأله، كار شوخي نيست! پرسش آن همه سؤال، وقت گير و خسته كننده است؛ پس چرا زودتر نمي پرسد؟»صداي همهمه اي توجّه ام را جلب مي كند. به حاضران چشم مي دوزم. جنب و جوشي در بين ميهمانان ايجاد شده است. خوشحال مي شوم كه لحظه موعود فرا رسيده است. لابد ميهمانان، آماده طرح سؤالهايشان شده اند؛ ولي نه. همه، از جا بلند مي شوند. بيش از گذشته بر تعجّبم افزوده مي شود. در حالي كه سرهايشان را به زير انداخته اند، مجلس را ترك مي كنند. امام رو به خادمش مي فرمايد:- از پشت سر آنها برو، گوش كن كه چه مي گويند؟خادم با فاصله كمي از آنان، از خانه خارج مي شود. چند دقيقه نگذشته است كه برمي گردد و خطاب به امام عرض مي كند:- فدايت شوم! همراهان ابن ذر به سرزنش و ملامت او پرداختند و گفتند:- براي چنين ملاقاتي با تو آمديم؟!شادي و سرور، وجودم را فرامي گيرد. مي خواهم بپرسم كه: خوب، ابن ذر چه جواب داد؟ هنوز چيزي نگفته بودم كه خدمتگزار امام پاسخ ابن ذر را نقل مي كند:- واي بر شما! ساكت باشيد، چه بگويم درباره مردي كه خدا، مردم را از ولايت او مورد سؤال قرار مي دهد؟ و چگونه سؤال كنم از مردي كه حدود و آداب سفره طعام و ظرف آب را مي داند؟!(5)1. كرامات و مقامات عرفاني امام باقر(ع)، سيد علي حسيني، ص 54، به نقل از: اصول كافي، ج 1،ص 470، ح 3؛ الخرائج والجرائح، راوندي، ج 1،ص 274،ش 5.2.همان،ص 57،به نقل از:بحارالانوار،ج 46،ص 247،ح 36.3. ثوير بن ابي فاخته، معروف به ابوجهم كوفي، از اصحاب برجسته امامان سجّاد، باقر و صادق(ع) و راوي داستان.4. شايان ذكر است كه: ظرف مورد اشاره امام باقر(ع) كوزه بوده و مي تواند مراد آن حضرت از اينكه فرمود: «از جلو دسته آن، آب نياشامي.» اين باشد كه معمولاً در محلّ دسته ظروف، به علّت تماس مداوم با دست انسان، خطر آلودگي زياد است و اگر انسان از آنجا آب بياشامد، احتمال گرفتار شدنش به امراض گوناگون، بسيار است.همين طور اينكه فرمود: «از محلّ شكستگي آن، آب نخوري.» به اين دليل است كه ميكروب ها در جاهاي شكستگي بيشتر نفوذ كرده و در آنجاها مخفي مي شوند و چنانچه فردي از آنجا آب بخورد، احتمال گرفتار شدنش به انواع مرض ها، زياد است.5. شاگردان مكتب ائمّه(ع)، محمدعلي عالمي دامغاني، ج 1، ص 282، به نقل از اعيان الشيعه، ج 4، ص 26؛ رجال كشي، ص 191 و...