برگ هايي از طوبي
فرستنده: احمد باقريان - جهرمخورشيد پنجم
گرامي وارثِ محمودِ احمد فروزان اختري برتر ز انجم امام، حجّتي، درياي علمي امام و حجّت اهل يقيني گشادي بال دانش بر سر ما از آن موجي كه از علم تو برخاست ز درياي تو خيزد موج دانش چشد هركس نم از درياي علمت كدامين حوزه بي ابر تو بارد؟ فضيلت، جرعه نوش و مست جامت حقيقت، سر خوشِ صهباي نامت امام باقري، نامت محمّد تو فخر عترتي، خورشيد پنجم كرامت گستري، زيباي حلمي فروغ آسمان، مهر زميني گشودي راه دين در باور ما شريعت زنده و اسلام برجاست درخشد نام تو بر اوج دانش سر ايمان نهد بر پاي علمت فقاهت هرچه دارد، از تو دارد حقيقت، سر خوشِ صهباي نامت حقيقت، سر خوشِ صهباي نامت
ميلاد امام پنجم عليه السلام
از روشني طلعت رخشنده «باقر» در اوّل ماه رجب از مشرق اعجاز منشق شده از نور «عليّ بن حسين» است بر «فاطمه بنت حسن» بس بُوَد اين فخر «باقر» لقب و كنيه «اباجعفر» و او را از هر بدي و عيب و زلل اوست مبرّا درياي علوم است و، زداينده اوهام از يك نفسش زنده كند صد چو مسيحا ياد آمدش از چهره تابان محمّد عالم همه شد روشن از آن نور خدائي خوش باد، زميني كه هم آغوش شد او را ديگر غمي از محنت ايّام ندارد وصفش نتوان گفت «حسان» با سخني چند چون، قصّه بلند است و زبان، الكن و قاصر شد نور علوم نبوي بر همه ظاهر گرديد عيان ماه تمام از رخ باقر اين نور كه نوراني از او گشته ضمائر كاورده پديد اين مه تابنده باهر بوده است لقب هاي دگر: هادي و شاكر جان و تنش از «يُذبَّ عنكم» شده ظاهر گفتار حكيمانه او زيب منابر از يك نظرش ديده اعمي شده باصر با چشم بصيرت نگهش كرد چو «جابر» شد بارور از او شجر دين و شعائر خوش آنكه به سوي حرمش گشته مسافر هركس به حرمخانه او گشت مجاور چون، قصّه بلند است و زبان، الكن و قاصر چون، قصّه بلند است و زبان، الكن و قاصر
اي كاش كه بالي بدهد عشق به من نيز تا كي بدهد بار به دربار وصالش گر اذن دهد، نيست كسي مانعِ راهم چون دفتر عشق است گذرنامه شاعر تا سوي حريمش پرم از شوق چو طائر جان بال سفر بسته، به لب آمده حاضر چون دفتر عشق است گذرنامه شاعر چون دفتر عشق است گذرنامه شاعر
شبهاي بقيع
در جهان، هم شأن و همتائي كجا دارد بقيع نور چشمان رسول و، پور دلبند بتول خلق شد عالم ز يُمن خلقت آل عبا همدم دلدادگان و، محرم محراب راز حاصل آيات قرآن، باقرِ علم رسول صادق آل محمّد، ناشر احكام حق در نظر آيد، زمين بر چرخ سنگيني كند گرچه تاريك است، در ظاهر ندارد يك چراغ رازها گويد به گوش شب در اين جا كهكشان سايه ها نجواكنان بر مدفن اين چارتن سر به ديوارش زند هركس از اين جا بگذرد چار معصومند و، دورند از حريم جدّشان آن دو غاصب در جوار مدفن پاك رسول مي كند محكوم ظالم را، به هر دور زمان بشنو از اين قبرها بانگ اناالمظلوم را تا شود ثابت كه نور حق نمي گردد خموش ناله امّ البنين با اشك زهرا همدم است چون (حسان) اينجا بود، شبها، مسير فاطمه تا كه نامحرم نيايد، انزوا دارد بقيع چونكه يكجا، چار محبوب خدا دارد بقيع صادق و سجاد و باقر، مجتبي دارد بقيع يك تن از پنج تن آل عبا دارد بقيع هست زين العابدين، بنگر چه ها دارد بقيع وارث فضل و كمال انبيا دارد بقيع دين و دانش را، رئيس و پيشوا دارد بقيع بس كه خاكش گوهر سنگين بها دارد بقيع همچو ايوانِ نجف نور و صفا دارد بقيع رمزها از خلقت ارض و سما دارد بقيع كرده شب گيسو پريشان يا عزا دارد بقيع؟ در سكوتش ناله ها و گريه ها دارد بقيع شكوه ها از دشمنانِ مصطفي دارد بقيع دور از او جسم امامان را چرا دارد بقيع؟ گفته ها با زائران آشنا دارد بقيع تا كه مهدي باز آيد، اين ندا دارد بقيع گرچه ويران شد، جلال كبريا دارد بقيع در غبارِ غم، جمال كربلا دارد بقيع تا كه نامحرم نيايد، انزوا دارد بقيع تا كه نامحرم نيايد، انزوا دارد بقيع
در سوك امام باقرعليه السلام
هشام آخر مرا مسموم از زهر جفا كردي به روي زين زهر آلوده ام بنشاندي و از كين يزيد از روز عاشورا به دامم كرده زنداني ز فرط درد مي گردم از اين پهلو به آن پهلو چنان آتش زدي بر تار و پودم اي ستم گستر هنوز از تشنگيِ كربلا فارغ نگرديدم از آن بُغضي كه با آل علي بودت مرا از كين پسر را بي پدر كردي، پدر را خون جگر كردي چو شمعي از شرار زهر آبم كردي و كُشتي دلم از روز عاشورا شده از داغ، داغستان مرا راحت ز داغستانِ داغِ كربلا كردي دلم را راحت از فكر و خيال كربلا كردي بر آن عهدي كه بستي با يزيد دون وفا كردي به رحم آمد دل سنگت كه از بندم رها كردي كه در من زنده يادِ پهلوي خيرالنّسا كردي كه بند از بند اعضايم ز زهر كين جدا كردي كه با سوز جگر سوزي، دلم را آشنا كردي جگر سوزاندي و خون قلب ختم الأنبيا كردي از اين كاري كه كردي، عرش را ماتم سرا كردي كه جاري اشك از چشم عليّ مرتضي كردي مرا راحت ز داغستانِ داغِ كربلا كردي مرا راحت ز داغستانِ داغِ كربلا كردي