م - احمدى«و يؤثرون على انفسهم ولوكان بهمخصاصة»«و در عين تنگدستى، ديگران را برخودبرمىگزينند.»راد مرد خسته و عرقريزان در خانه را بهصدا درآورد. بچهها باشنيدن صداى در،گويى كه از صبح منتظر چنين لحظهاىبودند، با هيجان براى باز كردن در دويدند.همين كه در باز شد، چهره متبسم پدرچهارچوب آن را پر كرد. بچهها مؤدبانه سلامكردند، پدر با مهربانى خم شد و هريك ازآنها را روى يك دستبلند كرد و در آغوشگرفت و با خوشرويى بوسيدشان. همان طوركه قدم زنان به طرف سايه نخل مىرفت، بهصحبتهاى كودكانهشان گوش سپرد.همسرش با رويى گشاده و جامى آببه استقبالش آمد تو گويى خستگى مرداز ديدن اين همه ميميتبىشائبهذره ذره از تنش به در مىرفت، درميانسروصداى بچهها كه در اطرافشمىدويدند و بازى مىكردند، جام آب راجرعه جرعه نوشيد. آن گاه حمد خداىگفت و با نگاهى تشكرآميز، خطاب بههمسرش گفت: چيزى براى خوردنبياور...همسرش بىهيچ سخن ايستاده بود،وقتى او دوباره نگاهش كرد، پلكهاىهمسرش پايين افتاد و با متانت پاسخداد:- پسر عمو! دو روز است كه خود و فرزندانمغذايى نخوردهايم. اكنون هم چيزى براىخوردن نداريم!- پس چرا مرا خبر نكردى تا چيزى تهيهكنم و بياورم؟- از خدا شرم كردم چيزى از تو بخواهم كهتوانايى تهيهاش را نداشته باشى.از اينبزرگوارى، شرمگين برخاست و بهراهافتاد.مرد نگاهى به آسمان انداخت. خورشيد بهوسط آسمان رسيده بود، اما او هنوز هيچخريدارى نكرده بود. با دلسردى نگاهى بهحصيرها و سبدهاى جلوپايش انداخت، ديگراميدى نبود.دستهاى پينه بستهاش با مهارت آنها راروى هم چيد و طناب را دورشان گره زد.سرديگر طناب را به دست گرفت و بسته را بهپشت انداخت.نوميدانه پاهايش به دنبالش كشيدهمىشد و نگاه غمگينش چيزى جز شنها رانمىديد. با نزديك شدن به خانه، غم مانندگلولهاى از دلش به طرف بالا حركت مىكرد.دم در خانه اين گلوله راه گلويش را سد كرد.لحظهاى گوش ايستاد. هيچ صدايى از حياطشنيده نمىشد. آرام در را گشود و وارد شد.صداى محزون و گريههاى بچهها اتاق را پركرده بود. بىآنكه سروصدايى به پا كند، آرامبستهاش را كنار نخل داخل حياط گذاشت وبيرون آمد. با سرعت راه مسجد را پيشگرفت.بلال تكبير اقامه نماز را گفت. اوداخل مسجد شد و در نزديكترين جاىخالى ايستاد.با تمام تلاشى كه براى تمركز حواسداشت، ناموفق و با افكارى مغشوشنماز را به پايان رساند...مامومين يكى يكى با رسولخداصلى الله عليه وآله دست مىدادند و خدا حافظىمىكردند و او همان طور با خود كلنجاربود. بالاخره به اين نتيجه رسيد كه آخراز همه با رسول خداصلى الله عليه وآله دست دهد حاجتخويش را بيان كند. با اين افكارپس از آخرين نفر، پيش رفت و دستداد اما در همان لحظه، شرم تمام تنش را داغكرد و چيزى بين او وگفتارش سدى پديد آورد. خدا حافظى كرد وبه راه افتاد. عرق سردى تنش را سست كردهبود و پاهاى پرطلاطمش تحمل جسمسنگينش را نداشت.صداى گريه بچههايش مدام در گوششمىپيچيد و آزارش مىداد. مجموع ايناحوالات برحس تنهايى و غربت او مىافزود ودردى ديگر بر دردهايش افزوده مىشد.سنگينى دل و تن، پيچش پاهايش را موجبمىشد. هر قدر به خانهاش نزديكتر مىشد،اين حالت را بيشتر حس مىكرد. در پيچكوچهاى كه به خانهاش منتهى مىشد، نافرمانى پاهايش به نهايت رسيد و ديگرايستاد! و يا بهتر بگويم فروريخت!بىآن كه هدفى داشته باشد، نگاه نوميدشبه ابتداى كوچه دوخته شد، از پشتقطرههاى عرق كه به پلكهايش رسيده بود،مردى ستبر اندام را ديد كه شنها در زيرپاهايش تلالؤ خاصى داشت.براى فرار از نگاه مرد به انتهاى كوچه نظرانداخت و گوشه دستارش را به بهانه پاككردن عرق روى چهرهاش آورد. صداىگامهاى مرد هر لحظه نزديكتر به گوشمىرسيد تا اين كه آرام آرام، آرام شد و درنزديكى او ايستاد. صداى با صلابتش او را بهنام خواند:- مقداد!- بله، يا اباالحسن!- چه چيز در اين وقت روز تو را از خانهگريزان كرده؟- الآن راه مىافتم...- خوب پس برويم...- شما بفرماييد يا اباالحسن- منتظر كسى هستى مقداد؟- خير، يا ابن ابىطالب...- پس چه چيز...؟- مرا از پاسخ معذور داريد.- حال كه چنين است، ممكن نيستبروممگر آنكه مرا از غصه خويش با خبركنى.چهره تيره مقداد به سرخى گراييد و برقزد و قطره درشتى از عرق از زير دستار روىپيشانيش غلتيد. سرش را پايين انداخت و باشرمسارى گفت:- گريه و زارى فرزندان گرسنهام توانبازگشتبه خانه را از من گرفته است.- پس اين يك دينار را كه خود نيز به همينمنظور تهيه كردهام، از من بپذير و براىخانواده ات نان خورشتى تهيه كن...- اما خانواده خودتان...؟!دست مقداد پيش نمىرفت. مولا خوددست مقداد را گرفت و با لبخند يك دينار رادر ميان دستش نهاد و خداحافظى كرد.مقداد باناباورى نگاهى به سكه انداخت.چشمانش برقى زد و با نگاهى سرشار ازسپاسگزارى، رفتن مولا را نظاره كرد.