افطارهاى خونين - افطارهای خونین نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

افطارهای خونین - نسخه متنی

حسن ملکشاهی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

افطارهاى خونين

تهيه : حسن ملك‏شاهى

ساعت نزديك هشت و هنگام افطار در ماه مبارك رمضان بود . انيس‏سفره افطار را پهن كرده ، شوهرش يعقوب را بيدار مى‏كند . اوكارگرى است كه پس از يك روز كار اندكى به استراحت پرداخته است. دختر 5 ساله‏اش زهرا ، در چيدن سفره ساده و بى‏آلايش افطار به‏مادر كمك مى‏كند و ابوالفضل 4 ساله در گوشه‏اى به بازى مشغول است. همه به انتظار اذان مغرب مى‏نشينند . ماه ، ماه رمضان ، ماه‏ميهمانى خدا ، ماه عبادت ، ماه نزول قرآن است و چه سعادتمندندآنانى كه به اين ميهمانى الهى دعوت مى‏شوند و چه پربركت است‏سفره افطارى كه در راه خدا گسترده شده باشد .

درب منزل را مى‏زنند . زهرا به سمت در مى‏رود تا آن را باز كند، اما دستهاى كوچكش نمى‏توانند از عهده اين‏كار برآيند . مادر برمى‏خيزد ، چادرش را سر مى‏كند و مى‏رود تا در را بگشايد . در اين‏ساعت روحانى ، كيست كه در مى‏زند ؟ شايد ميهمانى از راه رسيده‏باشد ، شايد روزه‏دارى به قصد گشودن روزه‏اش به آنان رو آورده‏است ؟ گشودن درب در اين ساعت و ميهمان كردن هر كه از راه رسيده، عين ثواب است . مى‏پرسد : «كيه ؟» صداى ناآشنا از پشت درمى‏گويد : «باز كنيد ، آش نذرى آورده‏ام .»

انيس با اشتياق به گشودن در مى‏پردازد . حتما دردمند يامحتاجى آش نذر كرده ، نذر حضرت على (ع) ، كه اين ماه ، ماه‏شهادت مولاى متقيان است . اين آش بر بركت‏سفره‏شان خواهد افزود .خدا عوضشان بدهد . در را باز مى‏كند . در برابر چشمان ناباورش ،فردى ايستاده كه در يك دست كاسه‏اى آش و در دست ديگر ، كلتى‏آماده شليك دارد و در پشت‏سر او نيز فرد ديگرى با يك مسلسل ،آماده هجوم است . از چهره‏شان تبهكارى و جنايت‏پيشگى مى‏بارد .امشب شيطان براى ازهم پاشاندن محفل گرم خانواده‏شان آمده است .ندايى از درون ، ملهم از عشق مادرى ، محبت همسرى و تعهد دينى‏به او نهيب مى‏زند : آمده‏اند خانه و كاشانه‏ات را بسوزانند .بايست ! نگذار پا به خيمه‏گاه خوبان نهند . انيس فرياد مى‏زند : «يا حضرت عباس ! يعقوب ، برو توى اطاق .» و در برابرمهاجمين مى‏ايستد . اما اولين تروريست‏به سرعت وارد آپارتمان‏مى‏شود و چهار تير به سوى يعقوب شليك مى‏كند . با يكى از اين‏گلوله‏ها زهراى معصوم به خون مى‏غلطد و بر زمين مى‏افتد . يعقوب‏به اين گمان كه همسرش براى كمك گرفتن از همسايه‏ها از خانه خارج‏شده و خطرى او را تهديد نمى‏كند ، به طرف دستشويى مى‏دود و درب‏آن را از پشت مى‏بندد . انيس به طرف كودك مجروحش بر مى‏گردد و درهمين لحظه ، تروريست دوم وارد خانه شده و رگبار مسلسل را به‏طرف انيس نورى مى‏گشايد و اين مادر دلسوز نيز بر زمين مى‏افتد .

اينجا ، كربلاى ديگر است . در يك طرف سفره محقر افطار ، زهراى‏5 ساله كه گلوله منافقين دستش را درهم شكسته از درد به خودمى‏پيچد ، طرف ديگر سفره ، پيكر بى‏جان و در خون طپيده انيس نورى‏افتاده و ابوالفضل 4 ساله گريه‏كنان او را تكان مى‏دهد : «مادر، بلند شو !» «مادر ، زهرا چرا گريه مى‏كند ؟» «مادر ،اينها كى‏هستند ، چى مى‏خواهند ؟»

تروريست‏ها بيرحمانه در و ديوار خانه را به رگبار مى‏بندند وبه اين خيال كه يعقوب نيز كشته شده ، ظرف بنزينى را كه همراه‏آورده‏اند ، روى موكت مى‏ريزند . درلانه تيمى به آنها تاكيد شده‏بود : اول مى‏كشيد ، بعد اموال را به سرقت مى‏بريد ، بعد خانه رابه آتش مى‏كشيد . آنها وظيفه اولشان را به‏خوبى انجام داده‏اند ،اما در اين خانه محقر چيزى براى دزديدن نيست . پس بايد آن رابه آتش بكشند و سفره افطارى كه با خون تزئين شده است را در آتش‏نفاق بسوزانند .

همسايه‏ها با شنيدن صداى گلوله‏ها بيرون مى‏آيند و به سوى محل‏تيراندازى مى‏دوند . تروريست مسلح به مسلسل (بهرام برناس) ازخانه خارج مى‏شود و اسلحه‏اش را به سوى آنها مى‏گيرد و فريادمى‏زند : «ما مجاهد خلقيم !» ، «برگرديد و الا مى‏كشيمتان !» . تروريست ديگر فندك را روشن مى‏كند و در يك لحظه شعله‏هاى‏آتش سر مى‏كشند .

زندگينامه و ويژگيهاى اخلاقى شهيد انيس نورى از زبان همسرش

«شهيد انيس نورى مازرده‏اى در روستاى كوهپايه ديده به جهان‏گشود . دختر كشاورزى بود كه پدرش بر عليه ظلم فئودالها برخاست‏و هنوز آثار شكنجه‏هاى آنها در قسمتى از بدنش هويدا است . او درهمسايگى ما زندگى مى‏كرد و در سال 1354 باهم ازدواج كرديم كه‏ثمره آن ، دو كودك مى‏باشد . (زهرا و ابوالفضل) او زنى فداكارو مادرى دلسوز بود . زمانى كه منافقين به منزل حمله كردند ،ايشان متوجه شدند كه آنها قصد ورود به منزل را دارند ، همانندسپرى در مقابل آنان ايستاد و اجازه ورود به آنها را نداد . اوبراى من يك همسنگر بود . هر دو در كودكى باهم پيش دائى ايشان‏درس مكتب مى‏خوانديم . او اكثر اوقات به من مى‏گفت : شما بچه‏هارا نگه‏داريد تا منهم به شهرهاى جنگ زده بروم و به آن خواهران‏در پخت و پز و كمكهاى اوليه يارى دهم . ايشان در همان‏آپارتمانى كه زندگى مى‏كرديم به كمك خواهرديگرى قرآن تدريس‏مى‏كردند و مشتاق بود تا در حد توانايى‏اش فعاليت كند ، امامسئوليت نگهدارى از بچه‏ها مانعش بود . اكثر اوقات بيكاريش رابه مطالعه كتاب مى‏گذراند .

من به منافقين مى‏گويم : شما كه دم از خلق مى‏زنيد ! من وهمسرم از يك خانواده مردمى هستيم و در روستاى كوهپايه در يكى‏از شهرهاى شمال متولد شديم و تا رسيدن به محل تولدمان بايد 3ساعت‏با قاطر اين مسير را بپيماييم . من در 13 سالگى هم درس‏مى‏خواندم و هم چوپانى مى‏كردم . آيا من و همسرم سرمايه‏دار وفئودال بوديم ؟ ما در منطقه اشكور در استان گيلان حركتهاى ضدفئودالى داشتيم و توانستيم تعداد زيادى از فئودالها و خان‏ها رااز روستاها بيرون كنيم . پس آنها در خط سرمايه‏دارها و فئودالهاحركت وعمل مى‏كنند . فرضا اگر من «گناهكار» بودم ، چرا يك‏زن خانه‏دار را به شهادت رسانديد و يا طفل 5 ساله‏ام را مجروح‏كرديد ؟ حمله به خانه يك كارگر جز نابودى و رسوايى براى شماچيز ديگرى در برندارد .

من با همسرم عهد بسته بوديم كه اگر هركداممان شهيد شديم ،جنازه را به ده ببريم و ماهم جسد همسر شهيدم را سه ساعت و نيم‏روى دست‏به ده برديم و در ميان اندوه اهالى مسلمان و مستضعف‏روستا به خاك سپرديم .»

روانش شاد و راهش مستدام باد .

خانه را به آتش كشيدم !

بهرام برناس فرمانده ويژه نظامى منافقين در اعترافات خود درحسينيه شهيد كچوئى در فروردين ماه 1363 در باره نحوه به شهادت‏رساندن شهيد سعيد نورى در هنگام افطار ، مى‏گويد :

اين عمليات در خيابان قلهك تهران انجام شد . قرار بود ماشخصى به نام حاج اسد الله نورى را مورد تهاجم قرار داده و به‏شهادت رسانيم . با ما اين طور مطرح شده بود كه شخص نامبرده دروزراتخانه‏هاى تهران نقش اساسى دارد و رابطى است‏بين آنها .

من و جعفر باز سر همان زمان افطار كه برايمان تجربه شده بودكه معمولا بيشتر مشغول عبادت و صرف افطار هستند و كمتر ممكن است‏شك كنند كه ما امكانا براى به شهادت رساندن آنان چنين زمانى راانتخاب كرده باشيم به سراغشان رفتيم . ولى اين صداقت در وجودما نبود كه وقت و موقعيت را اساسا بر پايه اسلام و مذهب تعيين ومشخص كنيم و در اين ساعت كه اينان افطار مى‏كنند به سراغشان‏نرويم ، گناه دارد . در اين ساعت كه اينان نماز مى‏خوانند ،نرويم . در اين ساعت كه اينان با خداى خودشان تنها هستند ،نرويم . ولى خوب ، اين مسائل براى ما مطرح نبود . براى يك عنصرضد اسلامى و ضد انسانى هيچ چيز غير از منافع خود مطرح نيست . مابراى عمليات وارد خيابان قلهك شديم . به ما گفته شده بود كه‏كلانترى قلهك در همان نزديكى‏ها مى‏باشد و امكان درگيرى با آنهاوجود داشته و بنابراين ، ضروريست كه بلافاصله پس از عمليات و به‏آتش كشيدن خانه متوارى شده و باز گرديد . ما به درخانه رسيديم. طبق معمول موقع افطار ! در را زديم . صدايى از پشت در سئوال‏كرد كه : كيست ؟ پاسخ داديم : آش نذرى ! وقتى در باز شد ، هيكل‏جوانى كه در حدود 18 ، 19 سال داشت در مقابل ما ظاهر شد . جعفرفرمان بى‏حركت مى‏دهد . ولى جوان وقتى خانواده خويش را در خطرمى‏بيند ، اقدام به بستن در مى‏كند . جعفر پايش را لاى در مى‏گذاردو با شليك چند گلوله به پشت در ، آن نوجوان را به خاك مى‏كشد .

عرض كردم 18 ، 19 ساله . در را باز مى‏كنيم و به داخل مى‏رويم ،ولى به اين هم بسنده نمى‏كنيم . وقتى كه من وارد مى‏شوم ، درحالى كه غرور سرتاپاى وجود مرا در برگرفته ، از اينكه مى‏بينم‏نوجوانى 19 ساله در مقابل من افتاد ، خشمم اوج مى‏گيرد و باز به‏طرف او شليك مى‏كنم . در حالى كه به زمين افتاده بود ! در همين‏موقع صداى ناله و گريه يك بچه از وسط هال به گوش رسيد و چهره‏يك مادر در آستانه در ظاهر شد . مادرى كه فرزندش را به خون‏كشيده بوديم . وقتى كه فرزندش را ديد ، جيغ كوتاهى كشيد وفرياد زد : سعيد ! جعفر فورا وارد اتاقهاى ديگر شد تا ببيند كه‏آيا اثرى از شخص اسدالله نورى هست‏يا خير ؟ و مادر به طرف‏فرزندش مى‏دود . وقتى به طرف او مى‏آيد ، من دستش را مى‏گيرم ومى‏گويم : بيا اين‏طرف . به چهره من نگاه مى‏كند ، دستش را روى‏دست من تكيه مى‏دهد و بعد مى‏گويد : سعيد را كشتيد ؟ ! شما سعيدرا كشتيد ؟ ! سعيد من را كشتيد ! من مقدارى متاثر شدم . جعفركه در اين موقع مشغول بازرسى اطاقها ، بود بيرون آمد . مادردست مرا ول كرد و به طرف بچه‏اش رفت . بچه‏اش را در آغوش گرفت وسرش را روى پاهايش گذاشت و با موهاى او بازى مى‏كرد و فقط مى‏گفت: سعيد را كشتيد ! و ما كشته بوديم و ما مى‏كشتيم . جعفربلافاصله اقدام به آتش زدن خانه مى‏كند . تصور كنيد : پسرى مجروح‏در آغوش مادرش و قاتل همچنان ايستاده براى عملى كثيف‏تر براى‏آتش زدن آن خانه . نمى‏دانم جواب اين جنايات را در پيشگاه خداچه خواهيم داد ؟ و آيا واقعا جوابى وجود دارد ؟ بله ما خانه رابه آتش كشيديم و بيرون آمديم . موضع گرفتيم كه مثلا هدفهاى بعدرا دفع كنيم ! هدفهاى بعدى چه خواهد بود غير از مردم ؟ كه‏هميشه بعد از اين فجايع بلافاصله در صحنه ظاهر مى‏شدند . جعفربيرون مى‏آيد . سوار موتور مى‏شويم و حركت مى‏كنيم . هنوز به سرچهارراه نرسيده بوديم كه من از روى موتور سرم را بر مى‏گردانم وديدم كه مادر جنازه سعيد را گرفته و دارد بيرون مى‏آورد . گريه‏مى‏كرد و بيرون مى‏كشيدش . و بعد ما متوارى شديم . مثل روباه !مثل گرگ ! مثل يك خون آشام كه با ديدن خون جرى‏تر مى‏شود ! فرداآن را با افتخار (!) عمليات خود را موفقيت آميز توصيف مى‏كنيم! سرتيم ما عباس ، وقتى كه مشاهده كرد كه ما مقدارى از اين‏عمليات متاثريم ، مطرح كرد كه : سعيد فرمانده بسيج منطقه بود، سعيد در كردستان چندين سال با ما جنگيد ، سعيد عضو دفترروابط فرهنگى سپاه بود و مسئوليت چندين نفر از افراد بسيج رابر عهده داشت . سعيد 19 ساله !

زندگينامه و ويژگيهاى اخلاقى شهيد سعيد نورى

در خرداد خونبار 1342 ، وقتى دژخيمان ساواك به طعنه از امام‏خمينى (ره) پرسيدند : «پس طرفداران تو كجاهستند ؟ » ايشان‏فرمودند : «طرفداران من اكنون در گهوارهايشان خوابيده‏اند .

» اين اشاره پيامبرگونه امام به نسلى بود كه از درون آتش وخون و فريادهاى «الله اكبر» قيام 15 خرداد تولد يافته ومقدر بود تا سالها بعد در لشكر حزب الله تحت رهبرى بت‏شكن زمان، بساط 2500 سال سلطنت جابرانه طاغوت را درهم شكنند و نظام‏الهى جمهورى اسلامى را برپا دارند . در همين تابستان مولودى ازاين نسل در خانواده‏اى متدين و شريف ديده به جهان گشود و اخگرى‏ديگر در آسمان پرفروغ اسلام درخشيدن گرفت . او را «سعيد»ناميدند .

عشق به خاندان نبوت و رسالت از همان عنفوان كودكى در جان‏سعيد ريشه دواند و تحت توجهات و سرپرستى فاطمه گونه مادرمحترمه‏اش قوام يافت . مادرش بانوئى متدين ، وارسته و متعهد بودو قدر اين امانت الهى را به خوبى مى‏دانست و از هيچ كوششى براى‏بارور نمودن اين نهال نوپا دريغ نمى‏كرد .

سعيد كودكى‏اش را در محيطى سرشار از فعاليتهاى اسلامى گذراند .به همت مادرش جلسات بحت مسائل اجتماعى و اسلامى با شركت جمعى اززنان و دختران متعهد در منزل آنان برگزار مى‏شد و او نيز از اين‏محيط روحانى كسب فيض مى‏نمود .

11 ساله بود كه مادرش توسط ساواك دستگير گرديد و برخوردصبورانه سعيد در برابر اين واقعه ، تعجب همگان را برانگيخت .

تحول بزرگ زندگى سعيد در دوران دوم متوسطه آغاز شد . او دردبيرستان مفيد كه به همت‏حضرت آيت الله موسوى اردبيلى تاسيس‏شده بود ، ثبت نام كرد و با برخوردارى از توجه معلمان مسلمان ودلسوز اين دبيرستان به تحصيلات خود ادامه داد . در روزهاى سخت‏زمستان ، صبح خيلى زود خانه را ترك و شب دير وقت در حالى كه‏روزى پراز درس و عبادت و مباحثه را پشت‏سر داشت ، باروئى گشاده‏به منزل باز مى‏گشت وخود را آماده روز پر ثمر ديگرى مى‏نمود .

سعيد در كلاس درس نمونه و در اخلاق سرمشق دانش آموزان ديگر بود وبا چنان پشتكارى به خودسازى مى‏پرداخت كه گوئى مى‏دانست چه‏سرنوشتى در انتظار اوست .

با اوج‏گيرى نهضت‏شكوهمند اسلامى ، تحولى بزرگتر در زندگى سعيدرخ داد . او از نخستين روزهاى شروع تظاهرات مردم مسلمان جزوفعاليترين عناصر اين مبارزات بود . جزوات و اعلاميه‏هاى امام راتكثير و پخش مى‏كرد . به توزيع پلاكاردها مى‏پرداخت و درسخنرانى‏ها و راهپيمايى‏ها فعالانه شركت مى‏جست و عليرغم سن كم ،همواره در صف مقدم اين نهضت الهى قرار داشت .

سعيد پس از پيروزى انقلاب اسلامى ، به جهاد سازندگى پيوست و به‏كردستان اعزام گرديد تا مردم مستضعف و محروم اين منطقه را يارى‏دهد . در شرايطى كه وابستگان به كفر و نفاق در خيابانهاى تهران‏و سايرشهرها با شعارهاى توخالى ، اداى «مبارزه ضدامپرياليستى‏» را در مى‏آوردند و غرق در رفاه و آسايش ، سنگ‏دروغين حمايت از «زحمتكشان‏» را به سينه مى‏زدند ، سعيد 16ساله در زير آفتاب داغ با دستهاى تلاشگر خود در مزارع و كوههاى‏كردستان جاده مى‏ساخت ، آبرسانى مى‏كرد و سنگ بناى مسجد و مدارس‏را برهم مى‏نهاد .

سعيد پس از اين دوره و در شرايطى كه شيطان بزرگ با محاصره‏اقتصادى و نظامى ميهن اسلامى ، در صدد جامه عمل پوشاندن به‏دسائس شومش بود ، در «بسيج‏» ثبت نام كرد . شبها را به‏پاسدارى از انقلاب مى‏گذراند و روزها را در «گزينش آموزش وپرورش‏» به پاسدارى از گنجينه بى‏همتاى فرهنگى اسلامى مشغول بود.

با آغاز جنگ تحميلى سعيد براى شركت در جبهه نبرد حق عليه‏باطل سر از پا نمى‏شناخت و در تابستان 1360 جزو آن دسته ازجهادگرانى شد كه ماموريت‏سمپاشى و ضد عفونى كردن محيط جبهه رابر عهده داشتند . سعيد باوجود وضعيت جسمى بسيار خوب ، در اثرتلاشهاى شبانه روزى‏اش به تدريج ضعيف و بيمار شد ، اما بدون‏اعتنا به گرماى سخت و سوزان بيابانهاى دشت ذهاب و قصرشيرين ،حضور فعال در جبهه را بر بستر بيمارى و استراحت ترجيح مى‏داد .

حال او روز به روز به وخامت مى‏گرائيد و اما حاضر به استفاده ازمرخصى هم نمى‏شد تا اين كه همرزمانش پيكر نيمه‏جان و بيمار سعيدرا به تهران آوردند . سعيد با تب شديد چند روزى بسترى شد و پس‏از بهبودى و گذرانيدن دوران نقاهت ، دوباره داوطلب اعزام به‏جبهه نبرد شد .

عليرغم اشتياق فراوانش براى حضور در خط مقدم جبهه ، محل خدمت‏او را در «روابط عمومى‏» تعيين كردند و با آنكه شب و روز درزير آتش دشمن بعثى به تكاپو مشغول بود ، به مادر محبوبش نوشت :«اينجا احساس ناراحتى مى‏كنم ، مى‏خواهم درخط مقدم باشم .»او كه محصلى‏تراز اول بود ، در دانشسراى تربيت معلم پذيرفته شد، اما دانشسرا را ترك و يكسره به جبهه رفت تا در دانشگاه جهادو شهادت ، مدارج ايثار و از خودگذشتگى را تكميل كند .

سعيد عشقى وافر نسبت‏به امام و تعهدى عميق به ولايت فقيه داشت. گاه كه نوبت پاسدارى گروه آنان به حوالى جماران و بيت امام‏مى‏افتاد ، شور و شوقى عجيب وجودش را فرا مى‏گرفت و به همه مى‏گفت: «امشب به كوى يار مى‏رويم ، امشب در جمارانيم .»

سعيد شيفته شهادت ، اين بالاترين سعادت بشرى بود و هر بار كه‏به جبهه مى‏رفت‏با نيت كسب اين فيض وصيت‏نامه مى‏نوشت و از اين‏رو، از او سه وصيت نامه برجا مانده است .

سعيد نورى ، اين سرباز فداكار اسلام ، عاقبت در غروب محزون 21ماه رمضان 1361 ، همچون مولايش على (ع) به دست منافقين زمان‏به شهادت رسيد و با خون خود افطار كرد و عاشقانه به ملكوت اعلى‏شتافت .

آسمانها نور باران گشت ليكن در زمين شب نشست در خانه ما چون تو رفتى يا سعيد !

/ 1