تقديم به ساحت مقدس آقا امام زمان (عج) - داوری آفتاب نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داوری آفتاب - نسخه متنی

لیلا اسلامی گویا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تقديم به ساحت مقدس آقا امام زمان (عج)

داوري آفتاب

«به مناسبت سال پربركت مولاى متقيان، اميرالمؤمنين على عليه‏السلام .»

ليلا اسلامى گويا

چشمان خسته زن خواب را فراموش كرده بود. نيم خيز در جاى خود نشست. با هر صداى كوچكى كه از بيرون مى‏آمد، تپش قلب پير زن تندتر مى‏شد. كاش هرگز قبول نمى‏كرد. كاش كمى صبر مى‏كرد. چيزهاى بسيارى از ذهن پير زن عبور مى‏كرد و آزارش مى‏داد. هر لحظه كه به سپيده نزديك مى‏شد، نگرانى و دلهره زن بيشتر مى‏شد. اگر مى‏آمدند و از خانه‏اش بيرونش مى‏انداختند. دستان لرزانش را روى صورتش گذاشت. قطره‏اى عرق سرد روى پيشانيش نشسته بود. دوباره دراز كشيد و چشمانش را بست. مرد خشمگين و ناراحت جلو آمد و به صورت چروكيده و استخوانى زن خيره شد.

ـ من نمى‏دانم. يا امانتى مرا مى‏دهى يا اين كه...

صداى زن به لرزه افتاد. قدمهايش را به عقب برداشت.

ـ من دادم. به خداوندى خدا قسم! من امانتى را به همان دوستى كه همراهتان آمده بود، دادم. او خودش گفت كه شما سخت مريض هستيد و توان آمدن به اين جا را نداريد. باوركنيد راست مى‏گويم.

مرد سربرگرداند و نگاهى به اطراف خانه پير زن انداخت.

ـ خانه خوبيست. به قيمت خوبى خواهند خريد.

سرش را به طرف پيرزن برگرداند. با صداى بلندترى گفت:

ـ حالا كه مى‏بينيد خودم سرحال آمده‏ام. بهانه‏هاى دروغين شما را هم هرگز قبول نخواهم كرد. همين كه گفتم. تا فردا صبح، قبل از طلوع آفتاب، يا پول مرا مى‏دهيد يا آن كه اين خانه را به جاى بدهى، به من مى‏دهيد.

زانوهاى بى‏رمق زن لرزيد و روى زمين افتاد. بغض گلويش را گرفته بود و اجازه اشك ريختن به او را نمى‏داد. با صداى اذان صبح، چشمانش را نيم باز كرد. خسته‏تر از هميشه، از جا بلند شد. قدم هايش بى‏حس شده بودند، اجازه راه رفتن را به زن نمى‏دادند. هر لحظه ممكن بود كه مرد طلبكار پيدايش شود و شر به پا كند و آبروى ديرينه‏اش را با يك قسم دروغين به باد دهد. خودش را به ديوار تكيه داد. حلقه‏هاى اشك جلوى پرده چشمانش را گرفته بود و آرام و قطره قطره از گوشه چشمانش روى گونه‏اش غلط مى‏خورد. سرش را به سوى آسمان گرفت.

ـ خدايا! خودت شاهد و گواه بودى و ديدى، من در تمامى عمرم خيانت به امانت نكرده بودم و نكرده‏ام، چه كنم؟ چگونه ثابت كنم؟ منكه كسى غير از تو را ندارم كه به در خانه‏اش بروم و از او يارى بطلبم. خدايا! اگر خانه‏ام را از من بگيرند، كجا بروم؟ تا كى آواره كوچه‏ها و بيابان‏ها شوم؟

نماز كه تمام شد، تا سپيدى سحر بر سجاده نشست و تصوير روزى كه اين دو نفر باهم پيش او آمده بودند و امانتى خود را نزد وى نهاده بودند، را در ذهن خود مجسّم ساخت. قرار برآن بود كه هر دو، باهم پس از مسافرت، نزد او بيايند...

صداى در بلند شد. كسى پشت در، محكم مشت به در چوبى خانه مى‏كوبيد. نفس در سينه زن حبس شد. پيشانى روى زمين گذاشت و لحظه‏اى دلش را به سوى خدا پرواز داد. اين بار صداى مرد بلندتر شد و فرياد كشيد:

ـ خانه است. مى‏دانم حق مرا خورده وحال در گوشه خانه‏اش مخفى گشته است.

ضرباتى كه مرد به در فرود مى‏آورد، در خانه را مى‏لرزاند. زن چادر رنگ و رو رفته‏اش را روى سر محكم كرد و با توكّل به خدا به راه افتاد. در را كه باز كرد، چهره غضبناك و خشمگين مرد كه مى‏غريد، نمايان شد. تا چشم مرد به زن افتاد، نعره‏اى زد.

ـ گوشه خانه مخفى شده‏اى كه چه؟! فكر كرده‏اى ما نيز مثل خودت ابله هستيم. مال مرا خورده‏اى كه هيچ، در امانت خيانت كرده‏اى، تازه دروغگوهم هستى!

سپس سر به سوى مأمورى كه از طرف عمر آمده بود، برگرداند.

ـ اين زن حق مرا خورده و مرا ناراحت ساخته است. زود حق مرا از اين زن بگيريد كه سخت به آن محتاجم.

زن سر به زير افكند.

ـ من چيزى در بساط ندارم كه به شما بدهم. حال خودتان هرگونه تصميمى كه مى‏خواهيد، بگيريد. من امانتى شما را قبلاً داده‏ام. حالا هم هيچ ندارم.

مأمور ابرو درهم كشيد.

ـ از شما ديگر اين انتظار را نداشتيم. فكر نمى‏كردم كه اين گونه به امانت خيانت مى‏كنيد. واقعاً كه عجب روزگارى است.پير زن خجالت هم نمى‏كشد.

زن سكوت كرد. با گوشه چادر، اشكهايش را پاك كرد. حوصله حرف زدن نداشت. چه مى‏توانست بگويد، چگونه مى‏توانست حرف هايش را ثابت كند، چه كسى حرفش را قبول مى‏كرد. نه مدركى داشت و نه هيچ گونه شاهدى كه شهادت دهد، او راست مى‏گويد. تنها مى‏توانست به سكوت اكتفا كند و هيچ نگويد. لحظه‏اى درنگ كرد و انديشيد، حتماً مى‏خواستند او را نزد عمر ببرند تا او قضاوت كند. با اين حال، ديگر هيچ وقت خانه‏اش را نمى‏ديد. تنها كسى كه مى‏توانست او را از اين گرفتارى نجات دهد، على بن ابى‏طالب عليه‏السلام ، داماد پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بود. تنها او مى‏توانست در اين باره قضاوت كند. قدم هايش از رفتن باز ايستاد و خود را به ديوار تكيه داد. مرد خشمناك به طرف زن شتافت.

ـ براى چه ايستاده‏اى؟ زود به راه بيفت كه وقت تنگ است. ديگر حوصله ندارم.

زن نگاه از مرد بر گرداند و به مأمور خيره شد.

ـ من مى‏آيم اما نه نزد عمر؛ بلكه نزد على ابن ابى‏طالب عليه‏السلام . بايد او قضاوت كند. شما هم خوب مى‏دانيد كه عمر قضاوت على عليه‏السلام را قبول دارد و قضاوت على عليه‏السلام بهتر از هر قضاوتى است. او بهترين حكم را اجرا مى‏كند. او هرچه بگويد، همان است و من نيز قبول خواهم كرد. اگر حق با اين مرد باشد، خانه‏ام از آنِ او، اما اگر حق با من بود، ديگر هيچ نگوييد و رهايم كنيد كه خداى سبحان خودش برهر چيز نظارت دارد و آگاه است.

رنگ چهره مرد تغيير كرد و چهره‏اش دگرگون شد. لحظه‏اى سكوت كرد و بدون آن كه كلامى بگويد، به راه افتاد.

مرد كه شروع كرد به حرف زدن، همه ساكت بودند. زن نگاهى به حضرت على عليه‏السلام انداخت. على عليه‏السلام ساكت بود و به حرف‏هاى هردو گوش مى‏كرد. سپس پيره زن سخن گفت. هردو چشم به حضرت على عليه‏السلام دوخته بودند و منتظر حكم على عليه‏السلام بودند. زن دلش آرام بود و خيالش راحت. مى‏دانست على عليه‏السلام حق را مى‏گويد و جز حق چيزى ديگر بر زبان او جارى نمى‏شود. مرد در دلش آشوب بود. از وقتى كه چشمانش به چهره زيبا و رعناى على عليه‏السلام افتاده بود، فهميده بود كه ديگر نمى‏تواند بيش‏تر از اين دروغ بگويد. ضربان قلبش شديد بود و نفس در سينه‏اش حبس گشته بود.

على عليه‏السلام بعد از گوش كردن دقيق به حرف‏هاى آن دو، لحظه‏اى سكوت كرد و آرام و با وقار، مثل هميشه، لب به سخن گشود و رو به مرد كرد و فرمود:

ـ مگر شما نگفتيد كه مال را به يك نفر از ما نده و هرگاه هردو حاضر شديم، بده؟!

چهره مرد بر آشفت و صدايش به لرزه افتاد. آب دهانش را قورت داد. سر به زير انداخت و آرام گفت:

ـ بلى. همين قرار بود.

على عليه‏السلام با همان حالت روحانى و زيبا فرمود:

ـ برو، مال تو نزد ماست. برو با رفيق خود حاضر شو تا مال را به تو بپردازيم.

چهره زن از هم باز شد و خنده رضايت و شادى بر لبان زن نشست. اشك شوق از چشمانش جارى شد. آرام زير لب زمزمه كرد:

ـ الحق كه على عليه‏السلام بهترين قاضى است. به راستى كه على عليه‏السلام جز حق نمى‏گويد.

مرد شرمنده و خجالت زده سر به زير انداخت و بدون آن كه كلامى بگويد، آن جا را ترك كرد.*

منبع:

* قضاوت‏هاى محيّرالعقول حضرت على(ع)، يا داورى‏هاى حيرت‏انگيز حضرت على(ع).

« * * * »

/ 1