فضيلت شگفت - فضیلت شگفت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فضیلت شگفت - نسخه متنی

مرتضی عبدالوهابی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فضيلت شگفت

مرتضى عبدالوهابى

سال 160 هجرى بود. سيد حميرى، شاعر بزرگ از خانه بيرون آمد. سوار بر اسب سياه و اصيل خود حركت مى‏كرد. لباس‏هاى زيبايى پوشيده بود. كوچه پس كوچه‏هاى شهر كوفه را پشت سر گذاشت. سيد حميرى در اين زمان 55 ساله بود. به ياد كودكى خود افتاد. آن زمان كه در دامان مادرى دوستدار اهل‏بيت عليهم‏السلام پرورش يافت و پدرى علاقه‏مند به ائمه اطهار عليهم‏السلام او را تربيت كرد. پدر و مادرش هردو اهل ادب بودند و چيزهاى زيادى به او آموختند. آن‏ها كه مُردند، بندر بصره را ترك كرد و راهى شهر كوفه شد. از آن به بعد، پله‏هاى ترقى را يكى بعد از ديگرى طى كرد و شاعرى بلندآوازه شد. سيد حميرى غرق دريادآورى خاطرات گذشته خود بود كه صداى جمعيت او را به خود آورد. به محله كناسه رسيده بود. اسب را نگه داشت، محله شلوغ بود. مردم در حال رفت و آمد و داد و ستد بودند. چند كودك به دنبال همديگر مى‏دويدند. در شهر بازرگانان غير عرب هم ديده مى‏شدند كه با لباس‏هاى خاص خود از مردم كوفه متمايز بودند. مردم با ديدن شاعر بزرگ شهر گرد او جمع شدند و همه با دست او را به يكديگر نشان مى‏دادند:

ـ نگاه كنيد، سيد حميرى به محله‏ى كناسه آمده!

ـ عجب اسب سياهى! چه لباس‏هاى زيبايى!

در اين هنگام يكى از ميان جمعيت فرياد كشيد:

ـ اى شاعر بزرگ كوفه! اگر شعر تازه‏اى سروده‏اى، برايمان بخوان.

همه ساكت شدند. منتظر بودند سيد حميرى چه مى‏خواند. سيد نگاهى به جمعيت انداخت و گفت:

ـ امروز كار ديگرى با شما دارم. هركس فضيلتى از حضرت على عليه‏السلام نقل كند كه من آن را به نظم در نياورده باشم، اين اسب اصيل را با آنچه پوشيده‏ام، به او خواهم داد.

ولوله‏اى در ميان مردم افتاد. محدثانى كه در آن جا بودند، شروع كردند به نقل فضايل مولا على عليه‏السلام . هر فضيلتى را كه بيان مى‏كردند، سيد حميرى شعرى را كه در باره آن فضيلت سروده بود، براى جمع مى‏خواند. ناگاه پيرمردى به سيد حميرى نزديك شد. دهانه اسب او را گرفت. نگاه مردم به او دوخته شد. سيد خم شد و پرسيد:

ـ چه مى‏خواهى پيرمرد؟

ـ اسب و لباست را مى‏خواهم.

مردم خنديدند. سيد گفت:

ـ مگر تو فضيلتى از حضرت على عليه‏السلام سراغ دارى كه من آن را به نظم در نياورده باشم؟!

ـ بله، سراغ دارم.

ـ آن را بيان كن. اگر چنين باشد كه تو مى‏گويى، به آن خدايى كه جانم در يد قدرت اوست، فورى از اسب پياده خواهم شد و لباس هايم را هم به تو خواهم بخشيد. حال آن فضيلت را بگو.

پيرمرد نگاهش را در ميان جمعيت چرخاند. همه با اشتياق منتظر بودند، او سخنش را شروع كند.

ـ من اين فضيلت را از زبان ابوالوعل مرادى شنيدم. او تعريف كرد: زمانى در خدمت اميرالمؤمنين عليه‏السلام بودم. آن حضرت مشغول وضو گرفتن شد. كفشهايش را از پاى بيرون آورد. وضويش كه تمام شد، مى‏خواست كفشهايش را بپوشد. ناگاه كلاغ سياهى به تعجيل از آسمان فرود آمد. لنگه كفش آن حضرت را به منقار گرفت و پرواز كرد. كمى دورتر آن را بر زمين انداخت و من با چشم خود ديدم، مارى از داخل لنگه كفش بيرون آمد.

پيرمرد ساكت شد. همه منتظر بودند كه سيد حميرى شعرى در اين مورد براى پيرمرد بخواند و او هم راهش را بگيرد و برود. اما برخلاف تصور همگان، سيد حميرى از اسب پياده شد. لباس‏هاى زيبايش را بيرون آورد و همراه با لگام اسب به پيرمرد داد.

ـ من به وعده خود وفا كردم. اين اسب و لباس‏هايم براى تو. اين فضيلت را كه تو نقل كردى، به نظم در نياورده بودم؛ اما اين كار را خواهم كرد.

پيرمرد لباس‏ها را گرفت و با اسب سياه از آن جا دور شد. مردم هاج و واج بر جاى مانده بودند. برايشان باور كردنى نبود، اما حقيقت داشت. سيدحميرى آرام با خودش زمزمه مى‏كرد:




  • اَلا يا قومِ لَلْعَجَبِ العُجابِ
    لِخُفِّ أبى الْحُسينِ و للحُباب...



  • لِخُفِّ أبى الْحُسينِ و للحُباب...
    لِخُفِّ أبى الْحُسينِ و للحُباب...



منبع:

بحارالانوار، ج 41، ص 243.

/ 1