بتول مظفرىهنوز به تاريكى اتاق عادت نكرده بود، كه در به شدت باز شد. روشنايى خيره كننده روز چشمش را آزرد. به سختى دستش را به زمين گرفت و آهسته بلند شد. پاهايش لرزيد و به زمين افتاد. اين بار دستش را محكم به ديوار تكيه داد. سعى كرد بايستد. مثل بيدى مىلرزيد. چند لحظهاى طول كشيد تا سرجايش محكم بايستد. نفسش به سختى بالا مىآمد. سينهاش سنگينى مىكرد. چند بار خواست برادرش را خوب نگاه كند. اما نتوانست، نگاهش به زمين دوخته شده بود. سرش مثل كوه سنگين بود. شورى اشك گلوى خشكش را سوزاند. آرزو كرد مىتوانست حتى يك كلمه صحبت كند اما نمىتوانست انگار لبهايش به هم دوخته شده بود. با اين كه تمام مدتى كه در اتاق حبس بود هزار و يك دليل بر بىگناهى خود آورده بود و كلمات را به خوبى در ذهنش مرتب كرده بود. اما يكباره همه از ذهنش پركشيده بود. تمام سعىاش را به كار برد تا شايد يكى از آن هزار حرفى كه از ذهنش تراويده بود، به زبان بياورد. اما نتوانست. دستى نامرئى همه محتويات مغزش را ربوده بود و بعد هم مهر خاموشى بر لبهاى خشك و تركيدهاش زده بود. از اين كه تا اين حد خوار و ذليل شده بود، از خودش متنفر شد. اى كاش از مادر زاده نشده بود تا به چنين روزى بيفتد كه حتى نتواند از خود دفاع كند. اگر خواهرى داشت و با او از كودكى همبازى و محرم راز بود، روزگارش اين نبود و حال خاموش و گنگ برابر برادر نايستاده بود و اين بىعدالتى را در حق خود تحمل نمىكرد. همه اينها افكارى بود كه يك آن از ذهن خستهاش گذشت و دامن پيراهن بلند وتيره رنگش را كه با وزش باد به بدنش چسبيده بود، گرفت تا از چشم برادرش مخفى بماند. اما تلاشش بىنتيجه ماند. كمى خودرا به جلو خم كرد. دنباله سربندش را روى شكم انداخت و خجالت زده خود را گوشه ديوار مچاله كرد. برادر چند قدم جلوتر آمد. خشمناك نگاهش را به خواهر كه خودش را جمع و جور كرده بود، دوخت. اگر تا به حال خودش را كنترل نكرده و بر اعصاب پريشانش مسلط نشده بود، سرخواهر را از تن جداكرده، دختر هنوز از اتفاق پيش آمده مات و مبهوت بود. هرچه در اين چند روز براى حادثه پيش آمده به ذهنش فشار آورده بود تا علتى بيابد. كمتر مؤفق شده و فكرش به بن بست رسيده بود. انگار اين قسمت گذشتهاش را قيچى كرده و به دور انداخته بودند. از روزى كه تغييرات جسمى در او ظاهر شد و از نظر روحى و مزاجى تغيير كرد، سردرگمى و حيرت عجيبى گريبانش را گرفته و او را رها نمىكرد. اوائل كمتر به اين موضوع اهميت مىداد. اما از روزى كه برآمدگى شكمش بيشتر شد، پريشان شده و بعد از جارو و پخت و پز به اتاقش پناه مىبرد و كمتر به چشم برادرانش مىآمد. اما در اين چند روز كه جسمش ضعيفتر شده و برآمدگى شكمش بيشتر شده بود، ديگر نتوانست بيش از اين خود را مخفى نگه دارد. حال همه اعضاى خانواده مىدانستند او باردار است و به زودى نوزاد بدشگون سكوت و آرامش خانواده را درهم خواهد شكست و آنها را سرافكنده خواهد كرد. اى كاش زمين دهان باز مىكرد و او را مىبلعيد. آبرو و حيثيت خانواده برباد رفته بود و چند روز بود كه خواب به چشمان برادرانش راه نيافته بود و كمرشان زير اين بار رسوايى خم شده بود. چهره برادر بر افروخته بود و خشم از چشمهاى سياه و تنگش مىباريد. غضب آلود لبهايش را به هم فشرد. قطرات درشت عرق پهناى صورت آفتاب خورده و تيرهاش را پر كرده بود. تيزى شمشير را روى برآمدگى گذاشت. دستش لرزيد. اگر مهر خواهرى مانعش نمىشد، تيزى و برندگى شمشير شكم دخترك را پاره مىكرد. دختر وحشت زده خود را عقب كشيد. زمزمه مرگ گوشش را اذيّت كرد و بندبند بدنش را به لرزه درآورد. نفسهاى گرم برادر را روى صورت رنگ پريده خود حس كرد. رويش را برگرداند تا نگاهش در نگاه خشمناك او گره نخورد. لحظهها به كندى از جلوى چشمان مضطرب و وحشت زدهاش مىگذشت و جانش را به لب مىآورد. اما مرگ مستحق او نبود، خيانتى در حق برادران از او سرنزده بود. اين افكار كه يك آن به ذهنش رسيد، به او آرامش داد. صداى خفيفى از بين لبهاى خشك و تركيدهاش به گوش رسيد:ـ برادر! مىدانم لكه ننگى شدهام اما به خدا بىگناهم.در اين وقت بغضش تركيد وهاىهاى گريست.ـ باور كن نمىدانم، نمىدانم چگونه اين اتفاق افتاد.برادر كه صحبتهاى خواهر به نظرش پوچ و بىارزش مىآمد، خشمناك پوزخند زد.ـ حتماً به گمان خودت مريم مقدّس شدهاى! ناديده مرد باردار شدهاى!خونش به جوش آمد. نمىتوانست گستاخى و بىشرمى خواهر را تحمل كند. مگر امكان داشت دخترى از عرب آن قدر بىشرم شده باشد كه برابر برادر چنين حرفهايى بزند؟ـ بىشرم! زبان درآوردهاى! خانواده ات را بدنام كردهاى و آن وقت اين اراجيف را به هم مىبافى تا خودت را از اين مهلكه برهانى. كورخواندهاى، من و هشت برادر ديگر از تصميممان برنمى گرديم. كشتن تو...ادامه حرفش را خورد. شتابان به سمت در رفت. دنيا برايش تمام شده بود. چشمانش سياهى مىرفت. آرزو كرد اى كاش اين يك خواهر را هم نداشت. به فكر فرو رفت.ـ ممكن است در تربيت خواهرمان كوتاهى كرده باشيم كه حالا او چنين بىشرم شده و به ما خيانت كرده است.هنوز فكرش را جمع و جور نكرده بود كه در روى پاشنه چرخيد. ذرات گرد و خاك به هوا بلند شد. برادران عصبانى و شمشير كشيده دور دختر حلقه زدند. همه متفق القول شده بودند كه خواهر را بكشند و خودشان را از اين بىآبرويى نجات بدهند. مگر مىشد دست روى دست بگذارند و از اين رسوايى خم به ابرونياورند و آبروى خود را برباد رفته نبينند. اگرچه خواهرشان ازچشم عزيزتر بود اما پاكدامنى او عزيزتراست. خون جلوى چشمانشان را گرفته بود و آنها به جز كشتن به چيز ديگرى فكر نمىكردند. همه منتظر بودند تا برادر بزرگتر حرفى بزند. برادر بزرگتر جلو رفت. از عصبانيت آرام و قرارى نداشت. عرقِ پيشانى اش را پاك كرد. غضبناك پاشنه پايش را به زمين كوفت. صدايش مثل رعد در اتاق پيچيد:ـ عهدمان را شكستى و خيانت را پيشه كردى به گمان اين كه ماه پشت ابر مىماند و تو در پناه ابرها حيثيت برادرهايت را برباد بدهى. اما چه فكر باطلى!لبه برنده شمشير را جلوى چشم خواهر گرفت:ـ آيا به جز مرگ راه ديگرى براى پاك شدن خودت از گناه سراغ دارى؟ اگرهست، بگو تا ما هم بدانيم!دختر كه مرگ را در چند قدمى خود مىديد، راست ايستاد. شرم و حيا را كنار زد. بايد از خود دفاع مىكرد. خودش را بىگناه مىدانست. نمىخواست نقطهى تاريكى در انديشه برادران باشد. مگر مىشد او گذشته را فراموش كرده باشد تا جايى كه به ياد داشت، وسوسه گناه به خود راه نداده بود و از اين كه اين چنين ناسزاى برادران را به جان مىخريد و حرفى نمىزد، خشمگين بود. او پاك بود و بايداز حيثيت خود دفاع مىكرد. برايش سخت بود كه برادرانش به چشم دخترى گناهكار نگاهش كنند. ترس جايز نبود، پس بايد حرفى مىزد:ـ من بىگناهم! آن قدر شما نزدم عزيز هستيد كه حتى حاضرم جانم را فدايتان بكنم. به خدا قسم! به حيثيت شما خيانت نكردم.يكى از برادرها كه به شدت خشمگين شده بود، بىاختيار دستش را بالا آورد تا سيلى به صورت خواهر بزند. اما برادر بزرگتر دستش را در هوا گرفت و او را عقب راند. خواهر به سخنش ادامه داد:ـ من خودم را براى مرگ آماده كردهام، اما بگذاريد وصيتى بكنم، مرا پيش اميرالمؤمنين على عليهالسلام ببريد و هرچه او درباره من حكم كند، شما اجرا كنيد. برادران كه ديگر تاب و تحملشان را از دست داده بودند، زير لب غريدند. از اين كه در كارشان وقفه افتاده بود، غضبناك بودند. يكى از آنها گفت:ـ آن قدر بىآبرو نشدهايم كه در ملاء عام جار بزنيم. خواهرمان... نتوانست حرفش را تمام كند. هواى اتاق برايش خفه كننده بود.شتابان از اتاق بيرون رفت. برادران به فكر فرو رفتند. هرچند خواهرشان گناهكار بود اما پيشنهاد خوبى كرده بود، كه عمل به آن پشيمانى به بار نمىآورد. آفتاب كه به ميانه آسمان رسيد، آن ها در محضر على عليهالسلام نشسته بودند.نسيم خنكى از روزنههاى پنجره چوبى به درون مىوزيد. برادران اطراف امام على عليهالسلام حلقه زده بودند و انتظار حكم را مىكشيدند. برادر بزرگتر داستان خواهر را نزد حضرت على عليهالسلام تعريف كرد. خواهر كمى آن طرفتر غمگين و افسرده كنار اتاق نشسته و سرش را زير انداخته بود، هنوز مات و مبهوت بود. به درستى نمىدانست چگونه اين اتفاق افتاد. خيلى فكر كرده بود. گاهى هم خودش را گناهكار مىدانست. اما وقتى خوب خاطراتش را مرور مىكرد، مطمئن مىشد گناهى نكرده و فردى او را لمس نكرده است. دردى كه هر از گاه در ناحيه شكمش شدت مىگرفت، او را بر سر دوراهى قرار داده بود كه شايد بيمار است و يا خداى ناكرده باردار شده. بيشتر اوقات قسمتِ دومِ فكرش را باطل مىدانست اما هنگامى كه نگاههاى سرزنشآميز برادران را مىديد، به خودش شك مىكرد. و حال كه در محضر امام على عليهالسلام بود، حالتى بين خوف و رجا داشت. درد شكمش هم باعث شده بود بيشتر ناراحت شود. امام دستور داد ظرفى پر از گنداب و گل و لاى بياورند. ظرف را آوردند و ميان اتاق گذاشتند. همه نگاهها متوجه ظرف شد. هنوز متوجه منظور امام نشده بودند. گنگ و سردرگم به هم نگاه مىكردند. امام رو به دختر كرد و فرمود:ـ بعد از اين كه ما از اتاق بيرون رفتيم، در ظرف بنشين.برادران به دانايى على عليهالسلام در حكم اذعان داشتند با اين كه متوجه كار او نشده بودند. بدون اين كه حرفى بزنند، از اتاق بيرون رفتند. امام على عليهالسلام هم از اتاق خارج شد.* * *كمى بعد دختر شادمان از اتاق بيرون آمد و رو به روى برادران ايستاد. لبخند مليحى بر لب داشت. اگر شرم و حيا مانع نبود، از شادى صورت يكايك برادران را غرق بوسه مىكرد. چند بار به سجده افتاد و خدا را شكر كرد. چهره نورانى امام عليهالسلام هم شادمان بود. برادران مات و مبهوت بودند، مىخواستند چيزى بپرسند اما لبهايشان به هم دوخته شده بود. امام رو به آنها كرد و فرمود:ـ خواهر شما در چشمهاى كه آلوده و كثيف بوده، حمام كردهاست. كرمى از ميان آب رفته به جوف خواهرتان و كمكم بزرگ شده و شكم او بالا آمده و شما پنداشتيد كه او باردار است. اما هنگامى كه خواهرتان در ظرف گنداب نشست، كرم بوى گل و لاى را استشمام كرد و بيرون آمد. حالا دانستيد كه او بىگناه است و در حق شما خيانت نكرده است؟برادران سرشان را پايين انداختند. روى نگاه كردن به خواهرشان را نداشتند. چقدر او را اذيت كرده و تهمت ناروا به او زده بودند. اگر غرورشان اجازه مىداد، به دست و پاى خواهر مىافتادند و پوزش مىخواستند.برادر بزرگتر جلو رفت و رو به امام كرد و گفت:ـ ما در اين مدت بىجهت خودمان را آزار داديم و خواهرمان را اذيت كرديم.ـ برادران در حالى كه غرق شادى و شعف بودند، از امام تشكر كردند و دست خواهر را گرفتند و از محضر امامعلى عليهالسلام بيرون آمدند. دختر در حالى كه اشك شوق برگونه هايش جارى بود، رو به برادرها گفت:ـ اگر او نبود، حالا ما اين چنين شادمان و سرفراز نبوديم.** برگرفته از: منتخب التواريخ، حاج محمدهاشم خراسانى.