ماجراى زالو - ماجرای زالو نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ماجرای زالو - نسخه متنی

بتول مظفری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ماجراى زالو

بتول مظفرى

هنوز به تاريكى اتاق عادت نكرده بود، كه در به شدت باز شد. روشنايى خيره كننده روز چشمش را آزرد. به سختى دستش را به زمين گرفت و آهسته بلند شد. پاهايش لرزيد و به زمين افتاد. اين بار دستش را محكم به ديوار تكيه داد. سعى كرد بايستد. مثل بيدى مى‏لرزيد. چند لحظه‏اى طول كشيد تا سرجايش محكم بايستد. نفسش به سختى بالا مى‏آمد. سينه‏اش سنگينى مى‏كرد. چند بار خواست برادرش را خوب نگاه كند. اما نتوانست، نگاهش به زمين دوخته شده بود. سرش مثل كوه سنگين بود. شورى اشك گلوى خشكش را سوزاند. آرزو كرد مى‏توانست حتى يك كلمه صحبت كند اما نمى‏توانست انگار لبهايش به هم دوخته شده بود. با اين كه تمام مدتى كه در اتاق حبس بود هزار و يك دليل بر بى‏گناهى خود آورده بود و كلمات را به خوبى در ذهنش مرتب كرده بود. اما يكباره همه از ذهنش پركشيده بود. تمام سعى‏اش را به كار برد تا شايد يكى از آن هزار حرفى كه از ذهنش تراويده بود، به زبان بياورد. اما نتوانست. دستى نامرئى همه محتويات مغزش را ربوده بود و بعد هم مهر خاموشى بر لبهاى خشك و تركيده‏اش زده بود. از اين كه تا اين حد خوار و ذليل شده بود، از خودش متنفر شد. اى كاش از مادر زاده نشده بود تا به چنين روزى بيفتد كه حتى نتواند از خود دفاع كند. اگر خواهرى داشت و با او از كودكى همبازى و محرم راز بود، روزگارش اين نبود و حال خاموش و گنگ برابر برادر نايستاده بود و اين بى‏عدالتى را در حق خود تحمل نمى‏كرد. همه اينها افكارى بود كه يك آن از ذهن خسته‏اش گذشت و دامن پيراهن بلند وتيره رنگش را كه با وزش باد به بدنش چسبيده بود، گرفت تا از چشم برادرش مخفى بماند. اما تلاشش بى‏نتيجه ماند. كمى خودرا به جلو خم كرد. دنباله سربندش را روى شكم انداخت و خجالت زده خود را گوشه ديوار مچاله كرد. برادر چند قدم جلوتر آمد. خشمناك نگاهش را به خواهر كه خودش را جمع و جور كرده بود، دوخت. اگر تا به حال خودش را كنترل نكرده و بر اعصاب پريشانش مسلط نشده بود، سرخواهر را از تن جداكرده، دختر هنوز از اتفاق پيش آمده مات و مبهوت بود. هرچه در اين چند روز براى حادثه پيش آمده به ذهنش فشار آورده بود تا علتى بيابد. كمتر مؤفق شده و فكرش به بن بست رسيده بود. انگار اين قسمت گذشته‏اش را قيچى كرده و به دور انداخته بودند. از روزى كه تغييرات جسمى در او ظاهر شد و از نظر روحى و مزاجى تغيير كرد، سردرگمى و حيرت عجيبى گريبانش را گرفته و او را رها نمى‏كرد. اوائل كمتر به اين موضوع اهميت مى‏داد. اما از روزى كه برآمدگى شكمش بيشتر شد، پريشان شده و بعد از جارو و پخت و پز به اتاقش پناه مى‏برد و كمتر به چشم برادرانش مى‏آمد. اما در اين چند روز كه جسمش ضعيفتر شده و برآمدگى شكمش بيشتر شده بود، ديگر نتوانست بيش از اين خود را مخفى نگه دارد. حال همه اعضاى خانواده مى‏دانستند او باردار است و به زودى نوزاد بدشگون سكوت و آرامش خانواده را درهم خواهد شكست و آن‏ها را سرافكنده خواهد كرد. اى كاش زمين دهان باز مى‏كرد و او را مى‏بلعيد. آبرو و حيثيت خانواده برباد رفته بود و چند روز بود كه خواب به چشمان برادرانش راه نيافته بود و كمرشان زير اين بار رسوايى خم شده بود. چهره برادر بر افروخته بود و خشم از چشمهاى سياه و تنگش مى‏باريد. غضب آلود لبهايش را به هم فشرد. قطرات درشت عرق پهناى صورت آفتاب خورده و تيره‏اش را پر كرده بود. تيزى شمشير را روى برآمدگى گذاشت. دستش لرزيد. اگر مهر خواهرى مانعش نمى‏شد، تيزى و برندگى شمشير شكم دخترك را پاره مى‏كرد. دختر وحشت زده خود را عقب كشيد. زمزمه مرگ گوشش را اذيّت كرد و بندبند بدنش را به لرزه درآورد. نفسهاى گرم برادر را روى صورت رنگ پريده خود حس كرد. رويش را برگرداند تا نگاهش در نگاه خشمناك او گره نخورد. لحظه‏ها به كندى از جلوى چشمان مضطرب و وحشت زده‏اش مى‏گذشت و جانش را به لب مى‏آورد. اما مرگ مستحق او نبود، خيانتى در حق برادران از او سرنزده بود. اين افكار كه يك آن به ذهنش رسيد، به او آرامش داد. صداى خفيفى از بين لبهاى خشك و تركيده‏اش به گوش رسيد:

ـ برادر! مى‏دانم لكه ننگى شده‏ام اما به خدا بى‏گناهم.

در اين وقت بغضش تركيد وهاى‏هاى گريست.

ـ باور كن نمى‏دانم، نمى‏دانم چگونه اين اتفاق افتاد.

برادر كه صحبتهاى خواهر به نظرش پوچ و بى‏ارزش مى‏آمد، خشمناك پوزخند زد.

ـ حتماً به گمان خودت مريم مقدّس شده‏اى! ناديده مرد باردار شده‏اى!

خونش به جوش آمد. نمى‏توانست گستاخى و بى‏شرمى خواهر را تحمل كند. مگر امكان داشت دخترى از عرب آن قدر بى‏شرم شده باشد كه برابر برادر چنين حرفهايى بزند؟

ـ بى‏شرم! زبان درآورده‏اى! خانواده ات را بدنام كرده‏اى و آن وقت اين اراجيف را به هم مى‏بافى تا خودت را از اين مهلكه برهانى. كورخوانده‏اى، من و هشت برادر ديگر از تصميممان برنمى گرديم. كشتن تو...

ادامه حرفش را خورد. شتابان به سمت در رفت. دنيا برايش تمام شده بود. چشمانش سياهى مى‏رفت. آرزو كرد اى كاش اين يك خواهر را هم نداشت. به فكر فرو رفت.

ـ ممكن است در تربيت خواهرمان كوتاهى كرده باشيم كه حالا او چنين بى‏شرم شده و به ما خيانت كرده است.

هنوز فكرش را جمع و جور نكرده بود كه در روى پاشنه چرخيد. ذرات گرد و خاك به هوا بلند شد. برادران عصبانى و شمشير كشيده دور دختر حلقه زدند. همه متفق القول شده بودند كه خواهر را بكشند و خودشان را از اين بى‏آبرويى نجات بدهند. مگر مى‏شد دست روى دست بگذارند و از اين رسوايى خم به ابرونياورند و آبروى خود را برباد رفته نبينند. اگرچه خواهرشان ازچشم عزيزتر بود اما پاكدامنى او عزيزتراست. خون جلوى چشمانشان را گرفته بود و آن‏ها به جز كشتن به چيز ديگرى فكر نمى‏كردند. همه منتظر بودند تا برادر بزرگتر حرفى بزند. برادر بزرگتر جلو رفت. از عصبانيت آرام و قرارى نداشت. عرقِ پيشانى اش را پاك كرد. غضبناك پاشنه پايش را به زمين كوفت. صدايش مثل رعد در اتاق پيچيد:

ـ عهدمان را شكستى و خيانت را پيشه كردى به گمان اين كه ماه پشت ابر مى‏ماند و تو در پناه ابرها حيثيت برادرهايت را برباد بدهى. اما چه فكر باطلى!

لبه برنده شمشير را جلوى چشم خواهر گرفت:

ـ آيا به جز مرگ راه ديگرى براى پاك شدن خودت از گناه سراغ دارى؟ اگرهست، بگو تا ما هم بدانيم!

دختر كه مرگ را در چند قدمى خود مى‏ديد، راست ايستاد. شرم و حيا را كنار زد. بايد از خود دفاع مى‏كرد. خودش را بى‏گناه مى‏دانست. نمى‏خواست نقطه‏ى تاريكى در انديشه برادران باشد. مگر مى‏شد او گذشته را فراموش كرده باشد تا جايى كه به ياد داشت، وسوسه گناه به خود راه نداده بود و از اين كه اين چنين ناسزاى برادران را به جان مى‏خريد و حرفى نمى‏زد، خشمگين بود. او پاك بود و بايداز حيثيت خود دفاع مى‏كرد. برايش سخت بود كه برادرانش به چشم دخترى گناهكار نگاهش كنند. ترس جايز نبود، پس بايد حرفى مى‏زد:

ـ من بى‏گناهم! آن قدر شما نزدم عزيز هستيد كه حتى حاضرم جانم را فدايتان بكنم. به خدا قسم! به حيثيت شما خيانت نكردم.

يكى از برادرها كه به شدت خشمگين شده بود، بى‏اختيار دستش را بالا آورد تا سيلى به صورت خواهر بزند. اما برادر بزرگتر دستش را در هوا گرفت و او را عقب راند. خواهر به سخنش ادامه داد:

ـ من خودم را براى مرگ آماده كرده‏ام، اما بگذاريد وصيتى بكنم، مرا پيش اميرالمؤمنين على عليه‏السلام ببريد و هرچه او درباره من حكم كند، شما اجرا كنيد. برادران كه ديگر تاب و تحملشان را از دست داده بودند، زير لب غريدند. از اين كه در كارشان وقفه افتاده بود، غضبناك بودند. يكى از آن‏ها گفت:

ـ آن قدر بى‏آبرو نشده‏ايم كه در ملاء عام جار بزنيم. خواهرمان... نتوانست حرفش را تمام كند. هواى اتاق برايش خفه كننده بود.

شتابان از اتاق بيرون رفت. برادران به فكر فرو رفتند. هرچند خواهرشان گناهكار بود اما پيشنهاد خوبى كرده بود، كه عمل به آن پشيمانى به بار نمى‏آورد. آفتاب كه به ميانه آسمان رسيد، آن ها در محضر على عليه‏السلام نشسته بودند.نسيم خنكى از روزنه‏هاى پنجره چوبى به درون مى‏وزيد. برادران اطراف امام على عليه‏السلام حلقه زده بودند و انتظار حكم را مى‏كشيدند. برادر بزرگتر داستان خواهر را نزد حضرت على عليه‏السلام تعريف كرد. خواهر كمى آن طرف‏تر غمگين و افسرده كنار اتاق نشسته و سرش را زير انداخته بود، هنوز مات و مبهوت بود. به درستى نمى‏دانست چگونه اين اتفاق افتاد. خيلى فكر كرده بود. گاهى هم خودش را گناهكار مى‏دانست. اما وقتى خوب خاطراتش را مرور مى‏كرد، مطمئن مى‏شد گناهى نكرده و فردى او را لمس نكرده است. دردى كه هر از گاه در ناحيه شكمش شدت مى‏گرفت، او را بر سر دوراهى قرار داده بود كه شايد بيمار است و يا خداى ناكرده باردار شده. بيشتر اوقات قسمتِ دومِ فكرش را باطل مى‏دانست اما هنگامى كه نگاه‏هاى سرزنش‏آميز برادران را مى‏ديد، به خودش شك مى‏كرد. و حال كه در محضر امام على عليه‏السلام بود، حالتى بين خوف و رجا داشت. درد شكمش هم باعث شده بود بيشتر ناراحت شود. امام دستور داد ظرفى پر از گنداب و گل و لاى بياورند. ظرف را آوردند و ميان اتاق گذاشتند. همه نگاه‏ها متوجه ظرف شد. هنوز متوجه منظور امام نشده بودند. گنگ و سردرگم به هم نگاه مى‏كردند. امام رو به دختر كرد و فرمود:

ـ بعد از اين كه ما از اتاق بيرون رفتيم، در ظرف بنشين.

برادران به دانايى على عليه‏السلام در حكم اذعان داشتند با اين كه متوجه كار او نشده بودند. بدون اين كه حرفى بزنند، از اتاق بيرون رفتند. امام على عليه‏السلام هم از اتاق خارج شد.

* * *

كمى بعد دختر شادمان از اتاق بيرون آمد و رو به روى برادران ايستاد. لبخند مليحى بر لب داشت. اگر شرم و حيا مانع نبود، از شادى صورت يكايك برادران را غرق بوسه مى‏كرد. چند بار به سجده افتاد و خدا را شكر كرد. چهره نورانى امام عليه‏السلام هم شادمان بود. برادران مات و مبهوت بودند، مى‏خواستند چيزى بپرسند اما لبهايشان به هم دوخته شده بود. امام رو به آن‏ها كرد و فرمود:

ـ خواهر شما در چشمه‏اى كه آلوده و كثيف بوده، حمام كرده‏است. كرمى از ميان آب رفته به جوف خواهرتان و كم‏كم بزرگ شده و شكم او بالا آمده و شما پنداشتيد كه او باردار است. اما هنگامى كه خواهرتان در ظرف گنداب نشست، كرم بوى گل و لاى را استشمام كرد و بيرون آمد. حالا دانستيد كه او بى‏گناه است و در حق شما خيانت نكرده است؟

برادران سرشان را پايين انداختند. روى نگاه كردن به خواهرشان را نداشتند. چقدر او را اذيت كرده و تهمت ناروا به او زده بودند. اگر غرورشان اجازه مى‏داد، به دست و پاى خواهر مى‏افتادند و پوزش مى‏خواستند.

برادر بزرگتر جلو رفت و رو به امام كرد و گفت:

ـ ما در اين مدت بى‏جهت خودمان را آزار داديم و خواهرمان را اذيت كرديم.

ـ برادران در حالى كه غرق شادى و شعف بودند، از امام تشكر كردند و دست خواهر را گرفتند و از محضر امام‏على عليه‏السلام بيرون آمدند. دختر در حالى كه اشك شوق برگونه هايش جارى بود، رو به برادرها گفت:

ـ اگر او نبود، حالا ما اين چنين شادمان و سرفراز نبوديم.*

* برگرفته از: منتخب التواريخ، حاج محمدهاشم خراسانى.

/ 1