بتول مظفرىپسرك از پشت ديوار سرك كشيد و زير لب گفت : بايد اهل شهر راخبر كنم . نبايد اين مرد فرار كند ، براستى اگر او فرار كند ... ادامه سخنش را خورد .آهسته از خرابه به بيرون آمد ، در دلش آشوبى به پا شده بود .و چشمانش در حدقه مىلرزيدند و خود را به پيرمرد خرمافروش كهدر زير سايه درختى نشسته بود ، رساند ، خواست صدايش كند زبانشبند آمده بود ، مقابل پيرمرد بر روى رمين خاكى و گرم نشست ،وحشتزده به او نگاه كرد . مىخواست لبان ترك خوردهاش را از همباز كند ، اما هر چه كرد ، نتوانست ، زبانش مثل چوب به كامشچسبيده بود . دستان لرزانش را بطرف دستان زمخت و پينه بستهپيرمرد برد ، پيرمرد متعجب به دنبالش رفت . پسرك جلوى خرابهايستاد ، دستانش يخ كرده بود و پاهاى لاغر و خشكيدهاش مىلرزيدندو توان وارد شدن به خرابه را نداشت ، آنگاه پيرمرد به چهرهآفتاب خورده و نحيف پسرك افتاد و با تعجب پرسيد : مرا به اين خرابه كشيدهاى كه چه بگويى ، پوزخندى بر لب آورد حتما گنجيافتهاى و مىخواهى مرا شريك خود كنى ، صداى خندهاش بلند شد ، پسرك به خرابه اشاره كرد ، آهسته قدمبرمىداشتبه ديوار گلى و مخروبه رسيد ، سرك كشيد ، هنوز كاردبدست ايستاده بود ، پيرمرد دستى به شانه پسرك زد و آهسته گفت :همين جا بمان تا مردم شهر را خبر كنم . با شتاب از خرابه بيرونرفت و پسرك را با يك دنيا هراس و دلهره تنها گذاشت صداى ضربانقلبش را مىشنيد حس مىكرد قلبش از قفسه سينهاش مىخواهد بيرونبيايد ، دستش را بر روى سينهاش گذاشت و صلوات فرستاد ، پيرمردبا جماعتى زن و مرد و پير و جوان از راه رسيد . هياهويى برپاشده و گرد و خاك به هوا برخاسته بود بوى خون تازه و گرم با بوىخاك آفتاب خورده در هم آويخته بود و مشام را مىآزرد . مردم ،مرد را كه چشمانش از ترس ، از حدقه بيرون زده بود و چهار ستونبدنش مانند بيد مىلرزيد ، محاصره كردند و او را دستگير كردند .صداى مردم كه به او دشنام مىدادند خرابه را پر كرده بود .سنگدل ، حيوان ، پست فطرت .زنى بچه بغل نگاه سرزنشآميزى به او انداخت . چطور اين كار را كردى ، آيا دلتبراى جوانىاش به رحم نيامد .هر كسى حرفى مىزد ، و آن مرد را لعن و نفرين مىكرد . مردجوان را از خرابه بيرون آوردند پيرمرد خرمافروش محاسن سفيد وبلندش را در مشت گرفت و به فكر فرو رفت ، جوان ژندهپوشى ازميان جماعت فرياد كشيد : با اين مرد چه كنيم ؟ خرمافروش به جماعت نگريست . او را نزد على (ع) مىبريم ، تا او درباره اين مرد حكم كندزن رو بنده سياهش را بالا زد : پسرك را هم بياوريد ، او شاهداست . مردم باهم فرياد زدند ، آرى ، آرى ، بايد او را هم ببريممرد جوان نگاهش را به زمين دوخته بود ، دو مرد قوى هيكل ازدو طرف بازوهايش را محكم گرفته بودند و او را به سمت محكمهمىبردند .مرگ را در چند قدمى مىديد ، بناگاه از اعماق دل ضجهاى كشيد وقطره اشكى در چشمان سياه و درشتش نمايان شد ، لب زيرينش لرزيد، ملتمسانه نگاهى به پيرمرد كه مقابلش نشسته بود ، انداخت .پيرمرد غضب آلود به او نگاه كرد . فكر مرگ آزارت مىدهد ؟ . . . . جوان ! چرا خود را تسليمشيطان كردى ؟ مرد نگاهش را به طرف پسرك شاهد ، رنگ پريده كه گوشهاى نشستهبود ، گرداند . پسرك سنگينى نگاه مرد را تاب نياورد ، نيم چرخىزد و به جماعت نگريست .حضرت على (ع) وارد شدند . همه به احترام برخاستند ، مردجوان هم برخاست ، چهره نورانى و روحانى اميرالمؤمنين او راشرمسار كرد و در دل گفت : خدايا ! من از خود كه در اين وضع به حضور على (ع) رسيدهامشرمسارم . پيرمرد قضيه را به خدمت امام (ع) نقل كرد و درپايان صحبتش گفت : يا امير المؤمنين ما منتظر حكم شمائيم .حضرت نگاه نافذى به مرد جوان انداخت و فرمود : آيا خود بهاين قضيه معترف هستى ؟ قاتل نگاهش را به حصير بافته شده از شاخ و برگ خرماى زيرپايش ، انداخت و شرمسار آهسته جواب داد : آرى من قاتل اين مردهستم .امام على (ع) نگاهى به چهار گوشه اتاق كه از جمعيت موجمىزد ، انداخت و چهره مضطرب و منتظر آنها را از نظر گذراند ،هواى اتاق گرم و دم كرده بود ، و پنجره مشبك چوبى اشعه آفتابرا به سر و بدن مردم مىتاباند ، مردم پچ پچ مىكردند .