داورى - داوری نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داوری - نسخه متنی

بتول مظفرى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

داورى

بتول مظفرى

پسرك از پشت ديوار سرك كشيد و زير لب گفت : بايد اهل شهر راخبر كنم . نبايد اين مرد فرار كند ، براستى اگر او فرار كند ... ادامه سخنش را خورد .

آهسته از خرابه به بيرون آمد ، در دلش آشوبى به پا شده بود .و چشمانش در حدقه مى‏لرزيدند و خود را به پيرمرد خرمافروش كه‏در زير سايه درختى نشسته بود ، رساند ، خواست صدايش كند زبانش‏بند آمده بود ، مقابل پيرمرد بر روى رمين خاكى و گرم نشست ،وحشت‏زده به او نگاه كرد . مى‏خواست لبان ترك خورده‏اش را از هم‏باز كند ، اما هر چه كرد ، نتوانست ، زبانش مثل چوب به كامش‏چسبيده بود . دستان لرزانش را بطرف دستان زمخت و پينه بسته‏پيرمرد برد ، پيرمرد متعجب به دنبالش رفت . پسرك جلوى خرابه‏ايستاد ، دستانش يخ كرده بود و پاهاى لاغر و خشكيده‏اش مى‏لرزيدندو توان وارد شدن به خرابه را نداشت ، آنگاه پيرمرد به چهره‏آفتاب خورده و نحيف پسرك افتاد و با تعجب پرسيد : مرا به اين خرابه كشيده‏اى كه چه بگويى ، پوزخندى بر لب آورد حتما گنج‏يافته‏اى و مى‏خواهى مرا شريك خود كنى ، صداى خنده‏اش بلند شد ، پسرك به خرابه اشاره كرد ، آهسته قدم‏برمى‏داشت‏به ديوار گلى و مخروبه رسيد ، سرك كشيد ، هنوز كاردبدست ايستاده بود ، پيرمرد دستى به شانه پسرك زد و آهسته گفت :همين جا بمان تا مردم شهر را خبر كنم . با شتاب از خرابه بيرون‏رفت و پسرك را با يك دنيا هراس و دلهره تنها گذاشت صداى ضربان‏قلبش را مى‏شنيد حس مى‏كرد قلبش از قفسه سينه‏اش مى‏خواهد بيرون‏بيايد ، دستش را بر روى سينه‏اش گذاشت و صلوات فرستاد ، پيرمردبا جماعتى زن و مرد و پير و جوان از راه رسيد . هياهويى برپاشده و گرد و خاك به هوا برخاسته بود بوى خون تازه و گرم با بوى‏خاك آفتاب خورده در هم آويخته بود و مشام را مى‏آزرد . مردم ،مرد را كه چشمانش از ترس ، از حدقه بيرون زده بود و چهار ستون‏بدنش مانند بيد مى‏لرزيد ، محاصره كردند و او را دستگير كردند .

صداى مردم كه به او دشنام مى‏دادند خرابه را پر كرده بود .

سنگدل ، حيوان ، پست فطرت .

زنى بچه بغل نگاه سرزنش‏آميزى به او انداخت . چطور اين كار را كردى ، آيا دلت‏براى جوانى‏اش به رحم نيامد .

هر كسى حرفى مى‏زد ، و آن مرد را لعن و نفرين مى‏كرد . مردجوان را از خرابه بيرون آوردند پيرمرد خرمافروش محاسن سفيد وبلندش را در مشت گرفت و به فكر فرو رفت ، جوان ژنده‏پوشى ازميان جماعت فرياد كشيد : با اين مرد چه كنيم ؟ خرمافروش به جماعت نگريست . او را نزد على (ع) مى‏بريم ، تا او درباره اين مرد حكم كندزن رو بنده سياهش را بالا زد : پسرك را هم بياوريد ، او شاهداست . مردم باهم فرياد زدند ، آرى ، آرى ، بايد او را هم ببريم‏مرد جوان نگاهش را به زمين دوخته بود ، دو مرد قوى هيكل ازدو طرف بازوهايش را محكم گرفته بودند و او را به سمت محكمه‏مى‏بردند .

مرگ را در چند قدمى مى‏ديد ، بناگاه از اعماق دل ضجه‏اى كشيد وقطره اشكى در چشمان سياه و درشتش نمايان شد ، لب زيرينش لرزيد، ملتمسانه نگاهى به پيرمرد كه مقابلش نشسته بود ، انداخت .پيرمرد غضب آلود به او نگاه كرد . فكر مرگ آزارت مى‏دهد ؟ . . . . جوان ! چرا خود را تسليم‏شيطان كردى ؟ مرد نگاهش را به طرف پسرك شاهد ، رنگ پريده كه گوشه‏اى نشسته‏بود ، گرداند . پسرك سنگينى نگاه مرد را تاب نياورد ، نيم چرخى‏زد و به جماعت نگريست .

حضرت على (ع) وارد شدند . همه به احترام برخاستند ، مردجوان هم برخاست ، چهره نورانى و روحانى اميرالمؤمنين او راشرمسار كرد و در دل گفت : خدايا ! من از خود كه در اين وضع به حضور على (ع) رسيده‏ام‏شرمسارم . پيرمرد قضيه را به خدمت امام (ع) نقل كرد و درپايان صحبتش گفت : يا امير المؤمنين ما منتظر حكم شمائيم .

حضرت نگاه نافذى به مرد جوان انداخت و فرمود : آيا خود به‏اين قضيه معترف هستى ؟ قاتل نگاهش را به حصير بافته شده از شاخ و برگ خرماى زيرپايش ، انداخت و شرمسار آهسته جواب داد : آرى من قاتل اين مردهستم .

امام على (ع) نگاهى به چهار گوشه اتاق كه از جمعيت موج‏مى‏زد ، انداخت و چهره مضطرب و منتظر آنها را از نظر گذراند ،هواى اتاق گرم و دم كرده بود ، و پنجره مشبك چوبى اشعه آفتاب‏را به سر و بدن مردم مى‏تاباند ، مردم پچ پچ مى‏كردند .

/ 1