يك قدم تا خدا - یک قدم تا خدا نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یک قدم تا خدا - نسخه متنی

مرتضى عبدالوهابى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

يك قدم تا خدا

مرتضى عبد الوهابى

يكى از شبهاى گرم تابستان بود . سروصداى خوانندگان ونوازندگان از كاخ بزرگ هارون الرشيد به گوش مى‏رسيد . آن شب‏اشراف و بزرگان بغداد به دربار دعوت شده بودند . پياله‏هاى شراب‏دست‏به‏دست مى‏گشت و صداى خنده‏هاى مستانه در سرسراها پيچيده بود .

كنيزكان رومى و غلامان حبشى در تالار بزرگ مشغول آماده كردن سفره‏شام بودند . كاخ هارون كنار رود دجله قرار داشت . فاصله ميان‏كاخ تا ساحل رود پوشيده از درختان نخل بود . در ساحل رود ملاحان‏سوار بر قايقهاى بزرگ خود منتظر بودند تا ميهمانان خليفه را پس‏از پايان جشن به گردش شبانه در ميان آبهاى دجله ببرند . جوانى‏فارغ از اين همه هياهو ، زير يكى از درختان نخل رو به قبله درحال خواندن نماز بود . توجهى به اطرافش نداشت . لباسهاى مندرسى‏پوشيده بود اما آثار بزرگى و نجابت در صورتش ديده مى‏شد . نمازش‏را كه تمام كرد ، دستانش را به سمت آسمان گرفت و با پروردگارش‏مشغول راز و نياز شد . ساعتى بعد جوان به سمت كاخ رفت ، واردتالار بزرگ شد . ميهمانان مشغول خوردن شام بودند . هارون الرشيددر بالاى مجلس نشسته بود . با ورود جوان همه ساكت‏شدند و به‏لباسهاى مندرس او خيره شدند . جعفر برمكى وزير هارون با صداى‏بلند خنديد . هارون با قيافه‏اى اخم آلود به او نگاه كرد و گفت: چه شده جعفر ؟ براى چه مى‏خندى ؟ به پسر تو مى‏خندم . لباسهاى مندرسش را نگاه كن . او باكارهاى خود آبروى تو را برده است . شنيده‏ام با گدايان بغدادهمسفره مى‏شود !

با اين حرف جعفر برمكى ، صداى خنده‏هاى ريز و درشتى از هر سوبرخاست . هارون با ناراحتى نگاهش را به جوان دوخت و گفت : پسرم تو را چه مى‏شود ؟ چرا با اين وضع رقت‏بار زندگى مى‏كنى ؟مرا نزد همه بى‏آبرو كردى .

پدر ! من چه كنم ؟ به جرم اين كه پسر خليفه هستم نزد اهل‏الله آبرو ندارم .

شايد از اين كه تابه حال مقام و منصبى به تو نداده‏ام ناراحت‏هستى و خودت را به اين شكل در آورده‏اى .

مرا با مقام و منصب چه كار ؟ دوست دارم تا زمان مرگم تنها به‏ذكر خدا مشغول باشم .

جوان پس از گفتن اين حرف ، ساكت‏شد . جعفر برمكى گفت :حكومت‏با عبادت منافات ندارد . حاكم هرجاشدى در قصر خودت به‏عبادت بپرداز !

هارون الرشيد كه به سخنان جعفربرمكى گوش مى‏داد سرش را به‏نشانه تاييد تكان داد و گفت : زود كاتب دربار را خبر كنيد . ما حكومت مصر را به پسرمان‏قاسم واگذار خواهيم كرد . پسرم پس از دريافت‏حكم همراه بعضى ازدرباريان به مصر برو . فردا صبح حركت كن .

قاسم چيزى نگفت . از تالار خارج شد . ميهمانان به خوردن شام‏ادامه دادند . خليفه لبخندى از رضايت‏برلب داشت و به آرامى‏باوزيرش جعفر برمكى صحبت مى‏كرد . قاسم گوشه خلوتى را پيدا كردو به فكر فرو رفت . او نمى‏خواست‏حاكم شود و راهى را برود كه‏پايانش را مى‏دانست . سرانجام تصميم خود را گرفت . بايد ازبغداد فرار مى‏كرد . شبانه راهى شد . خودش را به ساحل دجله‏رساند . صورتش را پوشانده بود تا كسى او را نشناسد . با يكى ازملاحان مشغول صحبت‏شد . مرا به بصره مى‏برى ؟ شبانه ؟ بله . چقدر پول مى‏دهى ؟ هرچه قدر كه حق تو باشد .

قاسم وارد قايق بزرگ شد . ملاح پارو زنان قايق را از ساحل دوركرد . قاسم به آب دجله خيره شد كه تصوير ماه در آن افتاده بودهارون الرشيد سراسيمه به اين طرف و آن طرف مى‏رفت . جعفربرمكى پرسيد : خليفه را چه مى‏شود ؟ مگر روميان به بلاد ما حمله كرده‏اند ! ؟پسرم از دستم رفت . گويى قطره‏اى آب شده و به زمين فرو رفته .

دستور بده به حكام ولايات نامه بنويسند هر كدام پسرم قاسم رايافتند با احترام به بغداد روانه كنند . امر خليفه مطاع است .

شهر زيباى بصره يكى ديگر از روزهاى گرم تابستان را پشت‏سرمى‏گذاشت . عبدالله بصرى از خانه‏اش بيرون آمد . ديوارخانه خراب‏شده بود ، بايد ديوار را تعمير مى‏كرد . در جستجوى كارگر به‏مركز شهر رفت . در كنار مسجد جامع جوانى را ديد .

پسر ! حاضرى در خانه من كار كنى و مزد بگيرى ؟آرى ، خدا بنده‏اش را آفريده هم كار كند هم استراحت نمايد .

روزى يك درهم به تو مى‏دهم . قبول ؟ قبول ! آن روز جوان در ساختن ديوار خانه عبدالله بصرى كمك كرد باجديت كار مى‏كرد . لحظه‏اى آرام نمى‏گرفت . در آن هواى دم كرده وشرجى صورتش خيس عرق شده بود اما همچنان كار مى‏كرد . نزديك غروب‏عبدالله دست از كار كشيد و به جوان اشاره كرد :پبرو سرو صورتت را بشوى . خسته نباشى . براى امروز كافى است .

جوان صورتش را شست و برگشت . عبدالله دستش را به سمت او درازكرد : بيا مزدت را بگير . اين سه درهم براى توست .

چرا سه درهم ؟ چون به اندازه سه نفر كار كردى ! نه ، همان يك درهم كافى است .

جوان يك درهم از ميان دست عبدالله بصرى برداشت و از آنجا دورشد . عبدالله فرياد كشيد : بازهم براى من كار مى‏كنى جوان ؟ چرا كه نه ! فعلا خدا حافظ .

روزها از پى‏هم مى‏گذشت . ديوارخانه تعمير شد . يكبار كه‏عبدالله بصرى براى آوردن جوان به كنار مسجد رفت او را پيدانكرد . نگاه جستجوگرش را به اطراف دوخته بود كه دستى به شانه‏اش‏خورد . برگشت . گداى پيرى بود . آن جوان قرآن خوان را مى‏خواهى ؟ بله . او مريض است . به آن خرابه برو پيدايش خواهى كرد .

عبدالله بصرى به خرابه رفت . جوان را پيدا كرد . جوان گوشه‏اى‏دراز كشيده بود و در آتش تب مى‏سوخت . عبدالله كنارش نشست ودستى برپيشانيش گذاشت . جوان چشم گشود : پسرم ، تو را چه مى‏شود ؟ عبدالله ، تويى ؟ خوش آمدى . من ديگر نمى‏توانم كار كنم . مى‏دانم . كار تعمير ديوار تمام شد . من كار ديگرى ندارم . فقط آمدم به تو سربزنم . خيلى ممنون . مرگ من نزديك است ، مى‏دانم . حال كه مى‏خواهم‏بميرم خودم را به تو معرفى مى‏كنم . من قاسم هستم ، پسرهارون‏الرشيد ! از پدرم دور شدم تا به خدا نزديك شوم . خوب به وصيتم‏گوش بده . قرآن مرا به كسى بده كه برايم قرآن بخواند . لباسهايم را به گوركن بده . اين انگشتر را هم از دست راست من‏بيرون بياور . عبدالله انگشتر را بيرون آورد . به بغداد برو . روزهاى دوشنبه پدرم سواره از بازار عبورمى‏كند . پيش او برو و انگشتر را بده و بگو پسرت قاسم گفت : پدر! معلوم است تو قدرت جواب دادن در روزقيامت را دارى . اين‏انگشترهم مال خودت !

جوان خاموش شد . لحظه‏اى بعد از جايش نيم‏خيز شد و به در خرابه‏چشم دوخت . آنگاه گفت : آقا ، خوش آمديد . بزرگى فرموديد .

عبدالله سربرگرداند . كسى نبود . با تعجب به جوان خيره شد .

قاسم ، اينجا كسى نيست ! عبدالله ، برخيز مودب و دست‏به سينه‏باش ، مگر نمى‏بينى مولايم‏على ابن‏ابيطالب آمده است ! ؟

ساعتى بعد عبدالله بصرى از خرابه بيرون آمد . قاسم پسرهارون‏الرشيد لبخند برلب به خواب هميشگى فرو رفته بود .

منبع :

كرامات العلويه ، على ميرخلف زاده

/ 1