مرتضى عبد الوهابىيكى از شبهاى گرم تابستان بود . سروصداى خوانندگان ونوازندگان از كاخ بزرگ هارون الرشيد به گوش مىرسيد . آن شباشراف و بزرگان بغداد به دربار دعوت شده بودند . پيالههاى شرابدستبهدست مىگشت و صداى خندههاى مستانه در سرسراها پيچيده بود .كنيزكان رومى و غلامان حبشى در تالار بزرگ مشغول آماده كردن سفرهشام بودند . كاخ هارون كنار رود دجله قرار داشت . فاصله ميانكاخ تا ساحل رود پوشيده از درختان نخل بود . در ساحل رود ملاحانسوار بر قايقهاى بزرگ خود منتظر بودند تا ميهمانان خليفه را پساز پايان جشن به گردش شبانه در ميان آبهاى دجله ببرند . جوانىفارغ از اين همه هياهو ، زير يكى از درختان نخل رو به قبله درحال خواندن نماز بود . توجهى به اطرافش نداشت . لباسهاى مندرسىپوشيده بود اما آثار بزرگى و نجابت در صورتش ديده مىشد . نمازشرا كه تمام كرد ، دستانش را به سمت آسمان گرفت و با پروردگارشمشغول راز و نياز شد . ساعتى بعد جوان به سمت كاخ رفت ، واردتالار بزرگ شد . ميهمانان مشغول خوردن شام بودند . هارون الرشيددر بالاى مجلس نشسته بود . با ورود جوان همه ساكتشدند و بهلباسهاى مندرس او خيره شدند . جعفر برمكى وزير هارون با صداىبلند خنديد . هارون با قيافهاى اخم آلود به او نگاه كرد و گفت: چه شده جعفر ؟ براى چه مىخندى ؟ به پسر تو مىخندم . لباسهاى مندرسش را نگاه كن . او باكارهاى خود آبروى تو را برده است . شنيدهام با گدايان بغدادهمسفره مىشود !با اين حرف جعفر برمكى ، صداى خندههاى ريز و درشتى از هر سوبرخاست . هارون با ناراحتى نگاهش را به جوان دوخت و گفت : پسرم تو را چه مىشود ؟ چرا با اين وضع رقتبار زندگى مىكنى ؟مرا نزد همه بىآبرو كردى .پدر ! من چه كنم ؟ به جرم اين كه پسر خليفه هستم نزد اهلالله آبرو ندارم .شايد از اين كه تابه حال مقام و منصبى به تو ندادهام ناراحتهستى و خودت را به اين شكل در آوردهاى .مرا با مقام و منصب چه كار ؟ دوست دارم تا زمان مرگم تنها بهذكر خدا مشغول باشم .جوان پس از گفتن اين حرف ، ساكتشد . جعفر برمكى گفت :حكومتبا عبادت منافات ندارد . حاكم هرجاشدى در قصر خودت بهعبادت بپرداز !هارون الرشيد كه به سخنان جعفربرمكى گوش مىداد سرش را بهنشانه تاييد تكان داد و گفت : زود كاتب دربار را خبر كنيد . ما حكومت مصر را به پسرمانقاسم واگذار خواهيم كرد . پسرم پس از دريافتحكم همراه بعضى ازدرباريان به مصر برو . فردا صبح حركت كن .قاسم چيزى نگفت . از تالار خارج شد . ميهمانان به خوردن شامادامه دادند . خليفه لبخندى از رضايتبرلب داشت و به آرامىباوزيرش جعفر برمكى صحبت مىكرد . قاسم گوشه خلوتى را پيدا كردو به فكر فرو رفت . او نمىخواستحاكم شود و راهى را برود كهپايانش را مىدانست . سرانجام تصميم خود را گرفت . بايد ازبغداد فرار مىكرد . شبانه راهى شد . خودش را به ساحل دجلهرساند . صورتش را پوشانده بود تا كسى او را نشناسد . با يكى ازملاحان مشغول صحبتشد . مرا به بصره مىبرى ؟ شبانه ؟ بله . چقدر پول مىدهى ؟ هرچه قدر كه حق تو باشد .قاسم وارد قايق بزرگ شد . ملاح پارو زنان قايق را از ساحل دوركرد . قاسم به آب دجله خيره شد كه تصوير ماه در آن افتاده بودهارون الرشيد سراسيمه به اين طرف و آن طرف مىرفت . جعفربرمكى پرسيد : خليفه را چه مىشود ؟ مگر روميان به بلاد ما حمله كردهاند ! ؟پسرم از دستم رفت . گويى قطرهاى آب شده و به زمين فرو رفته .دستور بده به حكام ولايات نامه بنويسند هر كدام پسرم قاسم رايافتند با احترام به بغداد روانه كنند . امر خليفه مطاع است .شهر زيباى بصره يكى ديگر از روزهاى گرم تابستان را پشتسرمىگذاشت . عبدالله بصرى از خانهاش بيرون آمد . ديوارخانه خرابشده بود ، بايد ديوار را تعمير مىكرد . در جستجوى كارگر بهمركز شهر رفت . در كنار مسجد جامع جوانى را ديد .پسر ! حاضرى در خانه من كار كنى و مزد بگيرى ؟آرى ، خدا بندهاش را آفريده هم كار كند هم استراحت نمايد .روزى يك درهم به تو مىدهم . قبول ؟ قبول ! آن روز جوان در ساختن ديوار خانه عبدالله بصرى كمك كرد باجديت كار مىكرد . لحظهاى آرام نمىگرفت . در آن هواى دم كرده وشرجى صورتش خيس عرق شده بود اما همچنان كار مىكرد . نزديك غروبعبدالله دست از كار كشيد و به جوان اشاره كرد :پبرو سرو صورتت را بشوى . خسته نباشى . براى امروز كافى است .جوان صورتش را شست و برگشت . عبدالله دستش را به سمت او درازكرد : بيا مزدت را بگير . اين سه درهم براى توست .چرا سه درهم ؟ چون به اندازه سه نفر كار كردى ! نه ، همان يك درهم كافى است .جوان يك درهم از ميان دست عبدالله بصرى برداشت و از آنجا دورشد . عبدالله فرياد كشيد : بازهم براى من كار مىكنى جوان ؟ چرا كه نه ! فعلا خدا حافظ .روزها از پىهم مىگذشت . ديوارخانه تعمير شد . يكبار كهعبدالله بصرى براى آوردن جوان به كنار مسجد رفت او را پيدانكرد . نگاه جستجوگرش را به اطراف دوخته بود كه دستى به شانهاشخورد . برگشت . گداى پيرى بود . آن جوان قرآن خوان را مىخواهى ؟ بله . او مريض است . به آن خرابه برو پيدايش خواهى كرد .عبدالله بصرى به خرابه رفت . جوان را پيدا كرد . جوان گوشهاىدراز كشيده بود و در آتش تب مىسوخت . عبدالله كنارش نشست ودستى برپيشانيش گذاشت . جوان چشم گشود : پسرم ، تو را چه مىشود ؟ عبدالله ، تويى ؟ خوش آمدى . من ديگر نمىتوانم كار كنم . مىدانم . كار تعمير ديوار تمام شد . من كار ديگرى ندارم . فقط آمدم به تو سربزنم . خيلى ممنون . مرگ من نزديك است ، مىدانم . حال كه مىخواهمبميرم خودم را به تو معرفى مىكنم . من قاسم هستم ، پسرهارونالرشيد ! از پدرم دور شدم تا به خدا نزديك شوم . خوب به وصيتمگوش بده . قرآن مرا به كسى بده كه برايم قرآن بخواند . لباسهايم را به گوركن بده . اين انگشتر را هم از دست راست منبيرون بياور . عبدالله انگشتر را بيرون آورد . به بغداد برو . روزهاى دوشنبه پدرم سواره از بازار عبورمىكند . پيش او برو و انگشتر را بده و بگو پسرت قاسم گفت : پدر! معلوم است تو قدرت جواب دادن در روزقيامت را دارى . اينانگشترهم مال خودت !جوان خاموش شد . لحظهاى بعد از جايش نيمخيز شد و به در خرابهچشم دوخت . آنگاه گفت : آقا ، خوش آمديد . بزرگى فرموديد .عبدالله سربرگرداند . كسى نبود . با تعجب به جوان خيره شد .قاسم ، اينجا كسى نيست ! عبدالله ، برخيز مودب و دستبه سينهباش ، مگر نمىبينى مولايمعلى ابنابيطالب آمده است ! ؟ساعتى بعد عبدالله بصرى از خرابه بيرون آمد . قاسم پسرهارونالرشيد لبخند برلب به خواب هميشگى فرو رفته بود .