آرزوي ديدار - آرزوی دیدار نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آرزوی دیدار - نسخه متنی

لیلا اسلامی گویا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آرزوي ديدار

ليلا اسلامي گويا

زن، لباسهاي خشك شده اش را از روي طناب برداشت و روي دستش تلنبار كرد:

- چكاركردي، بالاخره پيداش كردي يانه؟

مرد، آه سردي كشيد:

- نمي دانم، انگار زمونه با ما نمي خواد تاكنه، تا بوده، حسرت بوده و بس!

زن نگاهي به لباسهاي جمع شده كرد:

- نقل اين حرفها نيست، آدم اگه بخواد تلاش كنه، مي تونه سرنوشتشو عوض كنه.

مرد جوراب هايش را از پايش بيرون كشيد و گوشه اي روي پلّه انداخت:

- من منتظر نشدم اتفاقي بيفته، خودم رفتم دنبالش. راستي اگه امروز پيداش نكنم...!؟

موجي از غم، توي چشمانش دويد و سر به زير انداخت:

- آخه اگه بخواد بطلبه، خودش جور مي كنه، حالا مي خواد قاسم پيدايش بشه يا نشه.

بعد، دنپايي پوشيد و به طرف حوض حركت كرد، كنار حوض نشست و مشتي از آب خنك به صورتش زد. قطرات آب از سر و صورتش بر زمين چكيد:

- اگه قاسم پيدايش نشه، از كجا بفهمم كاروان كي مي ره؟

- اصلاً از كجا قراره حركت كنه. نمي دونستم كاروان امسال به اين زودي بخواد حركت كنه و گرنه تا حالا پيداشون كرده بودم.

زن از جا بلند شد و به طرف اتاق راه افتاد. - هرچي خدا بخواد، همون ميشه، حالا پاشو بيا، مي خوام سفره رو پهن كنم.

زن كه رفت، مرد نگاهي به حوله كه در دستانش مچاله شده بود، كرد. شير آب هنوز باز بود و آب حوض از ديواره هايش سر مي رفت. ماهي كوچك وسط حوض به رقص هر موج آب، باله تكان مي داد و لبهايش را تندتند باز و بسته مي كرد. مرد فكر كرد چه خوب مي شد او هم مي توانست به سَبُكي ماهي بود و رها در موجهاي سنگين، به راحتي به راهش ادامه مي داد.

دستش را داخل آب برد. مدّت ها برنامه چيده بود تا بتواند براي رفتن با «كاروان كربلا»، خودش را آماده كند. احساس مي كرد، دلش پر از غصّه شده. عجيب دلش بهانه گير شده بود و بهانه كربلا را مي گرفت. هرساله كه براي بدرقه دوستانش مي رفت، چشمانش پر از اشك شده و هر بار با خود زمزمه مي كرد:

- «خوبان همه زوّار حسينند».

با گفتن اين جمله، دلش آتش مي گرفت. آن لحظه بود كه ريختن اشك، تنها التيام بخش دل سوزانش بود.

اتوبوس حركت مي كرد و او تنها دور شدن اتوبوس را نظاره گر مي شد و عطشناك قدمهايش به دنبال اتوبوس مي دويد. اتوبوس مي رفت و از نظر گم مي شد. دلش با خودش نبود. انگار مدّت ها بود كه با همان زائران همسفر شده بود و در همانجا مانده بود.

به تندي برگشت به سمت راه پلّه؛ و كفشهايش را پوشيد و به سوي در حياط به راه افتاد. در ميان راه، خم شد و پاشنه كفشش را بالا كشيد. صداي زنش از داخل اتاق به گوشش رسيد:

- آقا حميد! بياين غذا آمادس.

بدون توجّه، در را پشت سرش بست. وقت ايستادن نبود. بايد مي رفت تا در لحظه هاي آخر، دلش را به آرزوي ديرينه اش مي رساند.

نگاهش در آسمان خيره مانده بود. به هر ستاره كه چشم مي دوخت، زيبايي آسمان را بيشتر درك مي كرد. ياد فردا، لحظه اي رهايش نمي كرد و وجودش را سراسر شاد مي كرد.

بعد ازمدّت ها انتظار، لحظه ديدار نزديك مي شد. خواب از چشمانش ربوده بود. به چند شب ديگر فكر مي كرد. كربلا را توي ذهنش مجسّم مي كرد. بين الحرمين، زيارت آقا امام حسين عليه السلام، دخيل بستن به حرم عباس عليه السلام. داشت فكر مي كرد هنگامي كه نگاهش به گنبد طلاي امام حسين عليه السلام گره مي خورَد، چه حسّ و حالي به او دست مي داد! قاسم برايش گفته بود. او تجربه زيارت بسيار داشت. هر ساله همراه كاروان براي زيارت مي رفت. گفته بود كه هنگام ورود به صحن حرم حضرت عباس عليه السلام بي اختيار احساس شرم، تمامي وجود آدمي را پر مي كند. ناخود آگاه، نگاه به پايين مي افتد و عرق شرم به پيشاني مي نشيند!

قدمها از رفتن باز مي ايستد و حادثه كربلا جلوي چشمانش تصوير مي گيرد. لبخندي شيرين بر لبهايش نشست. چشمانش آرام، گرم شد و بدنش كم كم بي حس شد. سنگيني ساكي را كه در دست داشت، كلافه اش كرده بود. ساك را به دست ديگرش داد و به قاسم كه داشت تند تند قدم برمي داشت، نگاه انداخت. اتوبوس، آنها را تا دم مرز ايران و عراق رسانده بود و مابقي راه را مي بايست پياده مي رفتند. پاهايش از رفتن خسته شده بود. ساك را روي زمين گذاشت:

- قاسم! قاسم...!

قاسم سر برگرداند:

- دوباره كه واستادي! راه بيفت ديگه.

مِنْ و مِني كرد. چينهاي پيشاني اش درهم گره خورد.

- خسته شدي؟

نفس عميقي كشيد و عرقِ بر پيشاني نشسته اش را با پشت دستش پاك كرد:

- خسته شدم، پس كي كاروان براي استراحت واميسته؟

قاسم ساكش را روي زمين گذاشت و دستش را بر كمرش قرار داد:

- چيزي نمونده، يه چند دقيقه ديگه صبر كن، تنبلي روهم كنار بذار تا از كاروان عقب نيفتي. بخواي تو اين بيابون گم بشي، بيچاره ميشي. يا الله راه بيفت.

ساكش را برداشت و با قدمهاي خسته به راه افتاد. زير لب غرولندي كرد. از دست همسرش دلگير شده بود. تمام شب را در اتاقها پرسه زده بود و هرچه به دستش آمده بود، داخل ساك گذاشته بود. تا خواسته بود چيزي بگويد، حرفش را بريده بود:

- اِ، آقا حميد! چند روز تو راهيد، اگه چيزي واسه خوردن نداشته باشي، نمي توني اون همه راه رو تحمّل كني.

و او مجبور شده بود ساكت باشد. موقع خداحافظي، زماني كه حلقه هاي اشك را در چشمان همسرش ديده بود، دلش لرزيده بود، به همسرش قول داده بود تا سال ديگه او را هم به همراه خودش به كربلا ببرد. حسّ غريبي پيدا كرده بود.

- حميدجان! بيا، اينم استراحت.

كاروان ايستاده بود. نفس راحتي كشيد و خودش را روي زمين رها كرد:

- آخيش، مُردم از بس راه اومدم.

قاسم، زيراندازي از ساكش بيرون كشيد و بر زمين انداخت:

- ديگه يكي، دو فرسخ بيشتر نمونده. ان شاءالله تا شب مي رسيم.

باد سوزان بيابان صورتش را مي سوزاند. از درخت، سايه و آب، هيچ خبري نبود. نفسش به - حميد...! حميد...! چت شد؟ يه دفعه چي شد؟ حميد! چرا رنگت كبود شد؟

نفهميد در يك لحظه چه اتفاقي افتاد، تا به خودش آمد، بدنش را خشك و بي حس ديد. صدايش به زحمت بلند شد.

- قاسم! پاهام اصلاً حس نداره؛ بدنم بي حس شده، خدايا! به دادم برس، دارم مي ميرم.

قاسم سر حميد را در آغوش كشيد و به سينه اش چسباند و زير لب دعا خواند:

- ان شاء الله اتفاقي نيفتاده، شايد از خستگيه!

قطرات اشك از گوشه چشمانش فرو مي چكيد:

- اين همه آرزو، اين همه التماس، انگار قراره هيچ وقت به كربلا نرسم!

سرش سنگين شده بود و بغض، گلويش را مي فشرد. صداي رئيس كاروان را مي شنيد كه از كاروان مي خواست به راه بيفتد تا براي شب خودشان را به كربلا برسانند. صداي بغض آلودش بلند شد:

- ديدي قاسم! تا نزديكي هاي كربلا بياي و...؟

- حميدجان! آروم باش، هر طور شده به كربلا مي رسونمت.

دستش را از روي شانه قاسم برداشت:

- پاهام حس نداره، نمي تونم از جام بلند بشم.

صداي گريه حميد بلند شد و شدّت گرفت. چشمانش سياهي رفت و بي حال بر دستان قاسم افتاد. قاسم حيرت زده نگاهش مي كرد. گيج شده بود. نمي دانست در يك لحظه چه بلايي به سر دوستش آمده بود. پاهايش فلج شده بود و بدنش همچون قطعه گوشتي خشك شده بود. حميد را بر شانه اش سوار كرد. مي خواست هر طور شده حميد را به پابوس آقا برساند تا آقا، نگاهي به بيمارش بيندازد و بيمار را از درد و اندوه رهايي بخشد.

راه، با تمامي سختي ها، به اتمام رسيده بود. جلوي درب حرم ايستاد. حميد را بر زمين گذاشت. چشمهاي حميد بسته بود. پارچه اي بر زمين انداخت و حميد را درون پارچه خواباند:

- حميد، حميدجان! چشم ها تو باز كن، ببين، رسيديم، نگاه كن، گنبد آقا رو ببين، بالآخره به آرزويت رسيدي، مگه نمي خواستي بياي كربلا، مگه نمي خواستي حرم شش گوشه آقا را در آغوش بكشي؟! پاشو رسيديم.

صداي قاسم به لرزه افتاد و قطره اشك از لاي مژگانش بر گونه اش غلطيد. شانه هاي حميد را محكم گرفت و تكان داد:

- حميد! بلند شو.

به گريه افتاد. حميد، تكاني به خودش داد و چشمهايش را باز كرد. نگاه برگرداند به سمت گنبد. اشك از چشمانش جاري شد. دستانش بي حس بود تا بر سينه اش بگذارد و پاهايش فلج شده بود تا بر روي دوپا بايستد و با احترام وارد حرم شود. لبهايش به سختي جنبيد:

- آقاجون! شرمنده ام كه نمي تونم از جام بلند بشم، نمي تونم هنگام وارد شدن به حرمت به سر و سينه بكوبم، يا اباعبدالله، يا اباعبدالله!

پارچه را از دو طرف برداشتند و به طرف حرم راه افتادند. يك طرف پارچه را، قاسم گرفته بود و سر ديگرش را، يكي از همراهان. پارچه را جلوي ضريح بر زمين گذاشتند. چشمهاي اشك آلودش را باز كرد. نگاهش خيره به ضريح شش گوشه ماند. ضريح، نور خاصّي داشت. داخل حرم، بوي غم داشت. هر زائري كه وارد مي شد، از شدّت غم بر زمين مي افتاد و سر به زمين مي گذاشت و عقده از دل مي گشود.

بدون آنكه پلك بزند، تنها اشك مي ريخت. نگاهش ثابت به يك سو مانده بود. دلش مي خواست بلند شود و شبكه هاي ضريح را در آغوش بكشد و با اشك دور ضريح را طواف كند. دوباره خواست به عشق آقايش تكاني به خودش دهد و از جا بلند شود. بدنش همچون مرده اي خشكيده بود. دلش شكسته بود و چانه اش مي لرزيد و شانه هايش از شدّت گريه، تكان مي خورد. درد، توي بدنش مي پيچيد و ناله جگر سوزش در فضاي ملكوتي حرم مي پيچيد:

- يا حسين، يا حسين! اين طوري مهمون دعوت مي كني؟ آقاجون! غريبم. نگاه به اين غريب بكن. غريب نوازِ مهربان كربلا! نذار با حسرت از دنيا برم، مي خوام بلند بشم و زيارتت كنم، مي خوام قسمت بدم به نوزاد شش ماهت، به غريبي دختر سه سالت و...!

صدايش به فرياد تبديل شد:

- ببين پاهام فلج شده، بدنم خشكيده، منو درياب، آقا منو درياب، كمكم كن...!

چنان ناله دلخراشي كشيد كه قاسم به سويش دويد و حميد را در آغوش كشيد و خواست ساكتش كند:

- حميد جان! آروم باش.

تيز، نگاهش كرد. دلش بي تاب بود و مي خواست تا آنجا كه مي توانست، فرياد بكشد:

- مي خوام نجاتم بدي، مي خوام نگاهم بكني. زائرِ خودتم، بايد خودت جواب منو بِدي.

با دست، قاسم را به سوي ديگر هُل داد. تكان مي خورد. جان به بدنش برگشته بود و از خشكي قبل خبري نبود. از جا بلند شد و ضريح را در آغوش كشيد و ضريح را بوسه باران كرد:

- ممنونتم آقا، ممنون!

مردم به طرفش هجوم بردند. قاسم بي حركت ايستاده بود. جمعيت، لحظه به لحظه بيشتر مي شد. صداي سينه زني و مدّاحي بلند شد. زائران با صدا مي گريستند و مي خواندند:




  • بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي كربلا
    تشنه آب فراتم، اي اجل، مهلت بده
    تا بگيرم در بغل قبر شهيد كربلا*



  • در دلم ترسم بماند آرزوي كربلا
    تا بگيرم در بغل قبر شهيد كربلا*
    تا بگيرم در بغل قبر شهيد كربلا*



* كرامات الحسينيّه، ميرخلف زاده، ج 1، ص 52 و 53.

/ 1