خاطرات آزادگان (1) - خاطرات آزادگان (1) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خاطرات آزادگان (1) - نسخه متنی

مصاحبه شونده: علی اصغر صالح آبادی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خاطرات آزادگان (1)

ياد باد آن روزگاران ياد باد

حضور برادر آزاده حجة‏الاسلام على‏اصغر صالح آبادى رسيديم و ضمن تشكر از اينكه وقتشان را در اختيار ما قرار دادند، ابتدا از ايشان خواستيم خود را معرفى كنند؟

بسم الله الرحمن الرحيم.

بنده على اصغر صالح آبادى، اهل سبزوار، متولد1339 ش و طلبه هستم. سه چهار سال است «درس خارج‏» مى‏خوانم. دروس كلاسيك هم در مقطع فوق ليسانس حقوق ادامه تحصيل مى‏دهم.

در چه تاريخى براى اولين بار به جبهه اعزام شديد؟

تقريبا اوايل جنگ بود، ظاهرا آبان ماه سال‏59 بود كه من از طرف دفتر تبليغات اسلامى به جبهه گيلان غرب رفتم.

كلا چند بار به جبهه اعزام شديد؟

ظاهرا چهار دفعه.

در عملياتى شركت داشتيد؟

بله، در علميات رمضان كه اسير شدم.

مسؤوليت فعلى‏تان چيست؟

مسؤوليت‏خاصى ندارم و مشغول درسم.

در كجا و در چه عملياتى به اسارت در آمديد؟ در چه تاريخى؟

در منطقه شرق بصره در عمليات رمضان، در تاريخ 31/4/61.

اگر خاطراتى از جبهه داريد، بفرمائيد؟

قبل از اينكه به خود جبهه اشاره كنم، بهتر است‏به نحوه رفتنم به جبهه شرق بصره در علميات رمضان عرض كنم كه ما دو، سه مرتبه اولى كه رفتيم جبهه به عنوان طلبه مى‏رفتيم و با لباس روحانى. آنجا كه مى‏رفتيم بيشتر مى‏فرستادند به واحدهاى مختلف براى صحبت و برنامه‏هاى تبليغى و مانع مى‏شدند از اينكه بيشتردر خط مقدم باشيم و كارهاى عملياتى انجام بدهيم. موقع علميات رمضان كه رسيد، ما پيش خودمان فكر كرديم كه دو، سه مرتبه است كه به عنوان مبلغ مى‏رويم. ما سخن مى‏گوييم. يا به قول بعضى‏ها مى‏خواهيم درس بدهيم ظاهرا، به رزمندگانى كه در جبهه هستند، ولى اين بار خوب است‏بدون لباس برويم و داخل نيروهاى رزمنده بسيجى باشيم و از آنها درس بگيريم.

با اين نيت كه هم بتوانم راحت‏تر از برادران بسيجى درس بگيرم و هم اگر خداوند توفيق دهد در عمليات شركت كنم، تصميم گرفتم از طرف حوزه به جبهه نروم; بلكه رفتم از طرف بسيج‏سبزوار بدون معرفى خودم كه طلبه هستم، به عنوان يك بسيجى، اسم نويسى كردم و رفتم جبهه. وقتى كه برادران مى‏خواستند از شهر حركت كنند، برادرانى كه كم سن‏تر بودند، با وسايل مختلف سعى مى‏كردند خودشان را همراه برادران رزمنده به طرف جبهه حركت دهند. يكى از اين برادرها، كه بعدها اسير شد، هرچه جلويش را مى‏گرفتند، از طريق ديگر وارد مى‏شد تا بالاخره وقتى اتوبوسها خواستند حركت كنند، خودش را وارد اتوبوس كرد و آمد جبهه. درجبهه، ايشان را باز نگه داشتند به عنوان دژبان، در مقر تيپ دژبانى مى‏داد.

چه تيپى؟

تيپ 18 جواد الائمه، شب عمليات باز ايشان با اينكه سنش كم بود و هيكلش كوچك بود، با يكى به يك صورتى جايش را عوض كرده بود و در عمليات شركت كرد ه بود. به عنوان كمك بى‏سيم‏چى. بالاخره ايشان مجروح شد و صبحش هم به اسارت در آمد. از اين نمونه زياد بود. وقتى در اهواز برادرها را مى‏خواستند تقسيم كنند، براى جاهاى مختلف مى‏خواستند، از جمله يك سرى براى روابط عمومى، كارهاى فرهنگى، كارهاى تداركاتى، وقتى اين نوع كارها را اعلام مى‏كردند، كسى نبود كه بلند شود. خيلى كمتر افرادى پيدا مى‏شد كه براى اين نوع كارها بلند شود. اما وقتى مثلا مى‏گفتند آرپى‏چى زن، همه بلند مى‏شدند، به عنوان آرپى‏چى زن. گروه ما از محل خودمان رفته بوديم. با اينكه برادران سنشان كم بود ولى اكثرا به عنوان آرپى‏چى‏زن و كمك آرپى‏چى زن بلند شدند ولو مسؤولان قبول نمى‏كردند اينها خودشان را به اين عنوان وارد تيپ كردند. الحمدلله روحيات برادران آنقدر بالا بود كه انسان را به شعف وا مى‏داشت. تا بالاخره موقع عمليات فرا رسيد. (عمليات رمضان) گردان ما گردان حزب الله بود. به گردان ما گفتند: شما خط شكن نيستيد، پشتيبان هستيد. اكثر يا همه برادران ناراحت‏شدند كه چرا ما خط شكن نيستيم و پيشتيبان هستيم. تا اينكه قول دادند در مرحله بعد برادران، به عنوان خط شكن، شركت كنند. ديگر اين باعث‏شد كه آرامش روحى پيدا كردند. شبى كه عمليات شروع شد و ما به عنوان پشتيبان بوديم، برخى از برادران بادعاى توسل و دعاهاى ديگر، هركس با هرچه ياد داشت و مى‏دانست، براى پيروزى رزمندگان اسلام دعا مى‏كرد. تا بالاخره در مرحله سوم عمليات رمضان، كه شب عيد فطر بود، گردان ما شركت كرد; موقعى كه برادران مى‏خواستند براى عمليات حركت كنند، هر كسى يك شور و حال خاصى داشت; يكى سرود مى‏خواند، سرود «سوى ديار عاشقان‏»; يكى ديگر زير لب دعا مى‏كرد، يكى زمزمه مى‏كرد. يكى از دوستان ما مى‏گفت: معلوم نيست، (به چهره‏هاى هم نگاه مى‏كردند) معلوم نيست فردا كى‏باشد و كى نباشد. يكى ديگر مى‏گفت: الان شهدا در بهشت‏سفره را پهن كردند و معلوم نيست منتظر كدام يك از ما هستند; و با اين روحيات، برادران نماز مغرب و عشاء را خواندند حركت كردند به سوى جبهه. البته ما را در وسط راه ديدند و متوجه شدند. هنوز در دشت صاف بوديم و به محل دشمن نرسيده بوديم كه زير گلوله‏هاى مختلف دشمن، تانك، توپ، خمپاره، رگبار مسلسلها قرار گرفتيم. تعدادى از برادران شهيد شدند و يك تعداد هم مجروح شدند. نيمه‏هاى شب بود. دستور عقب نشينى آمد. برادرانى كه سالم بودند توانستند به عقب برگردند و برادرانى كه مجروح بودند، غالبا فردا صبحش به اسارت دشمن در آمدند. من هم در صبح روز عيد فطر سال 1361، حدود يك ساعت از بر آمدن آفتاب گذشته به اسارت در آمدم.

شما مجروح شده بوديد؟

بله، مختصر جراحتى داشتم.

برخورد اوليه عراقيها با شما چگونه بود؟

همين طور كه اكثر برادران گفته‏اند برخورد اوليه، به خاطر اينكه سربازان خط مقدم اكثرا يا شيعه بودند يا بالاخره مسلمانان معتقد بودند، خوب بود; ولى يك قدم كه از خط مقدم مى‏آمديم عقب، بد مى‏شد; يعنى هريك قدم كه مى‏آمديم، به همان نسبت‏برخورد تغيير مى‏كرد و بدتر مى‏شد; يعنى خط به خط بدتر مى‏شدند. خط به خط بعثيهاش به اصطلاح آن متعصبان يا آنهايى كه وابستگى بيشترى داشتند دشمنى‏شان را بيشتر اظهار مى‏كردند و شكنجه و اذيت و آزارشان بيشتر مى‏شد. خط مقدمى‏ها غالبا خوب بودند و با محبت‏برخورد مى‏كردند. شايد رژيم بعثى بيشتر اينها را انتخاب مى‏كرد براى خطهاى مقدم كه يا كشته بشوند يا به هر صورتى مشغول باشند و داخل و پشت‏خطها نباشند كه احيانا حركتى عليه رژيم بعثى داشته باشند. بيشتر افرادى كه ظاهرا در خطوط مقدم كشته شدند از شيعيان و نيروهاى ساده و مسلمانش بودند. بعد از اينكه به اسارت دشمن در آمديم، ما را بردند پشت‏خط در يك جايى كه بيمارستان صحرايى داشتند. برادران مجروح را انداختند در آفتاب گرم. خون زيادى از آن‏ها رفته بود. و عطش و تشنگى شديد برهمه غلبه كرده بود. برادران درخواست آب مى‏كردند، آنها نه تنها آب نمى‏دادند بلكه به صورتهاى مختلف اسيران را مى‏آزردند.

با چه وسيله‏اى شما را بردند؟

ماشين گاز بود يا آيفا يا شبيه اينها كه خيلى تكان مى‏خورد و بالا و پايين مى‏رفت، انداختند پشتش. يكى از برادران كه پاش جراحت عميقى داشت تايك تكان مى‏خورد دعاى «الهى عظم البلاء» را مى‏خواند و ناله مى‏كرد. آنها بدون توجه به اين مسايل مى‏رفتند. توجهى نداشتند كه اين برادر يا برادران امثال اين در چه حالى هستند. خيلى از برادرها در همين راه به شهادت رسيدند. بعد كه برادران را منتقل كردند به بيمارستان بصره، آنجا در واقع مى‏شه گفت كه يك شكنجه‏گاه رسمى بود. اگر از بقيه برادران عمليات رمضان بپرسيد كه بيمارستان بصره چطور بود، آنها خاطراتشان را در اين زمينه مى‏گويند. اسمش بيمارستان بود ولى بازجويى‏ها و شكنجه‏هاى مختلف، خالى كردن عقده‏ها و امثال اين در آنجا رواج داشت; مثلا يكى از برادران را برده بودند براى اينكه از پايش عكس بردارند، كنار دستگاه عكس با همان حالت جراحتش زمين گذاشتند و چند نفر ريخته بودند و با مشت و لگد و هرچه دستشان بود، او را زده‏بودند. يك نفر بود در آن‏جا كه در بين برادرها معروف شده بود به على‏تهرانى. شكنجه‏گرى بود كه اول انقلاب باز جويى‏اش كرده بودند و تلويزيون نشانش داده بود. شكنجه‏گر طاغوت بود. تا صدايش مى‏آمد مى‏گفتند: على تهرانى آمد. يكى از كارهايش اين بود كه مى‏آمد، مى‏پرسيد: جراحتت كجاست؟ مثلا نشان مى‏داديم پا، دست، شكم. او با پوتينهاش محكم مى‏زد جاى جراحت‏يا اگر اسلحه در دست داشت‏با قنداق اسلحه يا هرچه دستش بود محكم موضع جراحت را مى‏كوبيد.

سرباز بود يا درجه دار؟

ظاهرا درجه دار بود. باز جويى مى‏كرد و قدرت زيادى آنجا داشت. نكته جالبى در بيمارستان از يكى از برادران ديديم و يادمان ماند. اين برادر كه نوجوان بود و 15 يا16 سال بيشتر نداشت، مجروح شده بود. تا رسيد به بيمارستان، خوب تازه اسير شده بود خود به خود بايد فكر اينكه چه كنم در اسارت و كى‏آزاد خواهم شد بعد فكر جراحتش، بايد اين نوع مسايل ذهنش را مشغول مى‏كرد، ولى تا او را وارد اتاق، كردند و روى تخت گذاشتند و بيرون رفتند، بلند شد و گفت: چه جورى بايد نماز بخوانيم; يعنى به كدام طرف بايد بخوانيم؟

اسمش چه بود؟

بله، اسمش حسين مهدوى بود. از برادران شهر رى. در مورد تحصيلاتش خاطره‏اى داريم. مى‏خواهيد الان بگويم يا بعدا؟

بفرمائيد.

ايشان مى‏گفت: وقتى ايران بود، اكثرا از مدرسه فرار مى‏كرد. حتى مى‏گفت‏بعضى اوقات مى‏شد وقتى معلم رويش را بر مى‏گرداند، ما از پنجره كلاس مى‏رفتيم پايين و فرار مى‏كرديم يا به بهانه دستشويى مى‏رفتيم بعد فرار مى‏كرديم تا موقعى كه در ايران بود، آن طورى كه خودش مى‏گفت: از مدرسه، درس و امثال اينها فرارى بود; ولى در آنجا با آن شرايط آنقدر جدى درس مى‏خواند و علاقه به درس داشت كه از نظر زبانهاى خارجى، ظاهرا زبان انگليسى، و احتمالا بعضى از زبانهاى ديگر، زبان انگليسى و عربى را مطمئنم، كاملا مسلط شده بود و درسهاى دبيرستان مثل رياضى، فيزيك را كه ايران فرستاده بود و صليب آورده بود، با علاقه خاصى مى‏خواند. موفق بود. نهج البلاغه به همين صورت و ايشان حتى درسهاى حوزه، اصول فقه كه آنجا بود، خواند و فراگرفت. با يك علاقه خاصى درس مى‏خواند. وقتى مقايسه مى‏كرديم با آنچه ايشان از ايران تعريف مى‏كرد، زمين تا آسمان فرق داشت. البته الان خبرى از ايشان ندارم. در همان بيمارستان بصره يكى از برادران را كه ظاهرا موج گرفته بود چشمش يا تركش خورده بود و از دو چشمش خون آمده بود و جايى را نمى‏ديد، آوردند. برادرى بود به نام حسين اهل كرمان. اتاق ما در بيمارستان بصره بغلش بود. آمد اتاق ما و گقت تشنه‏ام. اين برادرمون، همين برادر نوجوان، سريع براش آب آورد، البته آب گرم بود. آب را خورد آن برادر كرمانى و با يك الت‏خاصى گفت: آيا مى‏شه يك بار ديگر مادرم را ببينم؟ چشمام خوب مى‏شه كه يك بار ديگر مادرم را ببينم؟ اين برادر نوجوان مثل يك مرد بزرگ تجربه‏دار دلدارى‏اش داد و گفت: حتما خوب مى‏شى و مادرتو مى‏بينى. اينها همه برامون درس بود. همه برخوردهاى اين برادر براى ما درس بود. حتى چند روز از بيمارستان بردند پشت‏بصره پادگانى بود. آنجا يكى از برادران پرسيد: ما را كجا مى‏برند؟ اين برادر با يك روحيه بالا گفت: خوب ما را مى‏برند بغداد تا رزمندگان اسلام بيايند و بغداد را محاصره كنند و ما را آزاد كنند. از اين نمونه و از اين برادران خيلى فراوان بودند; الحمدلله.

اشاره نكرديد از چه ناحيه مجروح شده بوديد؟

پاهام مختصرى جراحت داشت. بر اثر برخورد با مين‏هاى جهنده بود كه مجروح شدم. بله، درباره بيمارستان بصره عرض مى‏كردم كه ماموران به بهانه‏هاى مختلفى آزارمان مى‏دادند. دوستان اسم آنها را دژخيمان بعثى گذاشته بودند و براى بعضى اسم خاصى انتخاب كرده بودند; مثلا مى‏آمدند به برادرى آمپول بزنند. مثل اين كه چاقويى از دور بخواهند به درختى پرت كنند، آمپول را از دور نشانه مى‏گرفتند و پرت مى‏كردند به بدن برادران. اين كار باعث‏شد يكى ديگر از برادران توسط همين آمپولها فلج‏شود. آن برادر اهل قم بود و حاج‏ناصر ابراهيمى نام داشت كه در پايين خيابان آذر مى‏نشيند. او تا مدتها به خاطر همين آمپولها فلج‏شده بود. و نمى‏تونست راه برود. برادر ديگرى را كه موج گرفته بود آنقدر زدند كه استخوان دستش كاملا شكست. از اين نمونه‏ها در بيمارستان بصره خيلى اتفاق افتاده بود. در واقع مى‏شد گفت آنجا شكنجه گاه بود. در همين ميان، يكى دو تا پيرزنى بودند كه آنجا كار مى‏كردند تا حقوقى بگيرند. مى‏آمدند، جارو مى‏كردند و نظافت مى‏كردند. آنها، درست‏برعكس بقيه افرادى كه در بيمارستان بودند، مثل يك مادر به برادران مجروح كمك مى‏كردند; حتى وقتى كسى نبود اشاره به عكس صدام مى‏كردند و به زبان خودشان كه آن موقع بيشتر برادران متوجه نمى‏شدند به صدام بد مى‏گفتند; حتى دست‏به سر برادرانى كه سنشان كم بود مى‏كشيدند. مثل يك مادر دست‏به سر اينها مى‏كشيدند و گريه مى‏كردند. كارهاى اين برادران را انجام مى‏دادند، جاهاشان را تميز مى‏كردند و به صورت‏هاى مختلف اظهار محبت و علاقه مى‏كردند; گويا فرزند خودشان است كه مجروح شده. حتى اشاره هم مى‏كردند با حركات دست كه اگر بقيه بفهمند، ممكن است اعدامشان بكنند. بعد از بيمارستان بصره، ما را منتقل كردند به پادگانى كه پشت‏بصره بود. چندروزى آنجا بوديم. آنجا باز، بازجويى بود و شكنجه برادران، حتى مجروحين را شكنجه مى‏كردند.

با چه وسيله شما را به پادگان بردند و چگونه استقبال كردند؟

الان دقيقا يادم نيست. با چه وسيله بردند، وسيله‏اش دقيقا يادم نيست چه نوع بود. عرض كردم آن پايگاه جايى بود كه يك سرى دژبان بودند. (ظاهرا لباس دژبان داشتند) هميشه چوبهايى دستشان بود و هر طور دلشان مى‏خواست رفتار مى‏كردند. چند روز آنجا بوديم، به عنوان بازجويى و اسم نويسى.

در بازجويى چه چيزهايى مى‏خواستند؟

در بازجويى ظاهرا چيزهاى نظامى را مى‏خواستند، اسمت چيه، رسته نظامى‏ات چيه؟ ولى خوب اين ابتداش بود. فرماندهان را مى‏خواستند، فرمانده كى بود، بعدش هم از افرادى كه اسير شده بودند مى‏پرسيدند: چه كسانى اسير شدند، كى هست اينجا، كى نيست؟ مى‏خواستند افراد مشخص بشود. از جبهه مى‏پرسيدند; نيروى جمهورى اسلامى ايران چقدر است; مثلا چند تانك است. اطلاعات جبهه را مى‏خواستند. چيز جالبى كه آنجا بود، اين بود كه برادران اكثرا خودشان را امدادگر معرفى مى‏كردند. هركه مى‏آمد، مى‏گفت: راننده‏ام يا آشپز يا امدادگر. يكى از اين افسران عراقى ناراحت‏شد گفت: فلان فلان شده، شما با همين امدادگران مى‏خواستيد بصره را بگيريد. باز يك نكته جالب كه در همين جا اتفاق افتاد، اين بود كه چون تيپ ما تيپ 18 جوادالائمه بود، اسامى گردانهاش همه حزب الله، يدالله، سيف الله، ولى‏الله، جندالله و... اينها بود. آنها روى اين اسامى خيلى حساس بودند، مثلا مى‏گفت: چه گردانى هستى؟ مى‏گفتيم: حزب الله. چه گروهانى هستى؟ مثلا جندالله. بعد به شدت عصبانى مى‏شدند و ما را مورد ضرب و شتم قرار مى‏دادند كه چرا چنين اسمى روى گردانهايتان گذاشتيد. البته بعد ديديم كه اينها هم ياد گرفتند و روى لشكرها و تيپ‏هاشان چنين اسمهايى گذاشتند; ذوالفقار، مقداد، از اين اسامى گذاشتند. يك خاطره خوبى در همين پادگان اتفاق افتاد. بعد از اينكه ما را بردند گروه ديگرى از برادران را آورده بودند. شايد آن برادران اين خاطره را بگويند در جاهاى ديگر ولى بد نيست كه من نيز اينجا عرض كنم: در بين اين گروه از برادران، برادرى بود به نام مرادى از اصفهان كه ظاهرا كاليبر خورده بود به شكمش و از طرف ديگر در آمده بود و احتمالا روده‏اش سوراخ شده بود. ايشان هرچه مى‏خورد، حتى آب كه مى‏خورد، از آن طرف مى‏آمد بيرون; از جاى كاليبر مى‏آمد بيرون و هيچ چيز در بدنش نمى‏ماند. ايشان داشت‏شهيد مى‏شد كه چند تا از برادران مى‏گويند دعاى توسل بخوانيم. با اينكه در ابتداى اسارت برخورد خيلى خشن بود و با هر صدايى و دعايى به شدت مخالفت مى‏كردند، اين برادران جمع مى‏شوند دور اين برادر و شروع مى‏كنند به دعاى توسل خواندن. بعد تا صداشان بلند شد، نيروهاى بعثى آمدند و شروع كردند به كتك زدن برادرها و مدت زيادى مشغول زدن برادرها بودند. برادرى مى‏گويد: ما به خاطر ايشان، كه حالش خيلى خراب بود، داشتيم دعا مى‏خوانديم، كارى نمى‏كرديم. آنها برادرها را كتك زدند و بعد، به عنوان اينكه ظاهرا نشان بدهند لطفى كرده‏اند، مقدارى هندوانه آوردند به اين برادر دادند. برادر هندوانه را خورد و ديد ديگر آن حالت كه قبلا بوده نيست. آن برادر ظاهرا سلامتى‏اش را باز يافته بود. بعدها همين برادر را آوردند اردوگاه موصل، با همين جراحتهاش كه خيلى هم براش مشكل بود، باز نصف شب بلند مى‏شود، مى‏ديديم دارد نماز مى‏خواند.

اسمش چه بود؟

آقاى مرادى اهل اصفهان، اسم كوچكش يادم نيست. در حالى كه بنده ممكنه خيلى سرحال و سالم و راحت هم باشم، ولى وقتى اول شب مى‏خوابم تا صبح، براى نماز صبح شايد به زور بلند مى‏شم، ولى بعد مى‏بينم اون برادر با اون حالش باز نيمه شب مشغول نماز شب بود. واقعا انسان احساس مى‏كنه اين برادرهاى رزمنده‏اى كه در جبهه‏ها جنگيدند و يك تعداد شهيد و يك تعداد اسير شدند، اينها نمونه‏هاى عالى انسانيت هستند. بعد از بصره ما را بردند به بغداد. يك شب در بغداد بوديم. همان شب در بغداد ما را در يك شرايط خيلى سخت قرار دادند. برادرها اسم گذارى كردند مرغدانى جايى بود كه سقف آهنى داشت و گرماى آفتاب به شدت برادرها را كلافه كرده بود. از اين آهن‏ها گرما بيشتر مى‏شد. تعداد زيادى از برادرهاى مجروح را ريخته بودند روى هم. جراحتشان از يك طرف و آفتاب از طرف ديگر، شرايط سخت‏بود. در آنجا يكى از برادرها نزديك بود به شهادت برسد كه با لطف خدا و دعاى برادران ديگر شفا يافت.

چه نوع جراحتى داشت و اسمش چه بود؟

آقاى محسن سلطانى و اهل اصفهان بود. موضع جراحت را فراموش كردم. بعد ما را منتقل كردند به اردوگاه موصل‏2; البته موصل‏2 قديم. بعدها تبديل شد به موصل 1 شماره‏اش. در آنجا تعدادى از برادرها را قبل از ما برده بودند. آنجا وقتى ما وارد شديم با تهديدات حد و حدودى براى ما مشخص كردند، كسى نبايد صداش بالا بيايد، كسى نبايد تجمع داشته باشد، نماز جماعت ممنوع است، سه و چهار نفر دور هم نبايد جمع بشوند.

موقع ورود به اردوگاه برادران قديمى را چگونه ديديد، در چه حال بودند؟

چون شب بود ما زياد متوجه نشديم. هنگام شب برادران قديمى داخل اتاقها بودند و درها بسته بود.

برخوردى كه در حين ورود داشتند، چگونه بود؟

آنجا برادرها را موقع ورود از يك كانال، به قول برادرها كانال وحشت، عبور مى‏دادند. دو طرفش سربازان ايستاده بودند همه از وسط اينها عبور مى‏كردند و به وسيله كابل‏ها مورد ضرب و شتم قرار مى‏گرفتند. در آن موقع ما را مورد ضرب و شتم قرار ندادند، ولى خوب اكثر برادران مجروح بودند و جراحتها برادران را از پا انداخته بود. تقريبا اين‏جورى بود.

همه مجروح بودند؟

تك و توك كه مجروح نبودند برادرهاى مجروح را بغل كرده بودند و به مجروحين كمك مى‏كردند.

/ 1