مهاجرت‏ها و اقامتگاه‏هاى امام محمد تقى(ع) - مهاجرت ها و اقامتگاه های امام محمد تقی (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مهاجرت ها و اقامتگاه های امام محمد تقی (علیه السلام) - نسخه متنی

غلامرضا گلی زواره

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مهاجرت‏ها و اقامتگاه‏هاى امام محمد تقى(ع)

غلامرضا گلى‏زواره‏

كودكى در مكه

در دهم ماه رجب سال 195 هجرى امام محمدتقى‏عليه السلام در سرزمين حجاز و در شهر با قداست مدينه ديده به جهان گشودند1 و شيعيان و علاقه‏مندان را با اين ولادت خجسته اميدوار و شادمان ساختند. آن امام همام تحت تربيت‏هاى پدرش امام رضاعليه السلام و در دامن پرفضيلت بانويى پرهيزگار به نام سبيكه (خيزران) مصرى كه از تبار ماريه قبطيه (همسر رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم) بود، به شكوفايى شكوه‏مندى رسيد و آماده پذيرش و انجام وظيفه بزرگ الهى گرديد. همان گونه كه اجداد پاكش، يكى بعد از ديگرى متعهّد انجام آن برنامه آسمانى بودند.

امام جوادعليه السلام كودكى خردسال بود كه پدرش مى‏خواست به سوى خراسان عزيمت نمايد، آن طفل همراه امام هشتم به سوى مكه آمد، زيرا والد ماجدش مى‏خواست با خانه كعبه، يعنى مقدّس‏ترين مكان جهان اسلام، وداع و خداحافظى كند. امام ابوجعفر ثانى (امام نهم) بر دوش خادم پدر با هوشيارى و كنجكاوى زايد الوصفى ناظر و شاهد رفتارهاى على بن موسى الرضاعليه السلام بود و مى‏ديد كه آن وجود مبارك با هيجان و اشتياق خاصّى همچون كسى كه ديگر به سرزمين حجاز بازنخواهد گشت، مشغول طواف است و پس از آن به مقام ابراهيم‏عليه السلام مى‏رود تا نماز بگذارد. آن كودك نكته سنج و تيزبين، كه بين 4 تا 6 سال سن داشته است، نسبت به اعمال پدر حسّاس گرديد و از دوش خادم پايين آمد و با حالتى اندوهگين در حِجْر اسماعيل‏عليه السلام بست نشست. موفّق (خادم امام) نتوانست حضرت جواد را از جاى خود حركت دهد و دوباره بردوش گيرد و ناگزير ماجرا را به استحضار امام رضاعليه السلام رسانيد. آن حضرت به سراغ فرزند دلبندش رفت تا وى را از روى حجر بلند كند و خطاب به وى مى‏فرمايد: فرزندم! از جاى خويش برخيز. امام جوادعليه السلام با لحنى كودكانه امّا حاوى فراست و فرزانگى مى‏گويد: پدرجان! چگونه از جاى خود برخيزم در حالى كه مشاهده مى‏كنم شما مشغول وداع دائمى با خانه خدا هستيد. امام هشتم‏عليه السلام فرمود: حبيب من! بلند شو.

لذا امام جوادعليه السلام از جاى خود برخاست.2 آرى، امام محمدتقى‏عليه السلام با خردى كامل و روحى بيدار متوجه شده بود كه پدر، ديگر به مدينه بازنخواهد گشت و به دست مأمون عباسى به شهادت خواهد رسيد. لذا اين احساس جدايى در قلب مباركش نوعى سوز و گداز پديد آورد و سيماى مباركش را با حزن و غم توأم ساخت.

گروهى از مورّخان و محدّثان تصريح كرده‏اند: اشك از چشمان حضرت ثامن الحجج سرازير گرديد و سپس فرزندش را در كنار خويش گرفت و در پناه خود قرار داد و تمامى نمايندگان و وكلاء خود را امر فرمود كه از حضرت جوادعليه السلام شنوايى داشته باشند و از مخالفت با حضرت بپرهيزند، و اصحاب مورد اعتماد را خبرداد كه آن حضرت جانشين وى مى‏باشد. آنگاه خانواده خويش را گردآورد و مبلغ دوازده هزار دينار بينشان تقسيم فرمود و آنان را به گريستن واداشت و سرانجام در سال 200 هجرى از راه بصره - آن گونه كه مأمون خواسته بود - حركت نمود.3 و امام جوادعليه السلام همراه ايشان نبوده و در حجاز از پدر جدا شده‏است.

در خراسان و قومس‏

اما گروهى ديگر از تاريخ نگاران و ارباب تراجم تصريح نموده‏اند: امام جوادعليه السلام در سفر خراسان همراه پدر بود و اين نگرانى از باب شهادت امام رضاعليه السلام بوده است نه به دليل جدايى آن دو امام از يكديگر. و امام محمدتقى‏عليه السلام پس از شهادت پدر به مدينه بازگشت.4

در تاريخ بيهق آمده است كه: امام از كناره دريا و از راه "طبس" راه سپرده‏اند. زيرا در آن زمان، "قومس" راه قابل استفاده نداشت و بعدها معبر گشت. پس، از ناحيه بيهق به آبادى "شِشْتَمَد" آمد و در اين ديار مدتى كوتاه توقف نمود و در آنجا شيعيان و علاقه‏مندان با امام ديدار داشتند.

عده‏اى هم تأكيد كرده‏اند: امام در حجاز از پدر جدا گشت ولى دو سال بعد؛ يعنى در سال 202 هجرى براى اين كه ديدارى تازه كند، به عزم مسافرت به خراسان از طريق جنوب غربى ايران به خراسان آمد تا آنكه در مرو با پدر ملاقات كرد، و مأمون عباسى در همين سفر با حضرت جوادعليه السلام آشنا شد و به فضايل آن حضرت پى‏برد.5 يك سال بعد؛ يعنى در سال 203 هجرى كه امام هشتم به شهادت رسيد و امام نهم در هفتمين سال زندگى خود بود، وارث امامت و پيشوايى گرديد كه به مدت هفده سال استمرار يافت.

در مدينة النّبى‏

دوران كودكى، نوجوانى و بخشى از ايام جوانى امام جوادعليه السلام در مدينه سپرى گشت. امام نهم با وجود اختناق عباسيان و فشارهاى سياسى والى مدينه بعد از شهادت پدر، در مسجد رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم بر فراز منبر قرار گرفتند و چنين فرمودند: من، فرزند على‏الرضا هستم، من جوادالائمّه‏ام، من آگاه به انسان‏هايى مى‏باشم كه در صلب‏هاى مردم است. من آشنا به اسرار و ظاهر شمايم. خداوند تبارك و تعالى، علم اوّلين و آخرين را به ما داده است و اگر نبود مخالفت اهل باطل و دولت ضلالت، هر آينه بر زبان مى‏آوردم مطالبى را كه اوّلين و آخرين را شگفت‏زده كنم.

در اين هنگام، امام دست بر دهان مبارك نهاد و خود را مورد خطاب قرار داد و فرمود: اى محمد! ساكت باش و لب فروبند. همان طور كه پدرانت (در بيان برخى حقايق) لب فرو بستند.6

در مدت 15 سالى كه امام جواد عليه السلام در مدينه تشريف داشتند، به عبادت، تدريس و تعليم احكام الهى، حلّ و فصل دعاوى مردم و اصلاح ميان مؤمنين، تفسير قرآن و بيان حقايق علمى روى آوردند و در ضمن، به زراعت و كار در باغستان‏ها و نخلستان‏ها مشغول بودند، امام همچون اجداد طاهرينش از اطعام و انعام محرومان و بينوايان و رسيدگى به امور خويشاوندان كم بضاعت لحظه‏اى غافل نبود و از بى‏خانمان‏ها، يتيمان و درماندگان به نحو مطلوب و به گونه‏اى كه عزّت آنان حفظ گردد، حمايت مى‏كردند.7

به سوى مسجد رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم‏

عبدالله فرزند رزين مى‏گويد: در مدينه ساكن بودم، هر روز امام جوادعليه السلام را مى‏ديدم كه هنگام ظهر به مسجد آمده، در صحن سوى مرقد نبىّ‏اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم مى‏رفتند و دوباره باز مى‏گشتند، به طرف خانه فاطمه زهراعليها السلام كفش از پاى مبارك بيرون مى‏نمودند و به نماز مى‏ايستادند. با خود انديشه نمودم: "هنگامى كه امام تشريف آوردند، از خاك محلّ قدوم ايشان بر مى‏دارم". روزى به انتظار نشستم تا به مقصودم نايل آيم. وقت ظهر مركب حضرت آمد. اما ايشان در جاى هر روزه، فرود نيامدند. قدم بر سنگى كه در درب مسجد قرار داشت، نهادند و از مركب به زير آمدند. آنگاه برنامه‏هاى عبادى هميشگى را تكرار نمودند. با خود زمزمه نمودم: "در اين‏جا نمى‏توان مقصود را به دست آورد. به حمّام مى‏روم و در آنجا از خاك پايشان برمى‏دارم. از اين و آن پرس و جو كردم تا آن كه متوجه شدم به حمامى كه به مردى از اولاد طلحه تعلّق دارد و در جوار بقيع واقع است، مى‏روند. همان روز به درب حمّام رفتم و منتظر ورود امام شدم. مرد حمّامى گفت: اگر مى‏خواهى به حمّام بروى، قبل از آمدن ابن‏الرضا برو؛ زيرا اگر او قصد ورود داشته باشد، فرد ديگرى نمى‏تواند داخل شود. پرسيدم: ابن الرضا ديگر كيست؟ گفت: مردى از آل محمد كه ورع بسيارى داشته و صالح است. در همين حال امام آمدند و بر حصيرى قدم نهادند كه قبل از ورودشان چند غلام گسترده بودند و با ورود در حجره سلام دادند. منتظر شدم تا بيرون آيند، شايد آنگاه به مقصد برسم. وقتى امام آمدند و لباس بر تن كردند، فرمان دادند تا مركب را بياورند، ايشان از روى حصير بر اسب سوار شدند و رفتند. با خود گفتم: "قسم به خداوند! ايشان را آزردم و ديگر پى اين كار نگردم". تصميم قاطع گرفتم و هنگام ظهر كه حضرت به مسجد آمدند، ديدم كه در جاى هميشگى فرود آمدند و وارد حرم شدند. پس از زيارت مرقد رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم به خانه فاطمه زهراعليها السلام رفتند و با بيرون آوردن كفش به نماز روى آوردند.

بنابراين، امام ضمن اين كه از قصد اين شخص پى‏برده، نارضايتى خود را از كارش نشان داده است.8

در روستاى صريا

بخشى از دوران زندگى امام جوادعليه السلام در روستاى "صريا" گذشته است. اين آبادى در چند كيلومترى مدينه قرار داشته و حضرت امام موسى بن جعفرعليه السلام آن را براى رونق كشاورزى و نخل‏دارى و مصرف منافع آن جهت محرومان و بينوايان بنيان نهاده است، و در برخى منابع، "صربا" ضبط شده است.9

در روايتى آمده است: گروهى از علاقه‏مندان و شيعيان وارد مدينه شدند و پرسيدند: بعد از امام رضاعليه السلام چه كسى پيشواى مسلمين است؟ عده‏اى از مردم جواب دادند: جانشين ايشان در روستايى در حوالى مدينه است. راوى مى‏گويد:

به سوى آن روستا به راه افتادند تا به آنجا رسيدند. خانه امام كاظم‏عليه السلام كه به ارث به امام جوادعليه السلام رسيده بود، در آن آبادى مملوّ از جمعيت بود. يكى از برادران امام رضاعليه السلام در آنجا بالاى مجلس نشسته بود كه مردم او را "اى برادر رضاعليه السلام" خطاب مى‏كردند. بعد متوجه شديم او، امام نيست و نوجوانى كه پسر امام رضاعليه السلام مى‏باشد وارث مقام امامت گرديده است.10

در همين روستا، امام جوادعليه السلام صاحب فرزندى گرديد كه نام مباركش على بود و با القابى چون نقى و هادى، امام دهم شيعيان گشت.11

همچنين در موسم حجّ عده‏اى به قصد زيارت امام جوادعليه السلام عازم زيارت خانه خدا شدند؛ از جمله: محمد بن جمهور قمى، حسن بن راشد، على بن مدرك و على بن مهزيار، و چون اين افراد به مدينه رفتند، ديدند كه امام آنجا حضور ندارد و بعد به قريه بصريا (صريا) رفتند، مشاهده نمودند عبدالله فرزند امام كاظم‏عليه السلام وارد شد و با آمدن وى، مردم به يكديگر گفتند: اين فرد، امام ما است.

در اين هنگام عده‏اى از علما و فقها فرياد زدند؛ از امام باقرعليه السلام و امام صادق‏عليه السلام به ما روايت رسيده است كه: "محال است دو برادر به جز امام حسن و امام حسين‏عليهما السلام، هردو امام باشند". فردى از عبدالله پرسيد: نظرت درباره مردى كه زن خود را به تعداد ستارگان آسمان طلاق دهد، چيست؟ عبدالله در پاسخ گفت: قسم به همه چيز! كه زن، سه طلاقه است.

با شنيدن اين فتوا، حاضران در مجلس را حيرت فراگرفت. فرد ديگرى پرسيد: فتواى شما در مورد مردى كه با چهارپايى عمل زشتى انجام دهد، چيست؟ پاسخ داد: بايد دستش را قطع كرد و صد تازيانه بر وى زد. اين سخن نيز براى حاضران بسيارگران و شگفت‏انگيز بود. زيرا از هيچ يك از معصومان اين گونه فتاوى را نشنيده بودند. همهمه حاضران افزايش يافت و مى‏خواستند مجلس را ترك كنند كه دربى از بالاى مجلس باز شد و "موفّق" خادم امام جوادعليه السلام پيشاپيش ايشان بيرون آمد. سپس امام جوادعليه السلام تشريف آوردند. جامه ايشان از دو پيراهن و يك شلوار عدنى تشكيل مى‏شد. عمامه‏اى نيز بر سر داشتند كه دو تحت الحنك داشت. يكى از طرف جلو و ديگرى از عقب آويزان بود، نعلين نيز در پاكرده بودند. سلام دادند و نشستند. شكوه و بزرگى و جلال ايشان همه جا را غرق سكوت كرد. زيرا كه مردم در آن دهكده (صريا) انوار امامت و ابّهت خلافت الهى را در ايشان مشاهده مى‏كردند. سپس امام در جايگاه خود نشستند و همان فرد سؤالات خود را از ايشان پرسيد و جواب‏هاى اصولى‏تر شنيد. حاضران در مجلس از آن گفتگوها خوشحال شدند و باورشان به امامت امام جوادعليه السلام استوار يافت. سپس مردم به ايشان روى آوردند و سؤالات متعددى را مطرح كردند و امام، جواب آنها را داد.12

مسافرتى ملكوتى‏

على بن خالد مى‏گويد:

در سامرّا با خبر شدم كه مردى را با قيد و بند از شام (سوريه كنونى) آورده و در اين شهر زندان نموده‏اند و گفته‏اند: دليل حبس او، اين است كه ادعاى پيامبرى مى‏نمايد. به زندان مراجعه كردم و با زندانبان مدارا و محبت نمودم تا مرا نزد وى بردند. او را فردى خردمند يافتم. پرسيدم: ماجراى تو چه مى‏باشد؟ گفت: در سرزمين شام جايى كه مى‏گويند سرمقدس حضرت امام حسين‏عليه السلام در آنجا دفن شده است، من مشغول عبادت بودم. يك شب در حالى كه به ذكر خداوند مشغول بودم ناگهان شخصى را در برابر خود ديدم كه به من گفت: برخيز. برخاستم و به همراه او قدم‏هايى پيمودم. اما مشاهده كردم با او در مسجد كوفه هستيم. از من پرسيد: اين مسجد را مى‏شناسى؟ گفتم: آرى، مسجد كوفه است. در آنجا نماز خوانديم و بيرون آمديم. باز راه رفتيم اما ديدم در مسجد پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در مدينه هستيم. تربت نبى‏اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم را زيارت كرديم و در مسجد آن حضرت نماز خوانديم و از آنجا خارج شديم. چند قدم ديگرى طى طريق كرديم كه ناگهان ديدم در خانه خدا (مكه) هستيم، طواف كرديم و بيرون آمديم و لحظاتى بعد خود را در شام و در جاى اوّل يافتم و آن فرد از نظرم پنهان شد. از آنچه ديده بودم، در شگفت شدم تا يكسال گذشت و باز همان شخص آمد و همان مسافرت‏ها و ماجراهايى كه سال پيش ديده بودم، تكرار شد. اما اين بار وقتى آن آقا مى‏خواست از من جدا بشود، سوگندش دادم كه خود را معرفى كند. فرمود: "من، محمد فرزند على فرزند موسى بن جعفر هستم". اين داستان را براى برخى نقل كردم و خبر آن به محمد بن عبدالملك زيّات (وزير معتصم عباسى) رسيد. فرمان داد تا مرا در زنجير كنند و اينجا بياورند و زندانى سازند و به دروغ شايعه نمودند كه من، مدعى نبوّت هستم.

على بن خالد مى‏افزايد: به او گفتم: مى‏خواهى ماجراى تو را به وزير معتصم (ابن زيّات) بنويسم تا از حقيقت ماجرا باخبر شود. گفت: بنويس. داستان را به زيّات نوشتم. در پشت نامه من پاسخ داد: به او بگو از كسى كه يك شبه او را از شام به كوفه، مدينه و مكه برده و بازگردانيده است، بخواهد از زندان نجاتش دهد.

از اين پاسخ، محزون شدم و فرداى آن روز زندان رفتم تا جواب را بگويم و او را به پايدارى توصيه كنم. اما ديدم نگهبانان زندان نگران و ناراحتند. پرسيدم: چه شده است؟ گفتند: مردى كه ادعا مى‏كرد پيامبر است، ديشب از زندان گريخته و نمى‏دانيم چگونه رفته است؟ هرچه جستجو كرده‏ايم، نتيجه‏اى به دست نياورده‏ايم. و بعد مشخص گرديد امام جوادعليه السلام به قوّت معنوى و طىّ‏الارض او را نجات داده است.13

على بن خالد كه زيدى مذهب بود، پس از اين ماجرا به "امامت" حضرت اعتقاد پيدا كرد و باور خود را اصلاح نمود.

طىّ‏الارض ديگر

سرپرست امور مربوط (غسل، كفن و نماز) به امام معصوم‏عليه السلام در هنگام شهادت، امام معصومِ پس از اوست. زيرا آن وجودهايى را كه از انوار الهى، پرتو گرفته‏اند به هنگام ترك دنيا و عروج به سوى عرشيان، هيچ كس لمس نمى‏كند جز كسى كه خود، داراى چنين منزلتى باشد، و آن كسى كه امام سجادعليه السلام را قادر نمود از كوفه به كربلا برود و امور پدرش را انجام دهد، امام جوادعليه السلام را به قوّت غيبى "طىّ‏الارض" داد و ايشان را از مدينه به طوس آورد و ايشان متولّى امور امام رضاعليه السلام گرديد.14

همچنين اباصلت (عبدالسلام فرزند سليمان) پس از شهادت امام رضاعليه السلام توسط مأمون زندانى گرديد. يكسال بر او در حبس سپرى شد تا آن كه شرايط برايش سخت گرديد. پس خداوند را به رسول و خاندان او، سوگند داد تا راهى را برايش بگشايد، ناگهان امام جوادعليه السلام با "طىّ‏الارض" در زندان، بر وى وارد گرديده و فرمودند: اى اباصلت! كار برتو سخت گرديد و بسيار دلتنگ شدى، برخيز و از اينجا بيرون برو.

آنگاه امام با دست مبارك به زنجيرها زدند و همگى از هم باز شدند و اباصلت در برابر ديدگان زندانبان آزاد گرديد بدون اينكه آن محافظان بتوانند چيزى بگويند. از آن پس، حضرت به وى فرمودند: در امان خداوند برو كه ديگر چنين اتفاقى برايت رخ نخواهد داد و دست آنان نيز از تو كوتاه خواهد شد.15

اقامت اجبارى در بغداد

مأمون مى‏كوشيد امام جوادعليه السلام را به محلّ خلافت خود بياورد. زيرا مى‏خواست بين آن حضرت و پايگاه‏هاى مردمى و مبارزين فاصله ايجاد كند و مردم را از ايشان دور سازد. اما به طريقى مى‏خواست اين نقشه چنان به اجرا در بيايد كه شيعيان تحريك نشوند. از طرفى فضيلت‏هاى امام جوادعليه السلام على‏رغم كمى سن، بر مأمون آشكار گرديد و وى متوجه شد فرزند امام رضاعليه السلام با وجود آن كه نوجوانى بيش نمى‏باشد، در اوج علم و حكمت و معرفت قرار دارد و به همين دليل تصميم گرفت دخترش ام‏الفضل را به ازدواج آن حضرت در آورد و براى عملى ساختن اين مقصد، كه در وراى آن نيرنگ و نقشه‏اى منفى نهفته بود، عده‏اى را روانه مدينه نمود تا آن حضرت را به بغداد آورند.16

اسماعيل بن مهران مى‏گويد:

هنگامى كه براى بار اوّل امام تحت فشار حكومت وقت از مدينه خارج شدند، عرض كردم: جانم فدايتان! از فرجام اين سفر ترسانم، پس از شما امر امامت با كيست؟ امام، سيماى مبارك را در حالى كه متبسّم بودند، به سوى من گرفتند و فرمودند: آن طور كه فكر كردى، در اين سال برايم حادثه‏اى رخ نمى‏دهد.

سپس براى بار دوم كه از مدينه براى ديدار با معتصم خارج شدند، همان موضوع را مطرح كردم، حضرت اين بار گريستند به گونه‏اى كه محاسنش‏تر شد. آنگاه رو به من نموده و فرمودند: در اين سفر برايم حادثه‏اى رخ مى‏دهد و امر امامت پس از من از آنِ پسرم على‏عليه السلام است.17

مأمون عبّاسى كه بالاى سر هركسى يك‏خبر چين داشت و كنيزكان را براى جاسوسى به هركسى مى‏خواست هديه مى‏داد، همين برنامه را مى‏خواست براى امام جوادعليه السلام به اجرا در آورد تا جاسوسى در خانه ايشان بگمارد. از طرفى امام جوادعليه السلام را در نزديكى محلّ فرمانروايى خود مستقر مى‏نمود و از اين طريق به اهداف گوناگونى مى‏رسيد.

به هر حال، مأمون موفق گرديد امام را در سال 215 ق. به بغداد بياورد و تلاش نمود حضرت را مجبور به اقامت در اين شهر نمايد، ولى امام از اين وضع بسيار اكراه داشت. حسين مكارى روايت مى‏كند كه:

در بغداد بر ابوجعفر ثانى (امام محمدتقى) وارد شدم و او را در موقعيتى كه در آن قرار گرفته بود، ديدم. با خود گفتم: اين انسان به وطن خود باز نمى‏گردد در حالى كه در اين چنين موقعيت خاصى از لحاظ خوراك و آسايش قرار دارد كه من از آن آگاهى دارم.

حسين مكارى مى‏افزايد: امام، سر مبارك را پايين گرفت و پس از لختى بلند كرد و در حالى كه رنگ چهره‏شان پريده بود، فرمود: "اى حسين! نان جو و نمك نيم كوب در حرم رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم نزد من محبوب‏تر از وضع كنونى است."18 زيرا در بغداد روابط امام با شيعيان قطع مى‏گرديد و نيز در محيطى كه حكومت و ابّهت فرمانروايى خليفه بر آن سايه گسترده، بسيارى از مردم از برقرارى ارتباط با آن حضرت واهمه دارند و بسيارى از آنان نمى‏خواهند در مقابل جاسوسان حكومتى و عمّال مأمون خود را نشان دهند. به علاوه مأمون مى‏توانست با اقامت امام در بغداد و تظاهر به دوستى و تكريم آن حضرت بسيارى از مردم را به حسن نيّت خود درباره ائمه راضى كند و تا حدّ زيادى خود را با ماجراى شهادت امام رضاعليه السلام مبرّى‏ جلوه دهد و با اين وصف، به مسلمانان ثابت كند هيچ تضادى و منافاتى بين مسير او و راه امام وجود ندارد.19

بنابر تصريح منابع تاريخى، زمانى كه مأمون براى امام رضاعليه السلام پيمان "ولايت عهدى" را منعقد ساخت، دخترش ام‏الفضل را براى امام جوادعليه السلام نامزد كرد يا حداقل در نظر گرفت كه در آينده چنين كارى را انجام دهد؛ ولى با شهادت امام هشتم‏عليه السلام در حالى كه امام جوادعليه السلام نوجوانى بيش نبود، اين طرح عوض شد و با مخالفت عباسيان مواجه گرديد. زيرا آنان از خليفه خواستند قبل از آن كه امام را با مسايل و مشكلاتى كه يحيى بن اكثم براى حضرت مطرح مى‏كند و ايشان را آزمايش مى‏نمايد، ام‏الفضل را در اختيارش قرار ندهد. بعد از آن جلسه مهمّ سؤال و جواب علمى و فائق گرديدن امام بر تمامى علما و فقها و قاضيان، مأمون دخترش را به تزويج امام درآورد. البته امام مسايل را به صورت علمى و متكى بر برهان پاسخ داد و هيچ فرصتى را براى بهره‏بردارى مغرضانه از سوى كسانى كه مترصّد چنين فرصتى بودند و شخص مأمون در رأس آنان بود، باقى نگذاشت و حضرت پس از اين "مناظره" عظمت افزون‏ترى به دست آورد كه براى نظام حكومتى با هراس و نگرانى توأم بود.

در شهر تكريت‏

شهر تكريت، بين موصل و بغداد و در 30 فرسنگى مركز حكومت عباسى قرار داشت. اگرچه تزويج مزبور در بغداد صورت پذيرفت اما انتقال همسر به امام در سال 215 ق. و در شهر تكريت صورت گرفت. ابوالفضل احمد بن ابى‏طاهر كاتب گفته است:

روز پنج شنبه شش روز به آخر محرم سال 215 كه مصادف با سومين ماه شمسى (خرداد) بود، مأمون به هنگام ظهر از "شماسيه" به "بردان" رفت و سپس جانب تكريت حركت كرد. در همان سال، ماه صفر، شب جمعه‏اى، امام جوادعليه السلام از بغداد خارج گرديد تا اين كه در تكريت خليفه را ملاقات نمود. سپس مأمون به ايشان هدايايى داد و اجازه داد دخترش كه ديگر همسر امام بود، بر حضرت وارد شود. پس در خانه احمد بن يوسف كه بر ساحل رودخانه دجله قرار داشت، ام‏الفضل براى حضرت آورده شد.20

مردم و حتى غير شيعيان از نخستين لحظات اين نقشه، متوجه شدند كه دستگاه حكومت با اين برنامه‏ها مى‏خواهد تلاش‏هاى امام را زير نظر بگيرد و سپس ايشان را به شهادت برساند. حسين بن محمد، از معلّى بن محمد، و او از ديگران روايت مى‏كند كه محمد بن على هاشمى نقل نمود:

بامداد شبى كه ابوجعفر با دختر مأمون عروسى نمود، بر حضرت وارد شدم، من اولين كسى بودم كه در آن وقت به خدمت امام مى‏رسيدم. در آن هنگام دارويى خورده بودم كه بر اثر آن عطش بر من غلبه يافت ولى نمى‏خواستم طلب آب كنم. پس حضرت بر چهره‏ام نگريست و فرمود: گويا تشنه هستى؟ عرض كردم: آرى. فرمود: اى غلام! براى ما آبِ بياور. من از ذهن خود عبور كردم و گفتم: هم اكنون آب آلوده به زهر براى امام مى‏آورند تا بدان مسمومش كنند و بدين جهت، غمناك شدم. غلام آمده و آب آورد. ابوجعفر ثانى لبخندى بر لبان مبارك جارى ساخت و به غلام گفت: آب را به من بده. از آن آب نوشيد و سپس ظرف آب را به من داد و من نوشيدم و زمانى دراز در نزد حضرت نشستم. دوباره تشنه شدم و نخواستم آب طلب كنم، پس به همان نحو قبلى با من رفتار شد.

محمد بن حمزه هاشمى - كه از راويان اين جريان است - مى‏گويد: بعد از نقل اين ماجرا، محمد بن على هاشمى به من گفت:

سوگند به خداوند! همان طور كه شيعيان مى‏گويند، من يقين دارم امام جوادعليه السلام از آنچه در دل‏ها مى‏گذرد، آگاهى دارد.21

توقف در كوفه‏

امام بركرانه دجله در خانه احمد بن يوسف مدتى اقامت داشت تا آن كه تصميم گرفت در ايام حجّ با همسرش به مكه برود و از آنجا عازم مدينه شود. با وجود اختناق سياسى و گماشتن جاسوسان زياد، موقعى كه امام مى‏خواست از تكريت و بغداد خارج شود، با بدرقه مردم مواجه شدند و چون به دروازه شهر كوفه رسيدند با استقبال پرشور اهالى اين شهر روبرو گرديدند و بعد به دارالمسيب رفتند و از آنجا به مسجد وارد شدند. در محوطه اين مسجد درختى روئيده بود كه هنوز به بار ننشسته بود. حضرت كوزه‏اى آب خواستند و پاى اين درخت وضو ساختند و سپس برخاسته نماز، مغرب را اقامه نمودند و پس از پايان نماز زمانى به دعا پرداختند و بعد نمازهاى مستحبى خوانده و تعقيبات آن را به‏جاى آوردند. در اين هنگام، وقتى امام به سوى درخت مزبور بازگشتند، مردم مشاهده نمودند اين درخت به بار نشسته است. درشگفت ماندند و از ميوه‏اش خوردند. محصول شيرين و بدون هسته بود.

در حديث ابن شهر آشوب آمده است كه: شيخ مفيد از آن ميوه خورده و هسته‏اى در آن نيافت.22

بازگشت به مدينه‏

مراسم ازدواج به پايان رسيد و امام محمدتقى‏عليه السلام تا زمانى كه در عراق به سر مى‏بردند، از تشكيلات غاصبان خلافت كناره مى‏گرفتند و در مجامع و مجالس دربار بنى‏عباس حضور نمى‏يافتند. در سال 213 ق. و در حالى كه مأمون در شهر طرطوس اقامت داشت، امام در بغداد هرچه داشتند؛ در راه خدا به محرومان اهداء نمودند و راه حجاز را پيش گرفتند. در مدينه امام با امّ‏ولدى كه او را "سمانه مغربيه" مى‏گفتند، ازدواج كردند. زيرا روح آلوده ام‏الفضل نمى‏توانست پرورش دهنده امامى ديگر باشد.

امام در مدينه وظايف امامت، هدايت و ارشاد مردم را پى گرفتند و با اين كه مأموران دستگاه ستم، مدام مراقبش بودند و از همه افزون‏تر، ام‏الفضل مواظب برنامه‏هايش بود، ولى امام با برنامه ريزى اساسى اجازه ندادند اين جاسوس‏ها به عمق تلاش‏هاى فكرى و فرهنگى ايشان پى‏ببرند. شيعيان خاص كه به عنوان زيارت خانه خدا يا مرقد پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم به حجاز مى‏آمدند، محضر امام را مغتنم مى‏شمردند و از حضرت برنامه‏ها و طرح‏هاى خود را دريافت مى‏كردند. "مدينه" مركز نشر معارف اسلامى و "مكه" كانون انقلاب‏هاى سياسى گرديد و تا زمان مرگ مأمون كه سال 218 ق. بود، فرصتى بود تا امام، حقايق اسلامى و معارف قرآن و عترت را براى مردم بيان كنند. در راه بيدارى مردم بكوشند و آن مسئوليت سترگ و سنگين را انجام دهند. در واقع امام‏عليه السلام چون خورشيد از پس ابرهاى تيره و تار رژيم سفاك عباسى پرتو افشانى مى‏نمودند و مشتاقان انديشه‏هاى ناب اسلامى چون پروانه گرداگرد امام جمع مى‏شدند. البته امام از اين شرايط پروايى نداشت و صرفاً براى پيشرفت كار و رعايت حال ديگران، ملاحظاتى در نظر داشتند.23

واپسين سفر

وقتى مأمون به هلاكت رسيد و برادرش معتصم روى كار آمد، اطلاعاتى درباره ارتباط امام با شيعيان و نيروهاى انقلابى به دست آورد و نيز معجزات، كرامات و مقام علمى و معرفتى امام، سخت وى را در نگرانى فرو برد. از اين جهت در آغاز محرم سال 220 ق. امام را از مدينه به بغداد فراخواند. امام اين بار دريافت كه دعوت مزبور، عادى نمى‏باشد و در وراى آن، نقشه‏هاى خطرناكى نهفته است. هنگام عزيمت به بغداد، فرزندش امام هادى‏عليه السلام را كه درياى بيكرانى از دانش و تقوا و فضيلت بود، به دوستان و اصحاب معرفى نمود. و جانشينى وى را به همه اعلام كرد و ودايع امامت را به آن حضرت سپردند و در روز بيست و هشتم محرم سال 220 ق. به شهر پرآشوب بغداد وارد شدند و به محض رسيدن به اين شهر توسط مأموران معتصم دستگير و محبوس گرديدند و عوامل حكومتى هيچ كس را اجازه ندادند با حضرت ملاقات كنند. وقتى امام در شرايط مزبور چند مدتى را سپرى كردند، معتصم در صدد توطئه عليه جان ايشان برآمد. و برخى روايت‏ها تصريح دارند كه همسرش با تحريك عوامل حكومت بنى‏عباس در انگور سمّ نهاد و آن را به امام داد و ايشان در ذيقعده سال 220 و به نقلى در ذيحجه همان سال بر اثر تأثير اين زهر، به شهادت رسيد و امام هادى‏عليه السلام با "طىّ‏الارض" خود را به بغداد رسانيد و مراسم تدفين پدر را به جا آورد و آنگاه با تشييع دوازده هزار نفرى شيعيان، پيكر پاك امام نهم در جوار بارگاه جدّش امام كاظم‏عليه السلام در كاظمين دفن گرديد.24


1. برخى گفته‏اند: ايشان در نوزده ماه رمضان اين سال به دنيا آمده‏اند.

2. كشف الغمة فى‏معرفة الائمه، ج 3، ص 187.

3. اثبات الوصيه، مسعودى، ص 176.

4. زندگى دوازده امام، هاشم معروف حسنى، ترجمه محمد رخشنده، ج 2، ص 447 و 448.

5. اعيان الشيعه، سيد محسن امين، ج 2، ص 33؛ زندگانى سياسى امام جواد(ع) جعفر مرتضى عاملى، ترجمه سيد محمد حسينى، ص 76؛ سيماى سبزوار، محمد ابراهيم احمدى، ص 23.

6. بحارالانوار، علامه مجلسى، ج 50، ص 91 و 108.

7. زندگانى امام محمدتقى الجواد(ع)، حسين عمادزاده، ص 207.

8. اصول كافى، كلينى، باب مولد الجواد(ع)، ح 2؛ الامام الجواد(ع)، علامه مقرّم، ص 58.

9. مناقب، ابن شهر آشوب، ج 4، ص 401؛ اعلام الورى، طبرسى، ص 339.

10. بحارالانوار، ج 50، ص 90؛ زندگى تحليلى پيشوايان ما، عادل اديب، ص 253.

11. سال تولد امام هادى در اين روستا، نيمه ذيحجه سال 212 ق. مى‏باشد ( اصول كافى، ج 1، ص 497).

12. مناقب، ج 2، ص 429؛ اثبات الوصيه، ص 185؛ الامام الجواد(ع)، ص 113 - 114.

13. الارشاد، ج 2، ص 290 - 288؛ اعلام الورى، ص 332؛ احقاق الحق، ج 12، ص 427؛ كشف الغمه، ج 3، ص 211.

14. اثبات الوصيه، ص 173؛ الامام الجواد(ع)، ص 139.

15. عيون اخبارالرضا(ع)، صدوق، ص 354.

16. مرآة العقول، مجلسى، ج 1، ص 238.

17. اصول كافى، باب النص على‏الجواد(ع)، ح 1.

18. بحارالانوار، ج 50، ص 48؛ الخرائج والجرائح، قطب راوندى، ص 344.

19. زندگانى سياسى امام جواد(ع)، ص 73.

20. تاريخ بغداد، ابوالفضل احمد بن ابى‏طاهر، ابن طيفور، ص 143 - 142.

21. اصول كافى، ج 1، ص 414 و 415؛ بحارالانوار، ج 50، ص 54؛ الارشاد، ج 2، ص 291.

22. مناقب، ج 2، ص 434؛ الامام الجواد(ع)، ص 105؛ كشف الغمه، ج 3، ص 209.

23. الارشاد، ج 2، ص 294؛ بحارالانوار، ج 50، ص 80؛ زندگانى دوازده امام، ج 2، ص 453.

24. الامام الجواد من المهد الى‏اللحد، علامه قزوينى، ص 407؛ اثبات الوصيه، ص 193؛ بحارالانوار، ج 50، ص 123.

/ 1