مهاجرتها و اقامتگاههاى امام محمد تقى(ع)
غلامرضا گلىزوارهكودكى در مكه
در دهم ماه رجب سال 195 هجرى امام محمدتقىعليه السلام در سرزمين حجاز و در شهر با قداست مدينه ديده به جهان گشودند1 و شيعيان و علاقهمندان را با اين ولادت خجسته اميدوار و شادمان ساختند. آن امام همام تحت تربيتهاى پدرش امام رضاعليه السلام و در دامن پرفضيلت بانويى پرهيزگار به نام سبيكه (خيزران) مصرى كه از تبار ماريه قبطيه (همسر رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم) بود، به شكوفايى شكوهمندى رسيد و آماده پذيرش و انجام وظيفه بزرگ الهى گرديد. همان گونه كه اجداد پاكش، يكى بعد از ديگرى متعهّد انجام آن برنامه آسمانى بودند.امام جوادعليه السلام كودكى خردسال بود كه پدرش مىخواست به سوى خراسان عزيمت نمايد، آن طفل همراه امام هشتم به سوى مكه آمد، زيرا والد ماجدش مىخواست با خانه كعبه، يعنى مقدّسترين مكان جهان اسلام، وداع و خداحافظى كند. امام ابوجعفر ثانى (امام نهم) بر دوش خادم پدر با هوشيارى و كنجكاوى زايد الوصفى ناظر و شاهد رفتارهاى على بن موسى الرضاعليه السلام بود و مىديد كه آن وجود مبارك با هيجان و اشتياق خاصّى همچون كسى كه ديگر به سرزمين حجاز بازنخواهد گشت، مشغول طواف است و پس از آن به مقام ابراهيمعليه السلام مىرود تا نماز بگذارد. آن كودك نكته سنج و تيزبين، كه بين 4 تا 6 سال سن داشته است، نسبت به اعمال پدر حسّاس گرديد و از دوش خادم پايين آمد و با حالتى اندوهگين در حِجْر اسماعيلعليه السلام بست نشست. موفّق (خادم امام) نتوانست حضرت جواد را از جاى خود حركت دهد و دوباره بردوش گيرد و ناگزير ماجرا را به استحضار امام رضاعليه السلام رسانيد. آن حضرت به سراغ فرزند دلبندش رفت تا وى را از روى حجر بلند كند و خطاب به وى مىفرمايد: فرزندم! از جاى خويش برخيز. امام جوادعليه السلام با لحنى كودكانه امّا حاوى فراست و فرزانگى مىگويد: پدرجان! چگونه از جاى خود برخيزم در حالى كه مشاهده مىكنم شما مشغول وداع دائمى با خانه خدا هستيد. امام هشتمعليه السلام فرمود: حبيب من! بلند شو.لذا امام جوادعليه السلام از جاى خود برخاست.2 آرى، امام محمدتقىعليه السلام با خردى كامل و روحى بيدار متوجه شده بود كه پدر، ديگر به مدينه بازنخواهد گشت و به دست مأمون عباسى به شهادت خواهد رسيد. لذا اين احساس جدايى در قلب مباركش نوعى سوز و گداز پديد آورد و سيماى مباركش را با حزن و غم توأم ساخت.گروهى از مورّخان و محدّثان تصريح كردهاند: اشك از چشمان حضرت ثامن الحجج سرازير گرديد و سپس فرزندش را در كنار خويش گرفت و در پناه خود قرار داد و تمامى نمايندگان و وكلاء خود را امر فرمود كه از حضرت جوادعليه السلام شنوايى داشته باشند و از مخالفت با حضرت بپرهيزند، و اصحاب مورد اعتماد را خبرداد كه آن حضرت جانشين وى مىباشد. آنگاه خانواده خويش را گردآورد و مبلغ دوازده هزار دينار بينشان تقسيم فرمود و آنان را به گريستن واداشت و سرانجام در سال 200 هجرى از راه بصره - آن گونه كه مأمون خواسته بود - حركت نمود.3 و امام جوادعليه السلام همراه ايشان نبوده و در حجاز از پدر جدا شدهاست.در خراسان و قومس
اما گروهى ديگر از تاريخ نگاران و ارباب تراجم تصريح نمودهاند: امام جوادعليه السلام در سفر خراسان همراه پدر بود و اين نگرانى از باب شهادت امام رضاعليه السلام بوده است نه به دليل جدايى آن دو امام از يكديگر. و امام محمدتقىعليه السلام پس از شهادت پدر به مدينه بازگشت.4در تاريخ بيهق آمده است كه: امام از كناره دريا و از راه "طبس" راه سپردهاند. زيرا در آن زمان، "قومس" راه قابل استفاده نداشت و بعدها معبر گشت. پس، از ناحيه بيهق به آبادى "شِشْتَمَد" آمد و در اين ديار مدتى كوتاه توقف نمود و در آنجا شيعيان و علاقهمندان با امام ديدار داشتند.عدهاى هم تأكيد كردهاند: امام در حجاز از پدر جدا گشت ولى دو سال بعد؛ يعنى در سال 202 هجرى براى اين كه ديدارى تازه كند، به عزم مسافرت به خراسان از طريق جنوب غربى ايران به خراسان آمد تا آنكه در مرو با پدر ملاقات كرد، و مأمون عباسى در همين سفر با حضرت جوادعليه السلام آشنا شد و به فضايل آن حضرت پىبرد.5 يك سال بعد؛ يعنى در سال 203 هجرى كه امام هشتم به شهادت رسيد و امام نهم در هفتمين سال زندگى خود بود، وارث امامت و پيشوايى گرديد كه به مدت هفده سال استمرار يافت.در مدينة النّبى
دوران كودكى، نوجوانى و بخشى از ايام جوانى امام جوادعليه السلام در مدينه سپرى گشت. امام نهم با وجود اختناق عباسيان و فشارهاى سياسى والى مدينه بعد از شهادت پدر، در مسجد رسول اكرمصلى الله عليه وآله وسلم بر فراز منبر قرار گرفتند و چنين فرمودند: من، فرزند علىالرضا هستم، من جوادالائمّهام، من آگاه به انسانهايى مىباشم كه در صلبهاى مردم است. من آشنا به اسرار و ظاهر شمايم. خداوند تبارك و تعالى، علم اوّلين و آخرين را به ما داده است و اگر نبود مخالفت اهل باطل و دولت ضلالت، هر آينه بر زبان مىآوردم مطالبى را كه اوّلين و آخرين را شگفتزده كنم.در اين هنگام، امام دست بر دهان مبارك نهاد و خود را مورد خطاب قرار داد و فرمود: اى محمد! ساكت باش و لب فروبند. همان طور كه پدرانت (در بيان برخى حقايق) لب فرو بستند.6در مدت 15 سالى كه امام جواد عليه السلام در مدينه تشريف داشتند، به عبادت، تدريس و تعليم احكام الهى، حلّ و فصل دعاوى مردم و اصلاح ميان مؤمنين، تفسير قرآن و بيان حقايق علمى روى آوردند و در ضمن، به زراعت و كار در باغستانها و نخلستانها مشغول بودند، امام همچون اجداد طاهرينش از اطعام و انعام محرومان و بينوايان و رسيدگى به امور خويشاوندان كم بضاعت لحظهاى غافل نبود و از بىخانمانها، يتيمان و درماندگان به نحو مطلوب و به گونهاى كه عزّت آنان حفظ گردد، حمايت مىكردند.7به سوى مسجد رسول اكرمصلى الله عليه وآله وسلم
عبدالله فرزند رزين مىگويد: در مدينه ساكن بودم، هر روز امام جوادعليه السلام را مىديدم كه هنگام ظهر به مسجد آمده، در صحن سوى مرقد نبىّاكرمصلى الله عليه وآله وسلم مىرفتند و دوباره باز مىگشتند، به طرف خانه فاطمه زهراعليها السلام كفش از پاى مبارك بيرون مىنمودند و به نماز مىايستادند. با خود انديشه نمودم: "هنگامى كه امام تشريف آوردند، از خاك محلّ قدوم ايشان بر مىدارم". روزى به انتظار نشستم تا به مقصودم نايل آيم. وقت ظهر مركب حضرت آمد. اما ايشان در جاى هر روزه، فرود نيامدند. قدم بر سنگى كه در درب مسجد قرار داشت، نهادند و از مركب به زير آمدند. آنگاه برنامههاى عبادى هميشگى را تكرار نمودند. با خود زمزمه نمودم: "در اينجا نمىتوان مقصود را به دست آورد. به حمّام مىروم و در آنجا از خاك پايشان برمىدارم. از اين و آن پرس و جو كردم تا آن كه متوجه شدم به حمامى كه به مردى از اولاد طلحه تعلّق دارد و در جوار بقيع واقع است، مىروند. همان روز به درب حمّام رفتم و منتظر ورود امام شدم. مرد حمّامى گفت: اگر مىخواهى به حمّام بروى، قبل از آمدن ابنالرضا برو؛ زيرا اگر او قصد ورود داشته باشد، فرد ديگرى نمىتواند داخل شود. پرسيدم: ابن الرضا ديگر كيست؟ گفت: مردى از آل محمد كه ورع بسيارى داشته و صالح است. در همين حال امام آمدند و بر حصيرى قدم نهادند كه قبل از ورودشان چند غلام گسترده بودند و با ورود در حجره سلام دادند. منتظر شدم تا بيرون آيند، شايد آنگاه به مقصد برسم. وقتى امام آمدند و لباس بر تن كردند، فرمان دادند تا مركب را بياورند، ايشان از روى حصير بر اسب سوار شدند و رفتند. با خود گفتم: "قسم به خداوند! ايشان را آزردم و ديگر پى اين كار نگردم". تصميم قاطع گرفتم و هنگام ظهر كه حضرت به مسجد آمدند، ديدم كه در جاى هميشگى فرود آمدند و وارد حرم شدند. پس از زيارت مرقد رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم به خانه فاطمه زهراعليها السلام رفتند و با بيرون آوردن كفش به نماز روى آوردند.بنابراين، امام ضمن اين كه از قصد اين شخص پىبرده، نارضايتى خود را از كارش نشان داده است.8در روستاى صريا
بخشى از دوران زندگى امام جوادعليه السلام در روستاى "صريا" گذشته است. اين آبادى در چند كيلومترى مدينه قرار داشته و حضرت امام موسى بن جعفرعليه السلام آن را براى رونق كشاورزى و نخلدارى و مصرف منافع آن جهت محرومان و بينوايان بنيان نهاده است، و در برخى منابع، "صربا" ضبط شده است.9در روايتى آمده است: گروهى از علاقهمندان و شيعيان وارد مدينه شدند و پرسيدند: بعد از امام رضاعليه السلام چه كسى پيشواى مسلمين است؟ عدهاى از مردم جواب دادند: جانشين ايشان در روستايى در حوالى مدينه است. راوى مىگويد:به سوى آن روستا به راه افتادند تا به آنجا رسيدند. خانه امام كاظمعليه السلام كه به ارث به امام جوادعليه السلام رسيده بود، در آن آبادى مملوّ از جمعيت بود. يكى از برادران امام رضاعليه السلام در آنجا بالاى مجلس نشسته بود كه مردم او را "اى برادر رضاعليه السلام" خطاب مىكردند. بعد متوجه شديم او، امام نيست و نوجوانى كه پسر امام رضاعليه السلام مىباشد وارث مقام امامت گرديده است.10در همين روستا، امام جوادعليه السلام صاحب فرزندى گرديد كه نام مباركش على بود و با القابى چون نقى و هادى، امام دهم شيعيان گشت.11همچنين در موسم حجّ عدهاى به قصد زيارت امام جوادعليه السلام عازم زيارت خانه خدا شدند؛ از جمله: محمد بن جمهور قمى، حسن بن راشد، على بن مدرك و على بن مهزيار، و چون اين افراد به مدينه رفتند، ديدند كه امام آنجا حضور ندارد و بعد به قريه بصريا (صريا) رفتند، مشاهده نمودند عبدالله فرزند امام كاظمعليه السلام وارد شد و با آمدن وى، مردم به يكديگر گفتند: اين فرد، امام ما است.در اين هنگام عدهاى از علما و فقها فرياد زدند؛ از امام باقرعليه السلام و امام صادقعليه السلام به ما روايت رسيده است كه: "محال است دو برادر به جز امام حسن و امام حسينعليهما السلام، هردو امام باشند". فردى از عبدالله پرسيد: نظرت درباره مردى كه زن خود را به تعداد ستارگان آسمان طلاق دهد، چيست؟ عبدالله در پاسخ گفت: قسم به همه چيز! كه زن، سه طلاقه است.با شنيدن اين فتوا، حاضران در مجلس را حيرت فراگرفت. فرد ديگرى پرسيد: فتواى شما در مورد مردى كه با چهارپايى عمل زشتى انجام دهد، چيست؟ پاسخ داد: بايد دستش را قطع كرد و صد تازيانه بر وى زد. اين سخن نيز براى حاضران بسيارگران و شگفتانگيز بود. زيرا از هيچ يك از معصومان اين گونه فتاوى را نشنيده بودند. همهمه حاضران افزايش يافت و مىخواستند مجلس را ترك كنند كه دربى از بالاى مجلس باز شد و "موفّق" خادم امام جوادعليه السلام پيشاپيش ايشان بيرون آمد. سپس امام جوادعليه السلام تشريف آوردند. جامه ايشان از دو پيراهن و يك شلوار عدنى تشكيل مىشد. عمامهاى نيز بر سر داشتند كه دو تحت الحنك داشت. يكى از طرف جلو و ديگرى از عقب آويزان بود، نعلين نيز در پاكرده بودند. سلام دادند و نشستند. شكوه و بزرگى و جلال ايشان همه جا را غرق سكوت كرد. زيرا كه مردم در آن دهكده (صريا) انوار امامت و ابّهت خلافت الهى را در ايشان مشاهده مىكردند. سپس امام در جايگاه خود نشستند و همان فرد سؤالات خود را از ايشان پرسيد و جوابهاى اصولىتر شنيد. حاضران در مجلس از آن گفتگوها خوشحال شدند و باورشان به امامت امام جوادعليه السلام استوار يافت. سپس مردم به ايشان روى آوردند و سؤالات متعددى را مطرح كردند و امام، جواب آنها را داد.12مسافرتى ملكوتى
على بن خالد مىگويد:در سامرّا با خبر شدم كه مردى را با قيد و بند از شام (سوريه كنونى) آورده و در اين شهر زندان نمودهاند و گفتهاند: دليل حبس او، اين است كه ادعاى پيامبرى مىنمايد. به زندان مراجعه كردم و با زندانبان مدارا و محبت نمودم تا مرا نزد وى بردند. او را فردى خردمند يافتم. پرسيدم: ماجراى تو چه مىباشد؟ گفت: در سرزمين شام جايى كه مىگويند سرمقدس حضرت امام حسينعليه السلام در آنجا دفن شده است، من مشغول عبادت بودم. يك شب در حالى كه به ذكر خداوند مشغول بودم ناگهان شخصى را در برابر خود ديدم كه به من گفت: برخيز. برخاستم و به همراه او قدمهايى پيمودم. اما مشاهده كردم با او در مسجد كوفه هستيم. از من پرسيد: اين مسجد را مىشناسى؟ گفتم: آرى، مسجد كوفه است. در آنجا نماز خوانديم و بيرون آمديم. باز راه رفتيم اما ديدم در مسجد پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در مدينه هستيم. تربت نبىاكرمصلى الله عليه وآله وسلم را زيارت كرديم و در مسجد آن حضرت نماز خوانديم و از آنجا خارج شديم. چند قدم ديگرى طى طريق كرديم كه ناگهان ديدم در خانه خدا (مكه) هستيم، طواف كرديم و بيرون آمديم و لحظاتى بعد خود را در شام و در جاى اوّل يافتم و آن فرد از نظرم پنهان شد. از آنچه ديده بودم، در شگفت شدم تا يكسال گذشت و باز همان شخص آمد و همان مسافرتها و ماجراهايى كه سال پيش ديده بودم، تكرار شد. اما اين بار وقتى آن آقا مىخواست از من جدا بشود، سوگندش دادم كه خود را معرفى كند. فرمود: "من، محمد فرزند على فرزند موسى بن جعفر هستم". اين داستان را براى برخى نقل كردم و خبر آن به محمد بن عبدالملك زيّات (وزير معتصم عباسى) رسيد. فرمان داد تا مرا در زنجير كنند و اينجا بياورند و زندانى سازند و به دروغ شايعه نمودند كه من، مدعى نبوّت هستم.على بن خالد مىافزايد: به او گفتم: مىخواهى ماجراى تو را به وزير معتصم (ابن زيّات) بنويسم تا از حقيقت ماجرا باخبر شود. گفت: بنويس. داستان را به زيّات نوشتم. در پشت نامه من پاسخ داد: به او بگو از كسى كه يك شبه او را از شام به كوفه، مدينه و مكه برده و بازگردانيده است، بخواهد از زندان نجاتش دهد.از اين پاسخ، محزون شدم و فرداى آن روز زندان رفتم تا جواب را بگويم و او را به پايدارى توصيه كنم. اما ديدم نگهبانان زندان نگران و ناراحتند. پرسيدم: چه شده است؟ گفتند: مردى كه ادعا مىكرد پيامبر است، ديشب از زندان گريخته و نمىدانيم چگونه رفته است؟ هرچه جستجو كردهايم، نتيجهاى به دست نياوردهايم. و بعد مشخص گرديد امام جوادعليه السلام به قوّت معنوى و طىّالارض او را نجات داده است.13على بن خالد كه زيدى مذهب بود، پس از اين ماجرا به "امامت" حضرت اعتقاد پيدا كرد و باور خود را اصلاح نمود.طىّالارض ديگر
سرپرست امور مربوط (غسل، كفن و نماز) به امام معصومعليه السلام در هنگام شهادت، امام معصومِ پس از اوست. زيرا آن وجودهايى را كه از انوار الهى، پرتو گرفتهاند به هنگام ترك دنيا و عروج به سوى عرشيان، هيچ كس لمس نمىكند جز كسى كه خود، داراى چنين منزلتى باشد، و آن كسى كه امام سجادعليه السلام را قادر نمود از كوفه به كربلا برود و امور پدرش را انجام دهد، امام جوادعليه السلام را به قوّت غيبى "طىّالارض" داد و ايشان را از مدينه به طوس آورد و ايشان متولّى امور امام رضاعليه السلام گرديد.14همچنين اباصلت (عبدالسلام فرزند سليمان) پس از شهادت امام رضاعليه السلام توسط مأمون زندانى گرديد. يكسال بر او در حبس سپرى شد تا آن كه شرايط برايش سخت گرديد. پس خداوند را به رسول و خاندان او، سوگند داد تا راهى را برايش بگشايد، ناگهان امام جوادعليه السلام با "طىّالارض" در زندان، بر وى وارد گرديده و فرمودند: اى اباصلت! كار برتو سخت گرديد و بسيار دلتنگ شدى، برخيز و از اينجا بيرون برو.آنگاه امام با دست مبارك به زنجيرها زدند و همگى از هم باز شدند و اباصلت در برابر ديدگان زندانبان آزاد گرديد بدون اينكه آن محافظان بتوانند چيزى بگويند. از آن پس، حضرت به وى فرمودند: در امان خداوند برو كه ديگر چنين اتفاقى برايت رخ نخواهد داد و دست آنان نيز از تو كوتاه خواهد شد.15اقامت اجبارى در بغداد
مأمون مىكوشيد امام جوادعليه السلام را به محلّ خلافت خود بياورد. زيرا مىخواست بين آن حضرت و پايگاههاى مردمى و مبارزين فاصله ايجاد كند و مردم را از ايشان دور سازد. اما به طريقى مىخواست اين نقشه چنان به اجرا در بيايد كه شيعيان تحريك نشوند. از طرفى فضيلتهاى امام جوادعليه السلام علىرغم كمى سن، بر مأمون آشكار گرديد و وى متوجه شد فرزند امام رضاعليه السلام با وجود آن كه نوجوانى بيش نمىباشد، در اوج علم و حكمت و معرفت قرار دارد و به همين دليل تصميم گرفت دخترش امالفضل را به ازدواج آن حضرت در آورد و براى عملى ساختن اين مقصد، كه در وراى آن نيرنگ و نقشهاى منفى نهفته بود، عدهاى را روانه مدينه نمود تا آن حضرت را به بغداد آورند.16اسماعيل بن مهران مىگويد:هنگامى كه براى بار اوّل امام تحت فشار حكومت وقت از مدينه خارج شدند، عرض كردم: جانم فدايتان! از فرجام اين سفر ترسانم، پس از شما امر امامت با كيست؟ امام، سيماى مبارك را در حالى كه متبسّم بودند، به سوى من گرفتند و فرمودند: آن طور كه فكر كردى، در اين سال برايم حادثهاى رخ نمىدهد.سپس براى بار دوم كه از مدينه براى ديدار با معتصم خارج شدند، همان موضوع را مطرح كردم، حضرت اين بار گريستند به گونهاى كه محاسنشتر شد. آنگاه رو به من نموده و فرمودند: در اين سفر برايم حادثهاى رخ مىدهد و امر امامت پس از من از آنِ پسرم علىعليه السلام است.17مأمون عبّاسى كه بالاى سر هركسى يكخبر چين داشت و كنيزكان را براى جاسوسى به هركسى مىخواست هديه مىداد، همين برنامه را مىخواست براى امام جوادعليه السلام به اجرا در آورد تا جاسوسى در خانه ايشان بگمارد. از طرفى امام جوادعليه السلام را در نزديكى محلّ فرمانروايى خود مستقر مىنمود و از اين طريق به اهداف گوناگونى مىرسيد.به هر حال، مأمون موفق گرديد امام را در سال 215 ق. به بغداد بياورد و تلاش نمود حضرت را مجبور به اقامت در اين شهر نمايد، ولى امام از اين وضع بسيار اكراه داشت. حسين مكارى روايت مىكند كه:در بغداد بر ابوجعفر ثانى (امام محمدتقى) وارد شدم و او را در موقعيتى كه در آن قرار گرفته بود، ديدم. با خود گفتم: اين انسان به وطن خود باز نمىگردد در حالى كه در اين چنين موقعيت خاصى از لحاظ خوراك و آسايش قرار دارد كه من از آن آگاهى دارم.حسين مكارى مىافزايد: امام، سر مبارك را پايين گرفت و پس از لختى بلند كرد و در حالى كه رنگ چهرهشان پريده بود، فرمود: "اى حسين! نان جو و نمك نيم كوب در حرم رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم نزد من محبوبتر از وضع كنونى است."18 زيرا در بغداد روابط امام با شيعيان قطع مىگرديد و نيز در محيطى كه حكومت و ابّهت فرمانروايى خليفه بر آن سايه گسترده، بسيارى از مردم از برقرارى ارتباط با آن حضرت واهمه دارند و بسيارى از آنان نمىخواهند در مقابل جاسوسان حكومتى و عمّال مأمون خود را نشان دهند. به علاوه مأمون مىتوانست با اقامت امام در بغداد و تظاهر به دوستى و تكريم آن حضرت بسيارى از مردم را به حسن نيّت خود درباره ائمه راضى كند و تا حدّ زيادى خود را با ماجراى شهادت امام رضاعليه السلام مبرّى جلوه دهد و با اين وصف، به مسلمانان ثابت كند هيچ تضادى و منافاتى بين مسير او و راه امام وجود ندارد.19بنابر تصريح منابع تاريخى، زمانى كه مأمون براى امام رضاعليه السلام پيمان "ولايت عهدى" را منعقد ساخت، دخترش امالفضل را براى امام جوادعليه السلام نامزد كرد يا حداقل در نظر گرفت كه در آينده چنين كارى را انجام دهد؛ ولى با شهادت امام هشتمعليه السلام در حالى كه امام جوادعليه السلام نوجوانى بيش نبود، اين طرح عوض شد و با مخالفت عباسيان مواجه گرديد. زيرا آنان از خليفه خواستند قبل از آن كه امام را با مسايل و مشكلاتى كه يحيى بن اكثم براى حضرت مطرح مىكند و ايشان را آزمايش مىنمايد، امالفضل را در اختيارش قرار ندهد. بعد از آن جلسه مهمّ سؤال و جواب علمى و فائق گرديدن امام بر تمامى علما و فقها و قاضيان، مأمون دخترش را به تزويج امام درآورد. البته امام مسايل را به صورت علمى و متكى بر برهان پاسخ داد و هيچ فرصتى را براى بهرهبردارى مغرضانه از سوى كسانى كه مترصّد چنين فرصتى بودند و شخص مأمون در رأس آنان بود، باقى نگذاشت و حضرت پس از اين "مناظره" عظمت افزونترى به دست آورد كه براى نظام حكومتى با هراس و نگرانى توأم بود.در شهر تكريت
شهر تكريت، بين موصل و بغداد و در 30 فرسنگى مركز حكومت عباسى قرار داشت. اگرچه تزويج مزبور در بغداد صورت پذيرفت اما انتقال همسر به امام در سال 215 ق. و در شهر تكريت صورت گرفت. ابوالفضل احمد بن ابىطاهر كاتب گفته است:روز پنج شنبه شش روز به آخر محرم سال 215 كه مصادف با سومين ماه شمسى (خرداد) بود، مأمون به هنگام ظهر از "شماسيه" به "بردان" رفت و سپس جانب تكريت حركت كرد. در همان سال، ماه صفر، شب جمعهاى، امام جوادعليه السلام از بغداد خارج گرديد تا اين كه در تكريت خليفه را ملاقات نمود. سپس مأمون به ايشان هدايايى داد و اجازه داد دخترش كه ديگر همسر امام بود، بر حضرت وارد شود. پس در خانه احمد بن يوسف كه بر ساحل رودخانه دجله قرار داشت، امالفضل براى حضرت آورده شد.20مردم و حتى غير شيعيان از نخستين لحظات اين نقشه، متوجه شدند كه دستگاه حكومت با اين برنامهها مىخواهد تلاشهاى امام را زير نظر بگيرد و سپس ايشان را به شهادت برساند. حسين بن محمد، از معلّى بن محمد، و او از ديگران روايت مىكند كه محمد بن على هاشمى نقل نمود:بامداد شبى كه ابوجعفر با دختر مأمون عروسى نمود، بر حضرت وارد شدم، من اولين كسى بودم كه در آن وقت به خدمت امام مىرسيدم. در آن هنگام دارويى خورده بودم كه بر اثر آن عطش بر من غلبه يافت ولى نمىخواستم طلب آب كنم. پس حضرت بر چهرهام نگريست و فرمود: گويا تشنه هستى؟ عرض كردم: آرى. فرمود: اى غلام! براى ما آبِ بياور. من از ذهن خود عبور كردم و گفتم: هم اكنون آب آلوده به زهر براى امام مىآورند تا بدان مسمومش كنند و بدين جهت، غمناك شدم. غلام آمده و آب آورد. ابوجعفر ثانى لبخندى بر لبان مبارك جارى ساخت و به غلام گفت: آب را به من بده. از آن آب نوشيد و سپس ظرف آب را به من داد و من نوشيدم و زمانى دراز در نزد حضرت نشستم. دوباره تشنه شدم و نخواستم آب طلب كنم، پس به همان نحو قبلى با من رفتار شد.محمد بن حمزه هاشمى - كه از راويان اين جريان است - مىگويد: بعد از نقل اين ماجرا، محمد بن على هاشمى به من گفت:سوگند به خداوند! همان طور كه شيعيان مىگويند، من يقين دارم امام جوادعليه السلام از آنچه در دلها مىگذرد، آگاهى دارد.21توقف در كوفه
امام بركرانه دجله در خانه احمد بن يوسف مدتى اقامت داشت تا آن كه تصميم گرفت در ايام حجّ با همسرش به مكه برود و از آنجا عازم مدينه شود. با وجود اختناق سياسى و گماشتن جاسوسان زياد، موقعى كه امام مىخواست از تكريت و بغداد خارج شود، با بدرقه مردم مواجه شدند و چون به دروازه شهر كوفه رسيدند با استقبال پرشور اهالى اين شهر روبرو گرديدند و بعد به دارالمسيب رفتند و از آنجا به مسجد وارد شدند. در محوطه اين مسجد درختى روئيده بود كه هنوز به بار ننشسته بود. حضرت كوزهاى آب خواستند و پاى اين درخت وضو ساختند و سپس برخاسته نماز، مغرب را اقامه نمودند و پس از پايان نماز زمانى به دعا پرداختند و بعد نمازهاى مستحبى خوانده و تعقيبات آن را بهجاى آوردند. در اين هنگام، وقتى امام به سوى درخت مزبور بازگشتند، مردم مشاهده نمودند اين درخت به بار نشسته است. درشگفت ماندند و از ميوهاش خوردند. محصول شيرين و بدون هسته بود.در حديث ابن شهر آشوب آمده است كه: شيخ مفيد از آن ميوه خورده و هستهاى در آن نيافت.22بازگشت به مدينه
مراسم ازدواج به پايان رسيد و امام محمدتقىعليه السلام تا زمانى كه در عراق به سر مىبردند، از تشكيلات غاصبان خلافت كناره مىگرفتند و در مجامع و مجالس دربار بنىعباس حضور نمىيافتند. در سال 213 ق. و در حالى كه مأمون در شهر طرطوس اقامت داشت، امام در بغداد هرچه داشتند؛ در راه خدا به محرومان اهداء نمودند و راه حجاز را پيش گرفتند. در مدينه امام با امّولدى كه او را "سمانه مغربيه" مىگفتند، ازدواج كردند. زيرا روح آلوده امالفضل نمىتوانست پرورش دهنده امامى ديگر باشد.امام در مدينه وظايف امامت، هدايت و ارشاد مردم را پى گرفتند و با اين كه مأموران دستگاه ستم، مدام مراقبش بودند و از همه افزونتر، امالفضل مواظب برنامههايش بود، ولى امام با برنامه ريزى اساسى اجازه ندادند اين جاسوسها به عمق تلاشهاى فكرى و فرهنگى ايشان پىببرند. شيعيان خاص كه به عنوان زيارت خانه خدا يا مرقد پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم به حجاز مىآمدند، محضر امام را مغتنم مىشمردند و از حضرت برنامهها و طرحهاى خود را دريافت مىكردند. "مدينه" مركز نشر معارف اسلامى و "مكه" كانون انقلابهاى سياسى گرديد و تا زمان مرگ مأمون كه سال 218 ق. بود، فرصتى بود تا امام، حقايق اسلامى و معارف قرآن و عترت را براى مردم بيان كنند. در راه بيدارى مردم بكوشند و آن مسئوليت سترگ و سنگين را انجام دهند. در واقع امامعليه السلام چون خورشيد از پس ابرهاى تيره و تار رژيم سفاك عباسى پرتو افشانى مىنمودند و مشتاقان انديشههاى ناب اسلامى چون پروانه گرداگرد امام جمع مىشدند. البته امام از اين شرايط پروايى نداشت و صرفاً براى پيشرفت كار و رعايت حال ديگران، ملاحظاتى در نظر داشتند.23واپسين سفر
وقتى مأمون به هلاكت رسيد و برادرش معتصم روى كار آمد، اطلاعاتى درباره ارتباط امام با شيعيان و نيروهاى انقلابى به دست آورد و نيز معجزات، كرامات و مقام علمى و معرفتى امام، سخت وى را در نگرانى فرو برد. از اين جهت در آغاز محرم سال 220 ق. امام را از مدينه به بغداد فراخواند. امام اين بار دريافت كه دعوت مزبور، عادى نمىباشد و در وراى آن، نقشههاى خطرناكى نهفته است. هنگام عزيمت به بغداد، فرزندش امام هادىعليه السلام را كه درياى بيكرانى از دانش و تقوا و فضيلت بود، به دوستان و اصحاب معرفى نمود. و جانشينى وى را به همه اعلام كرد و ودايع امامت را به آن حضرت سپردند و در روز بيست و هشتم محرم سال 220 ق. به شهر پرآشوب بغداد وارد شدند و به محض رسيدن به اين شهر توسط مأموران معتصم دستگير و محبوس گرديدند و عوامل حكومتى هيچ كس را اجازه ندادند با حضرت ملاقات كنند. وقتى امام در شرايط مزبور چند مدتى را سپرى كردند، معتصم در صدد توطئه عليه جان ايشان برآمد. و برخى روايتها تصريح دارند كه همسرش با تحريك عوامل حكومت بنىعباس در انگور سمّ نهاد و آن را به امام داد و ايشان در ذيقعده سال 220 و به نقلى در ذيحجه همان سال بر اثر تأثير اين زهر، به شهادت رسيد و امام هادىعليه السلام با "طىّالارض" خود را به بغداد رسانيد و مراسم تدفين پدر را به جا آورد و آنگاه با تشييع دوازده هزار نفرى شيعيان، پيكر پاك امام نهم در جوار بارگاه جدّش امام كاظمعليه السلام در كاظمين دفن گرديد.241. برخى گفتهاند: ايشان در نوزده ماه رمضان اين سال به دنيا آمدهاند.2. كشف الغمة فىمعرفة الائمه، ج 3، ص 187.3. اثبات الوصيه، مسعودى، ص 176.4. زندگى دوازده امام، هاشم معروف حسنى، ترجمه محمد رخشنده، ج 2، ص 447 و 448.5. اعيان الشيعه، سيد محسن امين، ج 2، ص 33؛ زندگانى سياسى امام جواد(ع) جعفر مرتضى عاملى، ترجمه سيد محمد حسينى، ص 76؛ سيماى سبزوار، محمد ابراهيم احمدى، ص 23.6. بحارالانوار، علامه مجلسى، ج 50، ص 91 و 108.7. زندگانى امام محمدتقى الجواد(ع)، حسين عمادزاده، ص 207.8. اصول كافى، كلينى، باب مولد الجواد(ع)، ح 2؛ الامام الجواد(ع)، علامه مقرّم، ص 58.9. مناقب، ابن شهر آشوب، ج 4، ص 401؛ اعلام الورى، طبرسى، ص 339.10. بحارالانوار، ج 50، ص 90؛ زندگى تحليلى پيشوايان ما، عادل اديب، ص 253.11. سال تولد امام هادى در اين روستا، نيمه ذيحجه سال 212 ق. مىباشد ( اصول كافى، ج 1، ص 497).12. مناقب، ج 2، ص 429؛ اثبات الوصيه، ص 185؛ الامام الجواد(ع)، ص 113 - 114.13. الارشاد، ج 2، ص 290 - 288؛ اعلام الورى، ص 332؛ احقاق الحق، ج 12، ص 427؛ كشف الغمه، ج 3، ص 211.14. اثبات الوصيه، ص 173؛ الامام الجواد(ع)، ص 139.15. عيون اخبارالرضا(ع)، صدوق، ص 354.16. مرآة العقول، مجلسى، ج 1، ص 238.17. اصول كافى، باب النص علىالجواد(ع)، ح 1.18. بحارالانوار، ج 50، ص 48؛ الخرائج والجرائح، قطب راوندى، ص 344.19. زندگانى سياسى امام جواد(ع)، ص 73.20. تاريخ بغداد، ابوالفضل احمد بن ابىطاهر، ابن طيفور، ص 143 - 142.21. اصول كافى، ج 1، ص 414 و 415؛ بحارالانوار، ج 50، ص 54؛ الارشاد، ج 2، ص 291.22. مناقب، ج 2، ص 434؛ الامام الجواد(ع)، ص 105؛ كشف الغمه، ج 3، ص 209.23. الارشاد، ج 2، ص 294؛ بحارالانوار، ج 50، ص 80؛ زندگانى دوازده امام، ج 2، ص 453.24. الامام الجواد من المهد الىاللحد، علامه قزوينى، ص 407؛ اثبات الوصيه، ص 193؛ بحارالانوار، ج 50، ص 123.