رقص شيطان - رقص شیطان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

رقص شیطان - نسخه متنی

لیلا اسلامی گویا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

رقص شيطان

ليلا اسلامى گويا

خشم در چهره مأمون هويدا بود. از صبح كه بيدار شده بود، لحظه‏اى آرام و قرار نداشت. چندين بار اطراف كاخ را دور زده بود. بارها سر سربازانش بدون هيچ بهانه‏اى فرياد مى‏كشيد. خودش هم نمى‏دانست چه مى‏خواست؟ نه ديگر حوصله كسى را داشت و نه حوصله حرف و سخن گفتن. ديگر محافل شبانه هيچ لذتى برايش نداشت. حتى شراب هم ديگر اثرى نمى‏گذاشت تا مى‏خواست مست شود، ياد او مى‏افتاد و حالش دگرگون مى‏شد. كنار حوض وسط حياط كاخ ايستاد. هركس از كنارش رد مى‏شد سر تعظيم فرود مى‏آورد. تا مى‏خواستند لب از لب باز كنند و حرفى بزنند، فرياد مأمون برمى‏خاست:

- چه مى‏خواهيد از جانم؟ همه شما گم شويد، بى‏عرضه‏ها، لياقت خدمت در كاخ من را هيچ كدام نداريد. خاك بر سرتان. به اين چاپلوسى هم مى‏گوييد خدمت.

نفرت در ميان چهره برافروخته مأمون موج مى‏زد. فكرهاى عجيب و غريبى از ذهنش مى‏گذشت. از اطرافيانش چه مى‏خواست كه نتوانسته بودند برايش انجام دهند؟ با داشتن كاخ به آن بزرگى، با آن همه موقعيتى كه داشت؛ حاكم زمان خودش بود و همه را پيش خود كوچك مى‏ديد. با آن همه قدرت، باز انگار كسى با زنجير دستانش را از پشت بسته بود و شب و روز را از او گرفته بود. كابوس‏هاى شبانه لحظه‏اى رهايش نمى‏كرد. دستانش را روى سرش گذاشت. سنگين شده بود. ديشب تا صبح پلك برهم نگذاشته بود. تا مى‏خواست چشمانش گرم شود، كابوس به سراغش مى‏آمد و با فرياد از جا بلند مى‏شد. قطره‏هاى آب وسط حوض نگاهش را به سمت خود جذب كرد.

لحظه‏اى به فكر فرو رفت. بايد برنامه‏اى مى‏چيد و باز امام جوادعليه السلام را به كاخ خود دعوت مى‏كرد. آه تلخى از گلو برآورد و روى سكّو، كنار حوض نشست و به فكر فرو رفت. به هر حيله‏اى كه مى‏توانست، دست زده و سودى نبخشيده بود. چندى پيش دخترش ام‏الفضل را به عقد او در آورده و صد كنيز بر گزيده و به دست هر كدام جامى داده بود كه داخل آنها گوهرى درخشنده قرار داشت و به آنها دستور داده بود تا بعد از آمدن امام جوادعليه السلام و نشستن در جايگاه دامادى، كنيزان به استقبال امام برخيزند و به او خوش آمد بگويند. اين نقشه هم نتيجه‏اى نداشت. و امام كوچك‏ترين توجهى به آنها نكرد.

از به ياد آوردن آن لحظه، درد عميق بر جانش پيچيد. چيزى چون برق از ذهنش گذشت. با آن حالى كه او داشت، تنها كسى كه مى‏توانست كمكش كند، مخارق بود. نوازنده باوفا كه مدتها در كاخ به او خدمت كرده بود. باشتاب از جا بر خاست و گفت:

- خيلى زود "مُخارق" را خبر كنيد كه خودش را نزد من برساند.

چند دقيقه از انتظار نگذشته بود كه صداى آشناى مخارق به گوشش رسيد:

- جناب مأمون، خليفه بزرگ! سلامٌ عليكم. خداوند، مرگ مخارق را برساند تا هيچ وقت نگرانى خليفه بزرگ را نبيند! امير من! چه رخ داده كه شما اين‏گونه پريشان گشته‏ايد؟

مأمون سر برگرداند و گفت:

- بيا مخارق! بيا كه عجيب گرفتار شده‏ام. شايد تو بتوانى كارى برايم انجام دهى.

مخارق تعظيمى كرد و نزديك مأمون رفت:

- امر بفرماييد كه اين حقير در انتظار فرمان شماست.

مأمون سيبى از ميان ميوه‏ها برداشت و گفت:

- چندى است عجيب گرفتار گشته‏ام. اين گرفتارى مدتى است كه خواب و خوراك را از من ربوده است. باز قصه، قصه محمد بن على است.

مأمون سرى با تأسف تكان داد و گاز محكمى بر سيبى كه در دست داشت، زد. مخارق دستى به ريش پرپشتش كشيد:

- فكر مى‏كنم بتوانم كارى انجام دهم كه رضايت امير را فراهم آورد.

- مى‏دانستم مخارق! تنها اميد من تويى. گفتم دخترم بى‏عرضه است و توان كارى را ندارد.

خليفه روى تخت خودش را رها كرده بود و پاهايش روى هم تكان تكان مى‏خورد:

- خوب بگو؛ نقشه‏ات را مى‏شنوم.

- اگر امير اجازه دهند، فردا برايتان مى‏گويم. فقط اينكه حتماً دستور بدهيد براى فردا محمد بن على اينجا باشد، تا خليفه بزرگ را به آرزوى قلبى‏اش برسانم.

چينى بر پيشانى مأمون افتاد:

- يعنى تو مى‏توانى...؟!

مخارق خنده بلندى كرد و از جا برخاست و گفت:

- جناب خليفه اگر اجازه بدهند، فردا قدرت حقيقى مرا خواهند ديد.

مخارق تعظيمى كرد و عذر خواست و حضور مأمون را ترك كرد. هنر مخارق تنها نواختن بود. عود مى‏نواخت و لهو و لعبى خاص به مجالس مأمون مى‏داد. قول مخارق هم تأثيرى در آرام كردن مأمون نكرد. شب شده بود و مأمون باز آشفته شده بود.

چهره امام جلوى چشمانش ظاهر مى‏شد. صلابت و قداست امام به اندامش لرزه افكنده بود. با چهره خيس و عرق بر آن نشسته از خواب بلند شد. ديگر چيزى تا صبح نمانده بود. فكرى در ذهنش مى‏چرخيد و آن، به شهادت رساندن امام بود. و تنها وسيله، دخترش بود. حال مى‏بايست منتظر مى‏ماند تا ببيند مخارق چه مى‏كند. آيا دخترش رضايت به اين كار مى‏داد؟ آيا قبول مى‏كرد تا همسرى چون محمد بن على را به شهادت برساند؟ خيلى دور مى‏ديد، آنقدر كه حتى فكر كردن به آن هم برايش خنده‏دار مى‏آمد.

مخارق با عودش آمده بود و گوشه كاخ نشسته بود و نيشش تا بناگوش باز بود. امام مثل هميشه سكوت بر لب و سر به زير داشت. مأمون بر چهره امام چشم مى‏دوخت. هراسان بر خود مى‏لرزيد. با نگاهى پر از التماس به مخارق خيره مى‏شد. مخارق به مأمون و سپس به امام نگاه كرد. چهره امام غرق در نور بود. با ورودش بوى عطرآگين عجيبى در فضاى داخل قصر پيچيده بود. وقار و متانت خاصى در چهره‏اش موج مى‏زد. مأمون قدرت تماشا كردن چهره امام را نداشت. با هربار ديدنش انگار مى‏خواست قالب تهى كند و اين بهانه‏اى بود كه هميشه آزارش مى‏داد.

كاخ شلوغ شده بود. مأمون به اميد شكستن اين شخصيت، بزرگان دربار را دعوت به ميهمانى‏اش كرده بود. صداى مخارق با آواى خاصى برخاست و سكوت فضاى كاخ را درهم شكست. همراهانش شروع كردند به نواختن و ديگران در اطرافشان جمع شدند و شروع به آواز خوانى كردند.

خنده كمرنگى روى لبهاى مأمون نشست. امام سكوت كرده بود و چيزى نمى‏گفت. لحظه‏اى سر بلند كرد و نگاه مباركش را به سوى مخارق برگرداند و فرمود:

- اتق‏اللّه يا العثنون؛ از خدا بترس اى ريش بلند!

چهره مأمون به تيرگى گراييد. كاخ در يك لحظه لرزيد و زير پاى مأمون خالى شد. دستان مخارق لرزيد و چهره‏اش دگرگون شد. عود از دستش بر زمين افتاد و دستانش از حركت باز ايستاد و نتوانست تكانى به دستانش بدهد.

چشمهاى مأمون سياهى رفت. لحظه‏اى سيماى "على بن محمد" جلوى چشمانش تصوير گرفت. كابوس‏هاى شبانه باز به سراغش آمدند و چيزى نفهميد. فقط نگاه مى‏كرد و لبهايش خشكيده بود.

مخارق گوشه‏اى افتاده بود و مى‏ناليد. مأمون از جاى برخاست و با قدمهاى لرزان به سمت مخارق به راه افتاد. نفرت در وجودش شعله‏ور شده بود. مى‏بايست كارى مى‏كرد. ديگر تحمل آن نگاههاى پر از حرف را نداشت. مخارق به خود مى‏پيچيد. بالاى سرش ايستاد.

هنوز داشت مى‏لرزيد. قطرات اشك چهره‏اش را در برگرفته بود و صداى هق هق گريه‏اش بلند شده بود. با ديدن مأمون سرى تكان داد و به حالت تعظيم نشست.

- مخارق! بگو ببينم در يك لحظه چه اتفاقى افتاد كه تو را اين چنين دگرگون كرد؟

مخارق آب دهانش را فرو داد. رنگ بر چهره نداشت. از به ياد آوردن آن لحظه تمامى وجودش مى‏لرزيد. لذا گفت: آن هنگام كه محمد بن على به من بانگ زد، از هيبت و شكوه‏اش، آنچنان ترسيدم كه دستم فلج شد و عود از دستم رها شد.*

*. نگاهى گذرا به زندگانى امام جواد(ع)، علامه‏سيد عبدالرزّاق مقرّم، ترجمه دكتر پرويز لولاور، ص 125.

/ 1