محمد عابدى ميانجىجوان امروز بيش از هر زمان ديگر به بزرگمردى چون خمينى نيازدارد، تا از نفس قدسى او جان دو باره گيرد و با مطالعهزندگىاش، طريق جاودانه زيستن را فراگيرد. امام خمينى(ره) مردىاست كه از آغاز بلوغ شخصيت معنوى خود را ساخت و نزد خدايشبندهاى محبوب شد. از اين روى پردههاى آسمان كنار رفت و روحالله چشم بر حقايق هستى گشود. خداوند به دستسرنوشت ميليونهاانسان را دگرگون كرد. مقامى عظيم، يعنى كرامتبه وى عطا كرد.آنچه مىخوانيم گوشههايى از اين مقام عظيم است. جاى بسى شگفتىاست كه صاحبان قلم پيرامون ابعاد مختلف زندگى امام قلم فرسايىمىكنند، اما بعد عرفانى اين شخصيتبزرگ در هالهاى از غفلتقرار دارد و تحليلگران ما كمتر در باره آن سخن مىگويند، حالآنكه تبيين ارتباط مردان آسمانى با ملكوتيان براى جوانان ماجاذبههاى عجيبى دارد و در صورت طرح ساده و بىپيرايه جوان رابه باور آن سوق مىدهد و ريشههاى اعتماد و محبت قلبى بين مردمبا صاحب كرامت را تقويت مىكند. از اينرو انتظار مىرود محققانو نويسندگان تا آثار زنده و شاهدان صادق از امام خمينى(ره) دردسترس هستند، نسبتبه جمع آورى و ثبت مجموعه كرامتهاى حضرت بهپاخيزند و راههاى آسمانى را در جستجوى مرد سلوك سبز و عارفبزرگ قرن بپويند. آرى! ما بايد بدانيم مردى كه در عرصه سياست،نظامى ضد دينى را نابود ساخت، در عرصه علم و فقه و فلسفه واصول استاد دهر شد، در ميدان جهاد بانفس و خودسازى و پالايشاندرونهم تا آنجا پيش رفت كه قدسيان او را به پاكى ستودند وخداوند مقامى بس بالا نصيبش كرد.
كرامت هديهاى براى مردمان پاك طينت
كرامت نشانه قداست و آيه حقانيت مردان خدايى است. مردانى كهپاكى طينت و زلالى بندگى، آنان را نزد خداى متعال، محبوب ساخت.و تداوم آن در طول قرنها و عصرها، بهترين گواه بر اتصالزمينىها با ملكوتيان است و چه زيباست مطالعه زندگى وصاليافتگان.
اما كرامت چيست؟
كرامت همان معجزه استبا اين تفاوت كه معجزه در مقابل انكاركنندگان و براى عاجز كردن آنها از سوى معصومان عليهم السلامبروز مىنمايد; اما كرامت، همان كار از سوى اولياى الهى و ياغير معصومانعليهم السلام استبدون اينكه در مقابل انكار كنندهباشد; بلكه عنايتى است كه شامل حال معتقدان، صاحبان ايمان، يادلدادگان و دلسوختگان مىشود. و اولياى خداوند با اذن و اجازهپروردگار، در اسباب طبيعى تصرف مىكنند.البته برخى روشنفكرنمايان كرامتبزرگان را مخالف توجيهات علمىمىدانند. و اين حقيقت و موهبت الهى را خرافه مىپندارند. حالآنكه خدايى كه به اسباب مادى خاصيتهايى داده است، مىتواند آنويژگيها را سلب و به سبب ديگر بدهد. با اندك تاءملى مىتوانقبول كرد كه خدايى كه به دارو خاصيت «دردزدايى» عنايت كرد،همان خاصيت را مىتواند به تربت امام حسين(ع) بدهد و يا همانويژگى را در دعاى امام، يا اولياى خود و بندگان صالحش قراردهد. آرى خداوند هم «سببساز» و هم «سبب سوز» است. پس براىقبول كرامت اولياى الهى تنها كافى است، اعتقاد خود به قدرتمطلقه الهى را تقويت كنيم و به راستى تنها اوست كه مىتواندخاصيت اسباب طبيعى را جايگزين كند. به اين ترتيب مىتوان گفت:1- كرامت اولياى الهى امرى محال نيست. زيرا خارج از قدرتخداوند متعال نيست.2- كرامت از نظر علم و عقل معقول و قابل پذيرفتن است. هرچندخلاف عادت و كار كرد طبيعى اسباب موجود است.3- كرامت كار خارق العادهاى است كه هرگز احدى از مرتاضها ونابغههاى جهان نمىتوانند آن را انجام دهند.4- كسى نمىتواند اثر كرامت را نابود كند و يا مانع تحقق آنشود; زيرا كرامتبه قدرت بىكران خدا متصل است.5- كرامت نوعى عنايتبه دلسوختگان است، نه تحدى و مبارزهطلبى و عاجز سازى.6- كرامت محدوديت زمانى و مكانى و تشخص ندارد. زيرا بر قدرتنامحدود خداوند متكى است و اين قدرت در هر زمان مىتواند جارىشود و مىشود.7- كرامت، معلول بىعلت نيست، بلكه ما اين علت را نمىشناسيم،اما خداوند از آن آگاه است.8- مقام كرامتبر اثر پاگيزگى روحى به اشخاص اعطا مىشود وتنها پاكيزگان از اين مقام برخوردار مىشوند.9- چون زلالى باطن و تعلق و اراده الهى لازم است تا شخص صاحبكرامتشود، لذا اين مقام قابل تعليم و تعلم نيست. گرچه قابلاكتساب است.
اعتقاد به كرامت
امام خمينى(ره) خود اعتقادى محكم به تاثير نفوس پاك در تغييراسباب طبيعى داشت و معتقد بود اگر مردان خدا و پاكان بىريانزد خداوند چيزى بخواهند، همان خواهد شد. از اين روى هموارهاز چنين مردانى براى تغيير احوال يارى مىجست. نمونهاى از اين«باور كرامت» و «تاثير نفوس پاك» را مىتوان در سيماىامام آنگاه مشاهده كرد كه از آيت الله قاضى(ره) آن عارف بزرگبراى شفاى دخترش و نجات وى از مرگ كمك مىگيرد.
ختم «امن يجيب»
شاگردان امام هنوز آن روز را به ياد مىآورند و به صراحت و باشور از آن ياد مىكنند. آيت الله صانعى يكى از مشاهير شاگردانآن بزرگوار است كه مراسم ختم «امن يجيب» و حضور آيت اللهقاضى را به ياد دارد. وى مىگويد:بعد از درس معمولا جمعيت زيادى براى دستبوسى ايشان مىآمدند واز اين رو براى تلف نشدن وقتبا تاكسى به مسجداعظم رفت و آمدمىكردند. من هم براى آنكه بتوانم جواب سؤال خود را بهتربگيرم، دنبال امام به منزلشان مىرفتم، در آنجا سؤال را مطرحكردم. امام فرمودند: بنويس. سؤال را نوشتم و دادم خدمت امام واما باز هم امام جواب ندادند. من كه سابقه برخوردهاى چندينسال پيش از آن را داشتم و نيز از سرپرتوقعى، با رنجيدگى خاطربيرون آمدم و امام هم ناراحتى مرا احساس كردند.در همان موقع با برادرم رو به رو شدم. ايشان از من پرسيدند:«چرا ناراحتى؟» گفتم: رفتم مطلبى را از امام بپرسم، ولىامام به من جواب ندادند. برادرم با تندى به من گفت: دخترشانمريض است و از اين بابت امام ناراحتند. بعد تو توقع دارى دراين شرايط امام مثل هميشه به تو جواب سؤال درس را بدهند؟! بعدبرادرم براى من توضيح بيشترى دادند كه گويا هنگامى كه حالدختر امام به وخامت گراييده بود، فورا يك شوراى پزشكى در قمتشكيل شده بود. اين شورا نظر بسيار مايوس كنندهاى به حضرتامام(ره) داده بودند. وقتى به امام عرض كرده بودند كه يا بايدمادر از بين برود و يا بچه. اين طور مىگويند كه امام فرمودهبودند: من الان اظهار نظر نمىكنم كه كدام يك فداى ديگر بشود.شما يكى دوساعت صبر كنيد. من جواب مىدهم كه عمل جراحى انجامشود يانه؟پس از آن هم از برادر من خواسته بودند كه ترتيب ختم «امنيجيب» را در همان شب بدهند و مخصوصا آقاى قاضى را براى دعاخواسته بودند. مرحوم قاضى كه عموزاده علامه طباطبايى و ازدوستان امام بود، بسيار اهل ذكر خدا بود. ايشان در زمان طلبگىهم يك پيشگويى داشت و به امام عرض كرده بود: «شما بعدها جزوپيشوايان خواهيد شد.» بالاخره آقاى قاضى و عدهاى از طلبههاآمدند و ختم «امن يجيب» گرفتيم. براى همه ما ميزان اعتقادامام به دعا جالب بود. پس از آنكه ختم تمام شد، از بيمارستاننكويى قم به منزل امام تلفن كردند و اطلاع دادند كه حالدخترشان به طور معجزه آسايى بهتر شده است و از اين رو فعلانيازى به عمل نيست. در همان هنگام برادرم براى من اين پيغامرا از حضرت امام آورد: «... من آن وقت روى حساب مربضى صبيهناراحتبودم و جواب ايشان را ندادم، ولى فردا توى درس جوابخواهم داد.»
ارتباط با ائمه عليهم السلام
امام خمينى(ره) ولى فقيه و نايب حضرت ولى عصر(عج) بود و ازهمين جهت ارتباط وى با آن حضرت امرى كاملا طبيعى به نظر مىرسد.او فقيهى بزرگ بود كه در هدايتسيلخروشان مردم به سوى انقلاب ومراحل مختلف انقلاب از طريق همين ارتباط، راهنمايىهاى لازم رااز آن حضرت دريافت كرد اما عموما اين ارتباطها به صورتىسرپوشيده بود. با اين حال مواردى از طريق شاگردان حضرت كه بهايشان نزديك بودند، نقل شده است كه اين ارتباطها را علنىمىسازد. و از اين جهتبراى مومنان تقويت ايمان و براى مردمبىاعتقاد، نوعى اتمام حجت است تا انصاف پيشه سازند و به درستىراهى كه امام رفت، معتقد شوند و به اين ترتيب دست از تضغيفانديشههاى وى بردارند. خيانتى كه هم اينك جمعى براى اجراى آندر تلاشاند.نمونه روشن از اين ارتباط را حجهالاسلام سيد محمد كوثرى از آيتالله فاضل لنكرانى نقل مىكند:
شاه بايد برود
يك روز من منزل آقاى فاضل لنكرانى از استادان حوزه علميه قمبودم و يكى از فضلاى مشهد هم آنجا بودند. ايشان به نقل از يكىاز دوستانشان تعريف كردند: در نجف اشرف در خدمت امام بوديم وصحبت از ايران به ميان آمد. من گفتم: اين چه فرمايشهايى استكه در مورد بيرون كردن شاه از ايران مىفرماييد؟ يك مستاءجر رانمىشود از خانه بيرون كرد، آن وقتشما مىخواهيد شاه مملكت رابيرون كنيد!! امام بر آشفتند و فرموند: فلانى! چه مىگويى؟ مگرحضرت بقيهالله امام زمان(ع) به من (نستجيربالله) خلافمىفرمايد؟ شاه بايد برود.البته گاهى نيز اين ارتباط از طريق خواب براى اشخاص مسلم شدهاست. مانند خوابى كه همسر امام خمينى قبل از ازدواج مىبيند وبراى وى مسلم مىشود كه امام با اهلبيتعليهم السلام مرتبط است وبايد با وى وصلت كند. مورد ديگر را حجهالاسلام محى الدينفرقانى، به اين صورت، نقل مىكند.
هرچه بود، بخشيدم
شيخ مازندرانى پيرى بود كه بىدليل به امام بدبين بود. حتى بهبعضىها مىگفتبه درس امام نروند. اين مساله چند سالى طولكشيد. امام هر روز، ساعت ده و ربع براى درس مىرفتند. چون بعضىوقتها بدون اين كه به من خبر دهند، حركت مىكردند. من با عجلهبيرون مىرفتم كه مبادا ايشان تنها بروند. روزى با عجله ازخانه بيرون آمدم.ديدم اين پيرمرد شيخ در بيرونى را مىبوسد. بعد هم خم شد عتبهرا بوسيد. من كه از اعمال قبلى او اراحتبودم، گفتم: عجب!برگشت رو به من كرد و گفت:(الحمدالله الذى هدانا لهذا و ماكنا لنتهدى لولا ان هداناالله)گفتم: مگر چه شده است؟ گفت: به درس مىرويد؟ آقا مسجد مىآيند؟گفتم: بلى. گفت: من هم مىآيم مسجد. قبلا او به مسجد نمىآمد ونمىگذاشتبچهاش دست امام را ببوسد. همين كه اين حرف را زد، درباز شد و آقا از منزل بيرون آمدند. او خجالت كشيد و از كوچهديگر رفت. من همراه آقا به مسجد رفتم. آن روز كتاب همراهنبرده بودم كه مجبور نشوم پاى منبر بروم. همان دم در نشستم.اين از خوش شانسى پيرمرد بود. آمد و كنار من نشست و گفت: توكه مىدانى همنشين بد بر من اثر كرده بود. از بس زياد ازمغرضان شنيده بودم كه آقا روزنامه مىخواندند و چه كارهامىكنند.سپس اضافه كرد يك شب خواب ديدم در حرم حضرت امير(ع) هستم وعدهاى دور هم نشستهاند. سن هركدام، با سن يكى از امامها تطبيقمىكرد. دوازدهمى را مىگفتند حضرت مهدى(ع) است. از قيافهشاننور مىباريد. خيلى زيبا و ملكوتى بودند و درآخر صف نشستهبودند. بعد علماى اسلام يكى يكى آمدند. همه آنها از مقبره مقدساردبيلى بيرون مىآمدند، نگاه كردم تا ببينم آيا كسى از ايشانرا مىشناسم؟ يكى از آنها را گفتند: شيخ شلال يكى از شيوخ عرباست. خيلى خوشحال شدم، خواستم حركت كنم ولى انگار مرا به زمينبسته بودند. نمىتوانستم تكان بخورم. وقتى هركدام از اين علمامىآمدند آن دوازده نفر تعظيم مىكردند، بعضى وقتها حضرتامير(ع) با يكى دو نفر مشغول صحبتبودند. بعضى وقتها هم هفتهشت نفرشان تعظيم مىكردند. يك وقت ديدم آقاى خمينى از گوشهايوان وارد شدند و شما هم دنبالشان هستى. در كفشدارىكفشهايشان را كندند و شما كفشها را كنار گذاشتى و به سرعتبهدنبالشان رفتى. آن دوازدهمى تا چشمشان به ايشان افتاد، بلندشدند. يكمرتبه ديدم همه بلند شدند.بعد يازده نفرشان نشستند و دوازدهمى ايستادند و گفتند: روحالله، آقاى خمينى عبايشان را جمع كردند و گفتند: بله آقا،ايشان فرمودند: بياجلو، آقا تند تند جلو رفتند. وقتى خدمتامام زمان(ع) رسيدند، ديدم قدمهايشان يك اندازه است. جورىنبود كه حضرت مهدى(عج) بلند و آقاى خمينى كوتاه باشند. طورىايستادند كه گوش آقاى خمينى دم دهان امام زمان(عج) بود. امامزمان چيزهايى گفتند و آقاى خمينى در جواب گفتند:«چشم .... انجام دادم ... انجام مىدهم... انشاء الله ... »درستيك ربع حضرت در گوش روح الله چيزهايى مىگفتند. وقتى مطلبتمام شد و حضرت رفتند كه بنشينند، آقاى خمينى دست تكان دادندو آن يازده نفر تعظيم كردند و ايشان بىآنكه پشتشان را بكنندعقب، عقب برگشتند و به حرم رفتند. من پرسيدم كه چرا ايشان بهحرم نرفتند؟ گفتند: حضرت امير(ع) اينجا نشستهاند. براى چه بهحرم بروند!! بعد دم كفشدراى رفتند و شما كفششان را گذاشتى جلوپوشيدند و تند حركت كردند و از در صحن آمدند بيرون. من ازخواب بيدارشدم، شروع كردم به گريه كردن. ساعت را نگاه كردم.ديدم يك ساعتبه اذان صبح مانده، با خودم گفتم: من در حقايشان جفا كردهام. خدا از سر تقصيرم در گذرد! من از حالا بهايشان ايمان آوردم. ولى هنوز ناراحتم. اولين كارى كه كردمهمان بود كه ديدى. در مقابل نظر هيچ كس نبود. فقط تو مىدانى ومن. مىبايد اين عتبه را ببوسم. من قول دادهام كه فضايل ايشانرا منتشر كنم و بايد انتشار بدهم. بعد گفت: اين قصه من بود.يك خواهش از تو دارم «بينى و بين الله» اگر مىتوانى به امامبگو كه از من بگذرد. گفتم: مىتوانم همين الان انجام مىدهم. ازمسجد كه بيرون آمديم، به آقا گفتم كه قصه كذا و كذاست و حالااز شما خواهش دارد كه از او بگذريد. امام گفتند:«من از ايشان گذشتم. من بخشيدم. هرچه بود، بخشيدم.» بعد ازرفتن امام، او دوان دوان آمد. گريه مىكرد از من مىپرسيد: چهشد؟ گفتم: آقا گفتند كه من هرچه بود بخشيدم.به سجده افتاد. از آن به بعد هر روز خدمت امام مىآمد و آقاىخمينى هم نظر خاصى به او پيدا كردند و اين طور شد كه او همدنيا و هم آخرت را به دست آورد.
خبر غيبى
امام(ره) در مواردى بسيار، از آنچه رخ مىداد. آگاه بود و اينبه جهت همان ارتباطى بود كه داشتند و اين موضوع در مسير نهضتبارها تكرار شد و ياران، شاگردان و هم سنگرانش به بركتش ازخطرات بزرگى رهايى يافتند. ما تنها به يادآورى دو مورد از اينحكايتها بسنده مىكنيم:
سهم امام و رسيد آن
يكى از مواردى كه مىتوانم صد درصد روى آن انگشتبگذارم، ايناست كه يكى از تجار ايرانى، زمانى كه دولت طاغوت هركسى را كهبه نجف و زيارت ايشان مىرفت، تعقيب مىكرد، پول هنگفتى با خودبه نجف برده بود كه بابتسهم امام به ايشان بدهد. دولتىها همخبر داشتند كه اين شخص پول زيادى باخود برده است و مىخواهدسهم امام را بدهد. آن تاجر خدمت امام رسيد و گفت: اين پولهابابتسهم امام است و از ايران آوردهام كه به شما تقديم كنم تاصرف حوزه علميه كنيد. امام قبول نكردند، تاجر در جواب گفت:آقا من از راه دور اين پول را آوردهام، سهم امام و مخصوصشماست، امام فرمودند:«صلاح تو نيست كه من اين پولها را از توبگيرم. ببر خدمتيكىديگر از مراجع بده و از ايشان هم رسيد بگير.» خلاصه اصرارشهيچ در امام اثر نكرده بود و او پول را به منزل مرجع ديگرىبرد و رسيد گرفت. پس از بازگشت آن تاجر را در مرز دستگيركردند و به او گفتند كه شما در نجف پيش آقاى خمينى رفتهايد وپول زيادى هم با خود به آنجا بردهايد و ما از همه كارهاى توخبرداريم. و بالاخره زمينه چيدند كه حداقل چند سالى او رازندان كنند. تاجر در جواب گفت: «من يك شاهى هم پول به ايشانندادهام. پول را بابتسهم امام به شخص ديگرى دادم» و بعدرسيد پول را از جيبش درآورد و ارائه داد.آن رفت كه امام به ايشان فرموده بود كه صلاح تونيست پولت را بهمن بدهى، چنين روزى را مىديد. اگر پول را به امام داده و ازايشان رسيد گرفته بود، شايد تا آخر عمر در گذشه زندان مىماندو حتما شكنجه هم مىشد. اين هم يكى ديگر از كرامات ايشان بود.
سفر طولانى
در سال 1357 ه.ش هنگامى كه منزل امام از طرف بعثىها درمحاصره قرار گرفت، مساله هجرت امام از نجف مطرح شد. ايشان درجواب نامهاى كه ياسرعرفات نوشته بود، نامهاى نوشتند كه بايدكسى آن را به لبنان مىبرد. انجام اين امر برعهده من گذاشتهشد. همچنين قرار شد كه در لبنان و سوريه شرايط را براى اقامتامام بررسى كنم.وقتى نامه آماده و به من تحويل شد، براى خدا حافظى به خدمتامام رفتم. قاعدتا هر وقت ما مىخواستيم به سفر برويم خدمتامام مىرسيديم و دست ايشان را مىبوسيديم و امام هم دعايىمىكردند. وقتى تنهايى خدمت ايشان رسيدم. عرض كردم: من عازمسفرم، مسافرتى به سوريه و لبنان. تبسمى كردند و فرمودند:«مثل اينكه سفر شما اين بار طولانى مىشود.» من عرض كردم: نهعلىالقاعده نامه حضرت عالى است كه برسانم و شايد دو سه روزديگر برگردم. ايشان سكوت كردند، اما سخن ايشان در مورد اينكهسفر من طولانى مىشود، ذهنم را مشغول كرد. خلاصه به همراهبرادرمان آقاى فردوسى پور به طرف بغداد حركت كردم. قرار بودكه آقاى دعايى در بغداد مداركى را براى بردن به سوريه به مابدهد. وقتى وارد فرودگاه شدم، ساك خود را تحويل دادم و منتظرساعت پرواز شدم. از همان اول متوجه شديم كه وضع فرودگاه غيرعادى است. آن روز تمام مسوولان فرودگاه لباس شخصى بر تن داشتندو مشخص بود كه افراد سازمان امنيت عراق هستند. پس از مدتى يكىاز افراد سازمان امنيت عراق به نزد ما آمد و گفت: كدام يك ازشما مسافريد؟ گفتم: من مسافرم. گفت: با من بيا. پس از آنكه بههمراه او به راه افتادم. بليت مرا گرفتند و شماره روى آن رابه قسمت تحويل بار دادند و ساك مرا پس گرفتند و محتويات آن راخالى كردند. پس از آن مرا به همراه اوراقى كه در ساك خودداشتم، به طبقه دوم فرودگاه كه مركز سازمان امنيت عراق بود،بردند، در آنجا يكى دو ساعتبا من صحبت كردند. بعد گذرنامهامرا پس دادند و كاغذى را براى امضا كردن در برابرم قرار دادند.پرسيدم: اين چيست؟ گفت: بخوان. در كاغذ نوشته شده بود كه «منالان الىالابد ممنوع الدخول» به عراق هستم. همچنين از منالتزام گرفته شده بود كه چنانچه بر خلاف تعهدم وارد عراق شدم،خودم مشمول اجراى قانون شوراى انقلاب عراق هستم. در آغاز كمىبراى امضا نكردن پافشارى كردم، اما سرانجام مجبور به امضاشدم. در آن زمان ناگهان به ياد فرمايش امام در خصوص طولانى شدنمدت مسافرتم افتادم. 2تصرف در اسباب2 گاه كرامتهاى اولياىخداوند به تغيير كاربرد اسباب مىانجامد. به اين صورت كه بادعاو يا با اشارتى از سويشان سببهاى طبيعى منقلب مىگردند و بهاين ترتيب قدرت الهى به صورت «تصرف در اسباب» در برگذيدگاناو تجلى مىيابد. به خواست آنان گاه از دل بيابان خشك و سوزانچشمهاى مىجوشد و گاه مريضى رو به مرگ، زندگى دوباره مىيابد واز اين دست كرامتها در طول زندگى روح الله بسيار مىتوانمىديد.از جمله آنهاست آنچه شهيد صدوقى رحمهالله عليه نقل مىكند.
جوشش آب براى نماز شب
در آن زمان قسمتهايى از ايران زير نظر دولتهاى روسيه و آمريكاو انگلستان بود. وقتى از ارض اقدس بر مىگشتيم، بين راه روسهابراى بازرسى جلوى ماشين ما را گرفتند. همگى پياده شديم و چونامام از اول تكليف مراقب تهجد و نماز شب بودند، و هيچ وقت آنرا ترك نكرده بودند، بعد از پياده شدن خواستند كه نماز شببخوانند. آنجاهم كه وسط بيابان بود و آبى وجود نداشت. يك وقتنگاه كرديم ديديم كه آبى جارى شد. ايشان آستين بالازد و وضوگرفت. نفهميديم كه بعد از نماز ايشان هنوز آب بود يا نه!
ترس، هرگز!
در گذشته فردى ترسو و گريزان از ماجراجويى و يا مسائلى نظيرآن بود. به طورى كه با شنيدن كوچكترين صداى بلندى، ترس برتمامى وجودش مستولى مىشد و اختيار از كف مىداد و حالتبسيارناراحت كنندهاى به او دست مىداد. يك بار وقتى صداى شليكپدافند در حسينيه جماران به گوش رسيد، ترس و وحشت چنان بر اومستولى شد كه ديگران نيز از حالت او ناراحتشدند. كنترل آقاقاسم از عهده ديگران نيز ساخته نبود. در همين حال امام عزيزبا آقا قاسم رو به رو شدند و دستى بر سينهاش گذاشتند و دلدارىدادند. ناگهان آقا سيدقاسم جمارانى حالتى عادى به خود گرفت،مثل اين بود كه او هيچگاه با ترس آشنا نبوده است. آقا سيدقاسم مىگفت كه پس از آن تاريخ هرگز از هيچ صدايى حتى صداىانفجار نيز نترسيده است و قوت قلبى دور از تصور يافته است.
ديدم آقا نيست!
زمان آمدن امام از پاريس، در بهشت زهرا فردى را ديدم كه مردم را كنار مىزد و براى ديدن امام بىتابىمىنمود. وضعيتى تقريبا غير عادى داشت كه مجبور شدم، علت اينبى تابى و تلاش را از وى جويا شوم. در جواب گفت: من داستانىدارم كه شما نمىدانيد. زمان زندانى بودن حضرت امام، من سربازبودم و يكى از دوستانم كه مسؤول سلول حضرت امام بود، ظاهراآقا را نمىشناخت. برايم تعريف مىكرد كه: «من از اين سيدچيزهاى عجيبى مىبينم. درون سلول بعضى اوقات مشغول نماز است.پارهاى وقتها او را در سلول نمىبينم. قفل در سلول را بازمىكنم و به جستجو مىپردازم و او را نمىبينم. درب را قفلمىكنم. ولى بعد از دقايقى مىبينم درون سلول نماز مىخواند.»به پيشنهاد ايشان جايمان را عوض كرديم و من زندانبان آقا شدم.اوايل آن بزرگوار را نمىشناختم; ولى بر اساس بيانات دوستمكنجكاوى به خرج مىدادم. من هم عينا همان صحنهها را مشاهدهمىكردم. گرچه درب زندان بسته بود; اما ايشان را در سلولنمىيافتم و ... مشاهده اين كرامات مرا متوجه عظمتشخصيت آنبزرگوار كرد و بالاخره توفيق نصيب شد و آن حضرت را شناختم.زمانى كه از ارادت و علاقه من به آقا آگاه شدند، دستگيرم ساختهو به شكنجه و آزارم پرداختند و از جمله ناخنهايم را كشيدند.
علاج ناپذير
به بيمارى عصبى سختى دچار شده بودم و به همين منظور به خارجاز كشور، براى مداوا، رفتم. بيش از آن تقريبا نزد تمامىپزشكان مجرب داخلى رفته بودم ولى نتيجهاى به دست نياوردم. درخارج از كشور نيز پزشكان خارجى از عهده درمان من بر نيامدند.وضع به گونهاى شد كه در ميان دوستان شايع شد فلانى نيز علاجناپذير است و بايد براى جانشينى وى در ژاندارمرى فكرى كرد.اعضاى خانوادهام نيز كمكم ماءيوس شده بودند. خلاصه اميد براىدرمانم بسيار كم بود. به خدمتحضرت امام(ره) رسيدم. سلام كردمو گفتم: اماما دكترها مرا جواب كردهاند و اين به معنى آن استكه از نظر طبى من علاج ناپذيرم. از شما خواهش مىكنم كه برايمدعا كنيد. دعا كنيد كه انشاءالله من بهبودى يابم و بتوانم بهخدمتگزارى ادامه دهم.» امام دعا كردند خدا را شاهد مىگيرم كهاز آن پس رفته رفته حالم بهتر شد و حالا به سلامتى كامل نزديكم.
از بركت دعاى امام
در مورد كرامات امام مطالب گوناگونى وجود دارد، مثلا از دستايشان قند مىگيرند و تقاضا دارند كه آقا بر آب آشاميدنى دعابخوانند تا به بيمار بخورانند. فرزند يكى از دوستان ما بيماربود. كودك پاهايش درد مىكرد و نمىتوانست راه برود. آن آقا همخيلى ناراحتبود. آن اوايل بود كه امام به جماران تشريف آوردهبودند و رفت و آمد با ايشان آسانتر بود. آن آقا كه مى دانستگاهى كودكان را نزد امام مىبردند و ايشان دستى برسركودكانمىكشند گفت: بچه ما معلول است و نمىتواند راه برود به پزشك هممراجعه كردهايم ولى مثمر ثمر واقع نشده است. اگر مىتوانيد اورا به نزد امام ببريد. يك روز عصر بنده آن كودك را كه حدود سهسالش بود، بغل كردم و خدمت امام شرفياب شدم. پدرش داخل نشد.جريان را به عرض رساندم. امام هم دستى بر سر كودك كشيدند و اورا بوسيدند و دعا كردند و فرمودند: انشاء الله خوب مىشود. پدرو مادرش نگران نباشند... كودك را بغل كردم و از خدمت ايشانمرخص شدم. همان طور كه كودك در بغلم بود، مىخنديد. اين را خودمديدم. پدر كودك، فرزندش را گرفت و در حالى كه اشك در چشمانشپرشده بود، شكر كرد. مادر كودك هم آنجا ايستاده بود و خيلىخوشحال بود.... دو سال پيش كه بنده فرزندم را براى معالجه به خارج ازكشور برده بودم. آن آقا را ديدم. ايشان كه الان سفير ايران درسوئيس يا انگليس هستند به مناسبتى به پاريس آمده بود. من ديدمكه ايشان يك پسر بچه پنج، شش ساله به همراه دارد و آن كودكمىدود و مىخندند، فرانسوى صحبت مىكند و به انگليسى تكلممىكند. ايشان گفت: آقاى ثقفى مىدانى اين كودك كيست؟گفتم نه، گفت: همان است كه شما براى شفا خدمت امام برديد.بنده با تعجب پرسيدم: راست مىگوييد!! گفت: بله، او خوب شدهاست و به مدرسه هم مىرود. من سلامتى كودكم را از بركت دعاى خيرامام و دستى كه ايشان بر سرش كشيدند، مىدانم.