امام(قدس سره) در آسمان كرامت - امام (قدس سره) در آسمان کرامت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

امام (قدس سره) در آسمان کرامت - نسخه متنی

محمد عابدى میانجى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

امام(قدس سره) در آسمان كرامت

محمد عابدى ميانجى

جوان امروز بيش از هر زمان ديگر به بزرگمردى چون خمينى نيازدارد، تا از نفس قدسى او جان دو باره گيرد و با مطالعه‏زندگى‏اش، طريق جاودانه زيستن را فراگيرد. امام خمينى(ره) مردى‏است كه از آغاز بلوغ شخصيت معنوى خود را ساخت و نزد خدايش‏بنده‏اى محبوب شد. از اين روى پرده‏هاى آسمان كنار رفت و روح‏الله چشم بر حقايق هستى گشود. خداوند به دست‏سرنوشت ميليونهاانسان را دگرگون كرد. مقامى عظيم، يعنى كرامت‏به وى عطا كرد.

آنچه مى‏خوانيم گوشه‏هايى از اين مقام عظيم است. جاى بسى شگفتى‏است كه صاحبان قلم پيرامون ابعاد مختلف زندگى امام قلم فرسايى‏مى‏كنند، اما بعد عرفانى اين شخصيت‏بزرگ در هاله‏اى از غفلت‏قرار دارد و تحليلگران ما كمتر در باره آن سخن مى‏گويند، حال‏آنكه تبيين ارتباط مردان آسمانى با ملكوتيان براى جوانان ماجاذبه‏هاى عجيبى دارد و در صورت طرح ساده و بى‏پيرايه جوان رابه باور آن سوق مى‏دهد و ريشه‏هاى اعتماد و محبت قلبى بين مردم‏با صاحب كرامت را تقويت مى‏كند. از اين‏رو انتظار مى‏رود محققان‏و نويسندگان تا آثار زنده و شاهدان صادق از امام خمينى(ره) دردسترس هستند، نسبت‏به جمع آورى و ثبت مجموعه كرامت‏هاى حضرت به‏پاخيزند و راه‏هاى آسمانى را در جستجوى مرد سلوك سبز و عارف‏بزرگ قرن بپويند. آرى! ما بايد بدانيم مردى كه در عرصه سياست،نظامى ضد دينى را نابود ساخت، در عرصه علم و فقه و فلسفه واصول استاد دهر شد، در ميدان جهاد بانفس و خودسازى و پالايش‏اندرون‏هم تا آنجا پيش رفت كه قدسيان او را به پاكى ستودند وخداوند مقامى بس بالا نصيبش كرد.

كرامت هديه‏اى براى مردمان پاك طينت

كرامت نشانه قداست و آيه حقانيت مردان خدايى است. مردانى كه‏پاكى طينت و زلالى بندگى، آنان را نزد خداى متعال، محبوب ساخت.

و تداوم آن در طول قرنها و عصرها، بهترين گواه بر اتصال‏زمينى‏ها با ملكوتيان است و چه زيباست مطالعه زندگى وصال‏يافتگان.

اما كرامت چيست؟

كرامت همان معجزه است‏با اين تفاوت كه معجزه در مقابل انكاركنندگان و براى عاجز كردن آنها از سوى معصومان عليهم السلام‏بروز مى‏نمايد; اما كرامت، همان كار از سوى اولياى الهى و ياغير معصومان‏عليهم السلام است‏بدون اينكه در مقابل انكار كننده‏باشد; بلكه عنايتى است كه شامل حال معتقدان، صاحبان ايمان، يادلدادگان و دلسوختگان مى‏شود. و اولياى خداوند با اذن و اجازه‏پروردگار، در اسباب طبيعى تصرف مى‏كنند.

البته برخى روشنفكرنمايان كرامت‏بزرگان را مخالف توجيهات علمى‏مى‏دانند. و اين حقيقت و موهبت الهى را خرافه مى‏پندارند. حال‏آنكه خدايى كه به اسباب مادى خاصيت‏هايى داده است، مى‏تواند آن‏ويژگيها را سلب و به سبب ديگر بدهد. با اندك تاءملى مى‏توان‏قبول كرد كه خدايى كه به دارو خاصيت «دردزدايى‏» عنايت كرد،همان خاصيت را مى‏تواند به تربت امام حسين(ع) بدهد و يا همان‏ويژگى را در دعاى امام، يا اولياى خود و بندگان صالحش قراردهد. آرى خداوند هم «سبب‏ساز» و هم «سبب سوز» است. پس براى‏قبول كرامت اولياى الهى تنها كافى است، اعتقاد خود به قدرت‏مطلقه الهى را تقويت كنيم و به راستى تنها اوست كه مى‏تواندخاصيت اسباب طبيعى را جايگزين كند. به اين ترتيب مى‏توان گفت:

1- كرامت اولياى الهى امرى محال نيست. زيرا خارج از قدرت‏خداوند متعال نيست.

2- كرامت از نظر علم و عقل معقول و قابل پذيرفتن است. هرچندخلاف عادت و كار كرد طبيعى اسباب موجود است.

3- كرامت كار خارق العاده‏اى است كه هرگز احدى از مرتاضها ونابغه‏هاى جهان نمى‏توانند آن را انجام دهند.

4- كسى نمى‏تواند اثر كرامت را نابود كند و يا مانع تحقق آن‏شود; زيرا كرامت‏به قدرت بى‏كران خدا متصل است.

5- كرامت نوعى عنايت‏به دلسوختگان است، نه تحدى و مبارزه‏طلبى و عاجز سازى.

6- كرامت محدوديت زمانى و مكانى و تشخص ندارد. زيرا بر قدرت‏نامحدود خداوند متكى است و اين قدرت در هر زمان مى‏تواند جارى‏شود و مى‏شود.

7- كرامت، معلول بى‏علت نيست، بلكه ما اين علت را نمى‏شناسيم،اما خداوند از آن آگاه است.

8- مقام كرامت‏بر اثر پاگيزگى روحى به اشخاص اعطا مى‏شود وتنها پاكيزگان از اين مقام برخوردار مى‏شوند.

9- چون زلالى باطن و تعلق و اراده الهى لازم است تا شخص صاحب‏كرامت‏شود، لذا اين مقام قابل تعليم و تعلم نيست. گرچه قابل‏اكتساب است.

اعتقاد به كرامت

امام خمينى(ره) خود اعتقادى محكم به تاثير نفوس پاك در تغييراسباب طبيعى داشت و معتقد بود اگر مردان خدا و پاكان بى‏ريانزد خداوند چيزى بخواهند، همان خواهد شد. از اين روى همواره‏از چنين مردانى براى تغيير احوال يارى مى‏جست. نمونه‏اى از اين‏«باور كرامت‏» و «تاثير نفوس پاك‏» را مى‏توان در سيماى‏امام آنگاه مشاهده كرد كه از آيت الله قاضى(ره) آن عارف بزرگ‏براى شفاى دخترش و نجات وى از مرگ كمك مى‏گيرد.

ختم «امن يجيب‏»

شاگردان امام هنوز آن روز را به ياد مى‏آورند و به صراحت و باشور از آن ياد مى‏كنند. آيت الله صانعى يكى از مشاهير شاگردان‏آن بزرگوار است كه مراسم ختم «امن يجيب‏» و حضور آيت الله‏قاضى را به ياد دارد. وى مى‏گويد:

بعد از درس معمولا جمعيت زيادى براى دستبوسى ايشان مى‏آمدند واز اين رو براى تلف نشدن وقت‏با تاكسى به مسجداعظم رفت و آمدمى‏كردند. من هم براى آن‏كه بتوانم جواب سؤال خود را بهتربگيرم، دنبال امام به منزلشان مى‏رفتم، در آنجا سؤال را مطرح‏كردم. امام فرمودند: بنويس. سؤال را نوشتم و دادم خدمت امام واما باز هم امام جواب ندادند. من كه سابقه برخوردهاى چندين‏سال پيش از آن را داشتم و نيز از سرپرتوقعى، با رنجيدگى خاطربيرون آمدم و امام هم ناراحتى مرا احساس كردند.

در همان موقع با برادرم رو به رو شدم. ايشان از من پرسيدند:

«چرا ناراحتى؟» گفتم: رفتم مطلبى را از امام بپرسم، ولى‏امام به من جواب ندادند. برادرم با تندى به من گفت: دخترشان‏مريض است و از اين بابت امام ناراحتند. بعد تو توقع دارى دراين شرايط امام مثل هميشه به تو جواب سؤال درس را بدهند؟! بعدبرادرم براى من توضيح بيشترى دادند كه گويا هنگامى كه حال‏دختر امام به وخامت گراييده بود، فورا يك شوراى پزشكى در قم‏تشكيل شده بود. اين شورا نظر بسيار مايوس كننده‏اى به حضرت‏امام(ره) داده بودند. وقتى به امام عرض كرده بودند كه يا بايدمادر از بين برود و يا بچه. اين طور مى‏گويند كه امام فرموده‏بودند: من الان اظهار نظر نمى‏كنم كه كدام يك فداى ديگر بشود.

شما يكى دوساعت صبر كنيد. من جواب مى‏دهم كه عمل جراحى انجام‏شود يانه؟

پس از آن هم از برادر من خواسته بودند كه ترتيب ختم «امن‏يجيب‏» را در همان شب بدهند و مخصوصا آقاى قاضى را براى دعاخواسته بودند. مرحوم قاضى كه عموزاده علامه طباطبايى و ازدوستان امام بود، بسيار اهل ذكر خدا بود. ايشان در زمان طلبگى‏هم يك پيشگويى داشت و به امام عرض كرده بود: «شما بعدها جزوپيشوايان خواهيد شد.» بالاخره آقاى قاضى و عده‏اى از طلبه‏هاآمدند و ختم «امن يجيب‏» گرفتيم. براى همه ما ميزان اعتقادامام به دعا جالب بود. پس از آنكه ختم تمام شد، از بيمارستان‏نكويى قم به منزل امام تلفن كردند و اطلاع دادند كه حال‏دخترشان به طور معجزه آسايى بهتر شده است و از اين رو فعلانيازى به عمل نيست. در همان هنگام برادرم براى من اين پيغام‏را از حضرت امام آورد: «... من آن وقت روى حساب مربضى صبيه‏ناراحت‏بودم و جواب ايشان را ندادم، ولى فردا توى درس جواب‏خواهم داد.»

ارتباط با ائمه عليهم السلام

امام خمينى(ره) ولى فقيه و نايب حضرت ولى عصر(عج) بود و ازهمين جهت ارتباط وى با آن حضرت امرى كاملا طبيعى به نظر مى‏رسد.

او فقيهى بزرگ بود كه در هدايت‏سيل‏خروشان مردم به سوى انقلاب ومراحل مختلف انقلاب از طريق همين ارتباط، راهنمايى‏هاى لازم رااز آن حضرت دريافت كرد اما عموما اين ارتباطها به صورتى‏سرپوشيده بود. با اين حال مواردى از طريق شاگردان حضرت كه به‏ايشان نزديك بودند، نقل شده است كه اين ارتباطها را علنى‏مى‏سازد. و از اين جهت‏براى مومنان تقويت ايمان و براى مردم‏بى‏اعتقاد، نوعى اتمام حجت است تا انصاف پيشه سازند و به درستى‏راهى كه امام رفت، معتقد شوند و به اين ترتيب دست از تضغيف‏انديشه‏هاى وى بردارند. خيانتى كه هم اينك جمعى براى اجراى آن‏در تلاش‏اند.

نمونه روشن از اين ارتباط را حجه‏الاسلام سيد محمد كوثرى از آيت‏الله فاضل لنكرانى نقل مى‏كند:

شاه بايد برود

يك روز من منزل آقاى فاضل لنكرانى از استادان حوزه علميه قم‏بودم و يكى از فضلاى مشهد هم آنجا بودند. ايشان به نقل از يكى‏از دوستانشان تعريف كردند: در نجف اشرف در خدمت امام بوديم وصحبت از ايران به ميان آمد. من گفتم: اين چه فرمايش‏هايى است‏كه در مورد بيرون كردن شاه از ايران مى‏فرماييد؟ يك مستاءجر رانمى‏شود از خانه بيرون كرد، آن وقت‏شما مى‏خواهيد شاه مملكت رابيرون كنيد!! امام بر آشفتند و فرموند: فلانى! چه مى‏گويى؟ مگرحضرت بقيه‏الله امام زمان(ع) به من (نستجيربالله) خلاف‏مى‏فرمايد؟ شاه بايد برود.

البته گاهى نيز اين ارتباط از طريق خواب براى اشخاص مسلم شده‏است. مانند خوابى كه همسر امام خمينى قبل از ازدواج مى‏بيند وبراى وى مسلم مى‏شود كه امام با اهل‏بيت‏عليهم السلام مرتبط است وبايد با وى وصلت كند. مورد ديگر را حجه‏الاسلام محى الدين‏فرقانى، به اين صورت، نقل مى‏كند.

هرچه بود، بخشيدم

شيخ مازندرانى پيرى بود كه بى‏دليل به امام بدبين بود. حتى به‏بعضى‏ها مى‏گفت‏به درس امام نروند. اين مساله چند سالى طول‏كشيد. امام هر روز، ساعت ده و ربع براى درس مى‏رفتند. چون بعضى‏وقتها بدون اين كه به من خبر دهند، حركت مى‏كردند. من با عجله‏بيرون مى‏رفتم كه مبادا ايشان تنها بروند. روزى با عجله ازخانه بيرون آمدم.

ديدم اين پيرمرد شيخ در بيرونى را مى‏بوسد. بعد هم خم شد عتبه‏را بوسيد. من كه از اعمال قبلى او اراحت‏بودم، گفتم: عجب!

برگشت رو به من كرد و گفت:

(الحمدالله الذى هدانا لهذا و ماكنا لنتهدى لولا ان هداناالله)

گفتم: مگر چه شده است؟ گفت: به درس مى‏رويد؟ آقا مسجد مى‏آيند؟

گفتم: بلى. گفت: من هم مى‏آيم مسجد. قبلا او به مسجد نمى‏آمد ونمى‏گذاشت‏بچه‏اش دست امام را ببوسد. همين كه اين حرف را زد، درباز شد و آقا از منزل بيرون آمدند. او خجالت كشيد و از كوچه‏ديگر رفت. من همراه آقا به مسجد رفتم. آن روز كتاب همراه‏نبرده بودم كه مجبور نشوم پاى منبر بروم. همان دم در نشستم.

اين از خوش شانسى پيرمرد بود. آمد و كنار من نشست و گفت: توكه مى‏دانى همنشين بد بر من اثر كرده بود. از بس زياد ازمغرضان شنيده بودم كه آقا روزنامه مى‏خواندند و چه كارهامى‏كنند.

سپس اضافه كرد يك شب خواب ديدم در حرم حضرت امير(ع) هستم وعده‏اى دور هم نشسته‏اند. سن هركدام، با سن يكى از امام‏ها تطبيق‏مى‏كرد. دوازدهمى را مى‏گفتند حضرت مهدى(ع) است. از قيافه‏شان‏نور مى‏باريد. خيلى زيبا و ملكوتى بودند و درآخر صف نشسته‏بودند. بعد علماى اسلام يكى يكى آمدند. همه آنها از مقبره مقدس‏اردبيلى بيرون مى‏آمدند، نگاه كردم تا ببينم آيا كسى از ايشان‏را مى‏شناسم؟ يكى از آنها را گفتند: شيخ شلال يكى از شيوخ عرب‏است. خيلى خوشحال شدم، خواستم حركت كنم ولى انگار مرا به زمين‏بسته بودند. نمى‏توانستم تكان بخورم. وقتى هركدام از اين علمامى‏آمدند آن دوازده نفر تعظيم مى‏كردند، بعضى وقت‏ها حضرت‏امير(ع) با يكى دو نفر مشغول صحبت‏بودند. بعضى وقت‏ها هم هفت‏هشت نفرشان تعظيم مى‏كردند. يك وقت ديدم آقاى خمينى از گوشه‏ايوان وارد شدند و شما هم دنبالشان هستى. در كفشدارى‏كفش‏هايشان را كندند و شما كفش‏ها را كنار گذاشتى و به سرعت‏به‏دنبالشان رفتى. آن دوازدهمى تا چشمشان به ايشان افتاد، بلندشدند. يك‏مرتبه ديدم همه بلند شدند.

بعد يازده نفرشان نشستند و دوازدهمى ايستادند و گفتند: روح‏الله، آقاى خمينى عبايشان را جمع كردند و گفتند: بله آقا،ايشان فرمودند: بياجلو، آقا تند تند جلو رفتند. وقتى خدمت‏امام زمان(ع) رسيدند، ديدم قدمهايشان يك اندازه است. جورى‏نبود كه حضرت مهدى(عج) بلند و آقاى خمينى كوتاه باشند. طورى‏ايستادند كه گوش آقاى خمينى دم دهان امام زمان(عج) بود. امام‏زمان چيزهايى گفتند و آقاى خمينى در جواب گفتند:

«چشم .... انجام دادم ... انجام مى‏دهم... ان‏شاء الله ... »درست‏يك ربع حضرت در گوش روح الله چيزهايى مى‏گفتند. وقتى مطلب‏تمام شد و حضرت رفتند كه بنشينند، آقاى خمينى دست تكان دادندو آن يازده نفر تعظيم كردند و ايشان بى‏آنكه پشتشان را بكنندعقب، عقب برگشتند و به حرم رفتند. من پرسيدم كه چرا ايشان به‏حرم نرفتند؟ گفتند: حضرت امير(ع) اينجا نشسته‏اند. براى چه به‏حرم بروند!! بعد دم كفشدراى رفتند و شما كفششان را گذاشتى جلوپوشيدند و تند حركت كردند و از در صحن آمدند بيرون. من ازخواب بيدارشدم، شروع كردم به گريه كردن. ساعت را نگاه كردم.

ديدم يك ساعت‏به اذان صبح مانده، با خودم گفتم: من در حق‏ايشان جفا كرده‏ام. خدا از سر تقصيرم در گذرد! من از حالا به‏ايشان ايمان آوردم. ولى هنوز ناراحتم. اولين كارى كه كردم‏همان بود كه ديدى. در مقابل نظر هيچ كس نبود. فقط تو مى‏دانى ومن. مى‏بايد اين عتبه را ببوسم. من قول داده‏ام كه فضايل ايشان‏را منتشر كنم و بايد انتشار بدهم. بعد گفت: اين قصه من بود.

يك خواهش از تو دارم «بينى و بين الله‏» اگر مى‏توانى به امام‏بگو كه از من بگذرد. گفتم: مى‏توانم همين الان انجام مى‏دهم. ازمسجد كه بيرون آمديم، به آقا گفتم كه قصه كذا و كذاست و حالااز شما خواهش دارد كه از او بگذريد. امام گفتند:

«من از ايشان گذشتم. من بخشيدم. هرچه بود، بخشيدم.» بعد ازرفتن امام، او دوان دوان آمد. گريه مى‏كرد از من مى‏پرسيد: چه‏شد؟ گفتم: آقا گفتند كه من هرچه بود بخشيدم.

به سجده افتاد. از آن به بعد هر روز خدمت امام مى‏آمد و آقاى‏خمينى هم نظر خاصى به او پيدا كردند و اين طور شد كه او هم‏دنيا و هم آخرت را به دست آورد.

خبر غيبى

امام(ره) در مواردى بسيار، از آنچه رخ مى‏داد. آگاه بود و اين‏به جهت همان ارتباطى بود كه داشتند و اين موضوع در مسير نهضت‏بارها تكرار شد و ياران، شاگردان و هم سنگرانش به بركتش ازخطرات بزرگى رهايى يافتند. ما تنها به يادآورى دو مورد از اين‏حكايت‏ها بسنده مى‏كنيم:

سهم امام و رسيد آن

يكى از مواردى كه مى‏توانم صد درصد روى آن انگشت‏بگذارم، اين‏است كه يكى از تجار ايرانى، زمانى كه دولت طاغوت هركسى را كه‏به نجف و زيارت ايشان مى‏رفت، تعقيب مى‏كرد، پول هنگفتى با خودبه نجف برده بود كه بابت‏سهم امام به ايشان بدهد. دولتى‏ها هم‏خبر داشتند كه اين شخص پول زيادى باخود برده است و مى‏خواهدسهم امام را بدهد. آن تاجر خدمت امام رسيد و گفت: اين پولهابابت‏سهم امام است و از ايران آورده‏ام كه به شما تقديم كنم تاصرف حوزه علميه كنيد. امام قبول نكردند، تاجر در جواب گفت:

آقا من از راه دور اين پول را آورده‏ام، سهم امام و مخصوص‏شماست، امام فرمودند:

«صلاح تو نيست كه من اين پولها را از توبگيرم. ببر خدمت‏يكى‏ديگر از مراجع بده و از ايشان هم رسيد بگير.» خلاصه اصرارش‏هيچ در امام اثر نكرده بود و او پول را به منزل مرجع ديگرى‏برد و رسيد گرفت. پس از بازگشت آن تاجر را در مرز دستگيركردند و به او گفتند كه شما در نجف پيش آقاى خمينى رفته‏ايد وپول زيادى هم با خود به آنجا برده‏ايد و ما از همه كارهاى توخبرداريم. و بالاخره زمينه چيدند كه حداقل چند سالى او رازندان كنند. تاجر در جواب گفت: «من يك شاهى هم پول به ايشان‏نداده‏ام. پول را بابت‏سهم امام به شخص ديگرى دادم‏» و بعدرسيد پول را از جيبش درآورد و ارائه داد.

آن رفت كه امام به ايشان فرموده بود كه صلاح تونيست پولت را به‏من بدهى، چنين روزى را مى‏ديد. اگر پول را به امام داده و ازايشان رسيد گرفته بود، شايد تا آخر عمر در گذشه زندان مى‏ماندو حتما شكنجه هم مى‏شد. اين هم يكى ديگر از كرامات ايشان بود.

سفر طولانى

در سال 1357 ه.ش هنگامى كه منزل امام از طرف بعثى‏ها درمحاصره قرار گرفت، مساله هجرت امام از نجف مطرح شد. ايشان درجواب نامه‏اى كه ياسرعرفات نوشته بود، نامه‏اى نوشتند كه بايدكسى آن را به لبنان مى‏برد. انجام اين امر برعهده من گذاشته‏شد. همچنين قرار شد كه در لبنان و سوريه شرايط را براى اقامت‏امام بررسى كنم.

وقتى نامه آماده و به من تحويل شد، براى خدا حافظى به خدمت‏امام رفتم. قاعدتا هر وقت ما مى‏خواستيم به سفر برويم خدمت‏امام مى‏رسيديم و دست ايشان را مى‏بوسيديم و امام هم دعايى‏مى‏كردند. وقتى تنهايى خدمت ايشان رسيدم. عرض كردم: من عازم‏سفرم، مسافرتى به سوريه و لبنان. تبسمى كردند و فرمودند:

«مثل اينكه سفر شما اين بار طولانى مى‏شود.» من عرض كردم: نه‏على‏القاعده نامه حضرت عالى است كه برسانم و شايد دو سه روزديگر برگردم. ايشان سكوت كردند، اما سخن ايشان در مورد اينكه‏سفر من طولانى مى‏شود، ذهنم را مشغول كرد. خلاصه به همراه‏برادرمان آقاى فردوسى پور به طرف بغداد حركت كردم. قرار بودكه آقاى دعايى در بغداد مداركى را براى بردن به سوريه به مابدهد. وقتى وارد فرودگاه شدم، ساك خود را تحويل دادم و منتظرساعت پرواز شدم. از همان اول متوجه شديم كه وضع فرودگاه غيرعادى است. آن روز تمام مسوولان فرودگاه لباس شخصى بر تن داشتندو مشخص بود كه افراد سازمان امنيت عراق هستند. پس از مدتى يكى‏از افراد سازمان امنيت عراق به نزد ما آمد و گفت: كدام يك ازشما مسافريد؟ گفتم: من مسافرم. گفت: با من بيا. پس از آنكه به‏همراه او به راه افتادم. بليت مرا گرفتند و شماره روى آن رابه قسمت تحويل بار دادند و ساك مرا پس گرفتند و محتويات آن راخالى كردند. پس از آن مرا به همراه اوراقى كه در ساك خودداشتم، به طبقه دوم فرودگاه كه مركز سازمان امنيت عراق بود،بردند، در آنجا يكى دو ساعت‏با من صحبت كردند. بعد گذرنامه‏ام‏را پس دادند و كاغذى را براى امضا كردن در برابرم قرار دادند.

پرسيدم: اين چيست؟ گفت: بخوان. در كاغذ نوشته شده بود كه «من‏الان الى‏الابد ممنوع الدخول‏» به عراق هستم. همچنين از من‏التزام گرفته شده بود كه چنانچه بر خلاف تعهدم وارد عراق شدم،خودم مشمول اجراى قانون شوراى انقلاب عراق هستم. در آغاز كمى‏براى امضا نكردن پافشارى كردم، اما سرانجام مجبور به امضاشدم. در آن زمان ناگهان به ياد فرمايش امام در خصوص طولانى شدن‏مدت مسافرتم افتادم. 2تصرف در اسباب‏2 گاه كرامت‏هاى اولياى‏خداوند به تغيير كاربرد اسباب مى‏انجامد. به اين صورت كه بادعاو يا با اشارتى از سويشان سبب‏هاى طبيعى منقلب مى‏گردند و به‏اين ترتيب قدرت الهى به صورت «تصرف در اسباب‏» در برگذيدگان‏او تجلى مى‏يابد. به خواست آنان گاه از دل بيابان خشك و سوزان‏چشمه‏اى مى‏جوشد و گاه مريضى رو به مرگ، زندگى دوباره مى‏يابد واز اين دست كرامت‏ها در طول زندگى روح الله بسيار مى‏توان‏مى‏ديد.

از جمله آنهاست آنچه شهيد صدوقى رحمه‏الله عليه نقل مى‏كند.

جوشش آب براى نماز شب

در آن زمان قسمت‏هايى از ايران زير نظر دولت‏هاى روسيه و آمريكاو انگلستان بود. وقتى از ارض اقدس بر مى‏گشتيم، بين راه روس‏هابراى بازرسى جلوى ماشين ما را گرفتند. همگى پياده شديم و چون‏امام از اول تكليف مراقب تهجد و نماز شب بودند، و هيچ وقت آن‏را ترك نكرده بودند، بعد از پياده شدن خواستند كه نماز شب‏بخوانند. آنجاهم كه وسط بيابان بود و آبى وجود نداشت. يك وقت‏نگاه كرديم ديديم كه آبى جارى شد. ايشان آستين بالازد و وضوگرفت. نفهميديم كه بعد از نماز ايشان هنوز آب بود يا نه!

ترس، هرگز!

در گذشته فردى ترسو و گريزان از ماجراجويى و يا مسائلى نظيرآن بود. به طورى كه با شنيدن كوچكترين صداى بلندى، ترس برتمامى وجودش مستولى مى‏شد و اختيار از كف مى‏داد و حالت‏بسيارناراحت كننده‏اى به او دست مى‏داد. يك بار وقتى صداى شليك‏پدافند در حسينيه جماران به گوش رسيد، ترس و وحشت چنان بر اومستولى شد كه ديگران نيز از حالت او ناراحت‏شدند. كنترل آقاقاسم از عهده ديگران نيز ساخته نبود. در همين حال امام عزيزبا آقا قاسم رو به رو شدند و دستى بر سينه‏اش گذاشتند و دلدارى‏دادند. ناگهان آقا سيدقاسم جمارانى حالتى عادى به خود گرفت،مثل اين بود كه او هيچ‏گاه با ترس آشنا نبوده است. آقا سيدقاسم مى‏گفت كه پس از آن تاريخ هرگز از هيچ صدايى حتى صداى‏انفجار نيز نترسيده است و قوت قلبى دور از تصور يافته است.

ديدم آقا نيست!

زمان آمدن امام از پاريس، در بهشت زهرا فردى را ديدم كه مردم را كنار مى‏زد و براى ديدن امام بى‏تابى‏مى‏نمود. وضعيتى تقريبا غير عادى داشت كه مجبور شدم، علت اين‏بى تابى و تلاش را از وى جويا شوم. در جواب گفت: من داستانى‏دارم كه شما نمى‏دانيد. زمان زندانى بودن حضرت امام، من سربازبودم و يكى از دوستانم كه مسؤول سلول حضرت امام بود، ظاهراآقا را نمى‏شناخت. برايم تعريف مى‏كرد كه: «من از اين سيدچيزهاى عجيبى مى‏بينم. درون سلول بعضى اوقات مشغول نماز است.

پاره‏اى وقت‏ها او را در سلول نمى‏بينم. قفل در سلول را بازمى‏كنم و به جستجو مى‏پردازم و او را نمى‏بينم. درب را قفل‏مى‏كنم. ولى بعد از دقايقى مى‏بينم درون سلول نماز مى‏خواند.»

به پيشنهاد ايشان جايمان را عوض كرديم و من زندانبان آقا شدم.

اوايل آن بزرگوار را نمى‏شناختم; ولى بر اساس بيانات دوستم‏كنجكاوى به خرج مى‏دادم. من هم عينا همان صحنه‏ها را مشاهده‏مى‏كردم. گرچه درب زندان بسته بود; اما ايشان را در سلول‏نمى‏يافتم و ... مشاهده اين كرامات مرا متوجه عظمت‏شخصيت آن‏بزرگوار كرد و بالاخره توفيق نصيب شد و آن حضرت را شناختم.

زمانى كه از ارادت و علاقه من به آقا آگاه شدند، دستگيرم ساخته‏و به شكنجه و آزارم پرداختند و از جمله ناخن‏هايم را كشيدند.

علاج ناپذير

به بيمارى عصبى سختى دچار شده بودم و به همين منظور به خارج‏از كشور، براى مداوا، رفتم. بيش از آن تقريبا نزد تمامى‏پزشكان مجرب داخلى رفته بودم ولى نتيجه‏اى به دست نياوردم. درخارج از كشور نيز پزشكان خارجى از عهده درمان من بر نيامدند.

وضع به گونه‏اى شد كه در ميان دوستان شايع شد فلانى نيز علاج‏ناپذير است و بايد براى جانشينى وى در ژاندارمرى فكرى كرد.

اعضاى خانواده‏ام نيز كم‏كم ماءيوس شده بودند. خلاصه اميد براى‏درمانم بسيار كم بود. به خدمت‏حضرت امام(ره) رسيدم. سلام كردم‏و گفتم: اماما دكترها مرا جواب كرده‏اند و اين به معنى آن است‏كه از نظر طبى من علاج ناپذيرم. از شما خواهش مى‏كنم كه برايم‏دعا كنيد. دعا كنيد كه ان‏شاءالله من بهبودى يابم و بتوانم به‏خدمتگزارى ادامه دهم.» امام دعا كردند خدا را شاهد مى‏گيرم كه‏از آن پس رفته رفته حالم بهتر شد و حالا به سلامتى كامل نزديكم.

از بركت دعاى امام

در مورد كرامات امام مطالب گوناگونى وجود دارد، مثلا از دست‏ايشان قند مى‏گيرند و تقاضا دارند كه آقا بر آب آشاميدنى دعابخوانند تا به بيمار بخورانند. فرزند يكى از دوستان ما بيماربود. كودك پاهايش درد مى‏كرد و نمى‏توانست راه برود. آن آقا هم‏خيلى ناراحت‏بود. آن اوايل بود كه امام به جماران تشريف آورده‏بودند و رفت و آمد با ايشان آسانتر بود. آن آقا كه مى دانست‏گاهى كودكان را نزد امام مى‏بردند و ايشان دستى برسركودكان‏مى‏كشند گفت: بچه ما معلول است و نمى‏تواند راه برود به پزشك هم‏مراجعه كرده‏ايم ولى مثمر ثمر واقع نشده است. اگر مى‏توانيد اورا به نزد امام ببريد. يك روز عصر بنده آن كودك را كه حدود سه‏سالش بود، بغل كردم و خدمت امام شرفياب شدم. پدرش داخل نشد.

جريان را به عرض رساندم. امام هم دستى بر سر كودك كشيدند و اورا بوسيدند و دعا كردند و فرمودند: ان‏شاء الله خوب مى‏شود. پدرو مادرش نگران نباشند... كودك را بغل كردم و از خدمت ايشان‏مرخص شدم. همان طور كه كودك در بغلم بود، مى‏خنديد. اين را خودم‏ديدم. پدر كودك، فرزندش را گرفت و در حالى كه اشك در چشمانش‏پرشده بود، شكر كرد. مادر كودك هم آنجا ايستاده بود و خيلى‏خوشحال بود.

... دو سال پيش كه بنده فرزندم را براى معالجه به خارج ازكشور برده بودم. آن آقا را ديدم. ايشان كه الان سفير ايران درسوئيس يا انگليس هستند به مناسبتى به پاريس آمده بود. من ديدم‏كه ايشان يك پسر بچه پنج، شش ساله به همراه دارد و آن كودك‏مى‏دود و مى‏خندند، فرانسوى صحبت مى‏كند و به انگليسى تكلم‏مى‏كند. ايشان گفت: آقاى ثقفى مى‏دانى اين كودك كيست؟

گفتم نه، گفت: همان است كه شما براى شفا خدمت امام برديد.

بنده با تعجب پرسيدم: راست مى‏گوييد!! گفت: بله، او خوب شده‏است و به مدرسه هم مى‏رود. من سلامتى كودكم را از بركت دعاى خيرامام و دستى كه ايشان بر سرش كشيدند، مى‏دانم.

/ 1