ارمغان صلوات - ارمغان صلوات نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ارمغان صلوات - نسخه متنی

سید میثم سنگچارکی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ارمغان صلوات

سيد ميثم سنگچارکي

رسول اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم فرمود:

بسيار ياد كردن خدا و بر من «صلوات» فرستادن، موجب برطرف شدن فقر مى‏شود.(شرح الصلوات اردكانى، ص 76)

با توجه به روايت فوق، داستان زير را تقديم مى‏دارم. توصيه مى‏كنم كه قبل از مطالعه به نكات زير توجه نماييد:

1 ـ شكى نيست كه «اذكار» خواصّ و فوايدى بسيار دارد. طبق روايات رسيده از معصومين عليهم‏السلام ، ذكر «صلوات» نيز چنين است. يكى از فوايد آن، رهايى از فقر و تنگدستى است. ناگفته پيداست كه: نتيجه بخشيدن آن، شرايطى دارد. يكى از شرايط آن، چگونگى حالت‏هاى روحى، نفسى و معنوى انسان است. با اين بيان، ذكر شخصى به ثمر مى‏رسد كه قبلاً زمينه لازم را فراهم كرده باشد. به عبارت ديگر، نبايد توقع داشت كه بدون ايجاد زمينه، تكرار اذكار به نتيجه مطلوب برسد.

2 ـ به ثمر رسيدن ذكرها، در سايه تلاش وجدّيّت انسان است. به عبارت ديگر، به نتيجه رسيدن آنها با تنبلى و تن پرورى منافات دارد و نبايد از تلاش و كوشش در كسب معاش دست كشيد و با تكرار اذكار، به كنجى نشست و به اميد اين كه خداوند، روزى‏مان را مى‏رساند؛ از كار و تلاش دست برداشت.

خواب و خوراكى نداشت. مادام كه سرو وضع زن و بچه‏هايش به خاطرش مى‏آمد؛ آشفته و غمناك مى‏شد. ظاهر رنجور و گونه‏هاى ترك برداشته آنها، آزارش مى‏داد. همين طور شكوه‏هاى بى‏وقفه همسرش كه خواب و خيالش را ربوده بود.

آن روز، مثل هميشه، درب چوبى حياط را به هم زد. راه كوچه باريك محله را در پيش گرفت. نمى‏دانست كجا مى‏رود؟ ولى گام‏هايش بسى بلند و كشيده بود. گاهى به اطرافش چشم مى‏دوخت تا شايد مشكل گشايى بيابد. از چند كوچه باريك و كم عرض گذشت. به چهارراهى نزديك شد كه معمولاً از جمعيت موج مى‏زد. در آن سوى چهار راه، مسجدى قرار داشت. هرچند ظاهرش ساده و كوچك بود؛ اما هيچ وقت از نمازگزاران خالى نبود. گاهى واعظى به منبر مى‏رفت و به پند و اندرز مردم مى‏پرداخت. آن روز نيز واعظى بر فراز منبر، در حال سخنرانى بود. جمعيتى گرد آمده بودند و به سخنان او گوش مى‏كردند. «سعيد» نيز خودش را داخل جمعيت زد. روحانى، پيرامون فقر و راه‏هاى خلاصى از آن سخن مى‏گفت. بيان شيرين و رسايى داشت. چيزى نگذشت كه سعيد جذب سخنان او شد. بين خودش و او احساس نزديكى مى‏كرد. به نظرش رسيد كه روحانى، او را مى‏شناسد و حرف‏هاى دلش را بازگو مى‏كند. ولى اين طور نبود؛ سخنان روحانى، حرفِ دل بسيارى از مردم بود. او در بخشى از سخنانش گفت:

«در فرستادن صلوات، كوتاهى نكنيد. زيرا اگر توانگر صلوات بفرستد، مالش بركت مى‏يابد و اگر فقير صلوات بفرستد، خداوند تعالى از آسمان روزى‏اش را مى‏فرستد.»

اين سخن گرچه براى سعيد تازگى داشت، ولى به نظرش آسان بود. از خودش پرسيد:

پس تا حالا چرا به اين راه ساده، فكر نكرده بودم؟!

سخنان روحانى تمام شد، اما فريادهاى هماهنگ «صلوات» تمامى نداشت. صلوات‏ها، رسا و پى‏درپى بود. سعيد اميدوار شده بود. او مثل خيلى‏ها، قدم به بيرون گذاشت. راه خانه‏اش را در پيش گرفت. لبهايش مى‏جنبيد. لحظه‏اى زمزمه‏اش قطع نمى‏شد. مثل اين كه صلوات، آن سوى لبهايش پنهان شده بود.

سه روز گذشت. هنوز صلوات، ورد زبانش بود. سخنان روحانى از دل و ذهنش بيرون نمى‏رفت:

... فقير اگر صلوات بفرستد، خداوند تعالى از آسمان روزى‏اش را مى‏فرستد.

از خانه بيرون شد. همچنان چهره ارغوانى و گرسنه بچه‏ها، نگرانش ساخته بود. اتفاقاً عبورش به «خرابه‏اى» افتاد. مكان ترسناكى بود. گويى در و ديوارهايش با انسان سخن مى‏گفت. سخن از گذشته‏هاى دور؛ سخن از آنهايى كه آنجا را به يادگار گذاشته بودند. سنگ‏ها و خاك‏هاى تلنبار شده كف خرابه، راه رفتن را مشكل ساخته بود. اضطراب خفيفى، وجود سعيد را فرا گرفت. لحظه‏اى در خودش فرو رفت. سنگى به پايش اصابت كرد. اوّل لرزيد و بعد، كمى احساس درد كرد. چيزى به افتادنش نمانده بود. برگشت، نگاه كرد. چشمش به سنگى افتاد كه در حال غَلت خوردن بود؛ و بعد «سفال» خاكى رنگ، توجه‏اش را جلب كرد. حسّ كنجكاوى‏اش بيدار شده بود. گامى به عقب برگشت. از فاصله كمتر، چشم دوخت. بخشى از يك ظرف قديمى به چشمش افتاد. به آرامى خاك‏ها را كنار زد و بعد كوزه كوچكى از دل خاك، بيرون آورد. ضربان قلبش تند تند مى‏زد. احساس تشنگى مى‏كرد. لب‏هاى خشكيده‏اش تكان مى‏خورد. خاك‏هاى سطح كوزه را فوت كرد. قشنگ و زيبا بود. دهان كوزه با گِل بسته شده بود. گِل‏هاى دهان كوزه را بيرون آورد. به آرامى دهان آن را به سمت پايين قرار داد. صداى شادى‏آورى در خرابه پيچيد. صدا از به هم خوردن سكه‏هاى طلا بود. نور طلايى رنگ سكه، زير اشعه خورشيد، وسوسه‏انگيز و خيال آور مى‏نمود. گيج شده بود. تصميم گرفتن، برايش دشوار بود. لحظاتى مات و مبهوت به سكه‏ها نگاه كرد. جلوه فريبنده آنها چشمانش را به بازى گرفته بودند. به فكر فرو رفت. در عالم گذشته‏اش غرق شد. بار ديگر اوضاع نا به سامان خانواده‏اش، خاطرش را آشفته كرد. از اين كه نتوانسته بود شكم بچه هايش را سير كند، غصّه مى‏خورد؛ از اين كه در مقابل تقاضاهاى آنها چاره‏اى جز سكوت نداشت، زجر مى‏كشيد.

به خود آمد. چشمش به سكه‏ها افتاد. لبخند شيرين، روى لب‏هاى خشكيده‏اش، گُل كرد. سكه‏هايى را كه روى زمين افتاده بود، جمع كرد و داخل كوزه انداخت. كوزه را به سينه‏اش چسباند. در حالى كه صورتش را به آسمان بلند كرده بود؛ لحظه‏اى چشمانش را بست. آنگاه از جايش برخاست. شروع كرد به راه رفتن. چند گامى بيش نرفته بود كه به ياد سخنان آن روحانى افتاد:

... فقير اگر صلوات بفرستد، خداوند تعالى از آسمان روزى‏اش را مى‏فرستد.

گام‏هايش سست شد. كم كم از حركت بازماند. نه توان رفتن داشت و نه قدرت برگشتن. سر دو راهى قرار گرفته بود؛ دو راهى كه يك راه آن به فقر دائمى منتهى مى‏شد و راه ديگرش به بهره‏مند شدن از آن گنج خدادادى. اما نه؛ او در آن گيرودار سرنوشت ساز، به خودش نهيب زد:

وعده روزى من، از آسمان است؛ روزى زمينى را نمى‏خواهم.

برگشت. كوزه را سرجايش گذاشت. درست زير همان سنگى كه به پايش خورده بود. به اطرافش نگاه كرد. سريع از خرابه بيرون شد. ساعتى ديگر، تن خسته و گرسنه‏اش را روى حصير كهنه اتاقش، رها كرد و بار ديگر در فكر عميق فرو رفت.

ـ اين بار هم كه با دست خالى برگشتى؟!

اين، صداى همسرش بود كه رشته افكارش را پاره كرد. در حالى كه لبخندى به لب‏هايش كاشته شده بود؛ همه چيز را براى همسرش تعريف كرد. همسرش كه تحمل شنيدن سخنان او را نداشت، پرسيد:

كجاست؟ چرا نياوردى؟!

ـ نخواستم.

ـ نخواستى؟! چرا؟ مگر حال و روزمان را نمى‏بينى؟ اگر تو نمى‏خواهى، گناه ما چيست؟ گناه اين بچه‏هاى معصوم...؟

ـ مطمئنّم كه خداوند روزى‏ام را از آسمان مى‏فرستد.

ـ از آسمان؟! آن را كجا گذاشتى؟

ـ همان جا، سرجايش؛ زير همان سنگِ وسطِ خرابه.

در آن لحظه، همسايه‏اش ـ كه مرد يهودى بودـ در پشت بام خانه‏اش به سخنان سعيد و همسرش گوش مى‏كرد. بعد از شنيدن سخنان آن دو، سخت به طمع افتاد. فورى خودش را به آن خرابه رساند. سنگى در وسط خرابه، سينه به خاك فرو برده بود. به سنگ نزديك شد. به آرامى آن را كنار زد. كوزه، برق نگاهش را دزديد. بى‏صبرانه سنگ را از دل خاك بيرون آورد. تا آن لحظه هزاران فكر و خيال در ذهنش متولد شده، رشد و نمو كرده بود. خيالاتى كه تنها با سكه‏هاى داخل كوزه به ثمر مى‏رسيد. او حق داشت كه به هيچ چيز فكر نكند جز آن كوزه و سكه‏هاى داخلش. كوزه را برداشت و يك راست خودش را به خانه‏اش رساند. به تندى درِ كوزه را باز كرد. بى‏صبرانه به درون آن چشم دوخت. ترسى توأم با اضطراب، در تنش دويد. موجودات شبيه مار و عقرب، توجه‏اش را جلب كرد. بيشتر دقت كرد. درست بود؛ عقرب‏هاى سياه و زرد رنگ طول و عرض كوزه را مى‏پيمودند. درِ كوزه را بست. احساس تنفّرى نسبت به كوزه پيدا كرده بود. به فكر فرو رفت. همان جا، كينه‏اى نسبت به سعيد در دلش كاشته شد. در حالى كه از چهره‏اش شرارت مى‏باريد، رو به همسرش كرد و گفت:

حتماً مى‏دانسته كه كوزه پر از مار و عقرب است. وقتى فهميده كه من در پشت بام خانه به حرف‏هاى او و همسرش گوش مى‏كنم؛ با حرف‏هاى دروغش، مرا گمراه كرد و گرفتار اين مار و عقرب‏هاى كشنده نمود. جواب دشمنى‏اش را خواهم داد. جوابى كه هرگز فراموش نكند!

سعيد نشسته بود. همسرش به قيافه متفكّرانه او نگاه مى‏كرد. از اين كه شوهرش آن همه سكه طلا را رها كرده بود، عصبانى بود. گاهى با سخنان طنزگونه و نيش دار، عمل او را مورد استهزاء قرار مى‏داد. چگونه مى‏توانست باور كند كه مردش با آن همه فقر، آن همه سكه طلا را رها كرده است؟! بار ديگر به شوهرش نگاه كرد. او همچنان به سينه ديوار چسبيده بود. زير لب، چيزى مى‏خواند. زن كه حوصله‏اش تمام شده بود، گفت:

منتظرى كه خدا روزى‏ات را از آسمان بفرستد؟ بلند شو برو بيرون، يك كارى كن.

سعيد دنبال جمله‏اى مى‏گشت تا پاسخ همسرش را بدهد. هنوز چيزى نگفته بود كه صداى عجيبى در اتاق پيچيد. صدا براى سعيد آشنا بود. همان صداى جذّابى كه در خرابه شنيده بود. به سقف اتاق نگاه كرد. از «روزنه» كوچك سقف اتاقش، بارانى از سكه مى‏باريد. حالت عجيبى پيدا كرده بود. خوشحالى توأم با حيرت، آب دهانش را خشكانده بود. صدايش در اتاق پيچيد:

خدايا! شكرت، شكرت. نگاه كن،نگاه كن، خداوند روزى‏مان را ازآسمان فرستاده‏است.

همسرش كه باورش نمى‏شد، اول به روزنه سقف اتاق چشم دوخت و سپس با شادمانى به جمع كردن سكه‏ها پرداخت. صداى گفت و گوى سعيد و همسرش به گوش همسايه يهودى‏اش رسيد. او به خودش شك كرد. دست نگه داشت. كوزه را بالا كشيد. از دهان كوچك كوزه، نگاهش را گذراند. عقرب‏هاى باقى مانده، همچنان به يكديگر تنه مى‏زدند و از سر و كول هم بالا و پايين مى‏رفتند. به سعيد و همسرش زهرخندى نثار كرد و بار ديگر كوزه را در دهان روزنه اتاق، وارونه كرد. همزمان صداى سعيد بلند شد:

بازهم سكه، سكه. خدايا... خدايا...!

برشگفتى مرد يهودى افزوده شده بود. به نظرش رسيد كه سعيد و همسرش، عقلشان را از دست داده‏اند. براى اين كه مطمئن شود، سرش را به روزنه اتاق سعيد، نزديك كرد. و بعد با احتياط به داخل اتاق نظر انداخت. باورش نمى‏شد. آنچه ريخته بود، سكه بود. سكه‏هايى كه با رنگ زرد و فريبنده در كف دستان آن دو موج مى‏زدند و «جرنگ، جرنگ» صدا مى‏كردند. با خودش گفت:

حتماً من اشتباه كرده بودم!

و ادامه داد:

نه! نه! من اشتباه نكرده بودم؛ هرچه بود، مار و عقرب بود.

از خودش پرسيد:

پس چه اتفاقى افتاده است؟

لحظه‏اى به فكر فرو رفت. بعد از چند دقيقه انديشيدن، به راز قضيه پى‏برد. دانست كه اين، سرّى از اسرار غيبى است. سرّى كه به دست خداوند به ثمر رسيده است. سعيد را به پشت بام دعوت كرد. وقتى سعيد، خودش را به آن جا رساند، مرد يهودى خودش را روى قدم‏هاى او انداخت. هماندم صدايش كه با گريه شوق توأم بود؛ در فضا پيچيد:

«اشهد ان لا اله الاّ اللّه؛ اشهد انّ محمّداً رسولُ اللّه.»

سعيد نيز گيج شده بود. مى‏دانست كه باران سكه از بركات «صلوات» است. ولى نمى‏دانست كه مسلمان شدن يك نفر يهودى نيز از ديگر بركات آن مى‏باشد. يك بار ديگر به مرد تازه مسلمان نگاه كرد و سكه‏هاى كف اتاق را در ذهنش تداعى نمود. ناخود آگاه بر زبانش جارى شد:

«اللّهمّ‏صلّ‏علىمحمّدوآل‏محمّد!»*

* ر.ك: شرح الصلوات، احمدبن محمدالحسينى الاردكانى، ص 77 و گنجينه نور و بركت ختم صلوات، انتشارات مسجد مقدس جمكران، ص 65.

/ 1