روشنى سپيده - روشنی سپیده نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

روشنی سپیده - نسخه متنی

لیلا اسلامی گویا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

روشنى سپيده

(کرامات فاطميه)

ليلا اسلامي گويا

زن همه جا را گشته بود. اين اتاق، ايوان، توى حياط، همه جا، چند بار صدا زده بود و كسى جواب نداده بود. سرش گيج مى‏رفت. دستش را روى سرش گذاشت. چشمانش سياهى مى‏رفت. حالش به هم مى‏خورد و گرما اذيتش مى‏كرد. كلافه شده بود. دانه‏هاى عرق از پيشانى‏اش روى دامن مى‏افتاد. رنگ صورتش مثل گچ ديوار سفيد شده بود.

ـ مهدى، مهدى، مادر! پس شماها كجائيد؟

از جا بلند شد و به طرف حياط راه افتاد. از نيمه راه برگشت. چادرش را به سر انداخت. درد، امانش را بريده بود. دوباره به سمت حياط راه افتاد. اين طرف و آن طرف، همه جا را نگاه كرد. چند منزل آن طرف‏تر بچه‏ها بازى و سر و صدا مى‏كردند. پلكهايش را روى هم گذاشت. صدا، آهنگ خاصّى داشت. كبوتر خيالش به آينده‏اى نه چندان دور، پركشيد. بچه خودش را در ميان بچه‏هاى ديگرى ديد كه بازى مى‏كرد. مى‏نشست و پا مى‏شد و گاه برمى‏گشت و مى‏خنديد و براى مادر دست تكان مى‏داد. از شدت درد خم شد، خودش را داخل حياط كشيد و در را بست...

چشمانش را كه گشود، خودش را روى تخت بيمارستان ديد. مهدى بالاى سرش نشسته بود. نگرانى در چهره‏اش موج مى‏زد.

ـ بالاخره به هوش آمدى؟ خب، حالت چطوره؟ الآن چطورى، خوبى؟

زن با نگاه به او فهماند كه حالش خوب است. مرد تكانى به خودش داد و از جا بلند شد.

ـ خب الحمدللّه، خيالم راحت شد. الآن سه ساعته كه بى‏هوشى، من برم اتاق دكتر و برگردم. تو هيچ چيز احتياج ندارى؟

زن‏سرش‏رابالاانداخت. لبانش بى‏حس بود.

* * *

صداى دكتر توى گوشش پيچيد. نگاهش را به كف زمين دوخت. سرش داغ شده بود. دكتر ورقه را جلوى مرد گذاشت.

ـ حالا ديگه گفتنى‏ها را من گفتم. مى‏خواهيد بچه سالم به دنيا بياد، مرگ مادرش حتميه؛ اگر هم بخواهيد مادر سالم باشه، بچه از بين ميره. ديگه خودتون تصميم بگيرين.

مرد نگاه از زمين برداشت و به چشمان دكتر خيره شد.

ـ يعنى مى‏فرماييد هيچ كارى ديگر نمى‏شه كرد؟ آقاى دكتر! به خدا قسمتون مى‏دم اگه جاى ديگه مى‏تونند كارى بكنند، بفرمائيد ببرمش.

باز دكتر سرش را پايين انداخت.

ـ واللّه منم خيلى دلم مى‏خواست يك كارى بكنم؛ با دكترهاى ديگه هم صحبت كردم تا شايد درصد زنده موندنشو بالا ببريم. اما چكار كنيم ما هر كارى از دستمون برمى‏اومد، كرديم؛ توكّلتون به خدا باشه. بريد در خونه اون، كمكتون مى‏كنه. بالاخره تصميم خودتون رو بگيريد و زود جواب بديد. بيشتر معطل بمونه، بيشتر زجر مى‏كشه.

از اتاق دكتر كه بيرون آمد هنوز گيج بود. مادرش با ديدن او از جا بلند شد:

ـ خب چى شد، دكتر چى گفت؟

مرد روى نيمكت نشست. مادرش چادرش را روى سرش محكم كرد و كنار پسرش نشست:

ـ زنگ زدم شهرستان، مامانش بياد. اون بنده خدا خيلى خوشحال شد بعدِ مدّتها نوه‏دار ميشه. الآن ديگه پيداش مى‏شه.

مرد سكوت كرده بود و به زمين خيره شده بود.

ـ چرا حرف نمى‏زنى، ده حرف بزن، ببينم دكتر چى گفت؟ نوه‏ام داره به دنيا مياد، تو ماتم گرفتى؟!

در حالى كه چيزى يادش آمده باشد، از جا بلند و رو به روى پسرش ايستاد.

ـ چرا حرف نمى‏زنى، بگو ببينم چه بلائى سر عروسم اومده!

بغض سنگين راه گلوى مرد را بسته بود و اجازه حرف زدن به او را نمى‏داد. از جا بلند شد و به ديوار تكيه داد. چشمان زن از حدقه بيرون زده بود. صدايش به لرزه افتاد:

ـ هان، بگو ببينم چى شده؟

مرد نگاهش را به چهره پير و فرسوده مادر دوخت. لبهايش را حركت داد:

ـ دكتر گفت: يا بچه زنده مى‏مونه يا مادرش. گفتن بايد تا شب تصميم بگيرين.

جلو چشمان زن را اشك پوشاند:

ـ يا امام زمان، يا فاطمه زهرا! چى دارى ميگى، يعنى بين اين دو، يكى زنده مى‏مونه؟

مرد سرى تكان داد. زن به خود لرزيده روى صندلى نشست. دانه‏هاى اشك روى گونه‏اش چكيد:

ـ يا فاطمه زهرا! جواب اون مادر پيرشو چى بدم؟ بى‏چاره اين همه راه رو بيايد كه جنازه دختر شو ببينه؟

مرد سرش را پايين انداخت و از بيمارستان بيرون آمد. باد داغ تابستانى صورتش را نوازش مى‏داد. نگاهى به ساعتش انداخت. چقدر وقت داشت تا تصميم نهايى را بگيرد. از كدام يك مى‏توانست دست بكشد، چند سال بود كه آرزوى فرزند مى‏كشيد و حالا بايد يكى را انتخاب مى‏كرد؛ فرزند بدون مادر، جالى خالى همسرش درخانه؟

نمى‏توانست حتى تصوّرش را بكند. روى يكى از نيمكت‏هاى پارك خودش را جا داد و چشمانش رو بست و در آسمان خيال پرواز كرد:

ـ مهدى! تو مى‏گى اسمشو چى بذاريم؟

مرد نگاهش را از خواندن روزنامه برداشت و به زن خيره شد:

ـ نمى‏دونم، تو مى‏گى چه اسمى قشنگه؟

زن خنده‏اى كرد:

ـ من مى‏گم اگر دختر باشه، «زهرا» اگر پسر باشه...

باورت ميشه، بعد از مدتها، سر و صداى بچه تو اين اتاقهاى سوت و كور بلند بشه. تو اتاقا قدم بزنه، اين ور بره، اون ور بره؟!

مرد روزنامه را تا كرد و گوشه‏اى انداخت و استكان چاى را بالا كشيد:

ـ كى حوصله سر و صدا داره؟

ابروهاى زن درهم گره خورد:

ـ يعنى چه؟ بعد از سالها اين حرفها را از تو ديگه توقع نداشتم. بچه سر و صدا نكنه كه بچه نيست!

مرد خنده‏اى كرد:

ـ بابا شوخى كردم. انگارى با تو نميشه شوخى كرد.

سرو صداى بازى بچه‏ها، مرد را به خود آورد، چشمانش را باز كرد. غروب شده بود و چراغ خيابانها يك به يك روشن مى‏شد. دلش گرفته بود و حوصله قدم زدن نداشت. كنار بيمارستان كه رسيد نگاهى به ساعت انداخت. ديگر وقتى نمانده بود، قدمهايش را به عقب برداشت. نمى‏توانست درست تصميم بگيرد. دورى هردو برايش سخت و مشكل بود. صداى خوش اذان مغرب از بلند گو، حال و هواى روحانى و معنوى به كوچه و خيابانها بخشيده بود. عده‏اى به طرف مسجد به راه افتاده بودند. نگاهى به اطرافش انداخت. روح تشنه‏اش دنبال چشمه‏اى مى‏گشت تا سيراب شود؛ تنها آرامش روح و علاج دلش «توسّل» بود. به طرف مسجد به راه افتاد. نماز با حال و هواى خاصّى كه داشت، دردش را تسكين داده بود. نماز تمام شد. شخصى با سوز دل عجيبى شروع به خواندن دعا كرد و مردم دست به سوى آسمان دراز كرده و آمين مى‏گفتند. مرد دلش نمى‏خواست مسجد را ترك كند. از وقتى كه وارد شده بود، آرامش عجيبى سراپاى وجودش را در برگرفته بود. مى‏خواست سر به سجده بگذارد و فرياد بكشد و بدون خجالت اشك بريزد:

ـ اى خدا! كمكم كن، خودت به داد اين بنده ناسپاس و بى‏چاره برس. مى‏دونم گنه كارم، مى‏دونم روسياهم. امشب اومدم به بهترين بنده‏هات قسمت بدم. اومدم به فاطمه زهرات، قسمت بدم، عزيزترين كسانم دارن از دستم مى‏رن؛ همه قطع اميد كردن، نااميد بَرَم نگردون. يا فاطمه زهرا! خانم جون، اين روزها «ايّام فاطميه» است. تو رو به جون اون محسنت، اون گلت كه نشگفته پرپر شد. نذار محسن من از دستم بره، نذار كمرم بشكنه!

شانه‏هاى مرد شروع به لرزيدن كرد و با صداى بلند به گريه پرداخت.

* * *

چشمانش را كه باز كرد، صبح شده بود. خواب دم صبح چشمانش را گرم كرده بود، به طرف بيمارستان به راه افتاد.

ديشب چه اتفاقى افتاده بود؟ كداميك از آنها از دست رفته بودند. جلوى در بيمارستان كه رسيد، قدمهايش بى‏حس شد. خواست از پله‏ها بالا رود، ترسيد؛ اگر تا حالا... چشمانش را به آن سوى آسمان خيره كرد. خورشيد تازه داشت طلوع مى‏كرد:

ـ الهى به اميد تو، خدايا! خودت كمكم كن، به دادم برس.

هرچند جلوتر مى‏رفت راه طولانى‏تر مى‏شد. به دم اتاق كه رسيد، لحظه‏اى در جايش ايستاد. صداى پرستار توجّهش را جلب كرد. برگشت، نوزاد با قنداقه سفيد در آغوش پرستار بود. مرد چشمانش را بست:

ـ يا امام زمان! يا فاطمه زهرا! يعنى... نه، باورم نمى‏شه، يعنى ديگه نيست؟ خدايا! بچه بدون مادر بزرگ كردن؛ نه، نه، نمى‏تونم.

با صداى پرستار از زمين بلند شد:

ـ آقا! مژدگانى بديد.

مرد سرش را پايين انداخت. پرستار نزديك‏تر آمد:

ـ آقا! باور نمى‏كنيد ديشب نزديكى‏هاى صبح معجزه شد، باورتون نميشه كه همه ازش قطع اميد كرده بودند، نمى‏دونم واقعاً همه متعجب موندن، هم بچه سالم به دنيا آمد و هم مادرش سالم ماند؛ بدون هيچ مشكلى!

موج شادى در چشمان مرد درخشيد. باورش نمى‏شد. همه چيز تمام شده بود. قدمهايش را تند تند به طرف اتاق همسرش برداشت. زن آرام روى تخت خوابيده بود با ورود شوهرش چشمانش را باز كرد. خنده روى لبانش نقش بست. لبهايش را از هم گشود:

ـ باورت ميشه مهدى! دم صبح، خانم فاطمه زهرا اومده بود تو خوابم، درست نزديك اذان بود، به من فرمودند كه پسرت سالمه!

سرش را به طرف پنجره برگرداند. بغضى سنگين گلويش را مى‏فشرد، چشمانش را بست. قطره اشكى از گوشه چشمش بيرون جهيد. خانم بهم فرمودند:

ـ پسرت سالمه، اما ازت...

در اين هنگام صدايش به لرزه افتاد و ادامه داد:

ـ خانم فرمودند: ازت مى‏خوام اسمش را «محسن» نگذارى.

مرد سرش را برگرداند تا اشكش را زن نبيند.

حالا هردو اشك، مى‏ريختند اما اين بار هيچ كدام به خاطر ريختن اشك، خجالت نمى‏كشيدند.*

* ر.ك: كرامات فاطميه، على ميرخلف‏زاده.

/ 1