(کرامات فاطميه)ليلا اسلامي گويازن همه جا را گشته بود. اين اتاق، ايوان، توى حياط، همه جا، چند بار صدا زده بود و كسى جواب نداده بود. سرش گيج مىرفت. دستش را روى سرش گذاشت. چشمانش سياهى مىرفت. حالش به هم مىخورد و گرما اذيتش مىكرد. كلافه شده بود. دانههاى عرق از پيشانىاش روى دامن مىافتاد. رنگ صورتش مثل گچ ديوار سفيد شده بود.ـ مهدى، مهدى، مادر! پس شماها كجائيد؟از جا بلند شد و به طرف حياط راه افتاد. از نيمه راه برگشت. چادرش را به سر انداخت. درد، امانش را بريده بود. دوباره به سمت حياط راه افتاد. اين طرف و آن طرف، همه جا را نگاه كرد. چند منزل آن طرفتر بچهها بازى و سر و صدا مىكردند. پلكهايش را روى هم گذاشت. صدا، آهنگ خاصّى داشت. كبوتر خيالش به آيندهاى نه چندان دور، پركشيد. بچه خودش را در ميان بچههاى ديگرى ديد كه بازى مىكرد. مىنشست و پا مىشد و گاه برمىگشت و مىخنديد و براى مادر دست تكان مىداد. از شدت درد خم شد، خودش را داخل حياط كشيد و در را بست...چشمانش را كه گشود، خودش را روى تخت بيمارستان ديد. مهدى بالاى سرش نشسته بود. نگرانى در چهرهاش موج مىزد.ـ بالاخره به هوش آمدى؟ خب، حالت چطوره؟ الآن چطورى، خوبى؟زن با نگاه به او فهماند كه حالش خوب است. مرد تكانى به خودش داد و از جا بلند شد.ـ خب الحمدللّه، خيالم راحت شد. الآن سه ساعته كه بىهوشى، من برم اتاق دكتر و برگردم. تو هيچ چيز احتياج ندارى؟زنسرشرابالاانداخت. لبانش بىحس بود.* * *صداى دكتر توى گوشش پيچيد. نگاهش را به كف زمين دوخت. سرش داغ شده بود. دكتر ورقه را جلوى مرد گذاشت.ـ حالا ديگه گفتنىها را من گفتم. مىخواهيد بچه سالم به دنيا بياد، مرگ مادرش حتميه؛ اگر هم بخواهيد مادر سالم باشه، بچه از بين ميره. ديگه خودتون تصميم بگيرين.مرد نگاه از زمين برداشت و به چشمان دكتر خيره شد.ـ يعنى مىفرماييد هيچ كارى ديگر نمىشه كرد؟ آقاى دكتر! به خدا قسمتون مىدم اگه جاى ديگه مىتونند كارى بكنند، بفرمائيد ببرمش.باز دكتر سرش را پايين انداخت.ـ واللّه منم خيلى دلم مىخواست يك كارى بكنم؛ با دكترهاى ديگه هم صحبت كردم تا شايد درصد زنده موندنشو بالا ببريم. اما چكار كنيم ما هر كارى از دستمون برمىاومد، كرديم؛ توكّلتون به خدا باشه. بريد در خونه اون، كمكتون مىكنه. بالاخره تصميم خودتون رو بگيريد و زود جواب بديد. بيشتر معطل بمونه، بيشتر زجر مىكشه.از اتاق دكتر كه بيرون آمد هنوز گيج بود. مادرش با ديدن او از جا بلند شد:ـ خب چى شد، دكتر چى گفت؟مرد روى نيمكت نشست. مادرش چادرش را روى سرش محكم كرد و كنار پسرش نشست:ـ زنگ زدم شهرستان، مامانش بياد. اون بنده خدا خيلى خوشحال شد بعدِ مدّتها نوهدار ميشه. الآن ديگه پيداش مىشه.مرد سكوت كرده بود و به زمين خيره شده بود.ـ چرا حرف نمىزنى، ده حرف بزن، ببينم دكتر چى گفت؟ نوهام داره به دنيا مياد، تو ماتم گرفتى؟!در حالى كه چيزى يادش آمده باشد، از جا بلند و رو به روى پسرش ايستاد.ـ چرا حرف نمىزنى، بگو ببينم چه بلائى سر عروسم اومده!بغض سنگين راه گلوى مرد را بسته بود و اجازه حرف زدن به او را نمىداد. از جا بلند شد و به ديوار تكيه داد. چشمان زن از حدقه بيرون زده بود. صدايش به لرزه افتاد:ـ هان، بگو ببينم چى شده؟مرد نگاهش را به چهره پير و فرسوده مادر دوخت. لبهايش را حركت داد:ـ دكتر گفت: يا بچه زنده مىمونه يا مادرش. گفتن بايد تا شب تصميم بگيرين.جلو چشمان زن را اشك پوشاند:ـ يا امام زمان، يا فاطمه زهرا! چى دارى ميگى، يعنى بين اين دو، يكى زنده مىمونه؟مرد سرى تكان داد. زن به خود لرزيده روى صندلى نشست. دانههاى اشك روى گونهاش چكيد:ـ يا فاطمه زهرا! جواب اون مادر پيرشو چى بدم؟ بىچاره اين همه راه رو بيايد كه جنازه دختر شو ببينه؟مرد سرش را پايين انداخت و از بيمارستان بيرون آمد. باد داغ تابستانى صورتش را نوازش مىداد. نگاهى به ساعتش انداخت. چقدر وقت داشت تا تصميم نهايى را بگيرد. از كدام يك مىتوانست دست بكشد، چند سال بود كه آرزوى فرزند مىكشيد و حالا بايد يكى را انتخاب مىكرد؛ فرزند بدون مادر، جالى خالى همسرش درخانه؟نمىتوانست حتى تصوّرش را بكند. روى يكى از نيمكتهاى پارك خودش را جا داد و چشمانش رو بست و در آسمان خيال پرواز كرد:ـ مهدى! تو مىگى اسمشو چى بذاريم؟مرد نگاهش را از خواندن روزنامه برداشت و به زن خيره شد:ـ نمىدونم، تو مىگى چه اسمى قشنگه؟زن خندهاى كرد:ـ من مىگم اگر دختر باشه، «زهرا» اگر پسر باشه...باورت ميشه، بعد از مدتها، سر و صداى بچه تو اين اتاقهاى سوت و كور بلند بشه. تو اتاقا قدم بزنه، اين ور بره، اون ور بره؟!مرد روزنامه را تا كرد و گوشهاى انداخت و استكان چاى را بالا كشيد:ـ كى حوصله سر و صدا داره؟ابروهاى زن درهم گره خورد:ـ يعنى چه؟ بعد از سالها اين حرفها را از تو ديگه توقع نداشتم. بچه سر و صدا نكنه كه بچه نيست!مرد خندهاى كرد:ـ بابا شوخى كردم. انگارى با تو نميشه شوخى كرد.سرو صداى بازى بچهها، مرد را به خود آورد، چشمانش را باز كرد. غروب شده بود و چراغ خيابانها يك به يك روشن مىشد. دلش گرفته بود و حوصله قدم زدن نداشت. كنار بيمارستان كه رسيد نگاهى به ساعت انداخت. ديگر وقتى نمانده بود، قدمهايش را به عقب برداشت. نمىتوانست درست تصميم بگيرد. دورى هردو برايش سخت و مشكل بود. صداى خوش اذان مغرب از بلند گو، حال و هواى روحانى و معنوى به كوچه و خيابانها بخشيده بود. عدهاى به طرف مسجد به راه افتاده بودند. نگاهى به اطرافش انداخت. روح تشنهاش دنبال چشمهاى مىگشت تا سيراب شود؛ تنها آرامش روح و علاج دلش «توسّل» بود. به طرف مسجد به راه افتاد. نماز با حال و هواى خاصّى كه داشت، دردش را تسكين داده بود. نماز تمام شد. شخصى با سوز دل عجيبى شروع به خواندن دعا كرد و مردم دست به سوى آسمان دراز كرده و آمين مىگفتند. مرد دلش نمىخواست مسجد را ترك كند. از وقتى كه وارد شده بود، آرامش عجيبى سراپاى وجودش را در برگرفته بود. مىخواست سر به سجده بگذارد و فرياد بكشد و بدون خجالت اشك بريزد:ـ اى خدا! كمكم كن، خودت به داد اين بنده ناسپاس و بىچاره برس. مىدونم گنه كارم، مىدونم روسياهم. امشب اومدم به بهترين بندههات قسمت بدم. اومدم به فاطمه زهرات، قسمت بدم، عزيزترين كسانم دارن از دستم مىرن؛ همه قطع اميد كردن، نااميد بَرَم نگردون. يا فاطمه زهرا! خانم جون، اين روزها «ايّام فاطميه» است. تو رو به جون اون محسنت، اون گلت كه نشگفته پرپر شد. نذار محسن من از دستم بره، نذار كمرم بشكنه!شانههاى مرد شروع به لرزيدن كرد و با صداى بلند به گريه پرداخت.* * *چشمانش را كه باز كرد، صبح شده بود. خواب دم صبح چشمانش را گرم كرده بود، به طرف بيمارستان به راه افتاد.ديشب چه اتفاقى افتاده بود؟ كداميك از آنها از دست رفته بودند. جلوى در بيمارستان كه رسيد، قدمهايش بىحس شد. خواست از پلهها بالا رود، ترسيد؛ اگر تا حالا... چشمانش را به آن سوى آسمان خيره كرد. خورشيد تازه داشت طلوع مىكرد:ـ الهى به اميد تو، خدايا! خودت كمكم كن، به دادم برس.هرچند جلوتر مىرفت راه طولانىتر مىشد. به دم اتاق كه رسيد، لحظهاى در جايش ايستاد. صداى پرستار توجّهش را جلب كرد. برگشت، نوزاد با قنداقه سفيد در آغوش پرستار بود. مرد چشمانش را بست:ـ يا امام زمان! يا فاطمه زهرا! يعنى... نه، باورم نمىشه، يعنى ديگه نيست؟ خدايا! بچه بدون مادر بزرگ كردن؛ نه، نه، نمىتونم.با صداى پرستار از زمين بلند شد:ـ آقا! مژدگانى بديد.مرد سرش را پايين انداخت. پرستار نزديكتر آمد:ـ آقا! باور نمىكنيد ديشب نزديكىهاى صبح معجزه شد، باورتون نميشه كه همه ازش قطع اميد كرده بودند، نمىدونم واقعاً همه متعجب موندن، هم بچه سالم به دنيا آمد و هم مادرش سالم ماند؛ بدون هيچ مشكلى!موج شادى در چشمان مرد درخشيد. باورش نمىشد. همه چيز تمام شده بود. قدمهايش را تند تند به طرف اتاق همسرش برداشت. زن آرام روى تخت خوابيده بود با ورود شوهرش چشمانش را باز كرد. خنده روى لبانش نقش بست. لبهايش را از هم گشود:ـ باورت ميشه مهدى! دم صبح، خانم فاطمه زهرا اومده بود تو خوابم، درست نزديك اذان بود، به من فرمودند كه پسرت سالمه!سرش را به طرف پنجره برگرداند. بغضى سنگين گلويش را مىفشرد، چشمانش را بست. قطره اشكى از گوشه چشمش بيرون جهيد. خانم بهم فرمودند:ـ پسرت سالمه، اما ازت...در اين هنگام صدايش به لرزه افتاد و ادامه داد:ـ خانم فرمودند: ازت مىخوام اسمش را «محسن» نگذارى.مرد سرش را برگرداند تا اشكش را زن نبيند.حالا هردو اشك، مىريختند اما اين بار هيچ كدام به خاطر ريختن اشك، خجالت نمىكشيدند.** ر.ك: كرامات فاطميه، على ميرخلفزاده.