مهري حسينيبا اين كه مدركى نداشت تا حرفش را ثابت كند، اما تصميم خود را گرفته بود. مصمّم به نزد عمر رفت و گفت: زمانى كه پدرم در مدينه فوت كرد، من كودك بودم و به همين جهت از حقّ خود دور افتادهام. اكنون آمدهام تا ميراث پدرم را به من بدهيد.عمر نگاهى به صورت لاغر و كشيده جوان انداخت و گفت: اسمت چيست؟ چقدر جسور و نترس هستى؟ آيا مدركى هم دارى كه حرفت را ثابت كنى؟لبخندى روى لبهاى جوان نشست و گفت: اسمم عباس است ولى هيچ مدركى ندارم.ابروهاى عمر به هم گره خورد. از جايش بلند شد و گفت: يعنى بدون مدرك طلب حق مىكنى؟عباس سرش را پايين انداخت و گفت: قسم مىخورم كه دروغ نمىگويم. شاهدى هم ندارم. از شما مىخواهم انصاف را در حقّ من رعايت كرده و حقمّ را به من بر گردانيد.عمر خشمگين فرياد زد: اين جوان را از اينجا بيرون كنيد.دوباره سر جايش نشست. عبايش را صاف كرد و گفت: فكر كرده هركس از راه بيايد جيبهايش را پر از سكّه مىكنند و مىگويند برو. بدون مدرك، طلب ارث پدرى مىكند.عباس راه كوچه را در پيش گرفت. با پشت دست گونههاى خيسش را پاك كرد. از اين كه شخصى خود را خليفه و مدافع حقّ مردم مىدانست، با او چنين رفتارى كرده بود، نتوانست آرام بگيرد. آفتاب چشمهايش را آزار مىداد. گوشهاى در سايه ديوار، روى دو زانو نشست. سرش را در ميان دستهايش گرفت. بغضش تركيد. سكوت دلنشين كوچه جاى خود را به ناله و نفرين داد.ـ به دادم برسيد. اينجا كسى نيست كه از حق مظلومى دفاع كند؟!چند زن و مرد در اطرافش حلقه زده بودند. از درز ميان جمعيت، چشمش به اميرالمؤمنين عليهالسلام افتاد كه از خم كوچه نمايان شد. از جايش بلند شد و با دست، مردم را كنار زد. خود را به امام رساند و گفت:يا على! براى طلب حقمّ به نزد عمر رفتم، اما او با خشونت جوابم را داد.امام وقتى متوجه موضوع شد، از قنبر خواست كه جوان را به مسجد جامع شهر آورده تا خود، كار قضاوت را به عهده گيرد.صداى اذان، فضاى لبريز از دعا و استجابت مسجد را معطر كرده بود. عباس مقدار آبى براى وضو پيدا كرده و به قصد خواندن نماز وارد مسجد شد. دستمال سفيدش را از روى سرش برداشت و در كنارش، روى فرش حصيرى مسجد گذاشت. بعد از خواندن نماز به ستون چوبى داخل مسجد تكيه داد. آنچه را كه صبح برايش اتفاق افتاده بود، در ذهنش مرور كرد. مطمئن نبود كه بتواند حقّ خود را بگيرد. صداى قنبر ـ غلام امام ـ رشته افكارش را از هم گسست:بلند شو، نزديكتر بيا، امام مىخواهد با تو صحبت كند.عباس در حالى كه دستمالش را در ميان دستهايش مىفشرد، رو به روى امام، دو زانو نشست. امام از عباس خواست دوباره شكايت خود را بيان كند تا كسانى كه از موضوع اطلاع نداشتند نيز بشنوند.بعد از پرسيدن چند سؤال رو به عباس گفت: چنان درباره شما حكم مىكنم كه خداوند به آن حكم نموده و تنها برگزيدگان او بدان حكم مىكنند.امام چند نفر از اصحاب خود را صدا زد و به آنها گفت: همراه خود بيلى بياوريد، مىخواهيم به طرف قبر پدر اين جوان برويم.آفتاب به وسط آسمان رسيده بود و زميت تفتيده قبرستان، چشمها را آزار مىداد. على عليهالسلام قبرى كهنه، كه دور آن را با سنگ چيده بودند، با انگشت نشان داد و گفت: اين قبر را بشكافيد و تكّهاى از استخوان بدن مرده را بيرون بياوريد.يكى از اصحاب شروع به حفر قبر كرد. دانههاى درشت عرق از روى پيشانى او به پايين مىچكيد. بعد از چند دقيقه بيل را به دست ديگرى داد تا خود نفسى تازه كند.چيزى نگذشت كه قسمتى از استخوانهاى ميّت نمايان شد. تكّهاى از آن را به دست امام دادند. امام عليهالسلام به جوان نزديك شد؛ استخوان را به او داد و گفت: اين استخوان را بو كن.وقتى جوان استخوان را بوكشيد، از هردو سوراخ بينى او خون جارى شد. على عليهالسلام گفت: تو فرزند اين ميّت هستى؟اصحاب، متحيّر چشم به دهان امام عليهالسلام دوخته بودند. صداى اعتراض عمر، سكوت قبرستان را درهم شكست: يا على! مىخواهى با جارى شدن خون از بينىاش مال را به او تسليم كنى؟متانت و آرامش در نگاه امام عليهالسلام موج مىزد. رو به عمر گفت: اين جوان از تو و ساير مردم، سزاوارتر است به اين مال.استخوان را از دست جوان گرفت و به حاضران داد تا بو كنند. چون تأثيرى در آنها نداشت، دوباره آن را به جوان داد تا بو كند. با جارى شدن دوباره خون از بينى او، گفت: به خدا سوگند! نه من دروغگو هستم و نه آن كسى كه اين اسرار را به من آموخته است.آنگاه مال جوان را به او بازگرداند.** بازنويسى از كتاب قضاوتهاى اميرالمؤمنين(ع)، علامه شيخ محمدتقى تسترى، ترجمه سيدعلى محمد موسوى جزايرى.