تكه‏اى استخوان - تکه ای استخوان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تکه ای استخوان - نسخه متنی

مهری حسینی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تكه‏اى استخوان

مهري حسيني

با اين كه مدركى نداشت تا حرفش را ثابت كند، اما تصميم خود را گرفته بود. مصمّم به نزد عمر رفت و گفت: زمانى كه پدرم در مدينه فوت كرد، من كودك بودم و به همين جهت از حقّ خود دور افتاده‏ام. اكنون آمده‏ام تا ميراث پدرم را به من بدهيد.

عمر نگاهى به صورت لاغر و كشيده جوان انداخت و گفت: اسمت چيست؟ چقدر جسور و نترس هستى؟ آيا مدركى هم دارى كه حرفت را ثابت كنى؟

لبخندى روى لبهاى جوان نشست و گفت: اسمم عباس است ولى هيچ مدركى ندارم.

ابروهاى عمر به هم گره خورد. از جايش بلند شد و گفت: يعنى بدون مدرك طلب حق مى‏كنى؟

عباس سرش را پايين انداخت و گفت: قسم مى‏خورم كه دروغ نمى‏گويم. شاهدى هم ندارم. از شما مى‏خواهم انصاف را در حقّ من رعايت كرده و حقمّ را به من بر گردانيد.

عمر خشمگين فرياد زد: اين جوان را از اينجا بيرون كنيد.

دوباره سر جايش نشست. عبايش را صاف كرد و گفت: فكر كرده هركس از راه بيايد جيبهايش را پر از سكّه مى‏كنند و مى‏گويند برو. بدون مدرك، طلب ارث پدرى مى‏كند.

عباس راه كوچه را در پيش گرفت. با پشت دست گونه‏هاى خيسش را پاك كرد. از اين كه شخصى خود را خليفه و مدافع حقّ مردم مى‏دانست، با او چنين رفتارى كرده بود، نتوانست آرام بگيرد. آفتاب چشمهايش را آزار مى‏داد. گوشه‏اى در سايه ديوار، روى دو زانو نشست. سرش را در ميان دستهايش گرفت. بغضش تركيد. سكوت دلنشين كوچه جاى خود را به ناله و نفرين داد.

ـ به دادم برسيد. اينجا كسى نيست كه از حق مظلومى دفاع كند؟!

چند زن و مرد در اطرافش حلقه زده بودند. از درز ميان جمعيت، چشمش به اميرالمؤمنين عليه‏السلام افتاد كه از خم كوچه نمايان شد. از جايش بلند شد و با دست، مردم را كنار زد. خود را به امام رساند و گفت:

يا على! براى طلب حقمّ به نزد عمر رفتم، اما او با خشونت جوابم را داد.

امام وقتى متوجه موضوع شد، از قنبر خواست كه جوان را به مسجد جامع شهر آورده تا خود، كار قضاوت را به عهده گيرد.

صداى اذان، فضاى لبريز از دعا و استجابت مسجد را معطر كرده بود. عباس مقدار آبى براى وضو پيدا كرده و به قصد خواندن نماز وارد مسجد شد. دستمال سفيدش را از روى سرش برداشت و در كنارش، روى فرش حصيرى مسجد گذاشت. بعد از خواندن نماز به ستون چوبى داخل مسجد تكيه داد. آنچه را كه صبح برايش اتفاق افتاده بود، در ذهنش مرور كرد. مطمئن نبود كه بتواند حقّ خود را بگيرد. صداى قنبر ـ غلام امام ـ رشته افكارش را از هم گسست:

بلند شو، نزديكتر بيا، امام مى‏خواهد با تو صحبت كند.

عباس در حالى كه دستمالش را در ميان دستهايش مى‏فشرد، رو به روى امام، دو زانو نشست. امام از عباس خواست دوباره شكايت خود را بيان كند تا كسانى كه از موضوع اطلاع نداشتند نيز بشنوند.

بعد از پرسيدن چند سؤال رو به عباس گفت: چنان درباره شما حكم مى‏كنم كه خداوند به آن حكم نموده و تنها برگزيدگان او بدان حكم مى‏كنند.

امام چند نفر از اصحاب خود را صدا زد و به آنها گفت: همراه خود بيلى بياوريد، مى‏خواهيم به طرف قبر پدر اين جوان برويم.

آفتاب به وسط آسمان رسيده بود و زميت تفتيده قبرستان، چشمها را آزار مى‏داد. على عليه‏السلام قبرى كهنه، كه دور آن را با سنگ چيده بودند، با انگشت نشان داد و گفت: اين قبر را بشكافيد و تكّه‏اى از استخوان بدن مرده را بيرون بياوريد.

يكى از اصحاب شروع به حفر قبر كرد. دانه‏هاى درشت عرق از روى پيشانى او به پايين مى‏چكيد. بعد از چند دقيقه بيل را به دست ديگرى داد تا خود نفسى تازه كند.

چيزى نگذشت كه قسمتى از استخوانهاى ميّت نمايان شد. تكّه‏اى از آن را به دست امام دادند. امام عليه‏السلام به جوان نزديك شد؛ استخوان را به او داد و گفت: اين استخوان را بو كن.

وقتى جوان استخوان را بوكشيد، از هردو سوراخ بينى او خون جارى شد. على عليه‏السلام گفت: تو فرزند اين ميّت هستى؟

اصحاب، متحيّر چشم به دهان امام عليه‏السلام دوخته بودند. صداى اعتراض عمر، سكوت قبرستان را درهم شكست: يا على! مى‏خواهى با جارى شدن خون از بينى‏اش مال را به او تسليم كنى؟

متانت و آرامش در نگاه امام عليه‏السلام موج مى‏زد. رو به عمر گفت: اين جوان از تو و ساير مردم، سزاوارتر است به اين مال.

استخوان را از دست جوان گرفت و به حاضران داد تا بو كنند. چون تأثيرى در آنها نداشت، دوباره آن را به جوان داد تا بو كند. با جارى شدن دوباره خون از بينى او، گفت: به خدا سوگند! نه من دروغگو هستم و نه آن كسى كه اين اسرار را به من آموخته است.

آنگاه مال جوان را به او بازگرداند.*

* بازنويسى از كتاب قضاوتهاى اميرالمؤمنين(ع)، علامه شيخ محمدتقى تسترى، ترجمه سيدعلى محمد موسوى جزايرى.

/ 1