فخر من آمد ولاى آل محمد
كشور دل را سپردهام به امامان
هرچه پژوهش كنند باز نيابند
بر سر عرش از غرور و ناز زنم پاى
سايهام و از خود اختيار ندارم
تشنه مرگم كه مىكشم دم مُردن
جوش زند خون گرم در رگ هستى
يافته جان، پيكر حيات دو عالم
هستى لب تشنه تا ابد شده سيراب
صف زده فوج ملك ز بهر گدايى
دست نوازش كشيده بر سر عالم
فاش سُرايم سخن رضاى خداوند
چون سخن اينجا توان؟ كه كوزه و درياست
بِهْ كه سرائيم قصه غم خود را
من همه در حيرتم كه از چه نپوئيم
شيعه شماريم خويش را و نجوئيم
شيعه نباشد كسى كه از عمل خويش
شيعه صادق، كسى بُوَد كه به هر كار
شيعه صادق، كسى بُوَد كه بُوَد باز
سوخته سر تا به پا وجود «شفق» را
آتش شوق لقاى آل محمد*