روايت پرواز - روایت پرواز نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

روایت پرواز - نسخه متنی

لیلا اسلامی گویا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

روايت پرواز

ليلا اسلامى گويا

خودش را به خانه فاطمه رساند. چشمانش را به چهره بانوى مهربانش دوخت. هربار كه نگاهش مى‏كرد، غم سنگينى سينه‏اش را مى‏فشرد. بانو چشمانش را گشود و فرمود:

ـ اسماء! آبى بياور تا وضو سازم.

آب كه حاضر شد؛ بانو به آرامى وضو گرفت. سپس خودش را خوشبو ساخت، در حالى كه جامه نوين را بر تن مى‏كرد، فرمود:

ـ اسماء! جبرئيل در وقت وفات پدرم، چهل درهم كافور بهشتى آورد. حضرت آن را سه قسمت كرد. يك حصّه آن را براى خودش نگهداشت و يك بخش آن را براى من و حصّه سوم را براى على عليه‏السلام . آن را بياور تا مرا با آن حنوط كنند.

بار ديگر به چهره نورانى بانويش چشم دوخت. دلش مى‏خواست بنشيند و مدتها نگاهش كند. به فكر فرو رفت. از خودش پرسيد: بانو، كافور را براى چه مى‏خواهد؟ همچنان در انديشه فرو رفته بود. كم كم دلش به لرزه آمد. قدمهايش سست شد. حرفهاى فاطمه عليهاالسلام بوى خداحافظى داشت. بانو خبر از يك پرواز مى‏داد. پروازى تا بى‏نهايت.

همه چيز را فهميده بود، سرش را پايين انداخت. بغضش را فرو خورد. دلش نمى‏خواست بانوى مهربانش به ناراحتى او پى‏ببرد. مى‏دانست كه دل بانو، غصه‏هاى زيادى دارد؛ غصه‏هايى كه بعد از رفتن پدر بزرگوارش در دل سوزانش جاى خوش كرده بودند. خودش را به بسته كافور رساند. دستهاى لرزانش را جلو برد و آن را برداشت. لحظه‏اى بعد خودش را به بانو رساند. فاطمه عليهاالسلام با ديدن بسته كافور به سخن آمد:

ـ آن را نزديك سرم بگذار.

بسته كافور را بالاى سر زهرا عليهاالسلام گذاشت. پرده‏اى از اشك، جلوى چشمانش را گرفته بود. بانويش را مى‏ديد كه پاهايش را به سمت قبله نهاده، خوابيده است. و در حالى كه جامه‏اش را بر رويش مى‏كشيد، فرمود:

ـ اى اسماء! ساعتى صبر كن، آنگاه مرا صدا كن؛ اگر جوابت را ندادم، على عليه‏السلام را خبر كن، بدانكه من به پدرم ملحق شده‏ام.

حرفهاى فاطمه عليهاالسلام كه تمام شد، احساس كرد كه تيرى بر دلش نشست. از جايش بلند شد. نفسش بند آمده بود و داشت خفه‏اش مى‏كرد. دستش را به آستانه در قلاّب كرد تا بر زمين نيفتد. سينه‏اش به شدّت مى‏سوخت و او را رنج مى‏داد. دستش را روى قلبش گذاشت، تند تند مى‏تپيد. خانه خلوت بود. صدايى نمى‏آمد. از ديوار فاصله گرفت. خانه به دور سرش مى‏چرخيد. دستهايش را روى سرش گذاشت. نشست؛ فضاى غم آلود خانه برايش عذاب آور و دردناك بود. طاقت پرپر شدن فرشته زندگى‏اش را نداشت. دلش مى‏خواست فرياد بزند؛ ولى بغضى كه در گلويش ايجاد شده بود، امان نمى‏داد. لحظه‏اى سكوت كرد. صدايى نمى‏آمد. دستهايش را به زمين گذاشت، به زحمت بلند شد. قدمهايش مى‏لرزيد. نگاهش را به اطراف چرخاند. صداى بغض آلود و گرفته‏اش سكوت خانه را شكست:

ـ اى دختر مصطفى! اى دختر بهترين فرزندان آدم! اى دختر بهترين كسى كه بر روى زمين راه رفته است! اى دختر كسى كه در شب معراج به مرتبه «قاب و قوسين او ادنى» رسيده است...!

لحظه‏ها به كندى مى‏گذشت، سيلاب اشك صورتش را در برگرفته بود. رنگ چهره‏اش تغيير كرده بود. زانوهايش به لرزه افتاده بودند. نشست، دستهاى لرزانش را به سوى جامه دراز كرد و آن را از روى بانويش كنار زد. احساس كرد كه آسمان بر سرش فروريخته و زمين در زير پايش به لرزه آمده است. فهميد كه بانوى بزرگوارش او را در عالم غريبى تنها گذاشته است. سرش داغ شده بود. دستهايش را از هم گشود. دردمندانه بانويش را در بغل گرفت. لبهايش را به چهره ارغوانى و كبود شده بانويش نزديك كرد و بوسه باران نمود.

هنوز فاطمه را در آغوش داشت. صداى درِ خانه توجه‏اش را جلب كرد. بى‏اختيار چشمانش را بست. لحظه‏اى به فكر فرو رفت. از خودش پرسيد:

ـ اگر حسنين از مادرشان بپرسند، چه بگويم؟!

سرش را به سوى حسنين عليهماالسلام برگرداند! آنها به خانه وارد شده بودند. با ديدن بستر مادر، مضطربانه، سكوت سنگين خانه را شكستند:

ـ اى اسماء! چرا در اين وقت، مادر ما به خواب رفته است؟

سرش را پايين انداخت، هنوز گلويش مى‏سوخت. صدايش به زحمت بلند شد:

ـ مادرِ شما!....

جمله‏اش قطع شده، نگاه غمبارش به زمين دوخته شد. طاقت تماشاى چهره‏هاى محزون ميوه‏هاى دل رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم را نداشت. نه تنها با پرواز يادگار پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم ، آنها يتيم شده بودند كه او نيز تنهاى تنها شده بود.

منتهى الآمال، ج 1، ص 262 و 263.

/ 1