درى به باغ بهشت (كرامت علوى) - دری به باغ بهشت (کرامت علوی) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دری به باغ بهشت (کرامت علوی) - نسخه متنی

مرتضی عبدالوهابی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

درى به باغ بهشت (كرامت علوى)

مرتضى عبدالوهابى

اواخر ماه محرم بود. سيد جواد واعظ، در حاشيه رود فرات حركت مى‏كرد. اگر قايقى پيدا مى‏شد، مى‏توانست قبل از تاريكى هوا خود را به كربلا برساند. او هر سال براى روضه‏خوانى به روستاهاى اطراف كربلا مى‏رفت.

براى پيدا كردن قايق خود را به ساحل رود رساند. در آن نزديكى، ميان نخلستان‏هاى انبوه، دهكده‏اى كوچك قرار داشت. از معمارى مسجد و مناره‏هاى آن فهميد مردم دهكده، سنّى مذهب هستند. كنار رود ايستاد. كمى دورتر مردى زير سايه‏بان، تور مى‏بافت. آن سوى فرات تا چشم كار مى‏كرد، نخلستان بود. رفته رفته از گرماى هوا كاسته و خورشيد به افق نزديك‏تر مى‏شد. در اين موقع قايقى كوچك به ساحل نزديك گرديد. پيرمردى محاسن سفيد، تور ماهيگيرى در دست، پياده شد. به دنبال او جوانى با يك سبد بزرگ پر از ماهى به خشكى پا گذاشت.

مرد تورباف با ديدن پيرمرد و جوان، فرياد زد:

ـ ابوخالد! صيد امروز چطور بود؟

ـ خوب بود! سبدمان پر از ماهى شد. خدا روزى‏رسان است.

سيد جواد به پيرمرد نزديك شد و گفت:

ـ سلام!

ـ عليكم السلام!

ـ پدر جان! ماهيگيرى، اين اطراف به كربلا نمى‏رود؟

ـ اين وقت روز نه، اگر كسى بخواهد به كربلا برود، صبح زود حركت مى‏كند تا غروب برگردد. اهل كربلايى؟

ـ بله.

ـ نامت چيست؟

ـ سيّد جواد!

ـ ساعتى ديگر خورشيد غروب مى‏كند. من فردا صبح خرما به شهر مى‏برم. تو را هم با خود خواهم برد. امشب مهمان ما باش.

سيد جواد مردّد بود. پيرمرد به جوان اشاره كرد:

ـ خالد! قايق را به ساحل بياور. ماهى‏ها را ببر. به مادرت بگو در تدارك شام باشد. مهمان داريم. سيد جواد! برويم.

ـ مزاحم نمى‏شوم!

ـ چه مزاحمتى اگر به خانه ما بيايى؛ خير و بركت هم پشت سرت وارد مى‏شود. شايد هم چون شيعه‏اى، مى‏ترسى مهمان اهل سنّت شوى!؟

ـ نمى‏خواهم باعث زحمت خانواده شما شوم!

جوان قايق را به ساحل كشيد و با سبد ماهى به سمت دهكده رفت. پيرمرد دست سيد جواد را گرفت و او را به دنبال خود كشيد و گفت:

ـ مردم كربلا كه اهل تعارف نيستند. بيا برويم.

آن دو از ميان نخلستان عبور كردند و وارد دهكده شدند. خانه ابوخالد كنار مسجد بود، وارد خانه شدند. در حياط نخل كهنسالى بود كه شاخه‏هايش را به اطراف گسترده بود. خانه، دو اتاق داشت. مقابل اتاق‏ها ايوانى بود با سايبانى از شاخه‏هاى درخت خرما، كف ايوان زيلويى پهن كرده بودند. پيرمرد اشاره كرد:

ـ همين جا استراحت كن. نمازت را هم بخوان. قبله از آن طرف است.

صداى اذان كه از مسجد بلند شد، پيرمرد وضو گرفت و از خانه خارج شد. سيد جواد وضو گرفت و نمازش را همان جا خواند. شب هنگام سفره‏اى در ايوان گسترده شد، همسر ابوخالد ماهى پخته بود. بعد از شام سيد جواد و ابوخالد گرم صحبت شدند. پيرمرد با آن اخلاق خوش، محاسن سفيد و صورت نورانى او را به خود جذب كرده بود درست مثل يك آهن رباى قوى كه آهنى را به سمت خود بكشد. سيد جواد در اين فكر بود كه بايد او را نجات داد. سوار كشتى نجات كرد و به ساحل سلامت رساند. اما چگونه؟ سر صحبت را از كجا باز كند؟

شب هنگام در ايوان خانه خوابيد. صداى قورباغه‏ها و جيرجيركها تا صبح از نخلستانهاى اطراف به گوش مى‏رسيد. صبح زود به كنار رودخانه رفتند. سبدهاى بزرگ خرما را داخل قايق قرار دادند. قايق حركت كرد. خالد ايستاده بود و دور شدن آنان را نظاره مى‏كرد.

ـ رفتن آسان است چون در جهت رود حركت مى‏كنيم اما برگشتن مشكل است زيرا بايد در خلاف جهت پارو بزنيم. ولى عادت كرده‏ام. دهها سال است اين كار را مى‏كنم.

ابوخالد اين را گفت و با آرامش خاصّى پارو مى‏زد. سيد جواد دوباره به فكر فرو رفت: از كجا شروع كنم؟ اگر متعصّب باشد و نپذيرد؟

ـ ابوخالد؟

ـ بله.

ـ بزرگ منطقه شما كيست؟

ـ احمد بيگ.

ـ ثروتمند است؟

ـ بله چندين خانه و گوسفندان زيادى دارد. در شهر رُمادى همه او را مى‏شناسند، صاحب عشيره و قبيله است. تو از كدام منطقه كربلايى؟ بزرگ شما كيست؟

ـ شيخ ما خيلى با قدرت است. اگر مشرق عالم باشى و او در مغرب، مشكلى برايت پيش بيايد؛ صدايش كنى فوراً به سراغت مى‏آيد و گره از كارت مى‏گشايد.

ـ نامش چيست؟

ـ شيخ على!

ـ عجيب است. من بزرگان كربلا را مى‏شناسم تا به حال چنين اسمى به گوشم نخورده.

ـ كسى در عراق نيست كه شيخ على را نشناسد. از راههاى دور به سراغش مى‏آيند. خيلى كريم است.

سيد جواد مصلحت نديد بيشتر صحبت كند، جرقّه اول را زده بود. بايد صبر مى‏كرد.

* * *

محرم سال بعد، سيد جواد در بازگشت از سفر تبليغى، به دهكده ابوخالد رسيد. مسجد و مناره‏هاى آن را نشان كرده بود. وارد دهكده شد. مردم نزديك خانه پيرمرد ازدحام كرده بودند. از ميان جمعيت گذشت و وارد خانه شد. چشمش به خالد افتاد. جوان گريه مى‏كرد. سيد جواد را كه ديد، شناخت.

ـ پدرم به رحمت خدا رفت.

زانوهاى سيد جواد شل شد. روى زمين نشست.

ـ انّا للّه و انّا اليه راجعون.

صورت مهربان پيرمرد با آن خنده‏هاى زيبا دوباره به خاطرش آمد؛ افسوس كه بى‏ولايت از دنيا رفت. كاش زودتر به آنجا آمده بود! جنازه را غسل دادند و بعد از نماز به خاك سپردند. سيد جواد عازم رفتن شد. خالد دستش را گرفت و گفت:

ـ بمانيد. بى‏موقع است. مى‏دانم اگر پدرم هم زنده بود، نمى‏گذاشت برويد.

سيد جواد ماند تا شب براى پيرمرد نماز ليلة الدفن و قرآن بخواند. شب به سختى خوابش برد.

* * *

ديوار بلندى بود كه از دو سو تا بى‏نهايت ادامه داشت. در قسمتى از ديوار در چوبى كوچكى به چشم مى‏خورد. سيد جواد در را باز كرد. وارد شد. دالانى دراز بود.

سمت چپ، نيمكتى بود و دو نفر روى آن نشسته بودند. مردى مقابل آنها ايستاده بود، صورت مرد مشخص نبود. سيد جواد به سمت انتهاى دالان رفت، آنجا درى شيشه‏اى بود؛ ايستاد و از وراى شيشه‏ها آن سو را نگاه كرد. باغى بزرگ بود با انواع درختانْ، پرندگان عجيبى در پرواز بودند. زير درختان نهرهاى زيبايى جارى بود. سيد جواد برگشت. مردى كه مقابل نيمكت ايستاده بود، نگاهش كرد. او ابوخالد بود. به سمت در شيشه‏اى آمد.

ـ اينجا كجاست؟ آن باغ از آنِ كيست؟

ـ اينجا عالم برزخ است. باغ از آنِ من است.

ـ چرا درش بسته است؟

ـ هنوز وقتش نرسيده. بايد دالان را طى كنم بعد به باغ بروم.

ـ چرا نمى‏روى؟

ـ ولايتم كامل نيست! آن دو فرشته را مى‏بينى؟

ـ بله.

ـ مأمور آموزش من هستند. آمده‏اند ولايت را به من بياموزند. كامل كه شدم مى‏روم. راستى سال قبل برايم از شيخ على گفتى، ولى نگفتى منظورت چه كسى بود؟

ـ مگر چه شده؟

ـ وقتى از دنيا رفتم، جنازه‏ام را غسل دادند بعد از نماز در گور به خاك سپردند. تمام مدت بالاى سر جمعيت بودم، تو را هم مى‏ديدم. شما كه رفتيد، موقع غروب در تاريكى قبرستان بالاى سر جنازه‏ام رفتم؛ دو فرشته ظاهر شدند. با قيافه‏هاى هولناك، آنها نكير و منكر بودند. پشت سر هم از من سؤالاتى پرسيدند. سؤال‏هاى آنها مثل پتكى بر سرم كوبيده مى‏شد.

ـ پروردگارت كيست؟ پيامبرت كيست؟ امامت كيست؟

نتوانستم جواب بدهم. زبانم بند آمده بود. من مسلمان بودم. خدا را مى‏پرستيدم، پيامبرم را مى‏شناختم، اما نتوانستم جواب دهم. گرزهاى آتشينى كه در دست داشتند بالا بردند، آماده فرود آوردن شدند. گرفتار و درمانده به ياد حرفهاى تو در مورد شيخ على افتادم. بى اختيار فرياد زدم:

ـ شيخ على، كمك كن!

ناگاه مردى نورانى ظاهر شد. به آن دو فرشته اشاره كرد:

ـ از اين مرد دست برداريد. او معاند نيست! اين طور تربيت شده، عقايدش كامل نيست.

آن دو مأمور رفتند. به مرد نورانى نزديك شدم، دامنش را گرفتم و گفتم:

ـ آقا جان! شما كيستيد؟

ـ مرا نمى‏شناسى؟ على بن ابى‏طالب هستم. مگر مرا صدا نكردى؟

به دستور آقا همين دو فرشته‏اى كه مى‏بينى، براى آموزش من آمدند.

ابوخالد اين را گفت و به سمت فرشته‏ها رفت.

* * *

سيد جواد آشفته از خواب پريد. سحر بود و كسى در مسجد اذان مى‏گفت. الله اكبر...

منابع:

1. كرامات العلويه، على مير خلف زاده، انتشارات نصايح، قم.

2. معادشناسى، علامه تهرانى، ج 3، ص 108.

/ 1