دخترك خردسال درون كيسه اكسيژن به آرامى نفس ميكشيد. گاه چشمان آسمانى رنگش را لحظهاى به صورت مادرش ميدوخت، گويا چيزى از او ميخواست. مادر با نگاهى خسته و درمانده به نقطهاى از اتاق خيره ميشد و در ميان خيالات غوطه ميخورد تا دور دستها روزنة اميدى به چشم نميخورد.آفتاب از لاى پرده كركرة آبى رنگ به داخل اتاق سرك ميكشيد. باد خنكى از دشت شرقى ساوه تا عمق قم ميخزيد. لكههاى سفيد ابر به دنبال باد در دل آسمان آبى ميدويدند. ساعت ده صبح را نشان ميداد كه دكتر با تبسمى ساختگى وارد اتاق ميشد.مادر «اسما» از جاى برخاست و سلام كرد. چشمان زن پف كرده و قرمز شده بود. دكتر، پس از معاينة اسما لحظهاى مكث كرد؛ گويا تقلاى قلب كودك براى ماندن توجهش را جلب كرده بود. به چشمان كودك نگريست. مادر كه مدام به اين سو و آن سوى تخت ميرفت و چادرش را جابجا ميكرد، بيصبرانه ميگفت :آقاى دكتر، بچهام، بچهام چطوره؟و دكتر كه همچنان سعى داشت لبخند بر لب داشته باشد، گفت : اميدمون به خداست. ببينيند خانم، ما سعى مونو كرديم. عكس و آزمايشات چيز خاصى رو نشون نداد. در اين ده، دوازده روز اونو تحت مراقبت قرار داديم تا شايد بتونيم بفهميم مريضى بچهتون چيه، ولى چيزى دستگيرمون نشد، احتمال داره اسما كوچولو به ذات الريه مبتلا باشه. بيش از اين، بيسترى بودن كودكتون صلاح نيست. به هر حال به خدا توكيل كنيد. آنگاه چيزهايى در پروندة كودك نوشت و از اتاق خارج شد. خانم جوانمرد سر به زير انداخت و با گوشة چادرش اشكهايش را پاك كرد.چند روزى نگذشته بود كه عشق مادرانه، دخترك را به بيمارستان اخوان تهران كشيد تا شايد روزنة اميدى گشوده شود. يك ماه تمام مادر در كنار تخت دخترك به آسمان كدر و دود گرفته تهران چشم دوخت تا از پس ابرهاى دلگير كنندة نور اميد بدهد؛ اما مشيت الهى چيزى ديگرى بود گويا «اسما» ميبايست …وقتى از تهران باز گشتند همه كار «اسما» را تمام شده ميانگاشتند. هر روز علامتى تازه از مرگ از قامت كوچك او بروز ميكرد و قلب مادر را بيشتر در رنج فرو ميبرد. ديگر كسى سراغ اسما را نميگرفت و از حال او چيزى نميپرسيد. گويا همه ميخواستند او را تمام شده بدانند.شبى دخترك دچار مشكل تنفسى شد. زن با پريشانى و اضطراب به ياريش پرداخت، ولى نميدانست چه كند. در حالى كه به وى دارو ميخوراند، لب به شكوه گشاد و گفت : ميبيني، ميبينى مرد، داره از دست ميره. كاش ميبرديمش تهرون.مرد از جاى برخاست، كنار پنجره ايستاد و گفت : تهرون؟! مگه نبرديم … ؟! مگه يه ماه بسترى نبود ؟ آخه زن، اينقدر به اين طفل زجر نده بذار …ساكت شد و چشمان پر اشكش را به گلدستههاى حرم، كه از دور نور افشانى ميكرد، دوخت. زن كه در پس روسرى طوسى رنگش، اشكها را قايم ميكرد با صدايى گرفته گفت : يعنى بنشينيم و نگاه كنيم !در بيمارستان مفيد، عكس و آزمايشهاى ويژهاى از اسما تهيه شد. پزشكان مختلف دوازده روز او را تحت مراقبت قرار دادند. در اين مدت، هيچ تغييرى در كودك به وجود نيامد. به تدريج توان خوردن مايعات را نيز از دست داد. ديگر تنها سرم بود كه وى را زنده نگاه ميداشت. روز آخر يكى از پزشكان كه دستور ترخيص را صادر كرده بود، گفت: اين يه بيمارى ناشناخته است و هيچ كارى هم نميشه كرد. متأسفانه تا چند روز آينده … باور كنيد اميدى نيست تنها خدا ميتونه كمك كنه؟سه روز بود كه از تهران برگشته بودند. دخترك درون اكسيژن شمرده شمرده نفس ميكشيد. آن روز خانم جوانمرد روزه گرفته بود. بعد از افطار، به شوهرش گفت : ميخواهم اسما را ببرم حرم.چيزى نگفت گويا از وضع زندگى اش كفاه شده بود. زن ادامه داد : آره شب چهارشنبه است. شايد، شايد بى بى عنايتى بفرمايد.مرد با نگاهى نوميد گفت : ميخواى منم بيام ؟نه خودم ميبرمش، ميدونى …ديگر ادامه نداد. قطرهاى اشك روى گونهاش فرو ريخت. مرد گفت ؟ هر كارى كه صلاح ميدونى انجام بده.حرم مانند همة چهارشنبه شبها از زائران پر شده بود. بوى خوش گلاب كه از چند دستگاه بخور ساطع ميشد. فضاى حرم را عطر آگين كرده بود.خانم جوانمرد، در حالى كه كودكش را در آغوش گرفته بود. وارد صحن شد و در ضلع جنوبى به دشوارى براى خود جايى دست و پا كرد. اسما يكى در ميان نفس ميكشيد. گاه صورتش زرد ميشد و مادر با دستانى لرزان و ناباور صورتش را نوازش ميداد تا با گرمى وجودش او را گرم كند؛ اسما كه مهر مادر را روى صورت سردش حس ميكرد، لحظهاى ميجنبيد و بعد در سكوت روى به ابديت مينهاد. ساعت سه نيمه شب را نشان ميداد و حرم خلوت و آرام شده بود. خام جوانمرد با چشمانى متورم كنار ضريح نشست و زير لب حرفهاى دلش را براى بى بى فاطمه معصومه (سلام الله عليها) باز گو ميكرد : من يه مادرم. بى بى جون، دخترم، دخترم، داره ميميره، از سر شب اومدم، اى كاش از اولش ، از اولش ميآوردم اينجا، دختر موسى بن جعفر (عليه السلام) جون برادرت … .ديگر صداى گريهاش بلند شده بود و مثل ابر بهارى ميگرييد … آقام يه عمر روضه خوان شماست. به خاطر نالههايش، به خاطر مرثيههايش، بى بى جون مرحمتى بفرما … .حرم به آرامى پر از جمعيت ميشد. صداى قرآن از بلندگوى گلدستهها تا دل افلاك ره ميپيمود. با برخاستن صداى الله اكبر، خانم جوانمرد كودكش را برداشت و از جاى بلند شد. او را جلوى خود در صف نماز جماعت گذاشت و به نماز ايستاد. بعد از نماز كودك ديگر رمقى نداشت. مادر، كه نميدانست چگونه راه خانه پيش گيرد نالان و مضطرب دخترك را در آغوش گرفت. ولى احساس كرد بدنش گرم شده است. ايستاد، او را از لاى چادرش بيرون آورد و به صورتش نگاه كرد. قطرههاى ريز عرق سر و صورت دخترك را پوشانده بود. چهرة اسما سرخ شده بود و به آرامى نفس ميكشيد. باور نميكرد. پتو را باز كرد و با شگفتى كودك را در حال جنبش يافت. شادابى وجود كودك را فراگرفته بود. مادر لحظهاى به ضريح چشم دوخت و صميمانه به گريه افتاد. و با تبسمى كه از ميان اشك شوق شكل ميگرفت، سر به آسمان بلند كرد و به آرامى گفت: خدايا، شكرت. سپس رو به حرم كرد و ادامه داد : بى بى جان، فاطمة معصومه، ممنونم … اسماء خودم را وقف شما ميكنم.آنگاه دختر را در آغوش كشيد و شتابان از حرم خارج شد.