ياور بينوايان - یاور بینوایان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یاور بینوایان - نسخه متنی

لیلا اسلامی گویا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ياور بينوايان

ليلا اسلامى گويا

كوچه خلوت‏تر از هر لحظه ديگر به نظر مى‏رسد. به سمت جلو قدم برمى‏دارد. سركوچه كه مى‏رسد، دستش را به كمرش مى‏گذارد. حرفهاى كودكش در ذهنش تداعى مى‏شود:

ـ پدر! من گرسنه هستم؛ پس كى گندم مى‏آورى تا مادرم نان درست كند؟

به فكر فرو مى‏رود. عالم خيال، ذهنش را به بازى مى‏گيرد. زنش را مى‏بيند كه به ديوار رنگ و رو رفته خانه‏اش تكيه داده است. چشمش پر آب مى‏نمايد. قطره‏هاى اشك در كاسه چشمان همسرش تلنبار شده‏اند. به او چشم مى‏دوزد. قطره‏اى اشك از چشمش فرومى‏غلتد. لبهايش را به زحمت مى‏جنباند:

ـ پس مى‏خواهى چكار كنى؟ ديگه بچه‏ها تحمّل گرسنگى را ندارند؟

مرد سر به زير مى‏اندازد. دلش مى‏خواهد زمين دهان باز كند و او را در خود فرو برد. سرش داغ مى‏شود. آب دهانش را قورت داده، مى‏گويد:

ـ تو مى‏گويى چكار كنم؟ به كى رو بيندازم؟ درِ خانه چه كسى را بزنم؟ در اين دور و زمانه، چه كسى به من قرض مى‏دهد؟

زن دست روى زمين مى‏گذارد و از جا بلند مى‏شود. نگاه نگرانش را به صورت خسته او مى‏دوزد و مى‏گويد:

ـ برو در خانه حسن بن على؛ دست خالى بر نمى‏گردى؟

برق اميد در چشمان مرد مى‏جهد. سرش را به عنوان تأييد تكان مى‏دهد. لبخندى گرم روى لبهايش نقش مى‏بندد. در آن حال اندكى به فكر فرو مى‏رود. صداى همسرش او را به خود مى‏آورد:

ـ خدا اين بنده‏هاى خوبش را براى ما فرستاده است.

مرد به ديوار تكيه مى‏دهد. زانوهايش مى‏لرزد و طاقت نگهداشتن جسمش را ندارد. كوچه خلوت است. مردم از تابش بى‏رحمانه آفتاب به خانه‏هايشان پناه مى‏برند. شنهاى سوزان، كف پايش را به سوزش مى‏آورد. از جا بلند مى‏شود. نگاهش تا ته كوچه مى‏دود. چشمش به در چوبى دوخته مى‏شود. قدمهايش را آهسته‏تر برمى‏دارد. لحظه بعد، خودش را جلوى در خانه امام مى‏بيند؛ نفس عميقى مى‏كشد و آرام بر در مى‏كوبد.

در گشوده مى‏شود. طولى نمى‏كشد كه وارد خانه مى‏شود. نگاهش را به اطراف خانه مى‏چرخاند. همه جا ساده و بى‏آلايش است. خانه از صفا و صميميت لبريز است. از خود مى‏پرسد:

ـ با اينكه مى‏تواند بهترين وسايل خانه تهيه كند، پس چرا...؟!

و بعد ادامه مى‏دهد:

ـ شايد سادگى، حُسنى دارد.

باز هم به فكر فرو مى‏رود. طولى نمى‏كشد كه صداى دلنشين امام توجه‏اش را جلب مى‏كند:

ـ خوش آمديد!

با ديدن سيماى جذّابش از جا بلند مى‏شود. به چهره نورانى امام خيره شده، مى‏گويد:

ـ اى پسر اميرمؤمنان! به فريادم برس.

آنگاه بعد از مكث كوتاهى، ادامه مى‏دهد:

ـ مرا از دست دشمن ستمكارم نجات بده؛ دشمنى كه نه حُرمت پيران را نگه مى‏دارد و نه به خُردسالان رحم مى‏كند.

نفس عميقى مى‏كشد و خاموش مى‏شود. مثل اينكه خيالش راحت شده است. امام كه به اضطراب درونى او پى‏برده است، مى‏فرمايد:

ـ دشمنت كيست تا داد تو را از او بستانم؟

آب دهانش را قورت داده، لبهايش را به حركت در مى‏آورد:

ـ دشمن من، فقر و پريشانى است.

حضرت رو به خدمتگزارش مى‏فرمايد:

ـ آنچه مال نزدت است، حاضر كن.

لحظه‏اى نمى‏گذرد كه خدمتكار امام پنج‏هزار درهم جلو امام و مرد فقير مى‏گذارد. امام در حالى كه به مرد نيازمند اشاره مى‏كند، به خدمتگزارش مى‏گويد:

ـ آنها را به او بده.

كيسه پول در دست فقير است كه امام خطاب به او مى‏فرمايد:

ـ هرگاه اين دشمن به تو رو كرد، شكايت آن را نزد من بياور تا آن را دفع كنم.

از ضربان قلب مرد كاسته شده است. لبخندى از رضايت، روى لبهايش نقش مى‏بندد. مثل اينكه احساس مى‏كند كوله‏بار سنگينى از روى دوشهاى خسته‏اش برداشته شده است. با امام خداحافظى مى‏كند. قدم به بيرون مى‏گذارد. نسيمى گرم، صورتش را به سوزش وامى‏دارد. به آسمان صاف و آبى چشم مى‏دوزد. دستانش را به سوى آسمان بلند نموده، خدايش را سپاس مى‏گويد. چشمان منتظر بچه‏هايش در ذهنش مجسّم مى‏شود. آنگاه در حالى كه شوق و ذوق وصف ناپذيرى وجودش را گرفته است، به سوى خانه‏اش گام برمى‏دارد.*

* منتهى الآمال، ج 1، ص 417 و 418.

/ 1