ليلا اسلامى گوياكوچه خلوتتر از هر لحظه ديگر به نظر مىرسد. به سمت جلو قدم برمىدارد. سركوچه كه مىرسد، دستش را به كمرش مىگذارد. حرفهاى كودكش در ذهنش تداعى مىشود:ـ پدر! من گرسنه هستم؛ پس كى گندم مىآورى تا مادرم نان درست كند؟به فكر فرو مىرود. عالم خيال، ذهنش را به بازى مىگيرد. زنش را مىبيند كه به ديوار رنگ و رو رفته خانهاش تكيه داده است. چشمش پر آب مىنمايد. قطرههاى اشك در كاسه چشمان همسرش تلنبار شدهاند. به او چشم مىدوزد. قطرهاى اشك از چشمش فرومىغلتد. لبهايش را به زحمت مىجنباند:ـ پس مىخواهى چكار كنى؟ ديگه بچهها تحمّل گرسنگى را ندارند؟مرد سر به زير مىاندازد. دلش مىخواهد زمين دهان باز كند و او را در خود فرو برد. سرش داغ مىشود. آب دهانش را قورت داده، مىگويد:ـ تو مىگويى چكار كنم؟ به كى رو بيندازم؟ درِ خانه چه كسى را بزنم؟ در اين دور و زمانه، چه كسى به من قرض مىدهد؟زن دست روى زمين مىگذارد و از جا بلند مىشود. نگاه نگرانش را به صورت خسته او مىدوزد و مىگويد:ـ برو در خانه حسن بن على؛ دست خالى بر نمىگردى؟برق اميد در چشمان مرد مىجهد. سرش را به عنوان تأييد تكان مىدهد. لبخندى گرم روى لبهايش نقش مىبندد. در آن حال اندكى به فكر فرو مىرود. صداى همسرش او را به خود مىآورد:ـ خدا اين بندههاى خوبش را براى ما فرستاده است.مرد به ديوار تكيه مىدهد. زانوهايش مىلرزد و طاقت نگهداشتن جسمش را ندارد. كوچه خلوت است. مردم از تابش بىرحمانه آفتاب به خانههايشان پناه مىبرند. شنهاى سوزان، كف پايش را به سوزش مىآورد. از جا بلند مىشود. نگاهش تا ته كوچه مىدود. چشمش به در چوبى دوخته مىشود. قدمهايش را آهستهتر برمىدارد. لحظه بعد، خودش را جلوى در خانه امام مىبيند؛ نفس عميقى مىكشد و آرام بر در مىكوبد.در گشوده مىشود. طولى نمىكشد كه وارد خانه مىشود. نگاهش را به اطراف خانه مىچرخاند. همه جا ساده و بىآلايش است. خانه از صفا و صميميت لبريز است. از خود مىپرسد:ـ با اينكه مىتواند بهترين وسايل خانه تهيه كند، پس چرا...؟!و بعد ادامه مىدهد:ـ شايد سادگى، حُسنى دارد.باز هم به فكر فرو مىرود. طولى نمىكشد كه صداى دلنشين امام توجهاش را جلب مىكند:ـ خوش آمديد!با ديدن سيماى جذّابش از جا بلند مىشود. به چهره نورانى امام خيره شده، مىگويد:ـ اى پسر اميرمؤمنان! به فريادم برس.آنگاه بعد از مكث كوتاهى، ادامه مىدهد:ـ مرا از دست دشمن ستمكارم نجات بده؛ دشمنى كه نه حُرمت پيران را نگه مىدارد و نه به خُردسالان رحم مىكند.نفس عميقى مىكشد و خاموش مىشود. مثل اينكه خيالش راحت شده است. امام كه به اضطراب درونى او پىبرده است، مىفرمايد:ـ دشمنت كيست تا داد تو را از او بستانم؟آب دهانش را قورت داده، لبهايش را به حركت در مىآورد:ـ دشمن من، فقر و پريشانى است.حضرت رو به خدمتگزارش مىفرمايد:ـ آنچه مال نزدت است، حاضر كن.لحظهاى نمىگذرد كه خدمتكار امام پنجهزار درهم جلو امام و مرد فقير مىگذارد. امام در حالى كه به مرد نيازمند اشاره مىكند، به خدمتگزارش مىگويد:ـ آنها را به او بده.كيسه پول در دست فقير است كه امام خطاب به او مىفرمايد:ـ هرگاه اين دشمن به تو رو كرد، شكايت آن را نزد من بياور تا آن را دفع كنم.از ضربان قلب مرد كاسته شده است. لبخندى از رضايت، روى لبهايش نقش مىبندد. مثل اينكه احساس مىكند كولهبار سنگينى از روى دوشهاى خستهاش برداشته شده است. با امام خداحافظى مىكند. قدم به بيرون مىگذارد. نسيمى گرم، صورتش را به سوزش وامىدارد. به آسمان صاف و آبى چشم مىدوزد. دستانش را به سوى آسمان بلند نموده، خدايش را سپاس مىگويد. چشمان منتظر بچههايش در ذهنش مجسّم مىشود. آنگاه در حالى كه شوق و ذوق وصف ناپذيرى وجودش را گرفته است، به سوى خانهاش گام برمىدارد.** منتهى الآمال، ج 1، ص 417 و 418.