خاطرات آزادگان (2) - خاطرات آزادگان (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خاطرات آزادگان (2) - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خاطرات آزادگان (2)

تاريخ مصاحبه: 18 مهر سال 1370

بعد از ورود به موصل 2 كه بعدا اسمش تغيير كرد موصل 1 شد.

دريافتيم پيش از ماكسان ديگرى را آنجا آورده‏اند. تقريبا ماآخرين نفرهايى بوديم كه وارد آنجا شديم. شب كه وارد كردندچيزى متوجه نشديم. فردا صحبش آمدند درها را باز كردند و يك‏مقدار مقررات و تهديد ارائه دادند; مثلا نبايد از اين محدوده‏خارج شويد، نبايد تماس بگيريد با بقيه برادرها. بعدا ديديم‏اين تهديدات چيزى نيست و برادرها از اتاقهاى ديگر آمدند باماتماس گرفتند.

يعنى منظورشان برادرانى كه قبلا آنجا بودند؟

بله برادرانى كه چند روز قبل رفته بودند آنجا و چندان فاصله‏نداشتند. آنها در مرحله اول و دوم عمليات رمضان اسير شده‏بودند. قبل از اينكه اسراى عمليات رمضان را آنجا بياورند،اسراى بيت المقدس و فتح المبين يك مقدار آنجا بودند. بعد آنهارا برده بودند اردوگاه ديگر و ما را بردند جاى آنها. آن‏برادرهايى كه چند روز زودتر رسيده بودند آنجا، آمدند به‏برادران مجروح كمك كردند و موقعيت اردوگاه را بيان كردند.

برادران اردوگاه بتدريج‏با همديگر ارتباط بيشترى ايجاد كردندو متحدتر شدند. با اينكه سختگيرى‏هاى بسيارى از سوى نيروهاى‏عراقى مى‏شد، ولى مهمترين مساله براى برادران انجام وظايف‏الهى بود. آنها مى‏خواستند رسالت‏خودشان را انجام بدهند.

در باره موقعيت اردوگاه چه مى‏گفتند؟

البته آنها هم چندان اطلاع نداشتند ولى موقعيت داخل اردوگاه‏را، كه مثلا نماز مى‏خواندند و برنامه‏شان مرتب بود، مى‏گفتند.

آنها بيان كردند كه از تهديد بعثى‏ها نبايد ترسيد. نماز جماعت،دعا، جلسات سخنرانى و بتدريج كلاسهاى قرآن، نهضت‏سوادآموزى وامثال آن داير شد. عراقيها كه به شدت مخالف اين برنامه‏هابودند، مى‏آمدند تهديد مى‏كردند. يك ستوانيار بود، برادران به‏او مى‏گفتند ژاپنى. قيافه‏اش كمى شبيه ژاپنى‏ها بود. مى‏آمد ومى‏گفت:

بالله‏العظيم خمس خمس اعدام; اگر نماز جماعت‏بخوانيد، پنج تاپنج تا مى‏گذاريم جلو ديوار اعدامتان مى‏كنيم.

برادرها بين نماز جماعتها صلوات مى‏فرستادند. تكبير مى‏گفتند واسم امام را مى‏آوردند. بعثيها بشدت حساس بودند. مى‏آمدند تهديدمى‏كردند. هربار چندتا از برادران را جدا مى‏كردند، مى‏بردندزندان. داخل اردوگاه زندانى بود كه برآن نوشته بود:

السجن‏الوحده، زندان انفرادى بود. مى‏بردند آنجا مى‏زدند و چندروز بعد ناگزير مى‏آوردند بين بقيه برادرها. اين تهديدات، كتك‏زدنها، دربستنها، قطع كردن آب، دستشويى نبردن و ديگر، فشارهابراى آن بود كه برادران دست از اين كار بكشند; ولى بى‏فايده‏بود. شبها جلسات صحبت‏بود. حتى وسط نمازها بنا بود از هرگرويى‏يك نفر بيايد صحبت كند و حديثى بگويد. در ضمن بايد عرض كنم كه‏چون ظرف غذا به اندازه كافى نبود، مثلا اگر صد نفر يا صدو سى‏نفر داخل يك اتاق بود، ده يا سيزده ظرف غذا مى‏آوردند. يك‏مقدار برنج ظهرها داخل آن مى‏ريختند. يا صبح‏آش مى‏ريختند ومى‏گفتند: ده نفر باهم بخورند. اين باعث‏شده بود گروه‏هاى «ده‏نفره‏»، «يازده نفره‏»، «نه نفره‏» تشكيل شود. اين گروههاتقريبا اعضاى يك خانواده مى‏شدند. اين خودش چيزى بود براى‏ارتباط بيشتر و تماس بيشتر و آشنايى با روحيات و اخلاق همديگرو اصلاح ضعفها و نقاط منفى. بعد بنا شده بود كه بين نمازها هرروز ظهر و شب صحبتى بشود و براى اينكه يك يا دو نفر هميشه‏صحبت نكنند، قرار شد هر گروه هر بار يك نفر را انتخاب كند.حديثى بگويد و صحبتى بكند. بدين ترتيب، هم همه برادرها صحبت‏مى‏كردند و هم مجبور مى‏شدند بروند چيزى ياد بگيرند و بيان‏كنند. خيلى محسنات زيادى داشت. اين برنامه‏ها ادامه داشت و باتهديدات دشمن تغيير نمى‏كرد. بارها شده بود كه شب برادرهابرنامه دعا مى‏گذاشتند. در آن شرايط شما خودتان مى‏توانيد حدس‏بزنيد كه دعا چه حال خاصى پيدا مى‏كرد. همه يكدست غرق دعامى‏شدند. با توجه به خداوند تبارك و تعالى، پيشانى برخاك‏مى‏گذاشتند و دعا مى‏كردند. ماموران مى‏آمدند پشت پنجره داد وبيداد راه مى‏انداختند. گاهى در را باز مى‏كردند، چند نفر راجدا مى‏كردند و مى‏بردند. ممانعت‏هاى زياد مى‏كردند كه بلكه‏برادران از اين كار دست‏بردارند. اين تهديدات الحمدلله نه‏تنها تاثير نمى‏گذاشت‏بلكه برادرانمان محكمتر مى‏شدند در راه‏خودشان. بعد حتى بعضى‏شان مى‏خواستند طعنه بزنند.

يكى از آنها آمده بود خيال مى‏كرد گريه برادرها در دعا، براى‏اين است كه اسير شدند و از خانواده دور افتاده‏اند. او گفت:

شما با همين گريه‏ها مى‏خواستيد بصره را بگيريد. يك برادر مترجم‏داشتيم، گفت: اين گريه با آن گريه كه شما مى‏گوييد، فرق مى‏كند.

البته آنها مى‏دانستند ولى مى‏خواستند كه به اين وسيله نشان‏دهند كه گريه برادرها به خاطر ترس و عقده دورى خانواده و اين‏جور چيزهاست.

يك روز از بلندگوى اردوگاه ترانه فارسى زمان طاغوت پخش كردند.

ظاهرا تصميم داشتند به اين وسيله در برادران نفوذ كنند. چيزى‏نگذشت كه صداى صلوات برادران بلند شد و صلواتهاى بلند، ترس ودلهره در دل مسوولان عراقى افكند. فورى خاموش كردند. آمدند وگفتند: چى شد؟ چرا صلوات فرستاديد؟ اگر نمى‏خواستيد ترانه گوش‏دهيد، به ما مى‏گفتيد. البته آنها به حرف برادران توجه‏نمى‏كردند. شايد آن يك نفر را كه اعتراض مى‏كرد شناسايى مى‏كردندو بعد خيلى راحت مورد اذيت و آزار قرار مى‏دادند. بعد ديگر پخش‏ترانه قطع شد. به همين ترتيب، مسايل مختلف پيش مى‏آمد وبرادران با مقاومت و شجاعت‏خودشان دشمن را به عقب نشينى وادارمى‏كردند. عرض شد بتدريج كلاس‏هاى قرآن شروع شد. برادران چوبهايى‏را كه آنجا بود مى‏سوزاندند و زغال مى‏كردند. بعد مى‏آمدند پشت‏درهاى آهنى زنگ زده درس را مى‏نوشتند. به اين وسيله، به‏برادرانى كه قرآن نمى‏دانستند، قرآن ياد مى‏دادند.

بتدريج‏برادرانى كه يك كمى آشنايى با ترجمه قرآن داشتند، آن‏را براى بقيه برادران درس مى‏گفتند و برادرانى كه آشنايى بامسايل شرعى داشتند، براى بقيه مى‏گفتند. كلاسهاى متعددى شروع‏شد. در ضمن براى اينكه روحيات برادران شاد باشد، برادرانى كه‏ورزش مخصوصا ورزش رزمى يك مقدار در ايران كاركرده بودند، مى‏آمدند به برادران ياد مى‏دادند. مثلا جلسات كشتى گذاشته‏بودند. همه اينها دور از چشم عراقيها بود، چون ممنوع بود.

داخل آسايشگاه؟

بله، داخل آسايشگاه، برنامه كشتى گذاشته مى‏شد. يا يك برادرمى‏آمد داستانهاى آموزنده را بطور مفصل بيان مى‏كرد. هم تفريح‏سالمى بود و هم اينكه درسهاى خوبى داشت. كلاسهاى نضت‏سوادآموزى‏شروع شد. تدريج‏برادرانى كه سواد نداشتند با همان امكانات‏ابتدايى سواد يادگرفتند.

خودكار و قلم ممنوع بود؟

بله، ممنوع بود و از هركس مى‏گرفتند چند روز زندانى و كتك واذيت و آزار داشت. گاه برادران از جيب سرباز اردوگاه يك جورى‏خودكار را مى‏زدند كه خودش متوجه نشود. گاهى فردى كه دكترخوانده مى‏شد يا بعضى از سربازها كه در طبقه بالا بودند و تمايل‏داشتند به برادران ... خودكار پرت مى‏كردند پايين. به اين‏صورت، يك مقدارى قلم تهيه مى‏شد. كاغذ هم كه گير مى‏آمد. ازكاغذ سيگار، و كاغذ پاكت‏سيمان و هرچه گير مى‏آمد، استفاده‏مى‏كردند. بعد از چهارماه اولين بار كه صليب سرخ آمد براى‏ديدار برادران و ثبت نام آنها، خودكار آورده بود براى نامه‏نوشتن كه بدهند برادران نامه بنويسند و دوباره پس بگيرند.

برادرها خودكارها را برداشتند و تعداد كمى‏را به صليب سرخ‏برگرداندند. يكى از سربازان ظاهرا فهميده بود و گفته بود شمادزدى كرديد. برادر مسوولى داشتيم به نام اسماعيل بختنام، ازبرادران خيلى مخلص كه چند سال پيش براثر مريضى‏هاى دوران اسارت‏به رحمت ايزدى پيوست، ايشان گفت: بله ما قلم‏ها را برداشتيم.

بگذار صليبيها برن در سراسر دنيا بگن كه ما به خاطر كسب علم ومسايل علمى خودكارها را برداشتيم. قلم‏ها را برداشتيم نه‏چيزهاى ديگر را. ببينند رفتارهاى ديگر ما چه طورى است وخودشان تشخيص بدهند كه برداشتن خودكارهابه خاطر خصلت دزدى‏بوده يا چيز ديگر. صليبى‏ها مى‏دانستند كه برادران به خاطر شدت‏نياز اين كار را كرده‏اند. لذا به روى خودشان نمى‏آوردند. فشارعراقيها، مقاومت‏برادرها ادامه داشت تا اينكه ماه محرم نزديك‏شد. برادران داشتند آماده مى‏شدند براى عزادارى امام حسين(ع).

يك روز مانده به محرم، مجالس شروع شد. بتدريج روابط‏آسايشگاه‏ها بيشتر شد. بطورى كه ديگر براى نماز جماعت اين‏آسايشگاه دعوت مى‏شد به آن آسايشگاه. دوتا ياسه تا آسايشگاه‏جمع مى‏شدند، نماز جماعت مى‏خواندند و يك نفر كه اطلاعات خوبى‏داشت، صحبت مى‏كرد.

اتاقهايى كه مى‏فرماييد حدودا چند نفره بود؟

عرض كردم كه حدود صد نفر يا صد و سى نفر در هر اتاق بودند.

برادران به صورت فشرده كنارهم قرار گرفته بودند و هركدام دو وسه وجب جا داشتند. البته بعد از سه ماه و اندى به هركس دو سه‏تا پتو دادند. اول كه رفتيم به هرنفر يك پتو دادند. از اين‏پتوهاى سياه سربازى كه خيلى كثيف بود و شپش داشت. بلافاصله همه‏را شپش گرفت. حدود يك سال برادران زحمت كشيدند براى نظافت‏اردوگاه، لباسها و پتوها تا بتدريج ريشه‏اش كنده شد. آنجا آب‏گرم نبود كه با آب گرم خود يا لباسها را بشويند با ابتكارى كه‏خود برادران به خرج دادند المنت درست كردند. سيم گيرآوردند ودو تكه آهن. اينها را به هم وصل مى‏كردند و به پريزهاى برق، كه‏آنجا بود، وصل مى‏كردند; مى‏انداختند داخل سطل يا هرچه كه بود ولباسهاى غير تميز را هم مى‏انداختند در آن تا بجوشد و تميزشود. بعد از همين آب روى خودشان مى‏ريختند تا تميز شوند.

عراقيها متوجه نشدند؟

بعد از مدتى متوجه شدند و مزاحمت ايجاد كردند. تعدادى ازبرادران را بردند با كابل زدند به خاطر همين. بتدريج‏برادران‏يادگرفتند كه نگهبان بگذارند. يك نفر بيرون مى‏ايستاد تا سربازعراقى مى‏آمد، بلافاصله خبر مى‏داد. البته اسم رمز داشتند، مثلامى‏گفتند: هوا ابرى است.

شما تفتيش نداشتيد، تفتيش هفته‏اى يا روزانه؟

آن اوايل تفتيش كم بود. آن طور نبود كه هر هفته يا هرروزباشد. هرچند موقع يك بار مى‏آمدند تفتيش. ولى‏بعدها تفتيشهازياد شد. هفته‏اى يكبار و بعضى اوقات هفته‏اى دوبار تفتيش بود.

قبل از شروع ماه محرم، جلسات، ديگر تنها مخصوص يك اتاق نبود.

چند اتاق جمع مى‏شدند يك‏جا و باهم جلسه مى‏گرفتند. عراقيهامتوجه تجمع برادران شدند. آنها روى تجمع خيلى حساس بودند.

وقتى نزديك محرم شد يك جلسه نوحه خوانى گذاشته شد.

افراد دو سه تا آسايشگاه آمدند و تقريبا اتاق پر از جمعيت‏شد.

صحبت و سخنرانى و بعدش هم سينه زنى بود.

عراقيها متوجه شدند. در را بستند و تعدادى از برادران‏توماندند. بعد براى جلوگيرى از اين برنامه‏ها، كلا در اتاقها رابستند و نگذاشتند كسى بيرون بيايد. چند روز گذشت، بعضى ازبرادران تصميم گرفتند با نخوردن غذا و شبه اعتصاب درها را بازكنند. البته غير از زدن يكى از فشارهايى كه عراقيها مى‏آوردندقطع آب بود. كار دومشان جلوگيرى از دستشويى بود. با اين‏فشارهايى كه عرض كردم، آمدند درها را باز كردند. البته با شرطو شروط و حدودى كه نبايد سينه‏زنى و جلسه باشد. برادران گفتند:

ما مى‏خواهيم براى امام حسين(ع) عزادارى كنيم، مگر عزادارى‏كردن براى امام حسين(ع) گناه و جرم است؟ يكى‏شان گفت: به شماچه؟ امام حسين چه ربطى به شما دارد؟ ايشان عرب بود و از خودمابود، خود ما هم كشتيمش.

بعد از چند روز، باز دوباره حدود هفتم و هشتم بود كه دو باره‏درها را بستند و قطع آب و ممانعت از دستشويى شروع شد. بازبرادران غذا نخوردند. البته برادران نمى‏گفتند: اعتصاب كرديم.

مى‏گفتند: چون در باز نيست و آب قطع است، اگر غذا بخوريم، فشاربيشترى بر ما مى‏آيد. آنها اين كار را اعتصاب تلقى مى‏كردند واز آن مى‏ترسيدند.

آنها مى‏ترسيدند. يكى از سربازها يا ماموران گزارش بكنند به‏بالا كه اعتصاب شد و وجهه سياسى خوبى برايشان نداشته باشد. به‏همين خاطر، بعضى از امتيازات را مى‏دادند تا اعتصاب نشود.

البته امتيازات موقتى بود و وضع دو باره به حالت قبل برمى‏گشت.

شب تاسوعا يا عاشورا بود كه پتوى نو آوردند تا به همه نشان‏بدهند كه امكانات در اختيار برادران قرار داده‏اند و بدين‏ترتيب از برنامه‏اى كه براى شب عاشورا و روز عاشورا داشتيم،جلوگيرى كنند. جالب اينجا بود كه برادرها گفتند: اينها شب‏عاشورا مثل بنى‏اميه عيد گرفتند و براى ما پتو آورده‏اند. براى‏همين، پتوها را كنار گذاشتند و گفتند:

ما استفاده نمى‏كنيم تا چند روز عاشورا بگذرد. بعضى اتاقها اصلاتقسيم نكردند و بعضى اتاقها هم كه تقسيم كردند، كنار گذاشتندتا بعد از عاشورا استفاده كنند. با آنكه گاه آب نبود ودستشويى نمى‏بردند و از اين جهت فشار زيادى بر برادران مى‏آمد;ولى در همان حال برادران برنامه عزاداريشان را مفصل برگزارمى‏كردند.

وقتى در را مى‏بستند، بيمارانى كه نمى‏توانستند تحمل كنند، براى‏دستشويى چه مى‏كردند؟

سطلهايى گذاشته بودند، داخل آسايشگاه. گوشه‏اى گونى كشيده‏بودند و سطل گذاشته شده بود تا هركه اضطرار دارد از آنهااستفاده كند.

سطلها چطور خالى مى‏شد؟

خوب اينها مى‏ماند تا بعد كه در باز مى‏شد، بعضى ازاوقات احيانامى‏آمدند در را باز مى‏كردند براى تهديد و ابلاغ اوامر. يكى ازبرادران از فرصت استفاده مى‏كرد و خالى مى‏كرد. در روز عاشوراگفتند: درهر اتاقى را يك ساعت‏باز مى‏كنيم كه بروند بيرون.

قرار شد هر دو سه تا اتاق را باهم باز كنند تا اين دسته يك‏ساعت‏بيرون باشند و بعد نوبت دو سه اتاق بعدى برسد. دو سه‏اتاق اولى را كه باز كردند، برادران كارهاى ضرورى را سريع‏انجام دادند و بقيه وقت را شروع كردند به عزادارى. عراقيهابسرعت همه برادران را فرستادند داخل اتاقها، درها را بستند وبراى بقيه باز نكردند. دو سه روز بعد از عاشورا آمدند درها راباز كردند. يك سرى برنامه بود كه اسرا فكر مى‏كردند شايدتاثير داشته باشد; مثلا وقتى درها بسته بود به زبان عربى‏پيامهايى براى سربازان مى‏دادند; مثلا يك پيام نوشته مى‏شد، يكى‏كه عربى بلد بود بلند مى‏خواند و بقيه با صداى بلند تكرارمى‏كردند; براى مثال: «ندا ندا ندا، ايهاالجنود العراقى نحن‏مسلمون و انتم مسلم‏» اين طورى بعضى از پيامها را مى‏دادند.

يكى از پيامها اين بود: همين طور كه آب را بر امام حسين(ع) واهل بيتش در صحراى كربلا بستند، اينجا هم در را به روى مابستند و آب را قطع كردند. البته پيامها تاثير نداشت; چون‏جزهمان ماموران بعثى كسى نبود بشنود. چند روز بعدش درها راباز كردند. اول دو ساعت‏بازكردند، بعد بيشتر شد و در ظاهرامتيازهايى دادند، مثلا اول روزنامه نمى‏آوردند ولى گفتند: دفعه‏بعد روزنامه مى‏آوريم. البته اين ظاهرش امتياز بود، ولى درواقع مى‏خواستند نظرهاى خودشان را تبليغ كنند. بتدريج كه‏ارتباط برادران باهم بيشتر شد و باهم آشناتر شدند، كارهاى‏هنرى شروع شد. بعد از مدتى، يك سرى از برادران شروع كردند به‏ساختن سرود. سرودى ساخته شد و در اتاقها خواندند. گروهى شروع‏كردند به اجراى تئاتر و نمايشنامه. بعضى از برادران گلدوزى‏هاى‏جالبى داشتند. بيشتر مثلا عكس قدس را مى‏كشيدند يا حتى‏باخودكارهايى كه داشتند، عكس‏هاى بزرگى مى‏كشيدند. از امام ياگنبد وبارگاه امام رضا(ع); مثلا براى جلسات عزادارى يكى ازبرادران يك عكس بزرگ كه امام رضا(ع) را با آهو نشان مى‏داد،كشيد. عكس امام را در يكى از اتاقها بزرگ كشيده بودند. وقتى‏عراقيها متوجه شدند، خيلى از اين مساله ناراحت‏شدند; ولى به‏خاطر وحدت وانسجام بسيار برادران نتوانستند كارى بكنند.

وسيله گلدوزى از كجا مى‏آمد؟

بعضى از سربازان كه براى نگهبانى بالا بودند اينها رامى‏انداختند پايين; چون خودشان هم از اين گلدوزى‏ها مى‏خواستنديك مقدارى نخ و قرقره و سوزن مى‏انداختند پايين. برادران‏گلدوزى‏هايى برايشان درست مى‏كردند و مى‏انداختند بالا و با بقيه‏نخ براى خودشان گلدوزى مى‏كردند. البته خوب ظاهرا ماهيانه به‏همه اسرا حقوق مى‏دادند، طبق برنامه سازمانهاى بين المللى. اين‏حقوق ماهيانه ظاهرا 37 تومان مى‏شد; يعنى روزى يك تومان يا يك‏دينار و نيم. يك حانوت هم درست كرده بودند كه حقوقى كه مى‏دهندبرگردد به خودشان. در اين مغازه تيغ، سوزن، نخ و مسواك‏مى‏آوردند. يك چيزهايى كه بايد خودشان مى‏دادند در حانوت‏مى‏فروختند.

طريقه خريد برادران از اين بوفه‏ها چگونه بود شخصا مراجعه‏مى‏كردند يا مسوول خريد داشتند؟

ابتدا شخصى بود. هركس مى‏رفت و مى‏خريد. بتدريج‏برادران باهم‏آشنا شدند. كارها تقسيم شد و يكى مسوول خريد گرديد. چيز جالبى‏كه بايد اينجا اشاره كنيم اين است كه هرچند روزى يك تومان‏چيزى نبود كه به دردخور باشد و به چيزى برسد. ولى چون يك‏تعداد مجروح داشتيم و احتياج به بعضى چيزها داشتند. برادران‏هركدام يك مقدار از پولهاى خود را كنار گذاشته بودند، به‏عنوان بيت المال. بعد اينها را جمع كردند و يك نفر مسوول بيت‏المال هر اتاق كردند. يك نفرهم مسوول كلى بيت المال همه‏اتاقها شد. بعد احيانا خرمايى مى‏آوردند، پولها را مى‏دادندخرما مى‏گرفتند. بعضى اوقات هم بيسكويت مى‏گرفتند. اينها رامى‏دادند مجروحان تا تقويت‏بشوند.

نان خيلى كم بود. نانى كه مى‏دادند مخصوصا برادران اول كه ازايران رفته بودند، هيچ وقت‏باغذاهاى آنجا سير نمى‏شدند. بعضى‏مريض بودند و بعضى زخم معده داشتند و بايد وسط روز نان‏مى‏خوردند. در اين موقعيت، كيسه بيت المال، كيسه نان بود وتعدادى نان مى‏گذاشتند آنجا براى مجروحان. بعضى اوقات كيسه‏اى‏بود و بعضى اوقات جدا، اولى كه نان مى‏آمد به آنها مى‏دادند.

گاه نان را سرخ مى‏كردند و به آنها مى‏دادند.

بعد از مدتى عراقيها ديدند به هيچ طريق نمى‏توانند كنترل داشته‏باشند روى برادران و نمى‏توانند آن مقاصدى كه در نظر دارند روى‏برادران پياده كنند. يكى از فرماندهان آنها گفته بود: اسراى‏ما در ايران همه‏شان آخوند شدند، ما بايد شما را رقاص باربياوريم. آنها در پى اين بودند. وقتى مى‏ديدند برادران اين‏گونه‏منسجم هستند و در مقابل افكار آنها سدى محكم ايجاد كردند،طرحهاى جديد مى‏ريختند تا به يك صورتى نفوذ كنند در ميان‏برادران. يك روز نرم صحبت مى‏كردند، يك روز خشن، هر روز به يك‏صورتى، تا اينكه ظاهرا به اين نتيجه رسيدند كه براى كنترل‏بيشتر، اردوگاه را دو قسمت كنند. به طورى كه دو قسمت هيچ گونه‏ارتباطى باهم نداشته باشد. بسيجيان يك طرف باشد و ارتشيان وسربازان يك طرف. فكر مى‏كردند مى‏توانند روى ارتشيان و سربازان‏بيشتر كاركنند و نظراتشان را القا كنند. به همين خاطر گفتند:

بسيجيان جدا بشوند و ارتشيان جدا. باز برادران گفتند كه ماجدا نمى‏شويم.

اين رفت و آمد تا مدتى ادامه داشت و تهديد كردند كه نارنجك‏مى‏اندازيم داخل اتاقها، گاز مى‏اندازيم داخل اتاقها. تهديدهايى‏به اين صورت كردند; ولى برادران مقاومت كردند. در همين بين،براى اولين بار صليب آمد و تقريبا همين روزهايى كه صليب آمد،عمليات محرم و عمليات مسلم بن عقيل در منطقه مندلى عراق‏سومارمندلى، انجام شده بود و تعدادى اسير سالم و مجروح آوردندكه خبرهاى جديدى از ايران داشتند. نكته جالب اين بود كه وقتى‏آنها وارد شدند، برادران گفتند بايد بفهمند كه اينجا غريب‏نيستند و نترسند و روحيه‏شان تقويت‏شود. بعد صلوات فرستادند.

پياپى صلوات مى‏فرستادند تا اسراى جديد اين صلواتها را بشنوندو احساس كنند اينجا هم شبيه جبهه‏ها و ايران است. چند روز بعداز اينكه صليب ثبت نام كرد و رفت، عراقيها تصميم گرفتندشديدتر برخورد كنند و به هر صورت شده بسيجيان و ارتشيان راجدا كنند. روز يكم يا دوم ظاهرا آذرماه 61 آمدند مسوولان‏اتاقها را بردند. هر اتاقى يك مسوول داشت كه رابط بين عراقيهاو برادران اسير بود. يك مسوول كل هم اردوگاه داشت از طرف‏برادران. آمدند همه مسوولان اردوگاه را جمع كردند و بردند.

درها را بستند، غذا ندادند، آب ندادند. دفعات ديگر غذامى‏دادند; ولى اين‏بار غذا هم ندادند. نه غذا و نه آب نه بيرون‏بردن براى دستشويى. مسوولان را بردند طبقه بالا كه خودشان بودندو شروع كردند به زدن آنها. برادران هرچه درخواست كردند مسوولان‏را بياوريد، كسى جواب نمى‏داد. بعد از مدتى كه آنها را خيلى‏زدند، صداى ناله آنها به گوش بقيه برادران رسيد و همه‏دريافتند آنها دارند كتك مى‏خورند.

بتدريج همه شروع كردند به اعتراض. تصميم گرفتند تكبير بگويندو صلوات بفرستند تا بلكه تاثير بگذارد، ولى هرچه تكبير گفتندو صلوات فرستادند، نداها و پيامها تاثير نداشت. آنها بشدت‏برادران را مى‏زدند و صداى آنها مى‏آمد. خوب غذا و آب هم كه‏نداده بودند.

چند روز طول كشيد اين مسئله؟

پنج‏شش روز طول كشيد. نكته جالب اين بود كه مثلا در اتاقها يك‏مقدار خرما يا بيسكويتى بود كه از قبل خريده بودند. همين‏ها راجيره‏بندى كرديم. برادران هم با همان روزه مى‏گرفتند. ما به يادبچه‏هاى حضرت مسلم مى‏افتاديم كه شبها فقط به آنها غذا مى‏دادندو آنها تصميم گرفتند روزه بگيرند. اعتراضات برادران دو و سه‏روز ادامه داشت.

بعد گفتند حالا كه با اعتراضات نمى‏شود كارى‏كرد پس بايد يك جورديگر برخورد شود. يكى دو روز سكوت كردند تا بلكه حرفشان اثركند. حرفشان اين بود: مسوولان را برگردانيد; با ما كار نداشته‏باشيد، ما كار نداريم. آنها هم برادرانى را كه بالا بودند،مى‏زدند. ظاهرا گزارش رسيده بود به بغداد، آنها هم يك گروه ضدشورش فرستاده بودند و قصد داشتند كه اعتراضها را بشدت سركوب‏كنند.

/ 1