كرامت علوى - کرامت علوى نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

کرامت علوى - نسخه متنی

مرتضى عبدالوهابى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

كرامت علوى

مرتضى عبدالوهابى

هوا گرم است. كاروان به آرامى به راه خود ادامه مى‏دهد. سوار بر شتر خسته خود نگاهت را به مهمانى نخلستانهاى به خرما نشسته كنار جاده برده‏اى، امروز صبح زود از قصر شيرين حركت كرده‏ايد و ساعتى ديگر به مرز خسروى مى‏رسيد. شور و شوق زيارت عتبات عاليات ذره ذره وجودت را فرا گرفته خودت را فراموش كرده‏اى آرزويت در حال برآورده شدن است از سالهاى دور آرزو داشتى روزى به زيارت قبر مولايت على(ع) بروى وضع مالى چندان مناسبى نداشتى سرانجام به هر زحمتى بود مقدارى پول فراهم كردى همسفرانت نمى‏دانند تو خرج راهت را از فروش چند گوسفند كه تمام داراييت‏بود تامين كرده‏اى. اين مسئله را به آنها نخواهى گفت وضع آنها از تو بهتر است اما مى‏دانم عارت نمى‏آيد كسى تو را فقيرترين فرد كاروان بداند لباسهايت مندرس است‏سن و سالى از تو گذشته اما شوق ديدار، تو را جوان نشان مى‏دهد. سرانجام كاروان به مرز نزديك مى‏شود.

گمرك خسروى شلوغ است مسافران زيادى تجمع كرده‏اند و ماموران گمرك در حال بازرسى بار و لوازم سفر آنها هستند. در همين موقع يكى از ماموران به كاروان شما نزديك مى‏شود. همسفرانت پياده مى‏شوند. خورجين‏ها را باز مى‏كنند. تو همچنان روى شترت نشسته‏اى و به خورجين خالى خود چشم دوخته‏اى كه بجز رواندازى، كوزه آبى و سفره نانى چيزى در آن نيست. به اطرافت توجهى ندارى ناگاه صدايى تو را به خود مى‏آورد.

پيرمرد بيا پايين!

نگاه مى‏كنى مامور گمرك است. با آن سبيلهاى كلفت و چخماقى خودت را جمع و جور مى‏كنى. مظلومانه مى‏گويى:

خدا عمرت بده جوون من چيزى همراه ندارم. پاهام درد مى‏كند. روى شتر راحت‏ترم.

مامور خيره خيره براندازت مى‏كند. سكوت سنگينى است ناگهان دستش را دراز مى‏كند. مچ استخوانيت را محكم در چنگ مى‏گيرد و تو را از روى شتر به پايين مى‏كشد. محكم به زمين مى‏خورى گرد و غبار زيادى اطرافت‏به هوا بلند مى‏شود. سرت گيج مى‏رود كمرت درد مى‏كند. مامور خم مى‏شود و با عصبانيت مى‏گويد:

عجم مگر كرى؟ تو كه يه پات لب گوره چرا اومدى سفر

ان شاءالله خير از عمرت نبينى! زورت به من پيرمرد رسيده: خون در كاسه چشم مامور جمع مى‏شود. دستش را بلند مى‏كند و سيلى محكمى به گوشت مى‏زند. بعد دستهايش را دور گلويت‏حلقه مى‏كند همسفرانت مى‏دوند و تو را از دست مامور نجات مى‏دهند. با چشمان گريان فرياد مى‏زنى:

به نجف كه رفتم از دست تو به مولا شكايت مى‏كنم!

مامور پوزخندى مى‏زند و مى‏گويد:

برو هرچه مى‏خواهى بگو من از كسى ترسى ندارم.

دوستانت گرد و غبار از تنت مى‏تكانند. مامور به سراغ شترت مى‏رود و خورجينت را به هم مى‏ريزد. لحظه‏اى بعد غرغركنان از آنجا دور مى‏شود. دوباره سوار مى‏شوى. ساعتى بعد كاروان از كمرگ عبور مى‏كند. درد شديدى در استخوانهايت پيچيده. كمرت نزديك است نصف شود. كينه مامور كمرگ را بدل گرفته‏اى. در عالم خيال خودت را جوان احساس مى‏كنى. زور زيادى دارى و مامور را زير مشت و لگد مى‏گيرى و حسابى كتكش مى‏زنى. اما سرانجام به خودت مى‏آيى. تبسمى تلخ بر لبانت مى‏نشيند. وقتى كاروان به نجف اشرف مى‏رسد. از دوستانت جدا مى‏شوى. به حرم مولا مى‏روى زيارت مى‏كنى. دل شكسته و گريان مى‏گويى:

يا اميرالمؤمنين بايد انتقام مرا از مامور گمرك بگيرى.

از حرم بيرون مى‏آيى. در كوچه‏هاى نجف قدم مى‏زنى. خسته مى‏شوى. دوباره به حرم مى‏روى خواسته خودت را تكرار مى‏كنى شب هنگام به محله مشراق كه نزديك حرم مطهر است مى‏روى و در مسافرخانه‏اى محقر اتاق كوچكى اجاره مى‏كنى. نان خشكى بر آب مى‏زنى و مى‏خورى آنگاه خسته از مسافرت طولانى به خوابى عميق فرو مى‏روى.

مرد سوار به اسب سفيد به تو نزديك مى‏شود. صورتش چون ماه شب چهارده مى‏درخشد. تو را به اسم صدا مى‏زند. پيش مى‏روى به صورت مرد نگاه مى‏كنى و با صدايى لرزان مى‏گويى؟

شما كيستيد؟

من على بن ابيطالب هستم. آيا هنوز از مامور گمرك شكايت دارى؟

بله مولاى من. او مرا به سختى آزار داد. از شما مى‏خواهم انتقام مرا از او بگيريد.

به خاطر من از گناه او بگذر.

از خطاى او نمى‏گذرم

مولا سه بار فرمايش خود را تكرار مى‏كند. اما توبا سماجت‏بر خواسته خود پافشارى مى‏كنى. از خواب كه بيدار مى‏شوى هنوز بر سر عقيده خود هستى و به مردى فكر مى‏كنى كه سوار به اسب سفيد انتقام تو را از آن مامور زورگو خواهد گرفت. وقتى همسفران زائرت را مى‏بينى، با خوشحالى خواب خود را بر ايشان تعريف مى‏كنى. آنها يكصدا مى‏گويند:

چون امام فرموده او را ببخشى از فرمان سرپيچى نكن

نه نمى‏بخشم

دوباره به حرم مى‏روى خواسته‏ات را تكرار مى‏كنى.

شب هنگام امام دوباره به خوابت مى‏آيد و مى‏گويد:

از خطاى آن مامور بگذر.

نه مولاى من نمى‏گذرم

شب سوم دوباره امام به خوابت مى‏آيد. با چشمانى نافذ نگاهت مى‏كند و مى‏گويد:

او را به من ببخش، چون كار خيرى كرد، و مى‏خواهم تلافى كنم.

آقاجان او چه كار خيرى كرده؟

چند ماه قبل او از سماوه به سمت‏بغداد در حركت‏بود وقتى به حوالى نجف رسيد و گنبد حرم مرا از دور دستها ديد از اسب خود پياده شد و به حالت احترام به راه خود ادامه داد. آنقدر پياده حركت كرد تا گنبد از چشمش ناپديدشد. آنگاه سوار اسب خود شد و به راهش ادامه داد. از اين جهت او به ما حقى دارد و تو بايد اورا عفو كنى. من ضامن مى‏شوم اين كار تو را در قيامت تلافى كنم.

او را بخشيدم آقاجان

از خواب بيدار مى‏شوى و سجده شكر به جاى مى‏آورى. چند روز بعد همراه كاروان عازم ايران مى‏شوى. وقتى به مرز خسروى مى‏رسى دوباره آن مامور را درگمرك مى‏بينى. مامور نزديك مى‏شود و با لحنى تمسخر آميز مى‏گويد:

آيا شكايت مرا به امام كردى؟

بله اما امام تو را بخشيد

مامور با صداى بلند مى‏خندد و مى‏گويد

چطور شد امام منو بخشيد

به خاطر ادب و احترامى كه نسبت‏به ايشان داشتى

كدام ادب و احترام؟

فراموش كرده‏اى كه آن روز كه از سماوه عازم بغداد بودى ...

دست و پاى مامور گمرك مى‏لرزد. آهسته به تو نزديك مى‏شود و به دست و پايت‏بوسه مى‏زند.

به خدا قسم هرچه امام فرموده عين حقيقت است. پدرجان منو ببخش.

من خيلى وقته تورو بخشيدم. همون موقعى كه نجف بودم. ان شاء الله به راه راست هدايت‏بشى.

كاروان از مرز عبور مى‏كند. شب هنگام به قصرشيرين مى‏رسى. نسيم خنكى از جانب نخلستانهاى انبوه مى‏وزد. به آسمان نگاه مى‏كنى. قرص كامل ماه در آسمان مى‏درخشد. و تو با ديدن آن به ياد يك مرد مى‏افتى. مردى كه سوار بر اسب سفيد به خوابت آمد.

- منبع: كرامات العلويه، على ميرخلف‏زاده

/ 1