كرامت علوى
مرتضى عبدالوهابىهوا گرم است. كاروان به آرامى به راه خود ادامه مىدهد. سوار بر شتر خسته خود نگاهت را به مهمانى نخلستانهاى به خرما نشسته كنار جاده بردهاى، امروز صبح زود از قصر شيرين حركت كردهايد و ساعتى ديگر به مرز خسروى مىرسيد. شور و شوق زيارت عتبات عاليات ذره ذره وجودت را فرا گرفته خودت را فراموش كردهاى آرزويت در حال برآورده شدن است از سالهاى دور آرزو داشتى روزى به زيارت قبر مولايت على(ع) بروى وضع مالى چندان مناسبى نداشتى سرانجام به هر زحمتى بود مقدارى پول فراهم كردى همسفرانت نمىدانند تو خرج راهت را از فروش چند گوسفند كه تمام داراييتبود تامين كردهاى. اين مسئله را به آنها نخواهى گفت وضع آنها از تو بهتر است اما مىدانم عارت نمىآيد كسى تو را فقيرترين فرد كاروان بداند لباسهايت مندرس استسن و سالى از تو گذشته اما شوق ديدار، تو را جوان نشان مىدهد. سرانجام كاروان به مرز نزديك مىشود.گمرك خسروى شلوغ است مسافران زيادى تجمع كردهاند و ماموران گمرك در حال بازرسى بار و لوازم سفر آنها هستند. در همين موقع يكى از ماموران به كاروان شما نزديك مىشود. همسفرانت پياده مىشوند. خورجينها را باز مىكنند. تو همچنان روى شترت نشستهاى و به خورجين خالى خود چشم دوختهاى كه بجز رواندازى، كوزه آبى و سفره نانى چيزى در آن نيست. به اطرافت توجهى ندارى ناگاه صدايى تو را به خود مىآورد.پيرمرد بيا پايين!نگاه مىكنى مامور گمرك است. با آن سبيلهاى كلفت و چخماقى خودت را جمع و جور مىكنى. مظلومانه مىگويى:خدا عمرت بده جوون من چيزى همراه ندارم. پاهام درد مىكند. روى شتر راحتترم.مامور خيره خيره براندازت مىكند. سكوت سنگينى است ناگهان دستش را دراز مىكند. مچ استخوانيت را محكم در چنگ مىگيرد و تو را از روى شتر به پايين مىكشد. محكم به زمين مىخورى گرد و غبار زيادى اطرافتبه هوا بلند مىشود. سرت گيج مىرود كمرت درد مىكند. مامور خم مىشود و با عصبانيت مىگويد:عجم مگر كرى؟ تو كه يه پات لب گوره چرا اومدى سفران شاءالله خير از عمرت نبينى! زورت به من پيرمرد رسيده: خون در كاسه چشم مامور جمع مىشود. دستش را بلند مىكند و سيلى محكمى به گوشت مىزند. بعد دستهايش را دور گلويتحلقه مىكند همسفرانت مىدوند و تو را از دست مامور نجات مىدهند. با چشمان گريان فرياد مىزنى:به نجف كه رفتم از دست تو به مولا شكايت مىكنم!مامور پوزخندى مىزند و مىگويد:برو هرچه مىخواهى بگو من از كسى ترسى ندارم.دوستانت گرد و غبار از تنت مىتكانند. مامور به سراغ شترت مىرود و خورجينت را به هم مىريزد. لحظهاى بعد غرغركنان از آنجا دور مىشود. دوباره سوار مىشوى. ساعتى بعد كاروان از كمرگ عبور مىكند. درد شديدى در استخوانهايت پيچيده. كمرت نزديك است نصف شود. كينه مامور كمرگ را بدل گرفتهاى. در عالم خيال خودت را جوان احساس مىكنى. زور زيادى دارى و مامور را زير مشت و لگد مىگيرى و حسابى كتكش مىزنى. اما سرانجام به خودت مىآيى. تبسمى تلخ بر لبانت مىنشيند. وقتى كاروان به نجف اشرف مىرسد. از دوستانت جدا مىشوى. به حرم مولا مىروى زيارت مىكنى. دل شكسته و گريان مىگويى:يا اميرالمؤمنين بايد انتقام مرا از مامور گمرك بگيرى.از حرم بيرون مىآيى. در كوچههاى نجف قدم مىزنى. خسته مىشوى. دوباره به حرم مىروى خواسته خودت را تكرار مىكنى شب هنگام به محله مشراق كه نزديك حرم مطهر است مىروى و در مسافرخانهاى محقر اتاق كوچكى اجاره مىكنى. نان خشكى بر آب مىزنى و مىخورى آنگاه خسته از مسافرت طولانى به خوابى عميق فرو مىروى.مرد سوار به اسب سفيد به تو نزديك مىشود. صورتش چون ماه شب چهارده مىدرخشد. تو را به اسم صدا مىزند. پيش مىروى به صورت مرد نگاه مىكنى و با صدايى لرزان مىگويى؟شما كيستيد؟من على بن ابيطالب هستم. آيا هنوز از مامور گمرك شكايت دارى؟بله مولاى من. او مرا به سختى آزار داد. از شما مىخواهم انتقام مرا از او بگيريد.به خاطر من از گناه او بگذر.از خطاى او نمىگذرممولا سه بار فرمايش خود را تكرار مىكند. اما توبا سماجتبر خواسته خود پافشارى مىكنى. از خواب كه بيدار مىشوى هنوز بر سر عقيده خود هستى و به مردى فكر مىكنى كه سوار به اسب سفيد انتقام تو را از آن مامور زورگو خواهد گرفت. وقتى همسفران زائرت را مىبينى، با خوشحالى خواب خود را بر ايشان تعريف مىكنى. آنها يكصدا مىگويند:چون امام فرموده او را ببخشى از فرمان سرپيچى نكننه نمىبخشمدوباره به حرم مىروى خواستهات را تكرار مىكنى.شب هنگام امام دوباره به خوابت مىآيد و مىگويد:از خطاى آن مامور بگذر.نه مولاى من نمىگذرمشب سوم دوباره امام به خوابت مىآيد. با چشمانى نافذ نگاهت مىكند و مىگويد:او را به من ببخش، چون كار خيرى كرد، و مىخواهم تلافى كنم.آقاجان او چه كار خيرى كرده؟چند ماه قبل او از سماوه به سمتبغداد در حركتبود وقتى به حوالى نجف رسيد و گنبد حرم مرا از دور دستها ديد از اسب خود پياده شد و به حالت احترام به راه خود ادامه داد. آنقدر پياده حركت كرد تا گنبد از چشمش ناپديدشد. آنگاه سوار اسب خود شد و به راهش ادامه داد. از اين جهت او به ما حقى دارد و تو بايد اورا عفو كنى. من ضامن مىشوم اين كار تو را در قيامت تلافى كنم.او را بخشيدم آقاجاناز خواب بيدار مىشوى و سجده شكر به جاى مىآورى. چند روز بعد همراه كاروان عازم ايران مىشوى. وقتى به مرز خسروى مىرسى دوباره آن مامور را درگمرك مىبينى. مامور نزديك مىشود و با لحنى تمسخر آميز مىگويد:آيا شكايت مرا به امام كردى؟بله اما امام تو را بخشيدمامور با صداى بلند مىخندد و مىگويدچطور شد امام منو بخشيدبه خاطر ادب و احترامى كه نسبتبه ايشان داشتىكدام ادب و احترام؟فراموش كردهاى كه آن روز كه از سماوه عازم بغداد بودى ...دست و پاى مامور گمرك مىلرزد. آهسته به تو نزديك مىشود و به دست و پايتبوسه مىزند.به خدا قسم هرچه امام فرموده عين حقيقت است. پدرجان منو ببخش.من خيلى وقته تورو بخشيدم. همون موقعى كه نجف بودم. ان شاء الله به راه راست هدايتبشى.كاروان از مرز عبور مىكند. شب هنگام به قصرشيرين مىرسى. نسيم خنكى از جانب نخلستانهاى انبوه مىوزد. به آسمان نگاه مىكنى. قرص كامل ماه در آسمان مىدرخشد. و تو با ديدن آن به ياد يك مرد مىافتى. مردى كه سوار بر اسب سفيد به خوابت آمد.- منبع: كرامات العلويه، على ميرخلفزاده