هديه با بركت - هدیه با برکت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هدیه با برکت - نسخه متنی

لیلا اسلامی گویا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

هديه با بركت

ليلا اسلامى گويا

سكوت، فضاى اتاق را در برمى‏گيرد; همه چشم‏ها به دهان تو دوخته شده است . صدايت‏به لرزه مى‏افتد:

- آقاجان! با تمامى سختى‏ها و درماندگى كه گريبان گيرم شده، آمده‏ام تا مرا نجات دهى، با فقر و تنگدستى; با داشتن چهار صد درهم قرض; با بودن طلب‏كارى كه لحظه‏اى رهايم نمى‏كند و طلبش را مى‏خواهد و دست‏هاى خالى من . آقا! دستم را بگير كه سخت محتاجيم . كودكانم گرسنه‏اند و همسرم خسته و بهانه گير!

بغضى سنگين، راه گلويت را مى‏بندد و اجازه بيشتر سخن گفتن را به تو نمى‏دهد . اشك در گوشه چشمت جمع مى‏شود .

سكوت مى‏كنى و منتظر مى‏مانى، صداى گريه امام زين العابدين عليه السلام را كه مى‏شنوى، حس مى‏كنى قلبت از تپش باز ايستاده; سر بالا مى‏آورى و به گوشه مجلس چشم مى‏دوزى، اشك، پهناى صورت امامت را فرامى‏گيرد . از گفته‏ات پشيمان مى‏شوى . پچ پچى، فضاى مجلس را دربرمى‏گيرد . سرت داغ مى‏شود و لرزشى وجودت را فرا مى‏گيرد .

صداى آرام شخصى را كه كنارت نشسته به راحتى مى‏شنوى; آخه الآن چه وقت‏حرف زدن بوده، ساكت ننشستى و چيزى گفتى كه آقا را ناراحتى كردى!؟

دلت مى‏خواهد سربلند كنى و علت گريستن امام را از خودش بپرسى، كه شخصى از ميان جمع بلند مى‏شود و سؤال تو را از امام مى‏پرسد . صداى دلنشين امام سجاد عليه السلام را مى‏شنوى كه در جواب سؤال مرد مى‏فرمايد:

- كدام سختى بالاتر از اين است كه انسان پريشانى و بدهى برادر مؤمن خود را ببيند، اما نتواند به او كمك بكند؟

از خانه امام سجاد عليه السلام كه بيرون مى‏آيى به چارچوبه در تكيه مى‏دهى، قدم هايت ناى رفتن ندارد . مهمان‏هاى امام، گروه گروه يا تك تك از خانه بيرون مى‏آيند، بعضى‏ها با نگاهى تاسف‏آميز براندازت مى‏كنند و برايت دل مى‏سوزانند و از كنارت مى‏گذرند . مى‏خواهى قدمى به سوى خانه بردارى كه صدايى نزديك مى‏شود; سر بلند مى‏كنى، مردى با صورت آفتاب سوخته و شكمى برآمده در حالى كه لبخند تمسخر بر لب دارد، نزديك مى‏شود، گوشه چشمى نازك مى‏كند و با دست، ريشش را مى‏خاراند و مى‏گويد:

- عجيب است! امام شما يك بار مى‏گويد كه آسمان و زمين از ما اطاعت مى‏كنند و يكبار هم مى‏گويد از كمك كردن به برادر مؤمن‏مان ناتوان هستيم!

خنده تمسخرآميزش دلت را درهم مى‏فشرد . اشك‏ها روى گونه‏ات جارى مى‏شود . قدمى به عقب برمى‏دارى و از حرفى كه در مجلس به امام زده‏اى، پشيمان مى‏شوى . با خود مى‏گويى: كاش، هرگز در آن مجلس، لب از لب نمى‏گشودم! با پشت دست اشك هايت را پاك مى‏كنى و آرام بر در چوبى خانه مى‏كوبى . اما تا نگاهت‏به چهره نورانى امام مى‏افتد، غم‏هاى عالم را فراموش مى‏كنى و آرامشى عجيب بر دلت‏حكم فرما مى‏شود . حرف مرد دوباره در ذهنت مى‏پيچد و حلقه‏اى از اشك، ديده‏ات را تيره و تار مى‏كند . مولاى من! فرزند رسول خدا! آن مرد چيزى گفت كه دلم را آتش زد و چنان برايم سخت آمد كه پريشانى‏هاى خود را فراموش كردم . صداى امام را مى‏شنوى كه مى‏فرمايد: خداوند گشايشى در كارت پديد آورده است . سخنش كه با تو تمام مى‏شود، خدمتكارش را صدا مى‏زند و به او مى‏فرمايد:

- هرچه براى افطار من آماده كردى، بياور . خدمتكار مى‏رود و لحظه‏اى بعد با دو قرص نان جو خشك شده برمى‏گردد . حضرت نان‏ها را از خدمتكارش مى‏گيرد و خطاب به تو مى‏فرمايد:

- اين دو قرص نان را بگير! در خانه ما غير از اين، چيز ديگرى نيست; اما خداوند به بركت همين دو قرص نان، نعمت و مال بسيارى به تو خواهد داد!

دستمال كهنه‏اى از لاى شالى كه دور كمرت بسته‏اى، بيرون مى‏كنى و صورت خيس از عرقت را پاك مى‏كنى . نان‏هاى خشك را به سينه مى‏فشارى و با هر نگاه به آنها با خود مى‏انديشى: «چگونه آقايت‏با نان خشك روزهايش را سپرى مى‏كند .» سفتى و سختى نان به قدرى است كه نمى‏توانى لقمه‏اى از آن را در دهان بگذارى . كوچه پس كوچه‏ها را با قدم‏هاى تند پشت‏سر مى‏گذارى . دوباره چشم به قرص نان‏هاى مى‏دوزى; و سردرگم در جايى مى‏ايستى . با دو قرص نان خشك چه مى‏توان كرد; كودكانت كه نمى‏توانند اين نان‏ها را بخورند، شكم خودت و خانواده‏ات هم با دو قرص نان خشك سير نمى‏شود . جواب طلب كارها را چه مى‏دهى؟ آنها كه نان به جاى پول از تو قبول نمى‏كنند . سربلند مى‏كنى و نگاهت را به آسمان مى‏دوزى . قدم‏هايت پهنه بازار را مى‏پيمايد . نزديك مردى ماهى فروش مى‏ايستى . مرد ماهى فروش سكه‏هاى پول را كه از فروش ماهى‏ها به دستش آورده، در كيسه مى‏ريزد و هر از چند گاه سر بلند مى‏كند و با صداى بلند مى‏گويد:

- تمام شد، يكى بيشتر نمانده، هركه ماهى تازه مى‏خواهد، زود بيايد .

- آقا ... !

مرد ماهى فروش كيسه را لاى شالش پنهان مى‏كند .

- بله .

- من يك قرص نان جو دارم با اين ماهى معادله‏اش مى‏كنى!

ماهى فروش چشمايش را ريز مى‏كنه و سر تا پا براندازت مى‏كند . نگاهش روى قرص نان ثابت مى‏ماند و سپس لبخندى روى لبهايش مى‏نشيند و در حالى كه براى رفتن عجله مى‏كند، ماهى را برداشته و به سوى تو مى‏گيرد .

- بفرماييد! اين آخرين ماهى هم انگار قسمت‏شما بوده .

لبخند، چهره گرفته‏ات را از هم باز مى‏كند، يكى از قرص نان‏ها را به ماهى فروش مى‏دهى و ماهى را در دست مى‏گيرى . با به دست آوردن ماهى، خيالت از بابت غذاى بچه‏ها راحت مى‏شود . چند قدمى كه جلوتر مى‏روى، مى‏بينى مرد بقالى به سمت زمين خم شده و نمكى را كه با خاك مخلوط شده، جمع مى‏كند . بالاى سر مرد بقال مى‏ايستى . او بدون اعتنا به نمكى كه بر روى دستش مانده، خيره مى‏شود و زير لب چيزهايى مى‏گويد . قرص نان را جلوى مرد بقال مى‏گيرى:

- من حاضرم اين قرص نان را با اين نمك عوض كنم .

مرد بقال سرى تكان مى‏دهد و در حالى كه رضايتش را از اين معامله ابراز مى‏دارد، نمك را به تو مى‏دهد .

به خانه باز مى‏گردى و با ديدن سرو صدا و شادى بچه‏هايت‏خوشحال مى‏شوى . مى‏خواهى ماهى را براى پختن آماده كنى كه صداى در، توجهت را جلب مى‏كند . نگاهى به همسرت مى‏اندازى كه نگران، نگاهت مى‏كند; نكند طلبكار باشد! اندكى پيش، از همسرت شنيده‏اى كه مى‏گفت:

- طلبكارها چندين بار دم در خانه آمده اند و سراغت را گرفته‏اند .

با قدم‏هاى لرزان به سوى در حركت مى‏كنى . دنبال جوابى براى طلبكارها مى‏گردى; اما چيزى به ذهنت نمى‏رسد . با بازكردن در، لحظه‏اى در جا، خشكت مى‏زند . در كمال ناباورى، بقال و ماهى فروش را مى‏بينى كه جلوى در خانه‏ات ايستاده‏اند! با ديدن تو، چهره درهمشان از هم باز مى‏شود .

- سلام برادر!

- عليكم السلام، بفرماييد داخل!

مرد بقال قرص نانى را كه ظهر به او فروخته بودى، به تو پس مى‏دهد و مى‏گويد:

- راستش كودكانمان نتوانستند اين نان‏ها را بخورند، ببخشيد ما فهميديم كه تو از روى پريشانى و فقر اين نان‏ها را به بازار آوردى . اين نان‏هايت را بگير . ماهى و نمك هم، بر تو حلال .

دو قرص نان را در كنار سفره مى‏گذارى . قضيه نان‏ها عجيب ذهنت را به خودشان مشغول كرده است . مى‏بينى كه خود و كودكانت هم نتوانستيد لقمه‏اى از آن را بر دهان بگذاريد . آنقدر سفت و سخت است كه خوردن آن را غير ممكن مى‏بينى . با آماده شدن ماهى، احساس گرسنگى‏ات بيشتر مى‏شود .

همسرت ماهى را كنار سفره مى‏گذارد و از تو مى‏خواهد ماهى را ميان خود و بچه‏ها تقسيم كنى . با بازكردن ماهى چشمانت متعجب به گوشه‏اى خيره مى‏شود; دو مرواريد كه تا آن لحظه، همانند آن نديده‏اى، درون شكم ماهى خودنمايى مى‏كنه! گرسنگى‏ات را فراموش مى‏كنى; هنوز نتوانسته‏اى باوركنى به همين راحتى مشكلت‏حل شده باشد . مى‏دانى با فروختن آن مرواريدها، پول بسيارى به دست مى‏آورى و مشكلاتت‏حل مى‏شود . مرواريدها را در دست مى‏گيرى و از جا بلند مى‏شوى . صداى در، تو را از حال و هواى خودت بيرون مى‏آورد . با شوق به سمت در مى‏روى و مى‏دانى كه اگر طلبكارى هم پشت در باشد، مجبور نيستى از او فرار كنى . با بازكردن در، چهره آشنايى را مى‏بينى . مرد با ديدنت لبخندى مى‏زند . كمى عقب‏تر مى‏رود .

- قاصدى هستم از طرف‏امام‏زين‏العابدين . امام فرمودند: خداوند در كارت گشايش پديد آورد و از پريشانى رهايى يافتى، حالا آن دو قرص نان را كه غذاى ماست، به ما برگردان كه غير از ما كسى ديگر نمى‏تواند آن را مصرف كند .

نان خشك‏ها را كه از كنار سفره برمى‏دارى، به ياد سخنان آن مرد منافق مى‏افتى و تصميم مى‏گيرى به زودى زود سراغش بروى و ماجراى آن روزت را برايش نقل كنى . دلت مملو از شادى مى‏شود . به قدمهايت‏سرعت مى‏دهى تا زودتر قرص نان‏ها را به قاصد امام برسانى تا قاصد، غذاى امام را هرچه زودتر به خودش برگرداند . زير لب زمزمه مى‏كنى كه: به راستى فرزندان رسول خدا از بهترين بندگان خدا هستند . به راستى زمين و آسمان از آنها اطاعت مى‏كنند و آفتاب هر روز به اذن آنان طلوع و غروب مى‏كند . ×

× منبع: زندگانى چهارده معصوم عليهم السلام، بازنويسى روان منتهى الآمال، زندگى امام سجاد عليه السلام، ص 37 - 40، به كوشش منصور كريميان .

/ 1