يوسف غلامىبيست و پنجسال پس از رحلت رسول اكرم (ص)، امام على (ع)، روزگارخويش را به ناشناختگى گذراند. زمانى در ايام رسول خدا (ص) ازعلى (ع) چنان ياد مىشد كه از پيامبر (ص). اما در مدتى كمتر ازيك شبانه روز همهچيز دگرگون شد.با درگذشت پيامبر (ع)، زمينيان بر تصاحب دسترنجحيات او بريكديگر سبقت گرفتند و ميان قرآن و ترجمان آن (اهل بيت (عليهمالسلام)) جدايى افكندند. عرصه بر خاندان پيامبر تنگ گرديد وفرزند ابوطالب (ع) به شكيب و گمنامى وانهاده شد. زمانى كوتاهپس از رحلت پيامبر او تنها مدافع خود فاطمه (س) را از دست دادو به بيعتبا خليفهاى كه اقرار مىكرد در زمامدارى از ديگرانبرتر نيست، مجبور شد.از آن پس ايام درنگ او در دنيا به فرموده خود وى زمان رنج واندوه بود و هر روزش چون ماه و هر ماهش چون سال مىگذشت و بدينترتيب نه هزار روز (25 سال) براو گذشت در حالى كه مردم درشاءن او از پيامبر (ص) شنيده بودند كه: من شهر علم هستم و علىدرگاه آن.على از من است و من از على. اين على برادر من، وصى من وجانشين من بعد از من است. پس به سخن او گوش فرا دهيد و از اواطاعت كنيد. على را دشمن نمىدارد مگر منافق و ناپاكزاده.آنچه امروزه از بردبارى امام على (ع) گفته مىشود، اغلب جلوههاىعاطفى دارد تا تحقيقى و كمتر سخن از نقش شكيبايى امام على (ع)در پابرجايى آيين پيامبر به ميان آورده شده است. در حالى كهاگر كوشش پررنج او در اين دوره نبود و امام صبر پيشه نمىساختامروز از نام محمد (ص) و آيين او همان مىماند كه از تورات وانجيل ماند.
شكيبايى براى حفظ آيين نبوى
ارجمندترين و سختترين كردار على (ع) در عصر خلفا، شكيبايىجانكاهى بود كه خود بهتر از همه از حكمت و فرجام آن اطلاعداشت. نه در آن زمان و نه تا قرنها جز امامان معصوم (عليهمالسلام) كسى منزلت صبر على (ع) و نتيجه آن در حفظ اسلام رانمىدانست. امام خود در اين باره مىفرمايد: «...اگر سخن بگويم، مىگويند بر فرمانروايى حريص است و اگرخاموش بنشينم، مىگويند از مرگ مىترسد. به خدا سوگند، علاقهفرزند ابوطالب به مرگ بيش از علاقه كودك به پستان مادر است.اگر سكوت مىكنم به سبب علم و آگاهى خاصى است كه در آن فرورفتهام. پس از درگذشت پيامبر (ص) در كار خويش انديشيدم، دربرابر صفآرايى قريش جز اهل بيتخود يار و ياورى نديدم... چشمىرا كه در آن خاشاك فرو رفته بود، بستم، با گلويى كه استخوان درآن گير كرده بود، نوشيدم و بر گرفتگى راه نفس و بر حوادثتلختر از زهر، صبر كردم. قسم به خدا، ابنابى قحافه جامه خلافترا برخود آراست در حالى كه مىدانستشان من نسبتبه خلافت چونمحور آسياب است. پس جامه خلافت را رها كردم... و صبر نمودم درحالى كه ميراث خود را تاراج رفته مىديدم. تا اينكه اولى(ابوبكر) راه خود را به پايان رساند و خلافت را بعد از خود بهآغوش ابن الخطاب انداخت... جاى بسى شگفتى است در حالى كه اودر زمان حياتش فسخ بيعتش را از مردم درخواست مىكرد و مىگفت:«اقيلونى فلستبخيركم و على فيكم»; «مرا معاف بداريد كه بهترين شما نيستم در حالى كه على بينشماست.» بعد از خود خلافت را به عقد ديگرى درآورد. پستانخلافت را چقدر محكم اين دو بين خود تقسيم كردند. پس خلافت را درفردى درشتخوى و ناهموار قرار داد كه تند سخن و خشن و پرلغزشبود... من در اين مدت طولانى و سختى محنتبار، شكيبايى ورزيدمتا او نيز به راه خود رفت و امر خلافت را در جمعى قرار داد ومرا هم طراز آنها پنداشت. خدايا، (آن) چه شورايى (بود)! كى شكو ترديد با اولى آنها (ابوبكر)در باره من روا بود كه با ايناشخاص هم رديف باشم...!تاسومين نفر (عثمان) به خلافتبرخاست...و اولاد پدرانش با او هم دستشدند. مال خدا را چون شتر كه گياهبهارى را مىجود، خوردند تا اينكه ريسمانش باز شد و رفتارشموجب قتلش شد و پرخوريش او را به رو انداخت.»براى شناخت ارجآن شكيبايى جانكاه بايد در نظر آوريم اگر امام صبر پيشهنمىساخت و به شمشير دست مىفشرد چه پيش مىآمد و سرانجامپيشامدها چه بود؟
اينك تصوير ماجرا:
رحلت پيامبرگرامى (ص) جامعه اسلامى و خاندان رسالت را با بحرانعجيبى رو به رو ساخت. هر لحظه بيم آن مىرفت كه آتش جنگ داخلىميان مسلمانان بر سر موضوع خلافت و فرمانروايى شعلهور شود وسرانجام جامعه اسلامى به انحلال گرايد. هنگامى كه خبر درگذشتپيامبر اكرم (ع) در ميان قبايل تازه مسلمان منتشر شد، گروهى ازآنها پرچم ارتداد و بازگشتبه آيين نياكان را بر افراشتند. ازسويى مهاجران و انصار «وحدت كلمه» را از دست داده و مدعياندروغگو در استانهاى نجد و يمامه به ادعاى نبوت برخاسته بودند.پيشتر در خارج مدينه نيز چند نفر مانند مسليمه ادعاى پيغمبرىكرده بودند. او چهل هزار مرد جنگى گرد آورد تا به مدينه حملهبرند و آنجا را با خاك يكسان كنند و اگر به مدينه مىرسيد اثرىاز اسلام و مسلمانان برجاى نمىگذاشت و آثار نبوت را به طور كلىنابود مىكرد. ديگرى زنى بود به نام سجاح كه او هم ادعاىپيامبرى داشت و عدهاى را دور خود جمع كرده بود و عدهاى ديگرنيز مثل نعمان بن منذر مرتد شده، ادعاى پادشاهى مىكردند. اودر بحرين تاجگذارى كرده بود. همچنين لقيط بن مالك (ذو التاج)در عمان.در آن اوضاع كه عقيده اسلامى در قلوب رسوخ كرده، عادات وتقاليد جاهلى هنوز از دماغها بيرون نرفته بود، هرنوع جنگداخلى و دستهبندى گروهى مايه انحلال جامعه و موجب بازگشتبسيارى از مردم به بتپرستى و شرك مىشد. چنين جنگ داخلى يا هرخونريزى كوچك موجب انفجارهايى در داخل و خارج مدينه مىشد. ايندر حالى بود كه بسيارى از قبايل عرب جاهلى به انتقامجويى وكينهتوزى مشهور بودند. در اين حال عثمان نزد حضرت امير (ع) رفتو گفت: وضع را مىبينى! اگر بيعت نكنى اسلام با خطر جدى رو بهروست. و حضرت نيز براى حفظ اسلام بيعت كرد و بعد از آن بود كهابوبكر توانست از مدينه به اطراف، لشكر اعزام كند. جاى تعجبنيست كه آنها على را خوب شناخته بودند.امام در اين باره فرمود: «... به خدا سوگند من هرگز فكر نمىكردم كه عرب خلافت را ازخاندان پيامبر (ص) بگيرد يا مرا از آن باز دارد. مرا به تعجبوانداشت جز توجه مردم به ديگرى كه دست او را به عنوان بيعتمىفشردند. از اين رو، من دست نگاه داشتم.ديدم كه گروهى از مردم از اسلام باز گشتهاند و مىخواهند آيينمحمد (ص) را محو كنند. ترسيدم كه اگربه يارى اسلام و مسلماناننشتابم، رخنه و ويرانىيى در پيكر آن مشاهده كنم كه مصيبت واندوه آن بر من بالاتر و بزرگتر از حكومت چند روزهاى است كه بهزودى مانند سراب يا ابر از ميان مىرود. پس به مقابله با اينحوادث برخاستم و مسلمانان را يارى كردم تا آنكه باطل محو شد وآرامش به آغوش اسلام باز گشت.»بدين ترتيب، امام بر سر دوراهى احقاق حق خود و حفظ اصول و اساس هدف، موقعيتخويش رافراموش كرد وبراى حفظ آيينى كه پيامبر (ص) در راه آن كوشيدهبود، سكوت اختيار كرد.اين نكته را بايد افزود كه بسيارى از قبايل ساكن مدينه يابيرون آن نسبتبه حضرت على (ع) بىمهر بوده، كينه او را سختبهدل داشتند. زيرا آن حضرت پرچم كفر اين قبايل را سرنگون كرده وقهرمانانشان را به خاك ذلت افكنده بود. اينان هرچند بعدهاپيوند خود را با اسلام محكمتر كرده، به خدا پرستى و پيروى ازاسلام تظاهر مىكردند، در باطن بغض و عداوت خود را نسبتبهمجاهدان اسلام محفوظ داشتند. از طرفى كوششهاى آميخته با خشونتبرخى صحابيان سالخورده و سرشناس براى عهدهدارى جانشينىپيامبر (ص)، گوياى تصميمى عميق بركنار گذارى خاندان پيامبر ازحكومتبود و امام (ع) از اين حقيقتبه خوبى آگاه بود و شايدهمين امر وى را از دفاع از حق خود باز مىداشت و حتى در برابرآتش زدن خانه خويش شكيبايى ورزيد چه آنكه رياستخواهى مخالفانخود را چنان دراوج مىديد كه كمترين دفاع، آنان را بهرفتارهايى به مراتب پرخشونت و مخاطره انگيزتر وا مىداشت. ازسوى امام هيچ علاقهاى براى تصاحب حكومت وجود نداشت مگر آنكه درپرتو آن، حقى را پاس بدارد و از ظلمى جلوبگيرد، كه در آن زمانبراى اجراى اين منظور نيز مدعيان بسيارى وجود داشت.در چنان موقعيت اگر امام (ع) از طريق توسل به قدرت و قياممسلحانه درصدد اخذ حق خويش برمىآمد جز نتايج زير عايد وىنمىشد: 1- در اين نبرد، امام (ع) بسيارى از ياران و عزيزان خود را كهاز جان و دل به امامت و رهبرى او معتقد بودند از دست مىداد.البته هرگاه با شهادت اين افراد حق به جاى خود باز مىگشت،جانبازى آنان در راه هدف تاءسفبار نبود، ولى چنانكهخواهيم گفت: با كشته شدن اين افراد، حق به صاحب آن باز نمىگشت.2- در پىكشته شدن آن افراد، گروه زيادى از صحابه پيامبر (ع)كه به خلافت امام (ع) راضى نبودند نيز كشته مىشدند و در نتيجهقدرت مسلمانان در مركز به ضعف مىگراييد. اين گروه هرچند درمساله رهبرى در مقابل امام (ع) موضع گرفته بودند، در امور ديگراختلافى با آن حضرت نداشتند و قدرتى در برابر شرك و بتپرستى ومسيحيت و يهوديتبه شمار مىرفتند.3- بر اثر ضعف مسلمانان، قبايل دور دست كه نهال اسلام درسرزمين آنها كاملا ريشه ندوانيده بود به گروه مرتدان و مخالفاناسلام پيوسته، صف واحدى تشكيل مىدادند و چه بسا بر اثر قدرتمخالفان و نبودن رهبرى صحيح در مركز، چراغ توحيد براى ابد بهخاموشى مىگراييد. «... به خدا سوگند، اگر ترس از وقوع شكاف و اختلاف درميانمسلمانان نبود و بيم آن نمىرفت كه بار ديگر كفر و بت پرستى بهممالك اسلامى باز گردد و اسلام محو و نابود شود، قيام مىكردم ووضع ما غير اين بود كه مشاهده مىكنيد. باهمه آنچه گفتيمشكيبايى امام (ع) مرز مشخصى داشت و پيوسته با شيوههايى كه بهكار مىبستحكومتيان و نيز مردم را هشدار مىداد كه تحمل وضعموجود از بيم مرگ و به معنى قانونى دانستن خلافت ايشان نيست.بدين منظور بارها با اظهار سخنانى در جمع مردم به حقانيتخويشو بيراههروى مردم زبان به سخن گشود و البته كه در اتمام حجت وبه اميد بازستاندن حق خويش تنها به اندرز و تذكر اكتفا نكرد،بلكه بنا به نوشته بسيارى از تاريخ نويسان در برخى از شبهاهمراه دخت گرامى پيامبر (ص) و فرزندانش باسران انصار ملاقات وبا آنها اتمام حجت كرد و آنان را به پيروى خود فرا خواند. اواميد داشت كه خلافت را به مسير واقعى خود باز گرداند ولىمتاءسفانه از آنان پاسخ مساعدى دريافت نكرد.
در تلاش آبادى زمين
در نخستين روزهاى خلافت ابوبكر، فدك كه عمدهترين وسيله معاشاهل بيت (عليهم السلام) و بنى هاشم بود. جزو اموال عمومى قرارداده شد و در همين ايام، خمس كه حق مسلم خاندان رسالتبود.بكلى از احكام اسلام حذف گرديد. بدين ترتيب نوادگان پيامبر (ص)با مشكل اقتصادى جدى مواجه شدند. اين حال تا زمان به حكومترسيدن امام ادامه داشت و حتى پس از آن نيز چندان به راه صحيحخود باز نگشت; چه آنكه زمينه آن زيركانه برچيده شده بود. ازاين رو حضرت امير (ع) در طول ساليان خلافتخلفاى سهگانه بهمقابله با اين نقشه قيام كرد و يك سلسله كارهاى اقتصادى انجامداد. چون زمينهاى مدينه اغلب حاصلخيز و آبهاى زير زمينى آن درسطح بالا قرار داشت، امير مؤمنان (ع) با حفر چاه زمينهايى رااحيا و چندين نخلستان بزرگ احداث كرد و آنها را وقف علويان واهل بيت (عليهم السلام) كرد. و به علاوه از دسترنجخود يك هزاربنده را خريد و آزاد ساخت. و تا بدانجا به كار كشاورزى بهاداد كه معروف است، فرمود: كارى در نزد خدا محبوبتر از كشاورزىنيست. بعدها ائمه از درآمد مزارع و نخلستانها در راه تبليغاسلام و رفع نياز مستمندان و كمك به موالى استفاده مىكردند.اين چنين حضرت شبانگاه اندوه دل را در نخلستانها و در اعماقچاه باراز و نياز با پروردگار در ميان مىنهاد و روزها را بهكشاورزى سپرى مىكرد. براى او در آن سالها راز و نياز شب وكشاورزى روز وسيله گذران عمر نبود، داروى درد و مرهم زخمجانكاه وى نيز بود.
مشاور مظلوم
شان امام (ع) بالاتر و روح او بزرگتر از آن بود كه مانند برخىبينديشد كه چون زمام خلافت را از دست او گرفتهاند در هيچ امرىاز امور كشور نوپاى اسلامى مداخله نكند و در حل هيچ مشكلى قدمبر ندارد تا هرج و مرج و نارضايتى، جامعه اسلامى را فراگيرد ودستگاه خلافت دچار تزلزل گردد و سرانجام سقوط كند. بر اين اساسدر تاريخ صحيح اهل تسنن و تشيع نمىتوان موردى را يافت كه حضرتبه رغم قانونى نشمردن حكومت، از مشورت صادقانه با حكومتياندريغ ورزيده باشد. براين امر شواهدى است كه موضوع ذيل يكى ازآنهاست: زمانى خليفه دوم براى تعيين رسمى مبدا تاريخ اسلام، صحابهپيامبر (ص) را گرد آورد. آنان هريك نظرى دادند. بعضى مبدا راتاريخ ميلاد پيامبر (ص) و برخى مبعث آن حضرت پيشنهاد كردند. دراين ميان على (ع) نظر داد كه روزى كه پيامبر (ص) سرزمين شرك راترك گفت و به سرزمين اسلام گام نهاد، مبدا تاريخ اسلام باشد.عمر از ميان آرا، نظر امام را پسنديد و هجرت پيامبر (ص) رامبدا تاريخ قرار داد و از آن روز نامهها و اسناد و دفاتردولتى به سال هجرى نوشته شد.گاهى نيز بدون آنكه كسى به وى مراجعه كند، خليفه را كه متصدىمقام قضاوت نيز بود، راهنمايى مىكرد او را به اشتباه در صدورحكم واقف مىساخت و با قضاوتهاى شگفت و قاطع خود موجى از تعجبدر اذهان صحابه پيامبر (ص) پديد مىآورد.با همه اينها على (ع) هيچ گونه مقامى رادر زمان حكومتخلفا بهعهده نگرفت. تنها مورد استثنا اين بود كه هنگام سفر عمر بهفلسطين كه وى بيشتر اصحاب پيامبر را براى تاءييد مقررات فتح وپيروزى و ديوان باخودبرد، على (ع) مسئوليت اداره مدينه راعهدهدار گرديد.
آموزگار زبده
هرچند فرزند ابو طالب (ع) ربع قرن را به اجبار به انزوا گذراند،اين حقيقت را كه پيامبر (ص) به وى فرموده بود هيچگاه از نظردور نمىداشت كه: اى على، اگر خداوند به وسيله تو يك فرد راهدايت كند، برايتبهتر است از (دارا بودن) هرچه خورشيد برآنمىتابد. براين اساس، روزگار جانفرساى نههزار روزه براى على كهاز كمترين فرصتبراى هدايت مردم بهره مىجست، دوره شاگرد پرورىبود. آنگاه كه او مىتوانست كسانى را چون كميل، محرم سر خويشسازد و آنچه آنان فرا مىگيرند در نهان زنده دارند و راه ستيزبا خلفا را هم پيش نگيرند، نه كسى از اين كار ممانعتى داشت ونه امام از آن دريغ.شمار كسانى كه حضرت در اين دوران به تربيت كامل آنان اقدامورزيد نزديك به چهل نفر است كه ابوذر و مقداد و عمار ومالك اشتر و كميل و ميثم تمار و حبيب بن مظاهر و مسلم بن عوسجهاز جمله ايشانند. از آن گروه برخى خود تا عصر امام باقر (ع)زنده بودند و بعضى شاگردانى داشتند كه شيعه به وجود آنانافتخار مىكند و علوم اهل بيت (عليهم السلام) به توسط ايشان تا بهامروزيان رسيده است.
راهنماى امت پيامبر (ص)
معاصران امام على (ع) هرچند به جد از رويكرد مردم به وىجلوگيرى مىكردند آنگاه كه خود به مشكلى علمى بر مىخورند جزعلى كسى را براى حل آن نمىشناختند. آنها گاهى در معناى كلمهاىاز قرآن در مىماندند.و به درماندگى هم اعتراف مىكردند و از طرفى از پيامبر در حقعلى شنيده بودند كه: اى على، تويى كه پس از من براى امتم آنچهبعد از من در بارهاش اختلاف مىكنند، بيان مىكنى.بارها رخ مىداد كه خلفا در پاسخ پرسشهاى پيروان ديگر مذاهب ويا در امر قضاوت، كمترين اطلاعى نداشتند و به خطا درمىافتادندو حضرت ايشان را راهنمايى مىكرد. ابونعيم اصفهانى صورت مذاكرهامام (ع) را با چهلتن از احبار يهود نقل كرده است.