شفاى اميد و عشق - شفاى امید و عشق نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شفاى امید و عشق - نسخه متنی

عبدالصمد زراعتى جویبارى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شفاى اميد و عشق

عبدالصمد زراعتى جويبارى

مدتها بود كه او با ويلچر فاصله خانه تا حرم را پشت‏سر مى‏گذاشت تا شايد دستى پنهان بتواند دردش را درمان كند. با اميدمى رفت ولى نا اميد بر مى گشت. تمام هستى خود را صرف درمان‏كرده بود و خانواده‏اش در تنگدستى به سر مى بردند. پيرمرد خلقش‏تنگ شده و اعصابش به هم خورده بود. از نگاه چهار فرزندش، كه‏همواره او را تا عمق درد و اندوهش; همراهى مى كردند. شرمسار بود. شبها تا نيمه در ميان درد و ناله غوطه مى خورد. سه سال و اندى بود كه درد تمام وجودش را فرا گرفته بود. براى‏درمان بيمارستانهاى مشهد و تهران را بى هيچ نتيجه‏اى پشت‏سرنهاده بود. خودش هم مى دانست كه بايد به‏تدريج‏بميرد. ولى اميدبه زندگى و اهل بيت (ع) او را به تقلا وا مى داشت.

هر روز صبح همانند دوران سى ساله كارمندى‏اش در اداره دارايى،از خانه خارج مى شد تا در حرم امام رضا (ع) به آرزويش دست‏يابد. اهل محل با نگاهى ترحم آميز با وى احوالپرسى مى كردند، به اوقوت قلب مى دادند. مى دانست چهره‏هاى مهربان همسايگان، در پشت‏سرش حالت ترحم مى گيرد و با زمزمه‏هاى دردناك دلسوزانه همراه‏مى شود.

آن روز برف ملايمى مشهد را سپيد پوش كرده بود; باد سوزناكى ازطرف غرب مى وزيد و با سرعت از روى شهر مى‏گذشت. آسمان تاريك وكدر مى نمود. بارش برف با طراوت و سبكبالى ادامه داشت و بادبا زوزه وحشتناكى آن را بدين سو و آن سو مى پراند. چراغهاى‏خيابانها روشن بود; ماشين‏ها به آرامى و با دود و بخار برفهاى‏سپيد را زير پا له مى كردند و خطى سياه و چركين بر جاى مى‏گذاشتند. رد ويلچر بر برفهاى پياده روى منتهى به حرم هر آشنايى رامتوجه پير مرد مى كرد كه طبق معمول به حرم مى رفت. شهر خلوت وخاموش مى نمود. پير مرد تنها به گلدسته‏هاى براق و زرد حرم، كه‏استوار در ميان باد و كولاك ايستاده بود، نگاه مى كرد. گلدسته‏ها نيز هر روز صبح به اشتياق ديدار او تا پس كوچه‏ها سرك‏مى كشيدند! وقتى وارد صحن شد. جوانى گندمگون با قامتى بلند وموهاى مجعد، در پشت ويلچرش قرار گرفت و با لبخندى مهر آميزبالهجه جنوبى گفت، پدر جان! تو اين هواى سرد و برفى چرا بيرون‏اومدى؟ پيرمرد سرش را چرخاند، و لبخندى زد گفت: تو براى چه‏اومدى پسر جون.

من !؟ ساعت نه بايد بروم دانشگاه، سرويس مون جلوى در حرمه،اومدم زيارتى بكنم و برم دانشگاه. پس دانشجو هستى؟ چه رشته‏اى مى خونى! جوان، كه ويلچر را به جلومى راند، گفت الهيات. راستى نگفتى چرا تو اين هوا اومدى بيرون، زائرى نه؟ از لهجه‏ات‏معلومه كه اهل شمالى پيرمرد كه به گنبد حرم نگاه مى كرد. آهى‏كشيد و گفت، عشق تعريف نداره، اهل رستمكلاى بهشهرم ولى عمريه‏مشهد زندگى مى كنم.

جوان نفس عميقى كشيد و ساكت ماند. صحن حرم قدرى خلوت‏تر ازهميشه بود. برف صحن را در خود پوشانده بود و گنبد و گلدسته‏هابا رنگهاى دلپذيرشان چون دسته گلى بر فراز همه زيبايى‏ها جاخوش كرده بودند. وقتى در ورودى حرم رسيدند، پيرمرد صميمانه‏جوان را دعا كرد و گفت: خدا برات بسازه، خير ببينى، دستت دردنكنه، من داخل حرم نمى رم. گوشه‏اى از كفش كن را نشان داد وگفت جام اونجاست، خدام كمكم مى كن. جوان براى پيرمرد دعا كردو پس از خداحافظى در ميان جمعيت ناپديد شد.

پيرمرد در مكان‏هميشگى‏اش قرار گرفت. قدرى خود را جابه جا كرد و از لا به لاى‏زائران به ضريح خيره شد. رنگش تغيير كرد و اشك به آرامى درچشمانش حلقه زد. دست‏ها را ستون صورتش كرد. لبانش مى لرزيد. انگار دهانش را بسته بودند. بغض گلوى نازكش‏را مى‏فشرد.

لب گشود، سفره دلش را پهن كرد و كلمات را كنار هم‏چيد: آقا... على بن موسى الرضا (ع)... عليلم، الان دو ساله كه ميام و دست‏خالى بر مى گردم شما غيرشيعيان را محروم نمى كنيد، ولى من... گريه كلماتش را به هم‏ريخت. آقا، آقاجون، توجهى به من بفرما. هاى هاى گريه‏اش‏زائرانى را كه وارد و يا خارج مى شدند، متوجه او مى‏كرد. او بى توجه به اطرافش حرف‏هاى دلش را بريده بريده مى زد: آقاجون... اسمم ابوالفضله... ماه شعبان هم رسيده... آقا، جون‏خواهرت بى بى معصومه خلاصم كن.

مى‏بينى آقا با اين وضع اومدم‏تا بگم خسته شدم... آقا جون قهر نمى كنم; ولى ديگه مزاحم‏نميشم. مدتى در حال و هواى خود غوطه خورد. بالاخره سفره دلش راجمع كرد و از حرم خارج شد. از بارش برف و وزش باد خبرى نبود. صورت پيرمرد گشاده و باز مى نمود و دلش سبك شده بود. به ويلچرسكندرى زد و به تندى حرم را پشت‏سر نهاد. در شهر جنب و جوش‏بيشترى به چشم مى خورد. برفها به سرعت آب مى شد. صداى الله‏اكبر از گلدسته‏ها و ماذنه‏هاى مساجد شهر تا دل افلاك راه مى‏پيمود. وقتى كه او به خانه رسيد. دخترش زهرا نگران و آشفته به‏كمكش شتافت و با گلويى بغض كرده، گفت: مامان... مامان بابااومده. پيرمرد شاداب و سبكبال حالشان را پرسيد. زهرا گفت: بابا چرا تو اين هوا رفتى بيرون مى دونى چقدر دلواپس بودم‏داشتم دق مى كردم. پيرمرد سرفه‏اى كرد و گفت: نگران نباش باباچيزى‏ام نميشه، همسرش به كمك دختر آمد و گفت: قانع شدى؟ آره معصومه خيلى سبك شدم. اين بچه داشت دق مى كرد. آخه مرداين بچه، سال آخرشه، بايد درس بخونه نبايد.... پيرمرد دستكش‏را از دست‏بيرون آورد و گفت: ديگه تموم شد. به دخترش گفت: زهرا، بابا جون غصه منو نخور، حالا كمك كنيد بيام پايين. شب جمعه بود و برف به شدت مى باريد. پيرمرد در اتاق كوچك خود،كه رو به حرم بود، روى تخت چوبى‏اش دراز كشيده بود و به آسمان‏نورانى و گلدسته‏هاى حرم نگاه مى كرد.

خانه خلوت و ساكت‏بود و بچه‏ها عليرغم مخالفت مادر به حرم رفته‏بودند. همسرش نبات داغ برايش آورد. او به حمت‏خود را روى تخت‏جابه جا كرد، به ديوار تكيه داد و گفت: مى‏دونى معصومه تنهاآرزوم اينه كه اين بچه‏ها سر و سامون بگيرن.

زن گفت: شب شب تولد آقا ابوالفضله، ان شاء الله خدا كمك مى‏كنه. صدايش گرفته بود گويا گلويش بغض كرده بود. از جاى برخاست و به بهانه كارى از اتاق خارج شد تا در گوشه آشپزخانه،جاى هميشگى‏اش بتواند دلش را سبك كند.

سپيدى به تازگى پاى به عالم گذاشته بود كه بيدار شد. به زحمت‏خود را جابه جا كرد، عرق سردى روى صورتش نشسته بود. احساس‏خوشى وجودش را فرا گرفته بود. به فكر خوابش بود و بارها وبارها از اول تا آخر آن را مرور كرد. همسرش متعجبانه پرسيد. چيه، چيزيت‏شده؟

نه، پس چرا بيدارى بهتون مى‏گم سر صبحونه. بعد از صبحانه خواب شب قبل را براى آنها تعريف كرد و همه‏خوشحال شدند.

محمد گفت: خوب بابا جون كى مى‏ريم قم؟ زنش گفت: كاش على هم‏اينجا بود، طفلكى اگه بدونه باباش چه خواب ديده از زهدان تااينجا يه سره مى‏آد. پيرمرد بيشتر از همه احساس غرور و شادى مى‏كرد. بچه‏ها اصرار داشتند بدانند كه پدر چه وقتى به قم مى رود;اما او مى گفت: صبر كنيد ببينم چيكار بايد بكنم. ولى خواهش مى كنم برا كسى‏تعريف نكنين، محمد تو هم كه رفتى رستمكلا به زنت و فاميل‏هامون‏چيزى نگو... .

پيرمرد تمام آن روز را به ديوار تكيه داد و بى‏آنكه حرفى بزند از پشت‏شيشه‏هاى بخار گرفته، به كوچه نگاه كرد. روزها از پس هم مى گذشت اما از سفر به قم خبرى نبود.

نيمه‏هاى‏شب شنبه بيست و چهارم دى ماه بود. پيرمرد به ديوار تكيه زده،متفكرانه به نقطه‏اى خيره شده بود. گويا گذشته‏ها و آينده رامرور مى كرد. با خود در كلنجار بود كه صداى آرام همسرش او رابخود آورد: آقا، آقا، با توام، كجايى؟ آه معصومه تويى؟ آره‏انگار اينجا نيستى؟ - هان، نمى دونم اينجوريه؟ راستى بچه‏ها كجان؟ - خوابيدن؟ - آره خيلى وقته. - كجا بودى؟ لباسها رو شستم، گفتم چاى برات‏بيارم. - دستت درد نكنه زحمت كشيدى. مى‏دونى معصومه داشتم به‏بدبختى‏هام فكر مى كردم. لااقل تو زندگى‏ام نتونستم قدر تو يكى‏رو بدونم. نفس عميقى كشيد و زن اخمى كرد و گفت: من كه ازت بدى‏نديدم ما با هم رفيق بوديم. بارها بهت گفتم ابوالفضل. خدايى‏دلم نمى خواد، با من اينجورى صحبت كنى.

پيرمرد كه چاى را باولع مى نوشيد، با دستهاى لرزان، استكان را روى نعلبكى گذاشت وگفت: تو آره، رفيق خوبى برام بودى ولى من مرد خوبى نبودم.بعضى وقتها به خودم ميگم كه اين درد مرض‏ها، پاداش بديهامه.شايد... نمى دونم; اما تو زن خوبى بودى.

همسرش با ظرافت موضوع‏صحبت را عوض كردو گفت: راستى ابوالفضل; اين پا اون پا كردن وقم نرفتن واسه پوله.

خوب آره، چه كنم زن؟ حاج حسن هم نيومده، منهم نمى دونم چيكاركنم. تو جيبم يه شاهى هم پر نمى زنه. بعد نفس عميقى كشيد وادامه داد: منم توش موندم. چندرغاز حقوق بازنشستگى كه ميره‏برا وام و قرض و قوله‏ها، روم نميشه به محمد بگم از حقوقش‏بگيره و بده. تازه تا آخر برج چند روزى مونده. نمى دونم، پاك‏دارم گيج مى شم. همين جا مى‏گيرم مى خوابم تا بميرم. اگه حاج‏حسن آمد كه منو مى بره قم; اگه هم تا عيد نيامد مى زارم براسال ديگه.

ان شاء الله درست مى شه الان كه مسافرت سخته، محمد كه آمده بودمى گفت: عمو ماه بعد مى آد. آره مى دونم تا اون موقعش صبرمى‏كنم. تو خيلى خسته‏اى برو بخواب. - كارى ندارى ؟ نه; فقط اون قرصهامو با يه ليوان آب برام بياور. اتاق كه خلوت‏شد باز به فكر فرو رفت.

اما اين بار سفر خيالى‏اش با خوابيدن به پايان رسيد. نزديكيهاى‏اذان صبح با سر و صورتى عرق كرده از خواب بيدار شد. مى خواست‏همسرش را صدا بزند، ولى منصرف شد و تا وقت نماز صبح صبر كرد. بعد از نماز وقتى همسرش به اتاق رفت، او را بيدار و آشفته‏ديد. پرسيد: چى شده ابوالفضل؟

پيرمرد با گلويى بغض كرده، گفت، معصومه، باز بى بى حضرت‏معصومه رو تو خواب ديدم. به من امر كرده اگه دوا مى خوام برم‏قم. امام رضا (ع) به خواهرش حواله كرده. به بى بى گفتم نمى‏تونم، عليلم، دستم خاليه، فرمود كه بايد برم قم. منم ديگه نمى‏تونم صبر بكنم.

زن كه تشويش و شوق شوهرش را ديد. با خوشحالى گفت: ديشب كه‏داشتم مى‏خوابيدم، متوجه شدم چهارتا جعبه نوشابه داريم، اونارو مى فروشيم. نبايد معطل كرد راست مى‏گى؟!

دستانش را برهم‏ماليد، انگار همه چيز برايش مهيا شده بود. زن گفت: بعد ازصبحانه بچه‏ها ميرم دنبال داداشم مرتضى، تنهايى كه نمى‏تونى‏برى ؟

نه، مرتضى نه معصومه، اون بيش از يك ماهه كه به ديدن‏مون‏نمياد. ما برايش فراموش شديم. شايد براش سخته، خواهش نكن. بامحمد ميرم يا ميگم زنگ بزنه داداشم بياد.

اين چه حرفيه مرد. مرتضى كارگره مشكلات داره، اين دفعه سرش به‏كلى مشغول بود، ولى بى خبراز ما نبود. كى اوندفعه پنج هزارتومان داد زهرا بياره؟! اين حرفها رو بذار كنار، مى‏رم و بهش‏مى گم. نخواستى مساله‏اى نيست‏به خان داداش تو فريمان زنگ مى‏زنم بياد. مرد، كه به بخارى نگاه مى كرد، گفت: نمى دانم چى‏بگم.

آنها دو روز در قم ماندند. هواى شهر سرد بود و پياده‏روها پر از برف.

سراسر شهر چراغانى شده بود. از دم حرم تا انتهاى خيابان‏چهارمردان جمعيت موج مى زد. ساعت،9 شب را نشان مى داد. پيرمرد افسرده و غمگين بود و احساس غربت و بدبختى داشت. ازبلندگوى گلدسته‏هاى حرم صداى مداحى پخش مى شد. مرتضى (برادرخانم او) روى تخت نشسته و سرش را روى زانوهايش نهاده بود،معلوم نبود در چه فكر و خيالى بود. پيرمرد از زاويه تنگ‏پنجره، به حرم چشم دوخته بود; زير لب چيزهايى مى گفت و به‏آرامى اشك مى ريخت. لحظاتى گذشت پيرمرد لب گشود و گفت: آقامرتضى! بله مشتى، امشب شب ولادت امام زمانه، فردا هم كه مى‏خوايم بريم، بيا و محبت‏بكن و بريم حرم. مرتضى خنده كم جانى‏كرد و گفت: اين چه حرفيه آقاى امير كوهى، من مخلص جنابعالى‏ام،اگه گفتم نريم حرم به خاطر اين بود كه امشب خيلى شلوغه چوب به‏زمين نمى آد. نگاه، خيابونها رو نگاه، ماشاء الله; مثل بيست وهشتم صفر مشهده. با اين حال مى ريم، خدا رو چه ديدى. بعد ياعلى گفت و از جايش بر خاست.

نم نم باران روى صورتها مى نشست‏اما حضور گسترده مردم، شهر را گرم و صميمى كرده بود. پيرمردبا سر و صداى ويلچرش، كه هيچ كس توجهى به آن نمى كرد، سر به‏زير انداخته بود و همراه مرتضى به طرف حرم مى‏رفت.

به سختى در صحن شمالى مقابل ضريح قرار گرفتند. زائران با ديدن‏پيرمرد دعايش مى كردند; اما او همچنان سر به زير انداخته بود. قطره‏هاى درشت اشك بر چهره‏اش مى غلتيد. گاه سرش رابلند مى كردو از لاى جمعيت‏به دنبال ضريح مى گشت. مرتضى كنار او به خواندن‏زيارت نامه مشغول شد.

بالاخره بغضش تركيد هاى هاى گريه‏اش بلند شد. در ميان گريه،بريده بريده كلماتى مى گفت: من از مشهد... بى بى خودت... حالابايد اينجورى به مشهد، بى بى جون داداشت... انگار هق هق گريه‏او پايانى نداشت! دقايق زيادى سپرى شد تا اينكه پيرمرد آرام‏گرفت.

سرش به پهلو افتاد و مرتضى پتو را تا روى سرش كشيد تا سرمانخورد و به راحتى بخوابد. بيش از يك ساعت گذشته بود حرم‏همچنان پر از جمعيت‏بود. مرتضى كنار ويلچر نشسته بود و خواب‏به چشمانش فشار مى آورد. پيرمرد ناگهان تكانى خورد و بيدارشد. پتو را از سرش بر داشت‏به اطرافش نظرى انداخت. مرتضى راكنار ويلچر ديد. دست لرزانش را روى شانه‏هاى خسته او گذارد وبه آرامى از جاى بر خاست، چشمانش برق مى زد. مرتضى نا باورانه‏خشكش زده بود. زبان در كامش گير كرده بود.مى‏خواست چيزى بگويد، اما قادر نبود. پيرمرد كه، از شدت شوق‏زبانش بند آمده بود، دستانش را بالا برد، به سختى لب گشود وفرياد زد: يا زهرا، يا مهدى، يا امام رضا، يا حضرت معصومه.

جمعيت همه به او نگاه كردند و او همچنان فرياد مى زد. مرتضى،مرتضى، ببين، مى بينى... ما دست‏خالى بر نمى گرديم. گريه او وضجه زائران در هم آميخت.

بدين سان در شب ميلاد امام عصر (عج) سال هفتاد و سه يك بارديگر نقاره‏ها به صدا در آمد كه ...

/ 1