عدى بن حاتم‏طائى - عدی بن حاتم طائی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عدی بن حاتم طائی - نسخه متنی

ناصر باقری بیدهندی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عدى بن حاتم‏طائى

ناصر باقرى بيدهندى

در انديشه نجات

عدى كه در صفات انسانى، آئينه تمام نماى پدرش بود، پس از وى بر قبيله «طى» رياست داشت. افراد اين قبيله بت «فلس» را مى‏پرستيدند. عدى، مسيحى بود و آن را از مردم پوشيده مى‏داشت و به دليل تبليغات زهرآگين دشمن عليه آئين اسلام و پيشواى آن، كينه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم را در دل مى‏پروراند و از خبر پيروزى‏هاى چشمگير مسلمانان، ناخرسند بود. با اين همه، پيش‏بينى مى‏كرد كه دير يا زود، منطقه آنها نيز به وسيله آئين محمّدى و سربازان سلحشور آن، فتح شود و بساط حكومت او برچيده گردد. از اين رو براى حفظ رياست و آئينش از افراد تحت امر خود خواسته بود كه شتران تندرو او را آماده حركت، نزديك خرگاهش نگاهدارند و ديدبانان نيز مراقب مسير باشند تا هرگاه كه زنگ خطر به صدا در آمد، بى‏درنگ با تجهيزات لازم، فرار را بر قرار ترجيح دهد و از قلمرو سپاه اسلام خارج گردد.

سرانجام در يكى از روزهاى ماه ربيع‏الاول سال نهم هجرى، يكى از ديدبانان خبر تهاجم لشكر ظفرمند اسلام ـ به منظور ويران كردن بتخانه «فلس» ـ را به اطلاع عدى بن حاتم رساند. عدى به سرعت همسر و فرزندان و وسايل سفر را برداشت و راهى ديار شام ـ كه مركز مسيحيت بود ـ گرديد و به همكيشان خود پيوست. به علت شتابزدگى زياد، فرصت نيافت تا خواهر خود «سفّانه» را نيز از ميان قبيله طى خارج سازد. مسلمانان به فرماندهى امام على عليه‏السلام به سرزمين او وارد و به بتخانه حمله ور شدند و گروهى از نيروهاى مقاومت را دستگير و جمعى را اسير و به عنوان غنائم جنگى با خود به مدينه بردند. در ميان اسيران، سفّانه دختر حاتم وجود داشت كه او را در منزل رمله، دختر حارث، در اطراف مسجد مدينه نگاهدارى مى‏كردند.

رأفت اسلامى

در يكى از روزهايى كه پيامبراكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم براى اقامه نماز عازم مسجد بود، سفّانه كه زنى سخنور و شجاع بود، موقع را مغتنم شمرد و از جا برخاست و پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم را مخاطب قرار داد:

يا رسول اللّه، هلك الوالد، و غاب الوافد، فامنن علىّ، منّ اللّه عليك؛ اى پيامبر خدا! پدرم فوت كرد، و آنكه عهده دار هزينه‏ام بود، متوارى است؛ پس بر من منّت گذار، خداوند بر تو منّت گذارد.1

رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم پرسيد: سرپرست و عهده دار هزينه زندگى‏ات چه كسى بود؟

گفت: برادرم عدى، فرزند حاتم.

فرمود: فردى كه از خدا و رسولش فرار و به شام گريخت؟

پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم بدون گفتن چيزى، دختر حاتم را به حال خود گذاشت. سفّانه فردا نيز تقاضا و سخنانش را تكرار كرد؛ آن حضرت هم مانند روز گذشته پاسخ داد.

روز سوم در حالى كه از مذاكره با رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم مأيوس شده بود، پيامبر را ديد؛ همراه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم فردى بود كه به سفّانه اشاره كرد كه برخيز و خواسته خود را تكرار كن. با اشاره اين فرد ـ كه على عليه‏السلام بود ـ اميدوار گرديده، سخنان دو روز قبل خود را در حضور رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم تكرار كرد. حضرت پاسخ داد:

خواسته‏ات را پذيرفتم ولى براى رفتن از مدينه، شتاب مكن؛ تصميم دارم تو را همراه فردى امين به زادگاه يا نزد برادرت بازگردانم و در حال حاضر، مقدمات اين سفر آماده نيست.

در يكى از روزها سفّانه با خبر شد كه به زودى كاروانى از مدينه به سوى شام حركت مى‏كند كه از آشنايان او نيز در آن حضور دارند. موضوع را با پيامبر در ميان گذاشت تا با رفتنش از مدينه موافقت كند. پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم خواسته‏اش را پذيرفت و مبلغى به عنوان هزينه سفر و مركبى راهوار و مقدارى پوشاك به وى بخشيد. در شام ماجراى اسارت و آزادى خود را براى برادرش بازگو كرد...

عدى گفت: من به اشتباه خود معترفم اما فرصت كافى براى اينكه تو را به همراه بياورم، نبود. اكنون از «محمد» برايم سخن بگو؛ زيرا من تو را بانويى خردمند مى‏دانم.

سفّانه رفتار نيك مسلمانان را تشريح كرد و آنگاه گفت:

در محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم فضائل ارزنده‏اى وجود دارد و به صلاح تو است كه فوراً نزد او رفته و پيمان دوستى منعقد سازى. چه آنكه اگر او «پيامبر» باشد، فضيلت پيشگامى در گرويدن به او را كسب خواهى كرد و اگر چنين نباشد2، در سايه قدرت روز افزون و حكومت عادلانه‏اش با عزّت و احترام زندگى خواهى كرد.3

سخنان اين بانوى هوشمند در دل برادر تأثير گذاشت و عدى با پشت سر گذاشتن مسافتى طولانى وارد مدينه شد تا از نزديك واقعيت را تجربه كند.

زيارت نور

او خود مى‏گويد:

در مسجد رو به روى پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم نشستم و به معرّفى خود پرداختم. رسول خدا كه مرا شناخت، از جاى خود برخاست و دست مرا گرفته، به خانه‏اش برد. در اثناى راه، پيرزنى مستمند مدتى طولانى با او به سخن گفتن پرداخت و نيازهاى خود را مطرح ساخت و محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم در نهايت صبر و تواضع، همه سخنان پيرزن را گوش داد و مشكل او را حل و سپس راه افتاد. آن چنان شيفته مكارم اخلاقش قرار گرفته بودم كه با خود گفتم:

امكان ندارد محمد، فرمانرواى عادّى باشد؛ چه آنكه غرور اميران به آنها اجازه نمى‏دهد «فروتن» باشند. او احتمالاً فرستاده خداست كه با حوصله تمام سخنان پيرزنى را گوش مى‏دهد!

هنگامى كه به سراى او وارد شدم، زندگى ساده و زاهدانه‏اش به تعجّبم افزود. ايشان تنها تشك فراهم آمده از ليف خرمايى كه در اختيار داشت، براى من نهاده و خود بر حصير يا زمين نشست.

اين ماجرا به من فهماند كه محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم پادشاه نيست، خصوصاً كه ايشان از زندگى داخلى من نيز خبر داد. از جمله به من فرمود: آيا آيين تو «ركوسى» (آئينى كه حدّ وسط مسيحيت و صائبى است) نبود؟ گفتم: چرا؟ فرمود:آيا دينت به تو اجازه مى‏داد كه به شيوه جاهليت، يك چهارم در آمد قوم را به عنوان «حقّ زعيم قوم» در انحصار خود بگيرى؟! گفتم: نه. در اين هنگام، فرمود: اى عدى! اسلام بياور تا رستگار گردى.

در انديشه خود غوطه‏ور بودم كه اين سخن او، مرا به خود آورد:

«اى عدى! تنگدستى و ضعف مالى امروز مسلمانان، مانع از گرويدن تو به اسلام نگردد؛ چه آنكه روزى فرا خواهد رسيد كه ثروت جهان به سوى آنها سرازير خواهد شد و آن‏چنان وضع زندگى‏شان سامان پذيرد كه كسى رغبت به جمع آورى آنها نخواهد داشت. و اگر كمى مؤمنان و فراوانى دشمنان، مانع از ايمان آوردن تو است، قسم به خداوند! روزى فرامى‏رسد كه بر اثر پيروزى‏هاى درخشان مسلمانان، جهانى شدن اسلام و فزونى گرفتن پيروانش، بانوان تنها از «قادسيه»4 به زيارت كعبه مى‏آيند و هيچ كسى متعرّض آنها نخواهد شد. و اگر از اين رو دلسردى كه مى‏بينى قدرت‏هاى جهانى و حكومت در دست ديگران است، به تو مژده دهم كه به زودى رزمندگان اسلام كاخ‏ها را يكى پس از ديگرى به تصرّف خود درآورده و كاخ سفيد «بابل»5 را به روى خود بگشايند.»

سخنان دلپذير و شيوه رفتارى حضرت، تحوّلى در عدى ايجاد كرد و او همراه قومش به «اسلام» گرويده6 و تا پايان عمر نيز وفادار ماندند.

عدى مى‏افزايد: من اسلام آوردم و زنده بودم و به چشم خود ديدم كه در پناه اسلام، امنيتى ايجاد شد كه بانوان بى كس از دور و نزديك كشورها به زيارت خانه خدا مى‏آمدند و احدى متعرّض آنها نمى‏شد. كشور بابل نيز به همّت مسلمانان، فتح و كاخ كسرا به تصرّف مسلمانان در آمد. اميدوارم كه سومى را نيز به‏زودى ببينم؛ يعنى ثروت جهان به سوى مدينه سرازير گردد و كسى رغبت به اندوختن آن پيدا نكند.7

مدافع اسلام

عدى در زمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم رئيس قبيله‏هاى بنى‏اسد و طى بود و از طرف حضرت به جمع آورى صدقات قبيله‏اش8 مى‏پرداخت؛ وى ديگر ماليات‏هاى سنگين گذشته را از قوم خود نمى‏گرفت و به گرفتن زكات و صدقات اسلامى اكتفا مى‏كرد و آنها را به منظور گرداندن چرخهاى حكومت اسلامى و رفع نياز اساسى امت، نزد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم مى‏فرستاد و تا زمان خليفه دوم اين سمت را داشت.

پس از ارتحال پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم كه جمعى راه ارتداد پيش گرفتند، او و قبيله‏اش به اسلام وفادار ماندند.9 چنان كه شاعرى از قبيله طى گفت:




  • وفينا وفاء لم يرالناس مثله
    و سربلنا مجداً عدى بن حاتم



  • و سربلنا مجداً عدى بن حاتم
    و سربلنا مجداً عدى بن حاتم



عدى در خلافت ابوبكر در سپاهى كه به سوى عراق حركت مى‏كرد، از امراى لشكر خالد بن وليد10 بود و در سپاهى كه به رياست خالد بن وليد و ابوعبيده براى فتح دمشق فرستاده شده بود، به نفع اسلام مبارزه كرد.11 و در برخى از جنگها نيز شركت داشت.

در عصر خلافت عمر نزد وى آمد؛ نخست خليفه با او به سردى برخورد كرد. عدى پرسيد: آيا مرا نمى‏شناسى؟ پس از آن بود كه او فراوان از عدى تعريف مى‏كرد.

در زمان خليفه سوم، چونان برخى صحابه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم مورد بى‏مهرى عثمان قرار گرفته و سرانجام تبعيد شد.*

مطيع رهبر

الف) در دوران حكومت اميرمؤمنان على بن‏ابى‏طالب عليه‏السلام خلوص نيّت و عظمت شخصيت او بيشتر هويدا شد؛ زيرا از استقرار حكومت عدل علوى چندان نگذشته بود كه دنياخواهى طلحه و زبير، بحران آفريد؛ آن دو جنگ «جمل» را به راه انداختند. حضرت براى سركوبى پيمان شكنان، سپاهى فراهم ساخت و آماده حركت به سوى عراق گرديد. در اين هنگام، عدى با محاسن سفيد و چهره مصمّم به پا خاست و گفت:

«اى اميرمؤمنان! اگر اجازه دهى، من زودتر از شما حركت كنم و قبيله‏ام را از تصميم شما با خبر سازم؛ شايد بتوانم به تعداد سپاهيانى كه از مدينه فراهم ساخته‏اى، از قبيله طىّ سرباز تهيّه كنم.»

على عليه‏السلام به او اجازه داد و عدى نيز با سپاهى انبوه از قبيله طىّ به پيكار منافقان و آشوبگران شتافت... در همين جنگ بود كه چشم عدى شكافته شد.12

ب) در «صفّين» نيز شهامت‏ها از خود نشان داد13 و آنگاه كه به پيشنهاد عمروبن عاص قرآن‏ها را بر نيزه‏ها كردند و با مشاهده اين صحنه، بسيارى از ساده لوحان فريب خوردند و بين سپاه على عليه‏السلام اختلاف رخ داد، عدى با سخنان منطقى‏اش دلها را مسخّر كرد. او در باره شخصيت ملكوتى اميرمؤمنان عليه‏السلام چنين لب به سخن گشود:

«اى مردم! اگر غير از على، فردى ما را به كشتن نمازگزاران دعوت مى‏كرد، دعوتش را اجابت نمى‏كرديم؛ ولى على دستورى صادر نمى‏كند مگر آنكه حجّت و برهانى دارد كه براى خود و ديگران حجّت است. او از يارى عثمان دست كشيد؛ زيرا كارهاى او شبهه‏ناك بود. با اهل بصره و جمل مبارزه كرد؛ چون آنها بيعت او را نقض كردند. با شاميان در جنگ است؛ زيرا راه ستم و ظلم را پيش گرفته‏اند. در كارهاى خودتان نظر و تأمّل كنيد؛ اگر براى او بر شما فضلى است، كه شما را مانند آن نيست، پس از او پيروى كنيد و در غير اين صورت، با او مبارزه نماييد.

حال اگر ملاك‏هاى افضليت را در نظر داشته باشيد، حتماً خواهيد گفت كه او از هر جهت بر ديگران مقدّم است؛ چه آنكه برترى و افضليت را «آشنايى با قرآن و سنّت رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم » بدانيد، او آگاه‏ترين مردمان است. و اگر «پيشگامى در اسلام» بدانيد، او برادر رسول خدا و رأس اسلام است. و اگر «زهد و عبادت» را مطرح كنيد، او اَزهد و اَعبد مسلمانان است. و اگر «عقل و خرد» را ملاك تقدّم به حساب آوريد، عقل او از همگان بيشتر است و اگر «شرافت و حسب» را مدّ نظر قرار دهيد، او از اصيل‏ترين و شريف‏ترين خاندان‏ها است. اگر «پذيرش عمومى» را مطرح كنيد، مهاجران و انصار، وى را بر زمامدارى پسنديده‏اند و پس از عثمان با او بيعت كرده و در مقابل اصحاب جمل و شاميان يارى‏اش كرده‏اند.

اكنون بگوييد آن فضيلتى كه شما را به هدايت نزديك ساخته و آن نقصى كه على را به ضلالت كشانده، كدام است؟ به خدا سوگند! اگر همه شما در مقابل او قرارگيريد، خداوند مردمى را بر خواهد انگيخت كه با حمايت و پشتيبانى‏شان با كفر و گمراهى نبرد كند. چون در كتب سابقين و جزو مقدّرات خداوندى است كه بايستى با اينان بجنگد تا شايد از راه انحرافى خود برگردند...»

سخنان پاكدلانه عدى، اثر خود را بخشيد و چنان روح رزمندگان را تكان داد و چنان احساسات و عواطف ايشان را به جنبش آورد كه فريب خوردگان، ديگر بار به اطاعت على عليه‏السلام درآمدند و مراتب اخلاص و فداكارى خود را اعلام داشتند.14

ج) عدى در نبرد با «مارقين» نيز در ركاب مولاى خود على عليه‏السلام بود و مردانه با دشمنان جنگيد.

د) پس از شهادت على عليه‏السلام عبداللّه بن زبير در حضور معاويه، اين جانباز و شيعه مولا را اين گونه سرزنش كرد: يا اباطريف! در چه روزى چشم تو ضايع شد؟!

عدى گفت: روزى كه پدرت از جنگ گريخته بود و به بدترين شكلى او را كشتند.15 همان روزى كه مالك اشتر به پهلوى تو نيزه‏اى زد و فرار را بر قرار ترجيح دادى.

در زمره راويان

عدى از اصحاب رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم است.16 و نزد دانشمندان علم رجال «ثقه» محسوب مى‏شود و بنا به فرموده علامه امينى در وثاقت او اختلاف ندارند.17 وى از خواصّ شيعيان اميرمؤمنان عليه‏السلام بوده و علماى اهل سنّت در «صحاح ستّه» احاديث او را ذكر كرده‏اند. همچنين ابن جوزى در تلقيح فهوم اهل الاثر، ص 365 و ابن حزم ظاهرى اندلسى در اسماءالصحابة الرواة، ص 71، آمار احاديثش را مشخّص كرده‏اند.

عدى يكى از راويان حديث «غدير» است.18 و آنگاه كه على عليه‏السلام در «رَحْبه» حضّار را سوگند داد و از آنها خواست تا كسانى كه حديث غدير را از پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم شنيده‏اند، برخيزند و شهادت دهند؛ عدى برخاست و به نفع حضرت شهادت داد.19

گشاده دستى عدى

وى همچون پدرش (حاتم طائى) اهل سخاوت و بخشندگى بود. باران مهر و عنايتش بر بيچارگان و مستمندان مى‏باريد و آنچه داشت، به آنها انفاق مى‏كرد و دلهاى‏شان را به احسان خود آكنده مى‏ساخت؛ به گونه‏اى كه در حقّش سرودند:




  • بابه اقتدى عدى بالكرم
    و من يشابه ابه فما ظلم



  • و من يشابه ابه فما ظلم
    و من يشابه ابه فما ظلم



«عدى در كرم و سخاوت، از پدر خود پيروى نموده است. و آن كسى كه از پدرش پيروى كند، كار خلافى مرتكب نشده است.»

داستان‏هاى وى نيز شنيدنى است؛ از جمله اينكه:

يك روز اشعث بن قيس فردى را نزد عدى فرستاد تا ديگ حاتم را به امانت بگيرد. عدى آن را پر از مال كرد و به او داد. اشعث پيغام داد كه: من آن را خالى مى‏خواستم! عدى گفت: ما ظرف خالى را به كسى عاريه نمى‏دهيم.20

او همواره مقدارى نان به لانه مورچگان مى‏ريخت و مى‏گفت: اينها همسايگان ما هستند و بر ما حقّى دارند.21

شخصى نزد او آمد و از او صد درهم طلب كرد، عدى گفت: من پسر حاتم طائى هستم، از من فقط صد درهم درخواست مى‏كنى؟! واللّه به تو اين مبلغ ناچيز را نخواهم داد، بيشتر بخواه!

روزى ديگر عرب سالمندى را ديد كه فرياد مى‏زد: اى مردم! به فرد پرعائله‏اى كه در راه مانده و آشفتگى ظاهرش شاهد صدق گفتار اوست و خداوند نيز ناله‏اش را مى‏شنود، كمك كنيد كه عدّه‏اى جامه‏اش را در آورده و بر قتلش مصمّم اند!

عدى او را صدا كرد و از گرفتارى‏اش پرسيد؛ عرب گفت: از قبيله بنى‏سعد هستم كه از من ديه‏اى مى‏خواهند.

پرسيد: مقدار ديه چقدر است؟ گفت: يكصد شتر. عدى گفت: اين شترانى كه در صحرا مشغول چرا هستند، از آنِ من است، برو و صد شتر را بگير.22

روزى ابوداره شاعر23 بر عدى وارد شد و گفت: در مدح تو قصيده‏اى سروده‏ام، اجازه بده آن را بخوانم.

عدى گفت: دست نگهدار تا نخست مقدار پاداشى كه در نظر دارم به تو بدهم، تا بيش از آن مرا نستايى؛ زيرا ناخشنودم اگر قيمت آنچه سروده‏اى، به تو نداده باشم. اكنون اين هزار گوسفند و هزار درهم و سه غلام و سه كنيز و يك اسب را بگير، سپس قصيده را بخوان.

شاعر به خواندن اشعارش پرداخت كه بدين معنى است:

«شتر هواى نفسم با معد ـ رئيس قبيله‏هاى عرب ـ عشق مى‏ورزد با آنكه باران بهارى جود و بخشش از خانه‏هاى بنى‏ثعل مى‏بارد.

پروردگار، شبهاى عدى بن حاتم را دراز دامن و به دور از نگرانى قرار دهد، همچون شمشير تيزِ آخته‏اى كه سالم مانده باشد.

پدرت سخاوتمندى بود كه ديگران به گرد راهش نمى‏رسند و تو نيز بخشنده‏اى هستى كه هرگز عذر نمى‏آورى.

اگر از زشتى‏ها دورى مى‏كنيد، مانند شما بايد دورى كنند و اگر خوبى انجام مى‏دهيد، افرادى چون شما بايد انجام دهند.»

چون اين ابيات را خواند، عدى گفت: دست نگهدار كه بخشش من بيش از اين نمى‏ارزد.24

در جامع الحكايات آورده كه پسر حاتم آب از كوزه سفالين خوردى و بر فرش كهنه نشستى وليكن پيوسته خوانِ كرمش نهاده بود و اسباب مهماندارى و درويش نوازى آماده. شعرا را هرسال هشتاد هزار دينار صله دادى و غربا و فقرا را به قدر احتياج ايشان نوازش فرمودى. حاصل، كه از احسان و انعام به جان خلائق آن كرده بود كه همگنان زبان به مدح و ثناى او گشاده داشتندى و اقاصى و ادانى تخم محبّتش در زمين سينه كاشتندى.




  • هر كه به احسان، عَلَم افراشتست
    تخم محبّت همه جا كاشتست



  • تخم محبّت همه جا كاشتست
    تخم محبّت همه جا كاشتست



روزى يكى از گستاخان بر سبيل ملامت، گفت: اى عدى! تو مردى بزرگ‏زاده‏اى، چرا پا از جاده ناموس بيرون نهاده‏اى! عرب تو را برين كه بساط و متاع خانه بر زىّ درويشان نهاده‏اى و به طريق ايشان به اكل و شُرب اشتغال مى‏نمائى، عيب مى‏كنند. چه شود كه آب از اناى مُرَصَّع خورى و فرش و بساط از حرير و اِستبرق ترتيب كنى؟!

عدى فرمود كه: من با خود حساب اين تكلّفات كرده‏ام؛ هر سال پنجاه هزار دينار زرِ سرخ خرج مى‏شود و من آن دوست‏تر دارم كه اين مبلغ را به درويشان و محتاجان رسانم تا در ايّام حيات بر من ثنا كنند و بعد از وفات مرا دعا كنند كه از همين ثنائى مطلوبست و همين دعا مقصود.




  • دو چيز حاصل عمرست، خير و نام نكو
    چو زين دو درگذرى، «كُلُّ مَنْ عَلَيها فان»



  • چو زين دو درگذرى، «كُلُّ مَنْ عَلَيها فان»
    چو زين دو درگذرى، «كُلُّ مَنْ عَلَيها فان»



حمايت از انقلابيون

«عبداللّه بن خليفه طائى» از مخالفان سياست بنى‏اميه و از ياران حجر بن عدى است كه به دوستى اهل‏بيت عليهم‏السلام شهرت داشته است. او به دستور زياد بن ابيه دستگير شد؛ خواهرش نزد خويشان خود رفت و آنها را به نجات برادرش برانگيخت. قبيله طىّ به هيجان آمدند و عبداللّه را از چنگ مأموران رژيم نجات دادند. زياد از پيشواى قبيله طىّ (عدى بن حاتم) خواست تا عبداللّه را به وى تسليم نمايد. عدى گفت:

«به خدا سوگند! هرگز او را نمى‏آورم. مى‏خواهى پسر عمويم را تحويل دهم تا او را به قتل برسانى! به خدا قسم! اگر او زير پاهايم قرار داشته باشد، هرگز پاهايم را بر نمى‏دارم.»

زياد خشمگين شده و دستور داد عدى را به زندان افكندند؛ ولى افراد يمانى و ربعى مقيم كوفه، نزد زياد آمده و امتيازات و فضائل عدى را بر شمردند و او را از شأن و شرف اين بزرگ زاده آگاه ساختند. زياد چاره‏اى جز آزادى عدى بن حاتم نديد؛ اما شرط آزادى‏اش را خروج پسر عمويش از كوفه و اقامت در «جبلين» تعيين كرد.

شفاعت

عدى بين اقشار مختلف و زمامداران، محترم بود و در قيام مختار ثقفى نيز شفاعت‏هايش مورد پذيرش وى قرار مى‏گرفت.

شيفته عبادت

فرزند حاتم طائى هماره به «عبادت» عشق مى‏ورزيد؛ آنچنان كه مى‏گفت:

ما جاء وقت صلاة قطُّ الاّ و قد اخذت لها أهبتها، و ما جاءت الاّ و أنا اليها بالأشواق.25

ما أقمت الصلاة منذ اسلمتُ الاّ و انا على وضوء.26

فدايى مولا

پس از شهادت امام حسن مجتبى عليه‏السلام نيز عدى به مجلس معاويه وارد شد، معاويه به او گفت: پسرانت چه شدند؟

عدى گفت: سه نفر از آنها در ركاب على عليه‏السلام در صفّين كشته شدند. معاويه گفت: على با تو منصفانه رفتار نكرد؛ زيرا فرزندان خود را نگاهداشت و فرزندان تو را به دم تيغ فرستاد و جنگجويان نيز آنها را از مركب حيات پياده كردند!

عدى گفت: «به خدا قسم اين گفته، صحّت ندارد! زيرا من با آن حضرت به انصاف رفتار نكردم؛ او كشته شد و من هنوز زنده‏ام!»27




  • دور از حريم كوى تو، شرمنده مانده‏ام
    شرمنده مانده‏ام كه چرا زنده مانده‏ام



  • شرمنده مانده‏ام كه چرا زنده مانده‏ام
    شرمنده مانده‏ام كه چرا زنده مانده‏ام



معاويه او را چنين تهديد كرد: هنوز قصاصِ خون عثمان تمام نشده است و به اتمام نمى‏رساند آن را، مگر خونِ شريفى از اشراف يمن.

عدى بدون پروا گفت: «به خدا سوگند! قلب‏هاى ما كه مالامال از بغض و كينه تو است، هم اكنون در سينه‏هايمان جا دارد، و همان شمشيرهايى كه با تو پيكار كرديم، برشانه‏هاى ما است. و قطع حلقوم و رسيدن جان به سينه، بر ما آسان‏تر است از شنيدن گفتار و ناروايى كه در باره مولايمان اميرمؤمنان عليه‏السلام گفته شود. پس اى معاويه! شمشير را به شمشيرزنان بسپار.»

معاويه گفت: از على و شيوه حكومتش همچنان كه از نزديك ديده‏اى، برايم سخن بگو.

عدى گفت: «بهتر است مرا معاف بدارى!» معاويه نپذيرفت. عدى زبان به ستايش اميرمؤمنان عليه‏السلام گشود و گفت:

«به خدا سوگند كه على عليه‏السلام مردى بسيار دورانديش و پرتوان بود؛ سخنانش برپايه عدل و داورى‏اش همانند حقيقت بود. چشمه‏هاى حكمت و دانش در اطراف وجودش مى‏جوشيد و درياى علم در وجودش موج مى‏زد. از جهان مادّه و زرق و برقِ فريباى آن تنفّر داشت، در عوض با تاريكى شب (مناجات شبانه) مأنوس بود.

به خدا قسم! اشك‏هايى فراوان از ديده فرومى‏ريخت. او بسيار مى‏انديشيد و در تنهايى، نفس خود را بازخواست مى‏كرد و بر گذشته‏ها حسرت مى‏خورد. لباس كوتاه و خشن و زندگانى سخت داشت. در ميان مردم با رعيت، به حسب ظاهر، فرقى نداشت. به تمام پرسش‏هاى ما پاسخ مى‏داد و نيازمان را برمى‏آورد. با اينكه ما را فوق العاده به خود نزديك مى‏ساخت، اما هيبت و شكوه آسمانى‏اش همچنان باقى بود؛ ما پرواى سخن گفتن نداشتيم و از بزرگى و جلالش جرأت نگاه كردن به چهره‏اش در ما نبود. هرگاه تبسّم مى‏كرد، گويى از رشته مرواريد پرده برداشته است. مؤمنان را بزرگ مى‏داشت و يار مستضعفان بود. در حكومتش قدرتمند از ستم او نمى‏ترسيد و ناتوانان از عدالتش مأيوس نبودند.

به خدا سوگند! شامگاهان كه سياهى شب سايه مى‏گسترد، على عليه‏السلام را در محراب عبادت مى‏ديدم كه چونان مارگزيده، به خود مى‏پيچيد و از ديدگانش اشك چون دانه‏هاى مرواريد بر گونه‏هايش مى‏غلتيد و بسان انسان داغديده ضجّه مى‏زد. گفتارش هم اكنون در گوشهايم طنين افكن است كه مى‏گفت:

«اى دنيا! از چه رو متوجّه من شده‏اى؟ از من فاصله بگير و ديگرى را بفريب، كه من تو را سه طلاقه كرده‏ام كه در آن رجوعى نيست؛ زيرا زندگى با تو، بى‏ارزش و توأم با خطر بزرگ است.»

و مى‏فرمود:

«آه از كمى توشه و دورى راه آخرت و تنهايى!»

سخنان جذّاب عدى آن چنان معاويه را تحت تأثير قرار داد كه حاكم ستمگر شام به گريه افتاد و با آستين لباسش اشك‏ها را پاك نمود و گفت: «خدا، ابوالحسن را غريق رحمت خود قرار دهد كه واقعاً چنين بود. آنگاه پرسيد:

فراق على را چگونه تحمّل مى‏كنى؟!

عدى گفت: «در فراق او به زنى مى‏مانم كه فرزندش را در دامنش كشته باشند كه هرگز اشك چشمش خشك نمى‏شود و ياد فرزند را فراموش نمى‏كند.»

معاويه سؤال كرد: چه وقت به ياد على مى‏افتى؟

گفت: «روزگار به من فرصت نمى‏دهد تا او را فراموش كنم.»28

در پيكار «صفّين» هنگامى كه بر معاويه دشوار شد، ياران نزديك خود را خواند و بر ضدّ برخى از ياران على عليه‏السلام توطئه‏اى را مطرح ساخت. به ايشان گفت: گروهى از اطرافيان على، مرا اندوهگين و دل نگران كرده‏اند؛ از جمله عدى بن حاتم و قيس بن سعد و... شاميان بايد توانمندى خود را به مردم نشان دهند.

آنگاه هركس را عهده‏دار قتل فردى كرد و عبدالرحمن بن خالد را براى مقابله با عدى برگزيد و بنا شد گروهى از سواران نيز او را پشتيبانى كنند. معاويه به اين نقشه دل بسته و بيش از همه به عبدالرحمن اميدوار بود. عبدالرحمن پس از خواندن رجز و معرّفى خود، به سوى عدى حمله‏ور شد. عدى نيز رجز او را چنين پاسخ داد:




  • أرجو الهى و أخاف ذنبى
    يا ابن الوليد بغضكم فى قلبى
    كالهضب بل فوق قنان الهضب



  • و ليس شى‏ء مثل عفو ربّى
    كالهضب بل فوق قنان الهضب
    كالهضب بل فوق قنان الهضب



«من به خدايم اميدوارم و از گناهم هراسناك، و هيچ چيزى چون بخشش و عنايت پروردگارم نباشد.

اى پسر وليد! كينه شما در دل من انباشته شده و بسان كوهى، بلكه برتر از قلّه كوهساران بلند، برآمده است.»

در هنگام كارزار چيزى نمانده بود تا نيزه عدى به زندگى ننگين عبدالرحمن خاتمه دهد اما او شتابان فرار كرده و در ميان لشكرش مخفى شد و سرشكسته نزد معاويه برگشت.29

عدى در باره صفّين و ستايش از على عليه‏السلام چنين سروده است:

«در هنگامه پيكار و برخورد دو سپاه، چون در ميانه ميدان (او را) بينم، گويم:

اين، على است كه به راستى «رستگارى و هدايت» با او است. بارالها! وى را حفظ كن و تباهش مدار.

زيرا اى پروردگار من! او از تو مى‏ترسد. پس او را سرافراز كن و هركس را كه بر او سبب خواهد، نگونساردار.»30

گواهان فضل

درباره مقام و شخصيت معنوى عدى بن حاتم طائى به چند گفتار و نوشتار، بسنده مى‏شود:

فضل بن شاذان: عدى از جمله پيشگامانى است كه به اميرمؤمنان عليه‏السلام رجوع كردند.31

روزى عدى نزد عمر بن خطّاب آمد؛ متوجه شد كه عمر با تكبّر به او نگاه مى‏كند و نا چيزش مى‏شمارد32 از اين رو پرسيد:

آيا مرا مى‏شناسى؟ عمر گفت:

بلى و خدا تو را بهتر مى‏شناسد؛ خداى تو را به شناختى نيكو گرامى داشت. به خدا تو را بهتر مى‏شناسم؛ تو به هنگامى كه ديگران كافر بودند، مسلمان شدى؛ حق را در موقعى كه ديگران انكارش مى‏كردند، شناختى و به پيمان الهى در وقت فريب ديگران، وفا كردى و در آن هنگام كه مردم به اسلام پشت مى‏كردند، به دين روى آوردى. و صدقه‏اى كه چهره رسول خدا و اصحابش را سفيد كرد، صدقه طى بود كه تو آن را آوردى.

آنگاه عمر از عدى عذرخواهى كرد.33

نويسنده ريحانة‏الادب در ذيل نام «ابوطريف» كه كنيه اوست، مى‏نگارد:

«عدى بن حاتم طائى از اصحاب حضرت رسالت صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم و مانند پدرش حاتم، به جود و سخا و كرم مشهور و نزد يگانه و بيگانه و محترم و حاضرالجواب و دركلمات علماى رجال، با وثاقت و وجاهت موصوف (بود).»

شيخ ذبيح اللّه محلاّتى مى‏نويسد:

«عدى بن حاتم طائى عظيم القدر على جانب عظيم من الوثاقة و الوجاهة. مردى بود نصرانى و بعد از اسلام مرتد نشد و از خواصّ شيعيان اميرالمؤمنين عليه‏السلام بود. اسلام او در سنه نهم از هجرت بود؛ مردى جواد، شريف، شجاع و حاضرالجواب. رسول خدا او را بسيار دوست مى‏داشت و هرگاه بر حضرت وارد مى‏شد، او را كاملاً اكرام مى‏فرمود و در عبادت به جايى رسيد كه مى‏گفت: «بر من داخل نمى‏شود وقت نماز مگر آنكه من مشتاق آن مى‏باشم.»... اميرالمؤمنين عليه‏السلام كاملاً از عدى تشكّر مى‏كرد و بعد از اميرالمؤمنين عليه‏السلام مردم را تحريض مى‏نمود كه با امام حسن مجتبى عليه‏السلام بيعت بنمايند و او را نصرت كنند...»34

صاحب استيعاب مى‏گويد:

«او از اكابر و مهاجر است و در روز مسلمان شدنش پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم خوشحالى تمام فرمودند و رداى مبارك خود را جهت او بگسترانيد و بر زبان مُعجز بيان گذرانيد كه: «اذا أتاكم كريماً فأكرموه» و در جنگ جمل، صفّين و نهروان، ملازم ركاب ولايت انتساب حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام بود و در جمل يك چشم او نابينا شد.»

علاّمه حلّى قدس‏سره در خلاصة‏الاقوال مى‏نويسد:

«عدى بن حاتم طائى از جمله صحابه‏اى است كه بر حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام رجوع نمودند و مستبصر شدند.»35

كمال الدين حسين كاشفى سبزوارى، بزرگ‏ترين نويسنده سده نهم، مى‏نويسد:

«... عدى مسلمان شده، رايت صدق و عَلَم اخلاص برافراخت و در دين از روى يقين مرد كامل و جوانمرد فاضل گشت و احاديث «صيد كَلْبِ مُعَلّم»از او مروى است و در عِداد كبار اصحاب مذكور و مشهور است.»

بانگ رحيل

عدى را جزو «كهنسالان»36 شمرده‏اند؛ زيرا او صد و بيست سال عمر كرد و در زمان مختار (265 ق.) در كوفه و به قولى در قرقيسيا37 درگذشت.

1. سعدى اين داستان را چنين به نظم درآورده است:





  • شنيدم كه طى در زمان رسول
    فرستاد لشكر بشير نذير
    بفرمود كُشتن به شمشير كين
    زنى گفت: من دختر حاتمم
    كرم كن به جان من اى محترم
    به فرمان پيغمبر نيك رأى
    در آن قوم باقى نهادند تيغ
    بزارى به شمشير زن گفت زن
    مروّت نبينم رهائى ز بند
    همى گفت و گريان بر احوال طى
    ببخشودش آن قوم و ديگر عطا
    كه هرگز نكرد اصل گوهر خطا



  • نكردند منشور ايمان قبول
    گرفتند از ايشان گروهى اسير
    كه ناپاك بودند و ناپاكدين
    بخواهيد از اين نامور حاكمم
    كه مولاى من بود از اهل كرم
    گشادند زنجيرى از دست و پاى
    كه رانند سيلاب خون بى‏دريغ
    مرا نيز با جمله گردن بزن
    به تنها و يار اندر كمند
    به سمع رسول آمد آواز وى
    كه هرگز نكرد اصل گوهر خطا
    كه هرگز نكرد اصل گوهر خطا




(ر.ك: بوستان، ص89).

2. شايد پاسخ سفّانه، بدين علت بوده كه اگر وى در نبوّت رسول خدا(ص) اصرار مى‏ورزيد، احتمال داشت كه عدى در برابرش جبهه بگيرد يا سخنانش را بر تعصّب حمل نمايد.

3. اصابه، ج 4، ص 322؛ اسدالغابه، ج 5، ص 470؛ طبقات، ج 2، ص 164 و امتاع الاسماع، ج 1، ص 444.

4. شهرى است در نزديكى كوفه.

5. منطقه‏اى شامل چندين شهر در حوالى «حلّه» در كشور عراق.

6. تاريخ بغداد، ج 1، ص 189؛ سيره ابن هشام، ج 4، ص 225 ـ 227؛ البداية و النهاية، ج 5، ص 63؛ طبقات، ج 1، ص 322؛ سيره حلبيه، ج 3، ص 225 و محجة البيضاء، ج 3، ص 372.

7. سيره ابن هشام، ج 2، ص 578 ـ 581؛ المغازى، ج 2، ص 988 و 989؛ نهاية‏الارب فى فنون الادب، ج 2، ص 70 و 71؛ الدرجات الرفيعه، ص 352 ـ 354؛ الغدير، ج 1، ص 44 و اعيان الشيعه، ج 8، ص 43.

8. سيره ابن هشام، ج 2، ص 342.

9. تهذيب الكمال، ابى‏الحجاح مزى (مخطوط)، ج 5، ص 462.

10. تاريخ طبرى، ج 3، ص 248.

11. سير أعلام النبلاء، ج 3، ص 110.

* بلاذرى اين ماجرا را به تفصيل نقل كرده است. ر.ك: الانساب، ج 5، ص 39 ـ 43.

12. الجمل، ص 367 و تاج العروس، ج 1، ص 349 و 350.

13. استيعاب، ج 2، ص 140؛ اسدالغابه، ج 3، ص 391؛ كشكول شيخ، ط 1، ص 590 و اصحاب رسول الثقلين فى‏حرب الصفين، ص 51 و 52.

14. قاموس الرجال، ج 6، ص 393.

15. مجمع الامثال، ميدانى، ج 2، ص 225.

16. معجم رجال الحديث، ج 11، ص 134 و موسوعة رجال الكتب التسعه، ج 3، ص 25.

17. ر.ك: الغدير، ج 1، ص 44 و مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 45.

18. ر.ك: همان، ص 54 و تاريخ آل محمد، ص 67.

19. ر.ك: ينابيع الموده، ص 38؛ وسيلة‏المآل فى مناقب الآل، شيخ حمد مكى شافعى؛جواهرالعقدين، سيدنورالدين سمهودى؛ حديث الولاية، حافظ ابن عقده و الغدير، ج 1.

20. المستطرف، ج 1، ص 366؛ اسدالغابه، ج 3، ص 393 و المحبّر، ابن حبيب، ص 156.

21. اسدالغابه، ج 3، ص 393.

22. عقدالفريد، ج 3، ص 434 و الرياض، ص 222.

23. سالم بن داره، سالم بن مسافع است.

24. عقدالفريد، ج 1، ص 309؛ الكرماء او اللؤلؤالمراتب، ص 87 و الشعر والشعراء، ابن قتيبه، ص 316.

25. رساله حاتميه، ص 53.

26. حياة‏الصحابة، ج 3، ص 545.

27. الدرجات الرفيعه، ص 360 و العقد الفريد، ج 4، ص 98.

28. سفينة‏البحار، ج 1، ص 169 و 170 و چاپ جديد، ج 6، ص 184؛ الكنى والالقاب، ج 2، ص 105 به نقل از المحاسن والمساوى، ج 1، ص 32.

29. پيكار صفّين، ص 587 و اعيان الشيعه، ج 8، ص 143.

30. پيكار صفّين، ص 520.

31. ناسخ التواريخ، حضرت على(ع)، جزء سوم از جلد سوم، ص 132.

32. رجال كشى، ص 40؛ معجم الثقات، ص 316 و جامع الرواة، ج 1، ص 537.

33. سيره ابن هشام، ج 4، ص 247؛ اسدالغابه، ج 3، ص 393؛ ربيع الابرار، ج 2، ص 342 و الغدير، ج 9، ص 44.

34. رياحين الشريعه، ج 4، ص 143.

35. مجالس المؤمنين، ج 1، ص 245 و 246.

36. اين قول هشام بن كلبى است؛ اقوال ديگر 66 و 68 ه .ق. مى‏باشد. ر.ك: تاريخ الاسلام، ذهبى، ج 3، ص 41.

37. شهرى بود در ساحل فرات.


/ 1