گلستان بقيع
استاد محمدحسين بهجتى «شفق»فرستنده: احمد باقريان ـ جهرم
بس كه پنهان گشته گل در زير دامان بقيع
مرغ شب درسوگ گلهايىكه بر اين خاكريخت
نالههاى حضرت زهرا هنوز آيد به گوش
گوش ده تا گريه زار على را بشنوى
اين حريم عشق دارد عقدهها پنهان به دل
از دل هر ذرّه بينى جلوهگر صد آفتاب
هر گل اينجا دارد از خون جگر نقش و نگار
بستهام پيمان الفت با مزار عاشقان
اى ولىّ حق، تسلاّ بخشِ دلهاى حزين
سينه اين خاكِ گلگون، هست مالامالِ درد
اى جهان آباد كن، برخيز و مهر و داد كن
چون ببيند هر غروبش مات و خاموش و غريب
سيلِ خون ريزد «شفق» از دل به دامان بقيع
بوى گل مىآيد از چاك گريبان بقيع
از سر شب تا سحر، باشد غزلخوان بقيع
از فضاى حسرت آلودِ غم افشان بقيع
نيمه شبها از دل خونين و حيران بقيع
شعلهها سر مىكشد از جان سوزان بقيع
گر شكافى ذرّه ذرّه خاكِ رخشان بقيع
وه چه خوش رنگ است گلهاى گلستان بقيع
خورده عمق جان من پيوند با جان بقيع
خيز و سامان ده به گلزار پريشان بقيع
كوش اى غمخوار رنجوران به درمان بقيع
بازكن آباد از نو، كوى ويران بقيع
سيلِ خون ريزد «شفق» از دل به دامان بقيع
سيلِ خون ريزد «شفق» از دل به دامان بقيع
گفت و گويى با بقيع
استاد محمّد على مجاهدى «پروانه»فرستنده: احمد باقريان ـ جهرم
باز كن بر روى من آغوش جان را اى بقيع
خاكى امّا برتر از افلاك دارى جايگاه
پنج خورشيدِ جهان افروز در دامان تست
مىرسيم از گرد ره با كوله بار اشك و آه
بيت الاحزان بود و زهرا، هيچ كس باور نداشت
عاقبت از جور گلچين، سايه اين گل شكست
گرچه باغ ياس او پُر شد ز گلهاى كبود
سيلى گلچين چو گردد با رخ گل آشنا
حامل وحى الهى، گاهِ ابلاغ پيام
اى دريغا روز روشن، دشمنِ آتش فروز
قهر دشمن آنقدر دامن به آتش زد، كه سوخت
اى دريغا در ميان شعله، صاحبخانه سوخت
ديگر از آن شب على از درد، آرامى نداشت
با دلى لرزان، ز بلبل پيكر گل را گرفت
لرزه مىافتد به جانت، تا كه مىآرى به ياد
جز تو غمهاى على را هيچ كس باور نكرد
بازگو با ما، مزار كعبه دلها كجاست
قطرهاى، اما در آغوش تو دريا خفته است
چشم تو خون گريد و «پروانه» مىداند كجاست
چشمه جوشان اين اشكِ روان را اى بقيع
تا ببينم دوست دارى ميهمان را اى بقيع
در تو مىبينم شكوهِ آسمان را اى بقيع
كردهاى رشك فلك اين خاكدان را اى بقيع
بار ده اين كاروانِ خسته جان را اى بقيع
تا كنند از او دريغ آن سايبان را اى بقيع
در بهاران ديد تاراج خزان را اى بقيع
با على، زهرا نگفت اين داستان را اى بقيع
بلبل از كف مىدهد تاب و توان را اى بقيع
بوسه مىزد بارها آن آستان را اى بقيع
بى امان مىسوخت آن دارالأمان را اى بقيع
عاقبت آن طاير عرش آشيان را اى بقيع
سوخت اين ناخوانده مهمان، ميزبان را اى بقيع
داده بود از دست چون آرام جان را اى بقيع
ياد دارى گريههاى باغبان را اى بقيع
لرزش آن دستهاى مهربان را اى بقيع
مىكشى بر دوش خود بارى گران را اى بقيع
در كجا كردى نهان آن بىنشان را اى بقيع
كردهاى پنهان تو موجى بيكران را اى بقيع
چشمه جوشان اين اشكِ روان را اى بقيع
چشمه جوشان اين اشكِ روان را اى بقيع