لطف بىبى
مجيد محبوبىآقا1 در را باز كرد. سرش را انداخت پايين و چيزى نگفت. دلش مثل ابر بهارى گرفته بود. قطرات اشك ناخواسته از گوشه چشمانش جوشيد و روى محاسن سفيدش سُر خورد. با گوشه عباى مشكىاش آنها را پاك كردو از دو پلّه خشتى در، بالا آمد.ـ فرزندان من! من از شما به همان اندازه شرمندهام كه شما از زن و بچههايتان هستيد، ولى بدانيد كه چيزى ندارم بدهم. خدا گواه است كه از سه ماه قبل مقروضم، حالا حتى قرض هم نمىتوانم بكنم...آقا اينجا كه رسيد، ديگر نتوانست ادامه دهد. هق هق گريهاش بلند شد. يكى از طلبهها جلو آمد و با ناراحتى گفت:ـ حاج آقا! به خدا ما هم شرمنده شما هستيم! مجبور شديم بياييم اينجا! آخر مىدانيد الآن ده دوازده روزى مىشود كه فقط نان خشك خالى مىخوريم، آن هم با چه مصيبتى تهيه مىشود، خدا مىداند...بغض، گلوى طلبه را گرفت. سرش را پايين انداخت و ديگر ادامه نداد. آقا اشكهايش را پاك كرد. در حالى كه بغض گلويش را مىفشرد، بريده بريده گفت:ـ شما تشريف ببريد، ان شاء اللّه تا فردا كارى مىكنم.طلبهها ناراحت و مأيوس راهشان را گرفتند و رفتند. نگاه آقا دنبالشان بود. كاش مىتوانست كارى بكند! اما كارى از دستش برنمىآمد. سه ماه تمام خون دل خورده بود و عزّت نفسش اجازه نداده بود دردش را به كسى بگويد.آفتاب پسماندههاى نور طلايىاش را از لب بامها جمع مىكرد. آقا روى پلّه بلند اتاق متفكّر ايستاده بود. نمىدانست چه كار كند. غم بدهىها و شهريه طلاّ ب به قلبش چنگ مىانداخت و آن را فشار مىداد. آهى از ته دل كشيد و به آسمان نگاه كرد. چارهاى به ذهنش نمىرسيد.آرام آرام طرف حرم به راه افتاد. صداى اذان از گلدستههاى مرقد مطهّر بىبى معصومه عليهالسلام به گوش مىرسيد.تا شروع نماز مغرب، غصّه بود و آهى كه پشت سر هم از دلش بيرون مىزد. اين چند روز به اندازه چند سال پير شده بود. نماز را كه خواند، نگران و مضطرب در صحن بزرگ حرم چرخى زد و بيرون رفت. بعد يك راست به خانه برگشت. وارد اتاق شد و دراز كشيد. هر چه تلاش كرد، خوابش نبرد. از جا بلند شد. لباسهايش را پوشيد و دوباره به طرف حرم راه افتاد. تا نزديكىهاى اذان صبح، پشت در بسته حرم دعا كرد و اشك ريخت.دمدمههاى اذان صبح بود كه با باز شدن در وارد حرم شد. آرام قدم برداشت و كنار حوض رسيد. وضو كه گرفت، كمى آرام شد. دستهايش را به طرف ايوان آينه گرفت و زمزمه كرد. لحظهاى منظره جمع شدن طلاّ ب مقابل خانه در ذهنش مجسّم شد: ـ اگر تا فردا پول جور نشود؟ بىبى... بىبى جان! من به طلاّ ب قول دادهام...نماز صبح را با گريه و التماس به پايان برد. بعد به طرف ضريح مقدّس آمد و چنگ انداخت به ضريح:ـ عمّه جان! اين رسمش نيست كه عدّهاى از طلاّ ب غريب در همسايگى شما از گرسنگى جان دهند. به برادرت علىّ بن موسىالرّضا بگو، به جدّت اميرالمؤمنين بگو، مشكل ما را حل كنند...خسته شده بود. چشمهايش از بىخوابى مىسوخت. پريشان و مضطرب به خانه برگشت. خواست بخوابد، اما نتوانست. منظره ديروز مدام به ذهنش فشار مىآورد. قرآن را از طاقچه برداشت؛ اما از ناراحتى حتى نتوانست قرآن هم بخواند. انگار داشت زنده به گور مىشد. در عمرش چنين شكنجه روحى نديده بود!مىخواست بلند بلند گريه بكند كه صداى تق تق در چوبى حياط، بلند شد. خادم قبل از او به طرف در رفت. مردى كه كلاه شاپو و چمدان بزرگى در دست داشت، در قابِ در، ظاهر شد.ـ به آقا بگوييد كار واجبى دارم؛ ببخشيد! مىدانم الآن وقت مزاحمت نيست امّا مسافرم، ماشين دارد حركت مىكند.خادم برگشت و اجازه گرفت. آقا با اينكه حوصله هيچكس را نداشت، اشاره كرد كه بيايد داخل. خادم، غريبه را پيش آقا آورد. مرد سلام كرد و دو زانو نشست. بعد دست آقا را ميان دستهايش گرفت و بوسيد.ـ ببخشيد! بىموقع خدمت رسيدم، چند لحظه پيش كه ماشين ما نزديك قم رسيد و نگاه من به گنبد و گلدستههاى حرم حضرت معصومه عليهالسلام افتاد، به فكرم رسيد در مسافرت هر لحظه احتمال خطر است، اگر اتفاقى بيافتد و بميرم و دِيْن خدا و امام بر گردنم بماند، چه خواهم كرد... از راننده خواستم كمى صبر كند تا هم زيارتى بكنيم و هم بنده، خدمت شما برسم.مرد حساب مالش را به آقا ارائه داد. بعد درِ چمدان را باز كرد. بستههاى نو و تا نخورده اسكناسها روى هم چيده شده بودند. نگاه آقا كه به بستههاى اسكناسها افتاد، دستهايش را بالا برد و از خدا تشكّر كرد. آنگاه خمس مال مرد را حساب كرد. مرد با خوشحالى خمسش را تقديم كرد. اين مبلغ آنقدر زياد بود كه علاوه بر بدهىهايى كه آقا داشت، مخارج يك سال حوزه را كفايت مىكرد.مرد غريبه كه رفت، آقا از جا بلند شد و به طرف حرم ايستاد. سلامى كرد و زير لب گفت:ـ قربان لطفت، بىبى!11. آيتاللّه آقا سيّد صدرالدّين صدر.2. ستارگان حرم، ج 3، ص 211 ـ 209.