پيراهن پيغمبر - پیراهن پیغمبر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

پیراهن پیغمبر - نسخه متنی

سعید عزیزی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پيراهن پيغمبر

سعيد عزيزي

پيراهن پيغمبر

پيامبر دوازده درهم بيش‌تر نداشت. پيراهنش خيلي کهنه بود. کمي به پيراهن کهنه‌اش نگاه کرد و به علي (عليه السلام) گفت: ياعلي اين دوازده درهم را بگير و برايم پيراهني بخر. حضرت علي (عليه السلام) گفت: چشم.

به بازار رفت و پيراهني قشنگ خريد که جنس خوبي داشت. پيامبر وقتي پيراهن را ديد و قيمتش را فهميد، به علي (عليه السلام) گفت: دلم مي‌خواست پيراهني ارزان تر بخري. فکر مي‌کني فروشنده اين را پس بگيرد؟

حضرت علي (عليه السلام) گفت: نمي‌دانم.

پيامبر گفت: پس برو ببين مي‌تواني اين را پس بدهي. حضرت علي (عليه السلام) دوباره به بازار رفت. پيراهن را پس داد و پولش را براي پيامبر آورد.

پيامبر اين بار همراه دامادش به سوي بازار رفت. ناگاه در بين راه کنيزي را ديد. کنيزک بيچاره، کنار راه نشسته بود و زار زار گريه مي‌کرد. پيامبر دلش به حال او سوخت.

جلو رفت. سلام کرد و پرسيد: (دخترم) چرا گريه مي‌کني؟! کنيزک چشم‌هاي اشک آلودش را به پيامبر دوخت و گفت: اي رسول خدا اربابم چهار درهم به من داد تا براي خانه خريد کن، متأسفانه وقتي به اينجا رسيدم، فهميدم پول‌هايم نيست.

نمي‌دانم کجا گم کردم. حالا مي‌ترسم به خانه برگردم.

پيامبر گفت: (ناراحت نباش) آن وقت چهار درهم به کنيزک داد و گفت: برو خانه.

بعد همراه علي به بازار رفت و يک پيراهن چهار درهمي خريد. وقتي به خانه برگشتند، اتفاق ديگري افتاد. در بين راه مردي نشسته بود و پيراهن به تن نداشت. او دم به دم مي‌گفت: اي مسلمانان، کمکم کنيد، هرکس مرا بپوشاندخداوند او را با لباس‌هاي بهشتي مي‌پوشاند.

ولي عابرها بي‌اعتنا از کنارش رد مي‌شدند. پيامبر ايستاد. کمي به مرد لخت نگاه کرد، غمگين شد و پيراهن تازه‌اش را به مرد بخشيد.

مرد وقتي پيراهن نو را ديد، خيلي خوشحال شد و پيامبر را دعا کرد.

پيامبر بار ديگر به بازار رفت. حالا فقط چهار درهم پول داشت. او پيراهني ديگر خريد.

بعد از خريد پيراهن، همراه حضرت علي (عليه السلام) به سوي خانه رفت. اين بار در بين راه، کنيزک را ديد. کنيزک جلوي مغازه‌اي نشسته بود. وقتي پيامبر را ديد، از جا برخاست و سلام کرد.

پيامبر پرسيد: پس چرا خانه نرفتي؟!

او گفت: خيلي دير کردم مي‌ترسم به خانه برگردم و اربابم کتکم بزند.

پيامبر گفت: تو جلو حرکت کن و راه خانه را به ما نشان بده. پيامبر و حضرت علي (عليه السلام) به دنبال کنيزک تا در خانه اربابش رفتند. پيامبر در زد و با صداي بلند گفت: سلام عليکم اي اهل خانه.

اما صدايي از خانه نيامد. دوباره گفت: سلام عليکم اي اهل خانه. باز جوابي نشنيد.

پيامبر براي بار سوم گفت: سلام عليکم اي اهل خانه، صداي صاحب خانه پيچيد: سلام عليک اي رسول خدا و در راه به رويش باز کرد.

ارباب و زن ارباب کنار يکديگر ايستاده بودند. آنها از ديدن پيامبر خوشحال شدند.

پيامبر پرسيد: دوبار سلامم را جواب نداديد (جريان چه بود؟) آنها گفتند: ما صداي شمار شنيديم اما دوست داشتيم صداي شما را چند بار بشنويم که براي سلامتي ما دعا مي‌کنيد.

پيامبر گفت: اين کنيزک دير کرده است او را تنبيه نکنيد.

زن و مرد گفتند: اي رسول خدا! به خاطر قدم مبارک شما اين کنيزک را در راه خدا آزاد مي‌کنيم. او از اين پس کنيز کسي نيست. پيامبر با خوشحالي از آنها خدا حافظي کرد.

در راه خانه، پيامبر دست مهربانش را بر دوش علي (عليه السلام) گذاشت و خنديد: خدا را شکر. تا حالا دوازده درهم به اين پربرکتي نديده بودم. دو نفر عريان را پوشانيد و کنيزي را نيز آزاد کرد.[1]


1. داستان راستان،


/ 1