رسول مهرباني
اشاره
اداره محترم آموزش و پرورش قم به مناسبت سال پيامبر اعظم(ص)مسابقهاي به عنوان رسول مهرباني برگزار کرد که شماري از فرهنگيان محترم در آن شرکت داشتند. ضمن تشکر از آن عزيزان و نويسندگان گرامي، برخي از آثار برگزيده اين مسابقه به خوانندگان
هفت آسمان
مرضيه حکمت _ قم
ميم آن، مست از مِي هفت آسمان
حاي آن، حيّ است در ذات جهان
ميم ديگر، مقصد هستي است او
دال آخر، دلبر افلاکيان
اوّل خلقت، خلائق را بنا
مبدأ خير است و خالق را نشان
يار مظلوم است و ظالم را عدو
نسل آدم در پناهش در امان
خالقش او را محمّد خوانده است
يا که ياسين است و طه بر زبان
رحمةٌ للعالمين نور الوري
احمد مُرسل، امير عرشيان
لامکان در زير پايش مستجير
لاله ها بر نقش پايش بوسه زن
بهر حق، او را برادرگفته است
شير حق، او را برادر گفته است
رازشان با حضرت حق در ميان
اين شعر در مدح حضرت ختمي مرتبت محمّد(ص) سروده شده که با وصل کردن حروف ابتداي هر مصرع، جملة مبارکة «محمد امين خيرالبشر» به وجود ميآيد.
سرود وحي
راضيه جمالي (رازک) - قم
زندگي ميبارد از معراج نور
ميرسد غمنامه تا مرز سرور
آسمان آبي تر از احساس من
پر شود فردا ز عطر ياس من
خاک، محراب سجود ماه و مهر
باد هم ميآورد ايّام شعر
زندگي گم ميشود در سادگي
سرو ميگيرد سر افتادگي
ميدَرد قلب زمين را آفتاب
ميبرد شب سايه را با اضطراب
نام «احمد» دُرفشاني ميکند
خاکيان را آسماني ميکند
مهرباني سينه را ميگسترد
روح را تا بام دنيا ميبرد
مهر در رگهاي عالم ميدود
نور در پهناي عالم ميدود
ميرسد از خانهها بوي سلام
درد ميميرد ز ياهوي سلام
خانة خورشيد ميگردد به پا
باغي از احساس ميماند به جا
خواب بيدار از ضلالت ميشود
ظلم در دام عدالت ميشود
شادماني دست ميمالد به خاک
ميرود اندوه در رود هلاک
جوش ميگردد هماهنگ خروش
ميرسد بانگ أنا الحق از سروش
قبله ميخواند سرود وحي را
جود ميبيند وجود وحي را
ميدرخشد عرشِ ربّ العالمين
از فروغ مهر ختم المرسلين
«رازکا» از خاک بايد برشويم
بادة افلاک را ساغر شويم
در فضا سجّادهمان را گستريم
سجده را تا آخرين معنا بريم
سفر به طائف
زهرا فخر روحاني
اندوهي جانگاه قلبش را مي فشرد. تنها، آرام و متفکر بود. ياد و خاطرة روزهاي خوب خدا که پشتوانهاي به استواري ابوطالب (عليه السلام) و همدمي به مهرباني خديجه3 در کنار او بودند، او را به رويائي دور ميبرد. اکنون چندي است که از اندوه اسارت، آزاد شدهاند؛ اما شادي اين آزادي ديري نپاييد که با دو مصيبت بزرگ مقرون شد؛ مرگ ابوطالب بزرگ حامي و قهرمان مقاومت!
هنوز فراموش نکرده آن روزها را که فشار مضاعف قريش به وي، با حمايتها و مقاومت عمويش ابوطالب مواجه ميشد. چندمين بار بود که سردمداران قريش از عملي کردن نقشهها و اجراي تهديدهايشان در باره او دست ميشستند؛ چون رادمردي پولادين و ستبر همچون ابوطالب را در کنار او ميديدند که برادرزادهاش را زير چتر حمايت خويش گرفته بود. اما امروز، ديگر ابوطالب درگذشته است و در ميان پردههاي خاک تيره آرميده است. و چشمهاي نگران اين «رسول مهرباني» را در حسرت ديدار دوباره خويش نهاده است. اندوه سخت و مصيبت بزرگي روي پرده هاي نازک و مهربان قلب او نشسته بود، اما اندوهناک تر آن که با رفتن ابوطالب، انگار خديجه نيز پرواز را آموخت و او نيز اندکي پس از ابوطالب «محمّد(ص)» را تنها گذاشت و در بستري از خاک آرميد.
اينک محمد(ص)اين رسول مهرباني، نه تنها در خانه که حتي در کوچه پس کوچههاي زادگاهش شهر مکه هم پناهي ندارد. همه دلگرميهايش را به لايههاي خاک تيرة قبرستان ابوطالب سپرده است و از آن سالهاي البته سراسر رنج، جز خاطرات زيبا و به ياد ماندني، هيچ نمانده است. اکنون ديگر محمّد(ص)در معابر شهر، در معرض هجوم و در تيررس تهديد و توطئه است. ديگر، مکه برايش جاي ماندن نيست. در کوچههاي زادگاهش چنان غريبه شده که بر سرش زباله و خاکروبه ميريزند و او را مورد توهين و تمسخر قرار ميدهند؛ يعني ديگر در محلّة پدرياش، در خانه، زادگاه و وطنش هم غريب و ناشناس گرديده است و حمايت کنندهاي ندارد اما نه! يک دختر بچه!... ميگويند آن روز که در مسجد الحرام، ابوسفيان غلامش را فرستاد تا زباله بر سر محمد(ص) که در حال نماز بود، بريزد، کسي جرئت نکرد جلو بيايد و مانع شود ولي دختر بچه کوچکي از ميان صفوف جمعيت خارج شد و خود را به محمد رساند و سر و روي خاکآلود او را پاک کرد و او را «پدر» ميخواند و با لطف و مهرباني دلجويياش ميکرد....
محمِّد(ص)لحظهاي از اندوه سهمگين اين دو يار و عزيز سفر کرده آسايش نداشت. خديجه که همة دلگرمي او در فضاي خانه و آرامشبخش و تسلّي دهندة مشکلات و دشواري هاي فرارويش بود، و ابوطالب که همچون قلعهاي امن او را در حصار خويش گرفته بود و مانع از تعرّض ياوهگويان به وي ميشد... و اينک تنها، خاطرة آن روزهاي زيبا بود که زواياي ذهن و انديشة او را نوازش ميداد. اندوه مرگ اين دو يار سفرکرده، چنان قلب و دل اين رسول مهرباني را در هم فشرد که آن سال را «عام الحزن»؛ يعني سال اندوه و ماتم، نام نهاد. اما رسالت او در اين نقطه، متوقف نماند و سنگيني مصيبت، او را از ادامة رسالت و بار مسئوليت معاف نميکرد. بنابر اين، با دلي آکنده از اندوه و ماتم و قلبي شکسته و مجروح، بار سفر بست و به سوي شهر «طائف» روان شد.
طائف، منطقهاي خوش آب و هوا در ميان بيابان جزيرة العرب بود. ثروتمندان عرب اغلب در اين منطقه باغي دست و پا ميکردند. اين بار «رسول مهرباني» تبليغ و دعوت را از سران قوم ثقيف آغاز کرد. آخر مردمي که با نظام قبيلهاي خو گرفته بودند، به محض گرايش سران قوم، بيچون و چرا همه ايمان ميآوردند و اگر کار گفتگو و دعوت از سران قوم به خوبي پيش ميرفت، به يکباره همه افراد قبيله به آئين جديد متمايل ميشدند. بنابراين، در شهر طائف يکسره به سراغ خانة سران قبيلة ثقيف رفت و با آنان به گفتگو نشست.
ديدار رسول مهرباني بر دلهاي سخت آنها تأثير نکرد. يکي گفت: من جامة کعبه را پاره ميکنم اگر خدا، تو را به پيامبري فرستاده باشد!... ديگري گفت: خدا غير از تو کسي را نداشت که به پيامبري بفرستد!... رسول مهرباني، مأيوس و ناموفق از جاي برخاست و عزم رفتن کرد. و دانست که گفتگويش با اين جماعت به سرانجامي نخواهد رسيد. هنگام رفتن، از آنها تقاضايي کرد. درخواست کرد تا آنچه ميان آنها گذشته را از مردم پنهان نمايند. سران قبيلة ثقيف با آن که ظاهراً به تقاضاي پيامبر قول مساعدت و همکاري دادند، اما اوباش و اراذل شهر را تحريک کردند تا اين مسافر غريب و دلخسته را دشنام دهند و در کوچههاي شهر طائف مورد توهين و استهزاء قرار دهند. و يا از آن بدتر، آن که با سنگ و چوب او را بدرقه کنند. اوباش شهر هم هر قدر ميتوانستند، او را که در تکاپوي فرار از تيررس شرارتهاي آنان بود، بر روي ريگزارهاي اين بيابان دوانيدند و تا ميشد، بدن نازنينش را مجروح و خاک آلود کردند. با هرچه داشتند، به سوي او حمله کردند و او نيز که چارهاي جز فرار نداشت، هر قدر ممکن بود، دويد تا خود را از تيررس سنگهاي جهالت مردم قبيلة ثقيف نجات دهد.
نفس نفس ميزد و با پاهاي مجروح و خسته ميدويد. ميدويد تا خود را از شرّ کلمات مستهجن و حملههاي بيامان تيرهاي بلاي اين قوم مهمان نواز، نجات دهد. نگران، مضطرب، دلخسته ميدويد. ميدويد و از پاهايش خون ميچکيد. «سفر به طائف» هم عجب سفري بود! نه تنها از بار سنگين مصائب دلش چيزي نکاست، که او را دلشکسته تر هم کرد!
دوباره دلش براي همه مهربانيهاي خديجه3 و الطاف محبت آميز عمويش ابوطالب (عليه السلام) تنگ شد. دلش ميسوخت و غبار غربت چهرهاش را در هم فشرده بود. به ناچار به باغي پناه آورد. در ميان ساية خنک درختان باغ، زير ساية درخت انگوري نشست و لختي آرام گرفت. دلش را، راهي آسمان کرد و با محبوبش سخن گفت. با خدا راز و نياز کرد و قلبش را به خدا سپرد. ديگر هيچ چيزي جز راز و نياز نميتوانست او را آرام کند و اندوهش را تسلّي بخشد. بنابراين، سفرة دلش را پيش محبوب آسمانياش گشود و گفت:
پروردگارا! من از ناتواني و بيپناهيام نزد تو شکايت ميکنم. استهزاء و بيزاري مردم نسبت به خودم را، نزد تو ميآورم.
اي مهربانترين مهربانان! تو پروردگار فقيران و ناتوانان و خداي مني. مرا به دست که ميسپاري؟ به دست بيگانگان که با ترشروئي با من رفتار کنند، يا به دست دشمني که بر من مسلط شود؟
خداوندا! اگر تو بر من خشمگين نباشي، به تمام اين دشواريها تن ميدهم و اگر تو از من خشنود باشي همه چيز بر من گوارا است.
پروردگارا! من به نور روي تو پناه ميآورم؛ همان نوري که همة تاريکيها را مي شکافد و کار دنيا و آخرت را اصلاح ميکند. پناه ميبرم از اين که خشم تو بر من فرود آيد و سخط و غضب تو بر من نازل گردد.
.... و در آخر، چنين گفت:
خدايا! آنقدر در راه تو ميکوشم، تا از من خشنود گردي و البته همه توش و توانم از توست.*
* برگرفته از سيره ابن هشام، ج 1، ص 271؛ فروغ ابديت، ج 1، ص 395.