يادداشت
آنها بدون تو و تو بدون آنها
سيّد حسين ذاكر زادهشايد هيچ چيز بدتر از اين نباشد كه دقايق را به انتظار لحظه هاي نيامده شماره
كني. صبح در انتظار ظهر، ظهر چشم به راه شب، و شب را طي كردن به اميد صبح.
در انتظار چه هستي؟ بدون تو هيچ اتفاقي نمي افتد! تا تو نخواهي هيچ چيز عوض نمي
شود! هيچ چيز درست نمي شود. دنيا همين جاست، درون سينهي تو. اراده، رابطهاي است
كه ميان قلب و فكر و دستهايت كشيده اند . اگر مي خواهي پرواز كني اين رشته ها را
به هم گره بزن، باور كن بال در مي آوري!...
اول فكر، بعد عشق و بعد هم عمل. هر كه به جايي رسيده، همين سرمشق را سالها
ديكته كرده است و حالا تو ، منتظر هيچ كس نمان. براي پرنده شدن هيچ وقت دير نيست.
حسابي برنامه ريزي مي كني. حتي ساعتهاي خواب و استراحت و تفريح را حساب ميكني
تا لحظهاي هم به بطالت نگذرد. اما نميداني، چه مي شود كه همهي برنامه ها به هم
مي خورد ؛ زمان امتحانات، اعلام نتايج ، آزمون ورودي مؤسسهها، امتحانات شفاهي،
كلاس هاي جانبي و ... .
حسابي برايت برنامه ريزي كردهاند؛ كلاس هاي پايه ، كلاس هاي جانبي ، آزمون
آزمايشي ، امتحانات شفاهي ، نشست هاي علمي ، درسهاي اخلاق و ....
نميتواني شركت كني؛ آنها بدون تو تصميم گرفته اند و تو بدون آنها.
« من حيث لا يحتسب...»
علي حسنوند
باز هم دايره، باز هم موج
باز هم شب، باز باران، باز حوض
حجم حياط مدرسه پر از طراوت شده
به نقطه اي از حوض خيره مي شوم
قطرهاي از چپ، قطرهاي از راست، همه پر شتاب، همه بي قرار
و هر كدام معمار موجي دايره اي (شكل)
حادثه اي بي نظير و شكوهمند
از تمام معلومات و تجربيات فيزيكي ام استفاده مي كنم تا محاسبه كنم برآيند اين
موجها چه شكلي است
ناگهان
يك قطره باران از خارج زاويه نگاهم فرو مي آيد!
و تمام معادلاتم را به هم مي زند
يك قطره باران بي هوا و يك موج جديدتر و قوي تر
... ذهنم قلقلك مي شود
مثل اينكه چيزي را مي خواهم بيادبياورم، جمله اي را ...
يك تلنگر مي خواهم، يك جرقه، نوك زبانم است امّا ...
آها! يادم آمد:
« من حيث لا يحتسب...»
«الفرصة بين العدمين»
ح - د
هيچ فرقي نمي كند مشغول چه كاري باشي، چند سالت باشد يا كجاي كار باشي
هميشه دلت مي خواهد اين مرحله زودتر تمام شود
هميشه منتظري، منتظر مرحلهي بعد
شايد فكر مي كني بعد از اين ديگر همه مشكلات حلّ ميشود
شايد فكر مي كني كه جلوتر كه بروي راه هموارتر مي شود
و هميشه منتظر آينده هستي و خسته از حال
خسته از وجود و در انتظار عدمي كه معلوم نيست حتماً باشد
«ما فات مضي و ما سيأتيك فأين
قم فاغتنم الفرصة بين العدمين»
« فرزند زمان... »
گروهي از انسانها گاه در محدوده لحظه ها زندگي مي كنند و حاصل عمرشان جز همان،
بيش نيست. برخي در گذشته زندگي ميكنند، گويي كه روزگار فردايي ندارند. عدهاي هم
همواره چشم انتظار فردايند، غافل از آن كه امروز همان فردايي است كه ديروز در
انتظارش بودند. مردمان اغلب اسير زمانهاند، اما انسانهايي هستند كه مالك زمانند
چون زمان را ميسازند و زمانه را اسير وجود خود مي نمايند، اينان فرزند زمان
خويشند.
محسن عرفان