دادخواه ولايت - دادخواه ولايت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دادخواه ولايت - نسخه متنی

جواد محدثي

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

دادخواه ولايت

با هم به مدينه مي‌رويم، سوار بر مرکب شوق و عطش، پا به پاي آن موکب نور و حيا به مسجد نبوي قدم مي‌گذاريم، تا از نزديک ، شاهد احتجاج افشاگر و احياگر حق باشيم که کوثر فاطمي را به تموّج نشاند.

دادخواه اين محکمه، فاطمه زهرا(س) است. قوي‌ترين سند اين احتجاج و دادخواهي، حق مجسّم در کتاب و سنّت است. شهود حاضر نيز، وجدان مهاجران و انصار حاضر در مسجدالنبي.

اين بار، آبشار معارف قدسي از زبان «فاطمه» سرازير است و چشمه حکمت ربّاني از دُرّ واژه‌هاي فاطمي جوشان. اگر کور باطناني خورشيد گريز، دريچه تنگ ذهن و دل خود را بر آن فوران نور و روشنايي بستند، جان‌هاي شيفته‌اي هم بودند و هستند که تمامتِ قلب و فکر خويش را به روي اين بارش فيض و جوشش حکمت و ريزش دانش از کهکشانِ زهرايي گشودند و در امواج اين درياي متلاطم و موّاج، غوطه‌ورند.

راستي، روزهايي پس از کوچ رسول واپسين به جوار قرب حق، در مدينة النبي چه مي‌گذرد؟ و کدام داغ تازه ، بر دل‌هاي التيام نيافته از فراق پيامبر رحمت، نهاده مي‌شود؟ قصّه چيست و غصّه کدام است؟ مي‌خواهيم پرونده آن رجعت شوم و بدعت زشت و ستم آشکار را، از زبان صديّقه کبرا(س) باز خواني کنيم. پس بياييد سري به مسجد مدينه بزنيم:[1]

کوکبه نور و عرفان، در هاله‌اي مقدّس از زنان هاشمي و عترت نبوي قدم در مسجد النبي مي‌گذارد؛ جايي که يادگار رسول است و مهبط جبرئيل و عبادتگاه صالحان. پرده‌اي ميان اين جمع نوراني و مردانِ حاضر در مسجد کشيده مي‌شود، تا برق کلام فاطمه و نور عرشي جمالش، چشم و نگاه حاضران را خيره و تيره نسازد. گوشه‌اي مي‌نشينند. به احترام حضور دختر آفتاب، سکوت بر آن محفل سايه‌بان مي‌زند. زمان به کندي مي‌گذرد. دل‌ها هراسان و ديده‌ها نگران است و فتنه جويان، ترسان‌اند.

ناگهان ناله‌‌اي خروشان و سهمگين و سوزان و آتشگون که از جان سوخته فاطمه بر مي‌آيد، آرامش مجلس را به موج گريه و شيون مي‌کشد. مدّتي طول مي‌کشد تا آن موج اشک و اندوه فرونشيند و فاطمه به سخن بايستد و در جايگاه مدافع ولايت و حق مغصوب، ادّعانامه خويش را بازگويد.

بانوي نور، به شيوه و حکمِ ادبي که از پدرش خاتم رسولان آموخته، حمد و ثناي الهي را مطلع کلامش قرار مي‌دهد و صلوات بر رسول خاتم را به حمد الهي پيوند مي‌زند ... که بار ديگر، ياد آن پيامبر رأفت و رحمت، چشم‌ها را گريان مي‌سازد و باز هم آرامش و سکوت و انتظار.

چشمه کلام فاطمي مي‌جوشد و از حمد و ثناي الهي و شکر نعمت‌ها مي‌گويد، بر توحيد و کلمه «لااله الا الله» گواهي مي‌دهد، يکتا خدايي که نه ديدني است و نه ستودني، نه به وصف مي‌آيد و نه در فهم مي‌گنجد، آفريدگارِ بي‌نياز از خلفت و مخلوقات، که آفريده تا لطف کند و قدرت بنمايد و بندگان را در پيشگاه عظمتش به پرستش فراخواند و بر طاعت پاداش و بر معصيت عقوبت دهد، تا بندگان از دوزخ عصيان به بهشت و رضوان فراز آيند.

آن گاه، از پدر مي‌گويد، از آن رسول برگزيده حق، مبعوث خاتم، پيامبر رحمت، مبشّر آزادي، فروغ کبريايي در شب جاهليّت، آن که مشعل به کف، درد آشنا، در سرزمين بطحا ره مي‌سپرد و غفلت مي‌سترد و صفا مي‌آورد و عداوت مي‌برد، آن حبيب خدا و محبوب خلق که پس از 23 سال دعوت و انذار و جهاد با کفّار، به ديدار يار رفت و به ملکوت پر کشيد و همجواري ملائک را برگزيد؛ رفتني که او را از رنج دنيا رهاند، امّا امّت و عترت را به داغ يتيمي نشاند.

سپس رو به مجلسيان مي‌کند، آنان که در دوره رسالت نبوي، مخاطبان امر و نهي خدا و حاملان دين و وحي الهي و پيام رسانان آيين ابراهيمي به امّت‌ها بودند و اين افتخار را داشتند که کلام الله را بشنوند و اين نور فروزان و گنجينه اسرار عرشي و کتاب حيات و رهايي و منشور استوار الهي را به عنوان ميراث نبوت در اختيار داشته باشند؛ کتابي که عهدنامه خدا با بندگان است؛ خدايي که قرآن و دين فرستاد، ايمان را پاک سازنده از شرک، نماز را بازدارنده از کبر، زکات را پالاينده جان و افزاينده رزق، روزه را استوار ساز اخلاص، حج را مايه قوّت دين، عدالت را پيوند دهنده دل‌ها و امامت و اطاعت از عترت را سامان بخش آيين و مصون ساز از تفرقه قرار داد و جهاد را عزّت آفرين، شکيبايي را اجرآور، امر به معروف را اصلاح کننده عموم، صله رحم را افزاينده عمر و عدد، و قصاص را حافظ خون‌ها و جان‌ها قرار داد.

و ... از احکام ديگر گفت و اسرار و حکمت‌هايشان، و آنان را به خدا ترسي، پرواپيشگي و فرمان‌برداري از امر و نهي الهي فراخواند.

آن گاه براي تبيين اين حقيقت که وجودش گلي از بوستان رسالت و پاره‌اي از پيکر رسول است، تا شنوندگان، عطر گل را از اين گلاب ناب بجويند و صاحب سخن و جايگاه و پايگاه و خاستگاهش را بدانند، فرياد بر آورد که: «اِعلَموا أنّي فاطمه!» بدانيد که منم فاطمه، دختر محمد(ص)، گفتارم سراسر حق و کردارم همه استوار است، دختر آن پيامبرم که پدر من است نه پدر زنانتان، برادرِ پسر عموي من است نه مردان شما، و چه نسبتي والاتر از اين؟!

سپس پرونده درخشان پدر را در پيش چشمان آنان مي‌گشايد؛ پرونده‌اي آکنده از افتخار و لبريز از شرف، گوياي اينکه آن رسول والا، پيام آسمان را به زمينيان رساند، ابلاغگر توحيد بود و درهم کوبنده شرک، حکمت‌آموز بود و بت‌شکن، خرافه‌سوز بود و حکمت‌گستر، کافرستيز بود و منافق کُش، رسول رحمت بود و مربّي امّت، مردم را از پرتگاه جاهليّت و انزواي حقارت و ظلمت‌کده شرک و از چنگ گرگان آدم‌خوار و پلنگان ضعيف‌شکار رهانيد و بر مسند عزّت و کرامت نشانيد. و از ذوالفقار علوي و صولت حيدري در ميدان‌هاي بزرگ مي‌گويد؛ آن کمر بسته راه خدا و دل‌بسته رسول و عهد‌بسته با قرآن، شمشير بُرنده خدا، مشتِ کوبنده حق بر دهان باطل، آن سرور اوليا، عليّ مرتضي و فاتح خيبر گشا، دلير مردي که در صحنه‌هاي خوف و خطر و عرصه‌هاي خون و مرگ، سر به خدا مي‌سپرد و ترس و ضعف و سستي و فرار ديگران را با حضور و حمله‌ و حماسه‌اش جبران مي‌کند....

آن گاه فاطمه فرزانه، نيشتر بر زخم چرکيني مي‌زند که انباشته از حسدها و دشمني‌ها و نامردي‌هاست و صفحه ديگري از اين کتاب را مي‌گشايد، نه اميد بخش، بل جان‌سوز و غم انگيز، نه افتخار آفرين، که شرم آور، صفحه نفاق و کينه و حسد و عداوت! در سطر سطر اين صفحه، واژه‌هاي دورويي، نفاق، سست‌عهدي، دين‌گريزي، گستاخي، ياوه‌گويي، شيطان‌پرستي، هوس محوري، قدرت طلبي و دنيا خواهي به چشم مي‌خورد. وي اين صفحات تيره و خطوط مغشوش را در برابر نگاه‌‌ها و چشمانشان مي‌نهد، تا به وضوح ببينند که اين عهدشکني و لبيک‌گويي به نداي شيطان و زير پانهادن وصيّت رسول و ورود به منطقه ممنوع و حريم محترم، زماني است که هنوز زخم‌ها التيام نيافته، اشک‌هاي فراق پدر نخشکيده، پيامبر به خاک سپرده نشده است که باند سقيفه از بيم بروز فتنه، خود فتنه‌اي بزرگ‌تر آفريده است و هنوز آيات قرآن، موجود و روشن و درخشان و در يادهاست که آن را پشت سرانداخته و از محکمات وحي و دين روي برگردانده‌اند و به اين زودي، در ميان امّت و شريعت، راه رجعت به جاهليّت گشوده‌اند و خود از پيشگامان آن شده‌اند. به کجا چنين شتابان؟ أرغبةً عَنه تُريدون؟ أم بغيره تَحکموُنَ؟»

باز هم تازيانه‌اي ديگر، بر آن گروه غفلت‌زده و خواب آلود و مست قدرت و مغرور رياست فرود مي‌آورد که پژواک آن هنوز هم در رواق تاريخ باقي است، و اين گونه ادامه مي‌دهد:

چه زود در پي‌فتنه‌ها رفتيد و آتش افروختيد و نداي شيطان را لبيک گفتيد، فروغ دين را خاموش و سنّت نبي را رها کرديد و پنهاني به توطئه نشستيد و در خلوت و جلوت و نهان و آشکار، بر ضدّ خاندان رسول نقشه کشيديد و خنجر برآورديد و تيغ نشان داديد و پنداشتيد که ما ارث نمي‌بريم! اين چه جاهليتي است که در پي آنيد؟ مگر نه اينکه من دختر پيامبرم؟ آه! اي مسلمانان، چرا بايد از ارث خويش محروم شوم؟ اي پسر ابوقحافه! آيا در قرآن آمده که تو از پدرت ارث ببري و من وارث پدرم نباشم؟ چه دروغ روشني! آيا به عمد، کتاب خدا را پشت گوش انداخته‌ايد؟ مگر قرآن نمي‌گويد که «سليمان» از «داود» ارث برد؟ مگر قرآن، «يحيي» را وارث «زکريا» معرفي نکرده است؟ مگر آيات قرآن از ارث خويشاوندان و دختر و پسر سخن نمي‌گويد؟ اين چه پنداري است که من سهمي از ارث پدرم ندارم؟ آيا من دختر او نيستم، که هستم! آيا درباره شما آيه‌اي ويژه آمده که مرا استثنا کرده است؟ آيا من و پدرم بر دو آيين جداييم که از هم ارث نبريم؟ يا آنکه شما قرآن شناس‌تر از پدرم و پسر عمويم هستيد؟ پس اي ابوبکر! بگير و ببر، فرداي قيامتي هم هست؛ روزي که داور، خداست و دادخواه، پيامبر. و آن روز، پشيماني سودي نخواهد داشت و خواهي ديد که تازيانه عذاب الهي بر چه کسي فرود خواهد آمد!

پس از اين سخنان، که چونان پتکي بر فرق خلافت غصب فرود مي‌آيد، نگاه سنگين و ملامت بار فاطمي بر انصار دوخته مي‌شود. بر آنان که بازوي آيين و دامان دين بودند و سوابقي درخشان و افتخاراتي نمايان داشتند، امّا در برابر مظلوميّت دختر پيامبر، مهر خموشي بر لب زدند و به خانه‌ها خزيدند و رحلت حبيب خدا را بهانه سکوت و سکون ساختند.

هر چند داغ رحلت رسول خاتم بسي سنگين است و با غروب خورشيد جمالش، زمين در مُحاق قرار گرفته و ستاره‌ها از غمش بر دامن زمين فروريخته‌اند و کوه‌ها از هم پاشيده‌اند، امّا داغ بزرگ‌تر و مصيبت عظيم‌تر، حرمت‌شکني از حريم قرآن و عترت و زير پا نهادن فرمان رسالت است و هنوز اين نداي قرآن در گوش زمان و اهل زمين مي‌پيچد که: «پيامبر هم چون رسولان پيشين از جهان رخت بر مي‌بندد. آيا اگر بميرد يا کشته شود، به جاهليّت بر مي‌گرديد؟»[2] و کلام دختر پيامبر، اين گونه ادامه مي‌يابد:

هان، اي انصار! غيرتتان کجاست که در برابر چشم و گوشتان، ميراث پدرم را غارت مي‌کنند وشما با آنکه همان سلاح و سپر ايّام جهاد را در کف داريد، دست روي دست نهاده، تماشاچي اين صحنه‌ايد! مگر دعوتمان را نمي‌شنويد؟ مگر ناله ما به گوشتان نمي‌رسد؟ اي شما برگزيدگان امّت، اي صالحانِ جماعت، اي سابقه‌داران عرصه نبرد، اي مدافعان اهل بيت، اي شما‌ها که با مشرکان عرب جنگيديد و رنج و تعب به جان خريديد، شما که فرمان‌بردار ما بوديد و گام جاي گام ما مي‌نهاديد! با رهبري ما و رهروي شما، با فرماندهي ما و فرمان‌بري شما بود که اسلام قدرت يافت و شاخ شرک و کفر شکست و توطئه‌گران رسوا شدند و فتنه‌انگيزان خاموش، اکنون شما را چه مي‌شود که زبان در کام کشيده و گام فراپس نهاده‌ايد؟ اين چه شرکي پس از ايمان و چه ترسي پس از اقدام است؟ اين چه پيمان‌شکني‌اي پس از ميثاق و جفا به جاي وفاست؟

رنج‌نامه فاطمه(س) پايان ندارد. آتشفشان خشم مقدس زهرا، همچنان گدازه‌هاي سوزان ملامت را بر سر مهاجران و انصار و خليفه و بيعت‌گران مي‌ريزد و آبشان مي‌کند.

سپس دختر پيامبر، نيشتر بر غدّه رفاه‌طلبي و دنيا خواهي و فرهنگ جاهلي آنان مي‌زند و ريشه آن همه سست عهدي و زُبده‌کُشي و پيمان‌شکني را، وابستگي به دنياي دون و فريفتگي و دل‌بستگي به چرب و شيرين زندگي و فاصله گرفتن از زهد نبوي و نگاه آخرتي مي‌داند. مي‌داند که آنان سرمست باده غرور و غفلت‌اند و دمِ گرم فاطمي در آهنِ سردِ دل‌هايِ جاهلي بي‌اثر است؛ امّا باز هم براي اتمام حجّت و ثبت در تاريخ و داوري آيندگان، اين بثّ‌الشکوي و رنج‌نامه مدوّن و ادعانامه افشاگر را از سينه غمگين برمي‌آورد و بر چهره کريه آنان مي‌کوبد. تا اين بار ننگين و ننگ سنگين را تا دامنه قيامت بر دوش رسوايي خويش کشند و اسناد محکوميّت خود را بر گُرده خويش نهاده، پاي دربند و داغ برجبين و نشان خشم خدا بر پيشاني، به محشر آيند و آنجا پاسخ دادخواهي عصمت کبرا را بدهند و مي‌افزايد: «من دختر آن پيامبرم که از عذاب خدا بيمتان مي‌داد: فَاعلَموا إنّا عاملون، و انتظروا اِنّا منتظرونَ».

منطق استوار و متين و برهان قرآني فاطمه(س)، فصل الخطابِ اين جدال احسن است و قاضي وجدان، حق را به دختر پيامبر مي‌دهد. امّا خليفه، از درِ تزوير و تحريف در آمده، ضمن ستايش از رأفت و عطوفت نبوي و تصديق پيوند نسبي اين دختر پاک با آن رسول خواجه لولاک، و تأييد صدق و سابقه زهراي اطهر، باز هم غصب فدک را مصادره‌اي به نفع سپاه و سلاح مجاهدان و مرزبانان و براي تأمين عِدّه و عُدّه و ساز و برگ رزمندگان مي‌داند و کار خود را به دروغ، در جهت نظر و اجازه حضرت رسول معرفي مي‌کند و باز هم تأييد مي‌ورزد بر اين بهتان که پيامبران، ثروت و زمين و خانه، ارث نمي‌گذارند، و در نهايت، اظهار اين نکته که: «لطف آنچه تو انديشي، حکم آنچه تو فرمايي».[3]

برهان فاطمي، بار ديگر بر مدار آيات قرآن آغاز مي‌شود و برهماهنگي دقيق و مو به موي سنّت و عمل نبوي با کلام الهي تأکيد مي‌ورزد و به کارگيري حديث مجعول را عليه آيات صريح وحي، نکوهش مي‌کند و نقاب نيرنگ و فريب را کنار مي‌زند. امّا خليفه که بنا ندارد حق صريح و کلام فصيح آن بانوي حق و حکمت را بپذيرد، باز هم با صادق شمردن خدا و رسول و دختر پيامبر، تلاش مي‌کند مسئوليت آن خلاف بيّن و بدعت فاحش را به گردن مردمي اندازد که او را به تخت خلافت نشانده‌اند و ارتکاب آن جرم را به پشت گرمي و پشتيباني و حمايت و رضايت مردم وانمود مي‌کند.

ولي دختر پيامبر، حجّت را تمام کرده است؛ هر چند در اين جماعت، روح حجّت‌‌پذيري نمي‌يابد و بر اساس اينکه:




  • آن کس که به قرآن و خبر زو نرهي
    آن است جوابش که جوابش ندهي[4]



  • آن است جوابش که جوابش ندهي[4]
    آن است جوابش که جوابش ندهي[4]



سخن گفتن با خليفه را بيهوده مي‌بيند و روي به مردم کرده، زبان شِکوه از آنان مي‌گشايد که: چه شتابان، به باطل گرويديد و چشم بر اين همه وقاحت بستيد!

با دل‌هايي مهر خورده و قفل شده و چشم و گوشي به شيطان فروخته، در پي کفر و نفاقِ نقاب زده افتاديد.

و رسوايي روز رستاخيز را به يادشان مي‌آورد و حضور در محکمه خدا را.




  • آن روز که پشت پرده افشا گردد
    تزوير و ريا، نمايش ننگيني است
    زشت است اگر چه خوب اجرا گردد[5]



  • سيماي گريم کرده، رسوا گردد
    زشت است اگر چه خوب اجرا گردد[5]
    زشت است اگر چه خوب اجرا گردد[5]



آن گاه رو به روضه نبوي مي‌کند و با آن محرم رازش و سايه‌بان عزّتش و پناهِ دل‌شکستگي‌ و پر سوختگي‌اش درد دل مي‌کند و پيش از آنکه اين مجلسِ دادخواهيِ بي‌فرجام و اين جماعت بدنام را ترک کرده، به خانه رود، اشعاري را خطاب به پدرش نجوا مي‌کند، با اين مضمون:

اي امين وحي و دين!

اين مدينه تو نيست مانده اين چنين غريب

همچو خاتمي که يک نگين از آن کم است

اي رسول رحمت و برادري،

اين همه جسارت و ستم به پيش چشم توست

گر چه ديده خدايي تو بر هم است!

اينک اين مدينه است و کوچه‌هاي پر ز غربتش

اين بقيع و مسجد و بلال و فاطمه در انتظار

يک طرف، دلِ شکسته حسين و زينب و حسن

يک طرف، عليّ و فاطمه، ز رحلت تو سوگوار

اي پيامبر! دمي ز خاک تيره سر برآر

گشته‌اند پيروان فتنه‌ها، به موج‌ها سوار

بعد از آن همه شهيد،

بعد از آن همه سفارش اکيد،

آن همه حديث و آيه، وعده و وعيد

اهل بيت عصمت تو مانده در کنار

بنگر اين جفا به جاي آن وفا

بنگر اين ستم به جاي آن صفا

يک طرف،

خانه علي است، با غمي بزرگ و جاي خالي رسول

يک طرف، سقيفه، تيره‌گون و فتنه بار

کينه‌هاي بدر و خيبر و حنين

باز هم صداي پاي حمله قبايل قريش

باز هم مدينه مانده بي‌حصار!

اي رسول خاتم، اي حبيب کردگار!

موج فتنه‌ها و کينه‌ها فراگرفته باز هم

دامن مدينه و حجاز را

«اهل بيت» در ميان موج‌هاي سهمگين

يک «سفينه»‌اند، ثابت و نجات بخش و استوار

ليکن اين سفينه نجات را شکسته‌اند

دست و بازوي امير عشق را بسته‌اند...[6]

و ... فاطمه به خانه خويش مي‌رود و به علي(ع) پناه مي‌برد و از بي‌دفاع ماندن خويش در ميان آن همه گرگ‌هاي تيز دندان و دشمنان کين‌توز مي‌نالد و شِکوه از اينکه چرا ذوالفقار علوي در نيام است و زبان حيدر، در کام!

امّا مظلوم اولين و آخرين، صاحب ولايت غدير، او را به صبر فرامي‌خواند. او هم مي‌‌پذيرد و به خاطر خدا و براي بقاي دين، جام تلخ صبر مي‌نوشد و همدم مظلوميت‌هاي علي(ع) مي‌گردد.

امّا .... براي هميشه، اين پرونده را باز مي‌گذارد.

اينک، صداي دادخواهيِ زهراي مرضيه در مسجد مدينه، در رواق تاريخ پيچيده است. و خطبه فدکيّه، ادّعانامه کوثر رسالت، عليه غاصبان خلافت است.


[1] . متن مورد استناد، «العوالم» بحراني، ج11، ص467 است.

[2] . آل عمران / 144.

[3] . در دايره قسمت، ما نقطه پرگاريم/ لطف آنچه تو انديشي، حکم آنچه تو فرمايي (حافظ).

[4] . سعدي در گلستان.

[5] . برگ و بار، مجموعه اشعار جواد محدثي، ص298.

[6] . همان، ص71، (با تلخيص).


/ 1