نذر نصراني - نذر نصرانی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نذر نصرانی - نسخه متنی

مرتضی عبدالوهابی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نذر نصراني

يوسف بن يعقوب مسيحي بود. اهل قريه «کفرتوثا» در فلسطين. سال‌ها قبل به شهر موصل آمد. همان جا ازدواج کرد و کاتب دارالحکومه شد. زندگي آرامي داشت، اما اين آرامش ديري نپاييد. يک روز فرماندار موصل او را به حضور طلبيد و گفت:

ـ يوسف! آماده سفر باش. بايد هر چه سريع‌تر به سامرا نزد خليفه عباسي بروي.

ـ چه شده قربان؟ مگر قصوري از من سر زده؟ در انجام وظيفه کوتاهي کرده‌ام؟

فرماندار با بي‌حوصلگي گفت:

ـ من چه مي‌دانم! چيزي از من نپرس. دستور را اجرا کن.

آن روز يوسف ديرتر از هميشه به خانه رفت. نمي‌خواست همسرش را ناراحت کند. وضع حمل زن نزديک بود. در بستر دراز کشيده بود. شوهرش که وارد اتاق شد، پرسيد:

ـ چرا دير آمدي؟ نگران شدم!

ـ دارالحکومه بودم. بايد چند نامه ‌مي‌نوشتم. پيک‌ها منتظر بودند نامه‌ها را ببرند.

ـ از چيزي ناراحتي يوسف؟ راستش را بگو!

ـ نه!

زن از جا نيم خيز شد. يوسف به طرفش رفت.

ـ تو بايد استراحت کني. از جا بلند نشو.

ـ حقيقت را بگو، زود باش!

ـ خيلي خوب. مي‌گويم.

زن دراز کشيد و منتظر ماند. نگاهش به دهان شوهرش بود.

ـ بايد به سامرا بروم، نزد متوکل خليفه عباسي! فرماندار دستور داده هر چه زودتر حرکت کنم.

ـ با تو چه کار دارند؟

ـ نمي‌دانم. دلشوره دارم!

ـ به سامرا نرو.

ـ نروم؟ دستور حکومتي است!

ـ با ابا منصور دوست مسلمانت مشورت کن.

ـ راست مي‌گويي. همين الآن مي‌روم. نبايد وقت را تلف کنم!

يوسف با عجله خودش را به بازار موصل رساند. ابا منصور در بازار پارچه فروشي داشت. مي‌گفتند او شيعه است، اما خودش اين مسئله را کتمان مي‌کرد. ابا منصور با ديدن يوسف گفت:

ـ سلام برادر! چه شده؟ چرا رنگت پريده؟

ـ دارم از ترس قالب تهي مي‌کنم!

ـ اتفاقي افتاده؟

ـ به دارالخلافه احضار شده‌ام!

ـ براي چه؟

ـ نمي‌دانم.

ـ شايد مي‌خواهند به تو جايزه بدهند!

ـ کدام جايزه! کاش در فلسطين مانده بودم. قلم پايم مي‌شکست و به اينجا نمي‌آمدم. من از متوکل مي‌ترسم!

ـ نترس مرد، اميدت به خدا باشد.

ـ ابا منصور اگر سؤالي بپرسم حقيقت را مي‌گويي؟

ـ بپرس؟

ـ تو شيعه هستي؟

ـ فرض کن هستم!

ـ من از امام شما بسيار شنيده‌ام. مي‌گويند او مرد خداست، مي‌داني علي بن محمد اکنون در کجاست؟

يوسف بعد از گفتن اين حرف با دست‌هاي لرزان کيسه‌اي را از جيبش بيرون آورد و ادامه داد:

ـ صد دينار نذر او کرده‌ام تا به سلامت از اين سفر برگردم. خودت که مي‌داني، من دارم پدر مي‌شوم. بعد از سال‌ها!

مي‌تواني اين پول را به امامت برساني؟

ـ نه!

ـ نه؟ پس رفاقت ما چه مي‌شود؟

ـ رفاقت ما سر جاي خودش است. ابن الرضا در همان شهري است که تو عازم آنجايي!

ـ او در سامراست؟

ـ بله.

ـ از محل زندگي‌اش اطلاع داري؟

ـ نه، او تحت نظر است. به سامرا که رسيدي، بپرس تو را راهنمايي مي‌کنند.

***

يوسف سوار بر اسب از دروازه موصل خارج شد. با سرعت مي‌تاخت. مسير حرکت او در امتداد رود دجله بود. خورشيد آرام آرام بالا آمد. اسب خسته شده بود. نزديک ظهر خودش را به نخلستان‌هاي حاشيه رود رساند. سر و صورتش را کنار جوي آب شست. اسب با ولع مشغول خوردن آب شد. زير سايه نخل کهنسالي دراز کشيد. صبر کرد تا از شدت حرارت آفتاب کاسته شود. عصر هنگام به سفر خود ادامه داد. با غروب خورشيد در يکي از آبادي‌هاي بين راه توقف کرد. صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب حرکت کرد. مسير طولاني بود. روز‌ها گذشت. سرانجام به مقصد رسيد. وارد شهر شد. سامرا به يک دژ نظامي تبديل شده بود. سربازان ترک دسته دسته به اين طرف و آن طرف مي‌رفتند. يوسف، خانه‌اي را اجاره کرد.

صاحب‌خانه اسب را به اصطبل برد تا تيمار کند. يوسف از خانه خارج شد تا در شهر گشتي بزند. اولين بار بود که به سامرا مي‌آمد. صاحب منصبان عباسي با لباس‌هاي يکدست سياه از مردم شهر متمايز بودند. بايد قبل از رفتن به دارالخلافه نذرش را ادا مي‌کرد. با خود انديشيد خانه ابن الرضا کجاست؟ از که بپرسم؟

اگر به من مشکوک شوند؟ مشکوک شدن هم دارد. يک مسيحي زُنّار به کمر بسته با امام شيعيان چه کار دارد؟ در اين هنگام نگاهش به پيرمرد فقير نابينايي افتاد که نزديک بازار بزرگ شهر روي سکّويي گلي نشسته بود. بايد از او پرسيد. پيش رفت. سکه‌‌اي کف دست پيرمرد گذاشت.

ـ خدا خيرت بدهد!

ـ من مسافرم. از راه دوري آمده‌ام!

ـ از لهجه‌ات پيداست. به گمانم اهل موصل باشي! تاجري؟

ـ نه مأمور دولتي هستم. سؤالي داشتم.

ـ بپرس!

ـ تو مي‌داني علي بن محمد کجا زندگي مي‌کند؟

پيرمرد مدتي طولاني مکث کرد.

ـ غريبه! تو با امام رافضي‌ها چکار داري؟ مگر از جانت سير شده‌اي؟ اگر سربازان خليفه بفهمند، به چارميخت مي‌کشند! مگر خبر نداري متوکل ابن الرضا را در خانه‌اي محبوس کرده؟ نمي‌گذارد از خانه خارج شود. تا براي خودت و من دردسر درست نکرده‌اي، زود از اينجا برو.

يوسف بازگشت. تا پاسي از شب نخوابيد. به فکر فرو رفت. صبح روز بعد سوار بر اسب در شهر به گشت زدن پرداخت. هدف معيني نداشت. اسب را آزاد گذاشت تا به هر سو که مي‌خواهد، برود. شايد به اين ترتيب بدون اينکه مجبور شود از کسي بپرسد، راه خان امام را پيدا مي‌کرد. حيوان به آرامي کوچه‌ها و بازارها را پشت سر گذاشت. يوسف کيسه پول را در آستينش پنهان کرد. مردم به کار روزانه خود مشغول بودند. ناگهان اسب ايستاد. ديگر حرکت نکرد. يوسف نهيب زد، اما حيوان تکان نخورد. در اين هنگام غلام سياه‌پوشي از خانه‌اي بيرون آمد. به يوسف نزديک شد، دهانه اسب را گرفت.

ـ آيا تو يوسف بن يعقوب هستي؟

ـ آري، تو از کجا مي‌داني؟

ـ با من بيا!

يوسف پياده شد. پشت سر غلام سياه وارد خانه شد. غلام در دالان خانه به او اشاره کرد.

ـ همين جا منتظر باش!

غلام رفت. يوسف شگفت زده بود. اين غلام نام او و پدرش را از کجا مي‌دانست؟

کمي بعد غلام برگشت.

ـ آن صد دينار را که در آستين داري، به من بده.

يوسف کيسه را در آورد و به او داد. غلام رفت و لحظه‌اي بعد بازگشت.

ـ داخل شو.

آن دو به اندرون خانه رفتند. غلام يوسف را به سمت اتاقي برد، با دست به در اتاق اشاره کرد.

ـ مولايم علي بن محمد تنهاست. بفرماييد.

ـ ابن الرضا.

ـ بله.

يوسف وارد اتاق شد. نگاهش به امام هادي افتاد. صدايش مي‌لرزيد.

ـ سلام آقا جان!

سلام يوسف! خوش آمدي. آيا وقت آن نرسيده اسلام بياوري؟

ـ مولاي من! امروز نشانه‌هاي بسياري برايم آشکار شد.

ـ هيهات که تو مسلمان شوي! اما فرزند تو اسلام خواهد آورد و از شيعيان ما خواهد شد. يوسف! عده‌اي گمان دارند که ولايت به امثال شما سودي نمي‌رساند. سوگند به خدا، دروغ مي‌گويند. ولايت ما به شما نيز سود مي‌رساند. اينک برو! تو به سلامت به شهرت بازخواهي گشت و به زودي خدا نوزادي با برکت به تو خواهد داد. خيلي زود!

***

برج و باروي شهر را که ديد، مي‌خواست از خوشحالي پرواز کند. عمر دوباره خود را مديون دعاي امام هادي(ع) مي‌دانست. کنار دروازه موصل ايستاد. پشت سر را نگاه کرد. بدخواهان حسود در موصل سعايت او را کرده بودند، اما خدا همه چيز را درست کرد و نقشه آنها عقيم ماند. اينک او به سلامت بازگشته بود. وارد شهر شد. به سمت خانه رفت. نگران همسرش بود. آيا فرزندش به دنيا آمده بود؟ به خانه رسيد. در زد. کنيزک سياه‌پوست در را باز کرد. اربابش را که ديد، با خوشحالي فرياد کشيد.

ـ آقا مژدگاني بدهيد! پسرتان به دنيا آمد!

يوسف روي زمين نشست. نمي‌توانست حرکت کند.

از اتاق صداي گريه مي‌آمد، صداي گريه طفلش!

منبع: فرهنگ جامع سخنان امام هادي(ع)، محمود شريفي و ديگران، نشر معروف، ص259.

/ 1