گلستان بقيع - گلستان بقیع نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

گلستان بقیع - نسخه متنی

محمدحسین بهجتى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

گلستان بقيع

علي عليه السلام پس از شهادت فاطمه سلام الله عليها

شاعر: محمد حسين بهجتي «شفق»




  • بعد از تو اي انيس دلِ داغدار من
    تا رُخ نهفته‌اي از من اي مهر تابناک
    دور از تو نيست خواب و قرارم به چشم و دل
    زهراي من! ز داغ تو شد خانه‌ام خموش
    از سوز دل بنالم و ترسم که از قضا
    اي کاش آيد از تن من، جان من برون
    گر سرزنش نبود، به روي مزار تو
    گر پيکرت به خاک نهان شد ز ديده‌ام
    من مي‌روم ز خاک تو، اما خيال تو
    نقش توأم به ديده و ياد توأم به دل
    از تُست اين دو، بهر ابد يادگار من



  • باشد چو شب سياه، همه روزگار من
    بارد ستاره، ديدة اختر شمار من
    بي‌تُست غصّه بار دل و گريه، کار من
    آتش گرفت جان و دل بيقرار من
    گردد دراز، زندگي رنجبار من
    همراه ناله هاي اسفِ خيز زار من
    ماندم هميشه تا گذرد روزگار من
    کي مي‌روي تو از دلِ پر انتظار من
    باشد هميشه همدم من، در کنار من
    از تُست اين دو، بهر ابد يادگار من
    از تُست اين دو، بهر ابد يادگار من



بقعة بقيع

شاعر: مشفق کاشاني




  • جلوة جنّت به چشم خاکيان دارد بقيع
    گر حصار کعبه را جبريل درباني کند
    گرچه با شمع و چراغ اين آستانْ بيگانه است
    گرچه محصولش به ظاهر يک نيستان ناله است
    مي‌توان گفت از گلاب گرية اهل نظر
    گرچه مي‌تابد بر او خورشيد سوزان حجاز
    بشکند بار امانت گرچه پشت کوه را
    شد چو ابراهيم قربانِ حسينِ فاطمه
    فاطمه بنت اسد، عباس عم، امّ‌ البنين
    در پناه مجتبي، در ظلّ زين العابدين
    باقرِ علم نبي و صادقِ آل رسول
    قرن ها بگذشته بر اين ماجرا، اما هنوز
    کس نمي‌داند چرا با قرة العين رسول
    آخر اينجا قصّه گوي رنج بي‌پايان تُست
    راز مخفي بودن قبر تو را با ما نگفت
    شب که تنها مي‌شود با خلوت روحاني‌اش
    شب که تاريک است و در بر روي مردم بسته‌اند
    زائري چون مهديِ صاحب زمان دارد بقيع



  • يا صفاي خلوتِ افلاکيان دارد بقيع
    صد چو موسي و مسيحا پاسبان دارد بقيع
    الفتي با مهر و ماه و آسمان دارد بقيع
    يک چمن گل نيز در آغوشِ جان دارد بقيع
    بي‌نهايت چشمة اشک روان دارد بقيع
    از پر و بال ملائک، سايبان دارد بقيع
    قدرت حمل چنين بارگران دارد بقيع
    پاس حفظ اين امانت را به جان دارد بقيع
    اين همه همسايه و عرش آشيان دارد بقيع
    ارتباط معنوي با قدسيان دارد بقيع
    خفته‌اند آنجا که عُمرِ جاودان دارد بقيع
    داغ هجده ساله زهراي جوان دارد بقيع
    منظر فصل غم‌انگيز خزان دارد بقيع
    غصّه و غم، کاروان در کاروان دارد بقيع
    تا به کي مُهرِ خموشي بر دهان دارد بقيع
    اي مدينه! انتظار ميهمان دارد بقيع
    زائري چون مهديِ صاحب زمان دارد بقيع
    زائري چون مهديِ صاحب زمان دارد بقيع



بقيع

شاعر: ژوليدة نيشابوري




  • يک جهان گل در درون پيرهن دارد بقيع
    نام گلهايش اگر خواهي بگويم يک به يک
    يوسف گلچهره را بر گو به حُسنِ خود مناز
    مادري پهلو شکسته از جفاي روزگار
    همچو زين العابدين در دامن پر مهر خويش
    همچو باقر اوستاد علم و فضل و معرفت
    صادق آل محمّد(ص) را پي کسب علوم
    از براي شاعر «ژوليده» و اهل سخن
    در دل خود يک جهان درد و محن دارد بقيع



  • درد دلها از براي مرد و زن دارد بقيع
    سوسن و نسرين و ياس و ياسمن دارد بقيع
    يوسفي زيباتر از تو، چون حَسَن دارد بقيع
    همچو زهرا در جوار خويشتن دارد بقيع
    يادگاري از شه گلگون کفن دارد بقيع
    روشني بخش و چراغ انجمن دارد بقيع
    بهر تدريس اساتيد، سخن دارد بقيع
    در دل خود يک جهان درد و محن دارد بقيع
    در دل خود يک جهان درد و محن دارد بقيع



مهر عليعليه السلام

شاعر: کامبيز پاکروح ـ جهرم




  • اي شير خدا! گره گشائي بنما
    افروخته کن، دلم به مهر ازلي
    روشن ره صبح آشنائي بنما



  • راهي بنما و رهنمائي بنما
    روشن ره صبح آشنائي بنما
    روشن ره صبح آشنائي بنما






  • مائيم و کرم نمائي و لطف علي
    مائيم که چشم بر سخايش داريم
    از او که نعيم است و رحيم است و ولي



  • يک گستره از رحمت و مهر ازلي
    از او که نعيم است و رحيم است و ولي
    از او که نعيم است و رحيم است و ولي






  • ما چشم به مهر ازلي دوخته‌ايم
    اين فخر بس است تا به روز محشر
    کز شعلة پرفروغ او، سوخته‌ايم



  • از مهر علي چو شمع افروخته‌ايم
    کز شعلة پرفروغ او، سوخته‌ايم
    کز شعلة پرفروغ او، سوخته‌ايم






  • از کعبه چو آفتاب رحمت سر زد
    بر حلقة هر دري، نشاني آويخت
    يک نايِ گره‌گشاي بر هر در زد



  • بر پيکرة سياه شب، خنجر زد
    يک نايِ گره‌گشاي بر هر در زد
    يک نايِ گره‌گشاي بر هر در زد






  • ما، ديده بر آستان قدسش داريم
    شأن همه شيعيان، علي باشد و بس
    جز وردِ علي، علي، علي، نشماريم



  • دست از درِ رحمتش فرو نگذاريم
    جز وردِ علي، علي، علي، نشماريم
    جز وردِ علي، علي، علي، نشماريم






  • اي فخر خلائق که به‌هنگام نماز
    انگشتر دست خويش، تقديم کني
    گر اوج حلاوت است و هنگام گداز



  • هرگز ننهي به خاک، يک دستِ نياز
    گر اوج حلاوت است و هنگام گداز
    گر اوج حلاوت است و هنگام گداز






  • انجام علي، گام علي، رحمت فرجام علي باد
    هم شاه علي باشد و هم راه ز بيراه
    سردار علي، يار علي، زينت هر نام علي باد



  • اقبال علي، بال علي، مرهم آلام علي باد
    سردار علي، يار علي، زينت هر نام علي باد
    سردار علي، يار علي، زينت هر نام علي باد



/ 1