ليلا اسلامى گوياصداى مادربزرگ از زير زمين بلند بود. سميرا بدون توجه بهحرفهاى مادر بزرگ جلوى آينه ايستاده بود و خودش را وراندازمىكرد. مادربزرگ از پلههاى زير زمين بالا آمد: خوش به حالتننه پس تو هم رفتنى شدى، قربون قد و بالات برم دخترم. الهى خيرببينى رفتى يه دعايى هم به من پير زن كن.سميرا روسرىاش را كمى بالاتر كشيد، چادر سفيد و گلدار را ازدست مادر بزرگ گرفت، تا كرد و در كيف گذاشت: ننه جون هنوزمعلوم نيست كه حتما تو قم توقف كنيم. اگه طبق برنامه پيش بريمو تو راه معطل نشيم، امكان دارد آنجا هم يه نصفه روز بمونيم.اونم شايد. خانممون اين طور كه مىگفت وقت نمىشه ولى از شهرشحتما رد مىشويم.مادر بزرگ سكوت كرد سرش را پايين انداخت، لبهايش را حركتداد، چروكهاى صورتش بيشتر مشخص شد: ولى من هميشه آرزوم بوده كهحتما يه بار كه شده اون خانومو زيارت كنم. يادمه بچه كه بودمهميشه مادرم مىگفت: قم زمينش مقدسه. اون بيچاره هم هميشه آرزومىكرد اين سفرو بره ولى حسرت تو دلش موند و مرگش رسيد. مىترسممن آرزو به دل بميرم. يادمه مىگفت: هر كسى دلشكسته به زيارتشبره خانوم جون نا اميد برش نمىگردونه. اون خانوم مهمان نوازه،خوش به حال اونهايى كه هميشه مهمونش هستند.قطره اشكى كه در كاسه چشمش حلقه زده بود آرام از گونهاش برروى دامنش چكيد. آرام زمزمه كرد: اون خانوم اونقدر بزرگواره كههيچ كدوم از زوارا شو تنها نمىزاره.مادر بزرگ سرش را با تاسف پايين انداخت: يه عمره حسرت رفتنو زيارت اون خانوم تو دلم بوده ولى قسمت نشده. چى بگم ننه، دلمخونه از وقتى كه به دنيا اومدم تا حالا بچه بزرگ كردن و ترو خشككردن و....مادر بزرگ تكانى به خودش داد، نفس عميقى كشيد و گفت: اىدنيا!سميرا از پلهها پايين آمد و به طرف حوض كوچك وسط حياط راهافتاد: ننه جون تو رو به خدا ول كن اين حرفا بسه ديگه. يه عمرهاين جورى زندگى كردى خسته نشدى. گوشم از اين حرفا پرشده.مادر بزرگ دست روى كمرش گذاشت و با آخ و واخ از جا بلند شد:نه والا تو يكى انگار آدم شدنى نيستى. استغفرالله مىگم؟ منو باشكه دارم با كى درد دل مىكنم. آخه دختر جون، سميراى من، عزيزمن، تو چى مىدونى زيارت چيه؟ اونم زيارت خانوم فاطمهمعصومه(س).سميرا سرش را پايين انداخت. خم شد و با دستمال خيسى خاكهاىكفشهايش را پاك كرد. اين حرفا به قول خودش شعارهاى الكى بود.نگاهى به مادر بزرگ كرد. مادر بزرگ از پشت عينك ته استكانى وذره بينىاش به او خيره شده بود: خوب ننه جون تو بگو چكار كنم؟برم تو كوچه و خيابون شعار بدم؟ چرا نمىخواى بفهمى زمان ما بازمان شما خيلى فرق كرده. حالا خودت بگو از زمان جوانى شما چقدرزمان پيشرفت كرده شما شصت، هفتاد سال پيش جوان بوديد زمانه همچيزى از تكنولوژى و پيشرفت نمىدونست اما حالا چى توقع دارى طرزفكر من با طرز فكر شما كه قديمى هستى يكى باشه؟چينهاى پيشانى مادر بزرگ در هم گره خورد چشم غرهاى به سميرارفت: بله ديگه خانوم بهش برخورد اصلا بگو ببينم زمانه كه جديدشده حرفاى خدا و پيغمبر تغيير كرده؟! تا حرف قيام و قيامتبشهتا حرف خدا و پيغمبر پيش بياد حرفاى ما مىشه قديمى خدا خودشرحم كنه حالا پاشو با تو حرف زدن فايده نداره كسى كه نمىدونهنماز چيه، اين حرفها حاليش نمىشه كسى كه خدا و پيامبرش رانمىشناسه نه نمىدونم مىترسم با اين حرفهات منو از غصه دق مرگكنى. اون دخترى كه من بزرگ كردم اگه اين جورى بود تا حالا صد تاكفن عوض مىكردم. اون دختر فرشته بود. از بچگى تو مسجدها ياهياتهاى عزادارى، بعضى موقعها اصلا يادم مىره كه تو بچه اوندخترى از اون مادر و پدر. خدا رحمتشون كنه قسمت اونها هم آنجورى بود كه با يه تصادف كوچك دو تا شون همبرن.مادر بزرگ عينكش را از چشمش برداشت و با گوشه روسرىاش اشكشراپاك كرد. سميرا غرولند كنان دستمال را گوشهاى انداخت و ساكرا برداشت. مادر بزرگ از جا بلند شد: وايسا از زير قرآن ردتكنم.از پلهها بالا رفت. سميرا نفس را از گلو بيرون داد و نگاهى بهساعت مچىاش انداخت: زود باش ننه، ديرم شد، الان بچهها مىرن جامىمونم، زود باش.مادر بزرگ از پلهها پايين آمد و نزديك سميرا رفت. نگاهش بهدر پاهاى برهنه سميرا خيره ماند: آخه كسى نيست كه به اين دختربگه لا اله الا الله حداقل به احترام خانوم فاطمه معصومه شرمكن.سميرا بدون توجه به حرفهاى مادربزرگ ساك را برداشت و از زيرقرآن رد شد و راه افتاد....صحن شلوغ بود. سميرا نگاهش را در اطراف چرخاند. چه مدت بودكه آن جا نشسته بود، نمىدانستيك ساعت، دو ساعت.... نگاهى بهساعت روى ديوار انداخت لامپ كوچكى در وسط ساعتخاموش و روشنمىشد. عقربه ساعت هشت و نيم را نشان مىداد. كم كم داشت نگرانمىشد. سرش را به ديوار تكيه داد. كنارش زنى نشسته بود. كودكىمريض در آغوش داشت. كودك تب داشت و در حالت اغما به سر مىبرد.غصه در چهره زن نمايان بود. از حال و هواى كودك مشخص بود كه ازنعمتبينايى محروم است. زن كودك را در آغوش مىفشرد اشك چونسيلاب از چشمانش جارى بود. گاه به گاه، به زيارتنامهچشم مىدوخت و چيزهايى زير لب زمزمه مىكرد و دوباره به ضريحخيره مىشد. سميرا با ديدن كودك و اشك و التماسهاى زن دلش گرفت.خواست از جا بلند شود. دوباره نگاهى به زن كرد. زن بدون اعتنابه اطراف اشك مىريخت والتماس مىكرد: يا فاطمه معصومه، خانم جونتو رو به اون برادر غريبت. تو را به حق اون مادر مظلوم و پهلوشكستهات قسمت مىدم كه درد دخترمو دوا كنى، چشمهاى دخترم را بهشبرگردون. من ديگه روى برگشتن به خونه ندارم. التماس مىكنمحاجتمو بدى.صداى هق هق گريهاش بلندتر شد و شانههايش به لرزه افتاد وحرفهايش ميان هق هق گريه گم شد. سميرا دستى به صورتش كشيد و ازجا بلند شد. دل نگرانىاش بيشتر شده بود. به طرف كفشدارى رفت;ولى شمارهها همه دستخانوم معلم بود. خودش رو كنارى كشيد و بهعدهاى كه در حال كفش دادن يا گرفتن بودند خيره شد. گيجشدهبود. پابرهنه به حياط رفت. حياط را فرش كرده، با پارچهاى كلفتبه دو قسمت تقسيم كرده بودند. صداى موذن مردم را به نماز فرامىخواند. حياط شلوغتر شده بود. نگاهش را در اطراف چرخاند. همهغريب بودند. كسى را نمىشناخت. دوباره وارد حرم شد و اطراف رااز ديد گذراند. زنها براى قامتبستن بلند شده بودند. عدهاىچادرهاى رنگى و عدهاى مشكى بر سر داشتند; ولى همه يكدل، همراهو هماهنگ به ركوع و سجود مىرفتند و زير لب چيزهايى زمزمهمىكردند. سميرا گوشهاى براى خودش خلوت كرده بود. از وقتى واردحرم شده بود، با ديدن آن زن در حالتى عجيب فرو رفته بود.نماز تازه تمام شده بود كه لامپها خاموش شدند. سميرا نگاهش رابه ضريح دوخت. فضا تاريك بود و ضريح درخشندهتر از هميشه. چندىنگذشته بود كه هوا روشن شد. با آمدن برق صداى صلوات بلند شد.لحظهاى از آمدن برق نمىگذشت كه صداى فرياد و صلوات و گريه بلندشد. زنها همه به گوشهاى هجوم برده بودند. سميرا كنجكاو شد ازهر كسى چيزى مىشنيد. از كسى شنيد كه خانوم فاطمهمعصومه(س)دخترى را شفا داده. از جا برخاست و به سوى جمعيت رفت.چيزى كه مىديد باور نمىكرد. با بهت و حيرت به صحنه خيره شد.همان دخترك نابينا كه چند لحظه پيش در آغوش مادرش از تبمىسوخت، شفا يافته بود. اشك در چشم سميرا حلقه زد و برگونهاشچكيد. از ميان جمعيتبيرون رفت. دستش را روى صورتش گذاشت و بهطرف ضريح رفت. حالا ضريح كمى خلوت شده بود. صداى هق هق گريهاشبلند شد. احساس شرمندگى سراپاى وجودش را فرا گرفته بود. حالامىفهميد چه فكر غلطى داشته. حالا مىفهميد منظور مادربزرگ از آنحرفها چه بود. حالا مىفهميد كه زيارت يعنى چه. اشك مىريخت و ازخدا طلب بخشش مىكرد. در حالت زيارت بود كه صداى خانمى كه نامشرا مىخواند او را به خود آورد. برگشت، خانم معلم بود كه نگرانمپشتسرش ايستاده بود: سميرا، دختر كجا بودى؟ نمىدونى از كىدنبالت مىگرديم آخر دختر تو نمىگى نگرانت مىشن؟سميرا لبخندى زد و گفت: شما كجا بوديد؟دنبالتون گشتم پيداتون نكردم. گره از ابروهاى خانم معلم بازشد: خوب حالا بيا كه بچهها بيرون منتظرند.با استفاده از كتاب «كرامات معصوميه»