روشن‏تر از ستاره - روشن تر از ستاره نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

روشن تر از ستاره - نسخه متنی

لیلا اسلامی گویا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

روشن‏تر از ستاره

ليلا اسلامى گويا

صداى مادربزرگ از زير زمين بلند بود. سميرا بدون توجه به‏حرف‏هاى مادر بزرگ جلوى آينه ايستاده بود و خودش را وراندازمى‏كرد. مادربزرگ از پله‏هاى زير زمين بالا آمد: خوش به حالت‏ننه پس تو هم رفتنى شدى، قربون قد و بالات برم دخترم. الهى خيرببينى رفتى يه دعايى هم به من پير زن كن.

سميرا روسرى‏اش را كمى بالاتر كشيد، چادر سفيد و گلدار را ازدست مادر بزرگ گرفت، تا كرد و در كيف گذاشت: ننه جون هنوزمعلوم نيست كه حتما تو قم توقف كنيم. اگه طبق برنامه پيش بريم‏و تو راه معطل نشيم، امكان دارد آنجا هم يه نصفه روز بمونيم.

اونم شايد. خانممون اين طور كه مى‏گفت وقت نمى‏شه ولى از شهرش‏حتما رد مى‏شويم.

مادر بزرگ سكوت كرد سرش را پايين انداخت، لب‏هايش را حركت‏داد، چروك‏هاى صورتش بيشتر مشخص شد: ولى من هميشه آرزوم بوده كه‏حتما يه بار كه شده اون خانومو زيارت كنم. يادمه بچه كه بودم‏هميشه مادرم مى‏گفت: قم زمينش مقدسه. اون بيچاره هم هميشه آرزومى‏كرد اين سفرو بره ولى حسرت تو دلش موند و مرگش رسيد. مى‏ترسم‏من آرزو به دل بميرم. يادمه مى‏گفت: هر كسى دل‏شكسته به زيارتش‏بره خانوم جون نا اميد برش نمى‏گردونه. اون خانوم مهمان نوازه،خوش به حال اونهايى كه هميشه مهمونش هستند.

قطره اشكى كه در كاسه چشمش حلقه زده بود آرام از گونه‏اش برروى دامنش چكيد. آرام زمزمه كرد: اون خانوم اونقدر بزرگواره كه‏هيچ كدوم از زوارا شو تنها نمى‏زاره.

مادر بزرگ سرش را با تاسف پايين انداخت: يه عمره حسرت رفتن‏و زيارت اون خانوم تو دلم بوده ولى قسمت نشده. چى بگم ننه، دلم‏خونه از وقتى كه به دنيا اومدم تا حالا بچه بزرگ كردن و ترو خشك‏كردن و....

مادر بزرگ تكانى به خودش داد، نفس عميقى كشيد و گفت: اى‏دنيا!

سميرا از پله‏ها پايين آمد و به طرف حوض كوچك وسط حياط راه‏افتاد: ننه جون تو رو به خدا ول كن اين حرفا بسه ديگه. يه عمره‏اين جورى زندگى كردى خسته نشدى. گوشم از اين حرفا پرشده.

مادر بزرگ دست روى كمرش گذاشت و با آخ و واخ از جا بلند شد:

نه والا تو يكى انگار آدم شدنى نيستى. استغفرالله مى‏گم؟ منو باش‏كه دارم با كى درد دل مى‏كنم. آخه دختر جون، سميراى من، عزيزمن، تو چى مى‏دونى زيارت چيه؟ اونم زيارت خانوم فاطمه‏معصومه(س).

سميرا سرش را پايين انداخت. خم شد و با دستمال خيسى خاكهاى‏كفشهايش را پاك كرد. اين حرفا به قول خودش شعارهاى الكى بود.

نگاهى به مادر بزرگ كرد. مادر بزرگ از پشت عينك ته استكانى وذره بينى‏اش به او خيره شده بود: خوب ننه جون تو بگو چكار كنم؟

برم تو كوچه و خيابون شعار بدم؟ چرا نمى‏خواى بفهمى زمان ما بازمان شما خيلى فرق كرده. حالا خودت بگو از زمان جوانى شما چقدرزمان پيشرفت كرده شما شصت، هفتاد سال پيش جوان بوديد زمانه هم‏چيزى از تكنولوژى و پيشرفت نمى‏دونست اما حالا چى توقع دارى طرزفكر من با طرز فكر شما كه قديمى هستى يكى باشه؟

چينهاى پيشانى مادر بزرگ در هم گره خورد چشم غره‏اى به سميرارفت: بله ديگه خانوم بهش برخورد اصلا بگو ببينم زمانه كه جديدشده حرفاى خدا و پيغمبر تغيير كرده؟! تا حرف قيام و قيامت‏بشه‏تا حرف خدا و پيغمبر پيش بياد حرفاى ما مى‏شه قديمى خدا خودش‏رحم كنه حالا پاشو با تو حرف زدن فايده نداره كسى كه نمى‏دونه‏نماز چيه، اين حرفها حاليش نمى‏شه كسى كه خدا و پيامبرش رانمى‏شناسه نه نمى‏دونم مى‏ترسم با اين حرفهات منو از غصه دق مرگ‏كنى. اون دخترى كه من بزرگ كردم اگه اين جورى بود تا حالا صد تاكفن عوض مى‏كردم. اون دختر فرشته بود. از بچگى تو مسجدها ياهياتهاى عزادارى، بعضى موقع‏ها اصلا يادم مى‏ره كه تو بچه اون‏دخترى از اون مادر و پدر. خدا رحمتشون كنه قسمت اون‏ها هم آن‏جورى بود كه با يه تصادف كوچك دو تا شون هم‏برن.

مادر بزرگ عينكش را از چشمش برداشت و با گوشه روسرى‏اش اشكش‏راپاك كرد. سميرا غرولند كنان دستمال را گوشه‏اى انداخت و ساك‏را برداشت. مادر بزرگ از جا بلند شد: وايسا از زير قرآن ردت‏كنم.

از پله‏ها بالا رفت. سميرا نفس را از گلو بيرون داد و نگاهى به‏ساعت مچى‏اش انداخت: زود باش ننه، ديرم شد، الان بچه‏ها مى‏رن جامى‏مونم، زود باش.

مادر بزرگ از پله‏ها پايين آمد و نزديك سميرا رفت. نگاهش به‏در پاهاى برهنه سميرا خيره ماند: آخه كسى نيست كه به اين دختربگه لا اله الا الله حداقل به احترام خانوم فاطمه معصومه شرم‏كن.

سميرا بدون توجه به حرفهاى مادربزرگ ساك را برداشت و از زيرقرآن رد شد و راه افتاد....

صحن شلوغ بود. سميرا نگاهش را در اطراف چرخاند. چه مدت بودكه آن جا نشسته بود، نمى‏دانست‏يك ساعت، دو ساعت.... نگاهى به‏ساعت روى ديوار انداخت لامپ كوچكى در وسط ساعت‏خاموش و روشن‏مى‏شد. عقربه ساعت هشت و نيم را نشان مى‏داد. كم كم داشت نگران‏مى‏شد. سرش را به ديوار تكيه داد. كنارش زنى نشسته بود. كودكى‏مريض در آغوش داشت. كودك تب داشت و در حالت اغما به سر مى‏برد.

غصه در چهره زن نمايان بود. از حال و هواى كودك مشخص بود كه ازنعمت‏بينايى محروم است. زن كودك را در آغوش مى‏فشرد اشك چون‏سيلاب از چشمانش جارى بود. گاه به گاه، به زيارتنامه‏چشم مى‏دوخت و چيزهايى زير لب زمزمه مى‏كرد و دوباره به ضريح‏خيره مى‏شد. سميرا با ديدن كودك و اشك و التماس‏هاى زن دلش گرفت.

خواست از جا بلند شود. دوباره نگاهى به زن كرد. زن بدون اعتنابه اطراف اشك مى‏ريخت والتماس مى‏كرد: يا فاطمه معصومه، خانم جون‏تو رو به اون برادر غريبت. تو را به حق اون مادر مظلوم و پهلوشكسته‏ات قسمت مى‏دم كه درد دخترمو دوا كنى، چشم‏هاى دخترم را بهش‏برگردون. من ديگه روى برگشتن به خونه ندارم. التماس مى‏كنم‏حاجتمو بدى.

صداى هق هق گريه‏اش بلندتر شد و شانه‏هايش به لرزه افتاد وحرف‏هايش ميان هق هق گريه گم شد. سميرا دستى به صورتش كشيد و ازجا بلند شد. دل نگرانى‏اش بيشتر شده بود. به طرف كفشدارى رفت;ولى شماره‏ها همه دست‏خانوم معلم بود. خودش رو كنارى كشيد و به‏عده‏اى كه در حال كفش دادن يا گرفتن بودند خيره شد. گيج‏شده‏بود. پابرهنه به حياط رفت. حياط را فرش كرده، با پارچه‏اى كلفت‏به دو قسمت تقسيم كرده بودند. صداى موذن مردم را به نماز فرامى‏خواند. حياط شلوغتر شده بود. نگاهش را در اطراف چرخاند. همه‏غريب بودند. كسى را نمى‏شناخت. دوباره وارد حرم شد و اطراف رااز ديد گذراند. زنها براى قامت‏بستن بلند شده بودند. عده‏اى‏چادرهاى رنگى و عده‏اى مشكى بر سر داشتند; ولى همه يكدل، همراه‏و هماهنگ به ركوع و سجود مى‏رفتند و زير لب چيزهايى زمزمه‏مى‏كردند. سميرا گوشه‏اى براى خودش خلوت كرده بود. از وقتى واردحرم شده بود، با ديدن آن زن در حالتى عجيب فرو رفته بود.

نماز تازه تمام شده بود كه لامپها خاموش شدند. سميرا نگاهش رابه ضريح دوخت. فضا تاريك بود و ضريح درخشنده‏تر از هميشه. چندى‏نگذشته بود كه هوا روشن شد. با آمدن برق صداى صلوات بلند شد.

لحظه‏اى از آمدن برق نمى‏گذشت كه صداى فرياد و صلوات و گريه بلندشد. زنها همه به گوشه‏اى هجوم برده بودند. سميرا كنجكاو شد ازهر كسى چيزى مى‏شنيد. از كسى شنيد كه خانوم فاطمه‏معصومه(س)دخترى را شفا داده. از جا برخاست و به سوى جمعيت رفت.

چيزى كه مى‏ديد باور نمى‏كرد. با بهت و حيرت به صحنه خيره شد.

همان دخترك نابينا كه چند لحظه پيش در آغوش مادرش از تب‏مى‏سوخت، شفا يافته بود. اشك در چشم سميرا حلقه زد و برگونه‏اش‏چكيد. از ميان جمعيت‏بيرون رفت. دستش را روى صورتش گذاشت و به‏طرف ضريح رفت. حالا ضريح كمى خلوت شده بود. صداى هق هق گريه‏اش‏بلند شد. احساس شرمندگى سراپاى وجودش را فرا گرفته بود. حالامى‏فهميد چه فكر غلطى داشته. حالا مى‏فهميد منظور مادربزرگ از آن‏حرفها چه بود. حالا مى‏فهميد كه زيارت يعنى چه. اشك مى‏ريخت و ازخدا طلب بخشش مى‏كرد. در حالت زيارت بود كه صداى خانمى كه نامش‏را مى‏خواند او را به خود آورد. برگشت، خانم معلم بود كه نگرانم‏پشت‏سرش ايستاده بود: سميرا، دختر كجا بودى؟ نمى‏دونى از كى‏دنبالت مى‏گرديم آخر دختر تو نمى‏گى نگرانت مى‏شن؟

سميرا لبخندى زد و گفت: شما كجا بوديد؟

دنبالتون گشتم پيداتون نكردم. گره از ابروهاى خانم معلم بازشد: خوب حالا بيا كه بچه‏ها بيرون منتظرند.

با استفاده از كتاب «كرامات معصوميه‏»

/ 1