اوج افتخار - اوج افتخار نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اوج افتخار - نسخه متنی

مهری حسینی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اوج افتخار

مهرى حسينى

مسجد كوفه غرق در همهمه بود. گوشه و كنار از جمعيت موج مى‏زد.

ابن زياد وارد مسجد شد. مردم جلو پايش بلند شدند. آرام آرام‏به طرف منبر رفت. نگاهش را به اطراف چرخاند و از منبر بالارفت. سكوت سنگينى بر مسجد حاكم شد. صداى ابن زياد همه نگاه‏هارا به بالاى منبر كشاند:

- سپاس خدايى را كه حق را آشكار و امير المؤمنين يزيد و شيعيان‏او را يارى كرد و دروغگو پسر دروغگو، حسين بن على را كشت.

عبد الله عفيف ازدى تاب نياورد. از جايش بلند شد و با صداى‏بلند گفت: «اى پسر مرجانه! دروغگو تويى و پدرت. دروغگو كسى‏است كه تو را والى كوفه كرده و پدر او دروغگو است. اى دشمن‏خدا! آيا فرزندان انبياء را مى‏كشيد و بر منبر مسلمانان سخن‏مى‏گوييد؟» ابن زياد در حالى كه چهره‏اش برافروخته بوددندانهايش را روى هم فشار داد.

- چه كسى اين حرف را زد؟

عبد الله با اين كه يك چشمش را در جنگ صفين و يكى را در جنگ‏جمل از دست داده بود و نمى‏توانست‏ببيند، اما به خوبى تصورمى‏كرد كه ابن زياد، چه حالى دارد و چه قدر از اين حرف مى‏سوزد؟

صدايش را بلندتر كرد:

- من بودم اى دشمن خدا! چطور جرات كرده‏اى اين حرفها را بزنى؟

ذريه پاك رسول خدا(ص) را مى‏كشى و فرزندانش را به اسارت‏مى‏گيرى. فرزندانى كه خدا آنها را از آلودگى پاك كرده و هنوزهم فكر مى‏كنى مسلمان هستى.

عبد الله رويش را به اطراف چرخاند. دستهايش را رو به آسمان‏گرفت و فرياد زد:

كجا هستند فرزندان مهاجرين و انصار كه از اين ناپاك انتقام‏حسين(ع) و خاندانش را بگيرند. دستش را به سمت منبر درازمى‏كند:- انتقام از اين ناپاك، كه رسول خدا(ص) او را ملعون‏پسر ملعون خوانده است. رگهاى گردن ابن زياد متورم شد. با غضب‏فرياد زد:

- عبد الله را نزد من بياوريد.

ماموران ابن زياد از هر طرف به سمت عبد الله دويدند. بزرگان‏قبيله ازد كه از پسر عموهاى عبد الله بودند، از جا بلند شدند وبا چالاكى تمام او را از مسجد بيرون برده و به خانه‏اش رساندند.

ابن زياد نمى‏توانست اين توهين عبد الله را ناديده بگيرد. چراكه عده زيادى شاهد ماجرا بودند و شخصيت او خرد شده بود. بدون‏معطلى دستور داد تا نگهبان‏ها به خانه عبد الله بروند و او رادستگير كنند. عده‏اى از مردم همراه ماموران به طرف خانه‏عبد الله رفتند.

يكى از اقوام عبد الله كه شاهد ماجرا بود به قبيله ازد خبر دادتا براى دفاع از عبد الله حاضر شوند. چند قبيله يمنى هم به كمك‏آنها آمدند. سربازان ابن زياد دست و پايشان را گم كردند.

ابن زياد وقتى متوجه موضوع شد دستور داد تا قبيله‏هاى مضر به‏فرماندهى محمد بن اشعث آماده جنگ با آنها شوند.

شمشيرها در هوا مى‏چرخيد و بر سر دو طرف پايين مى‏آمد. عده‏زيادى به خاك افتادند. اطراف خانه عبد الله از جمعيت موج مى‏زد.

سربازان ابن زياد در چوبى خانه را شكستند و وارد شدند. فاطمه‏دختر عبد الله چشمهايش گرد شده بود. در حالى كه رنگ به صورت‏نداشت‏سراسيمه به طرف پدر دويد: پدر جان! ماموران دشمن‏وارد خانه شدند. پدر سعى مى‏كرد فاطمه را آرام كند. دستى به‏سرش كشيد و گفت: «دخترم نترس، فقط شمشير را به من بده.»

فاطمه شمشير را از غلاف بيرون كشيد و به دست پدر داد. عبد الله‏آماده دفاع شد. فاطمه رويش را به طرف عبد الله برگرداند:

- پدرجان! اى كاش من هم مردى بودم و همراه تو با اين مردان‏از خدا بى‏خبر، كه قاتلان خاندان پيامبر(ص) هستند مى‏جنگيدم.

سپاه ابن زياد از هر طرف به سوى عبد الله هجوم آوردند.

ماموران ابن زياد از هر طرف كه به عبد الله نزديك مى‏شدندفاطمه به پدرش خبر مى‏داد. فشار آن چنان زياد شده بود كه‏عبد الله شمشير را دور سر خود مى‏چرخانيد. مرتب شمشير مى‏زد وماموران را سرزنش مى‏كرد:

- اگر چشمهايم دوباره مى‏ديد روزگارتان را سياه مى‏كردم.

ماموران به طرف عبد الله هجوم آوردند و او را دستگير كردند.

دستهايش را بستند و طنابى را به گردنش انداخته تا دار الاماره‏كشاندند. وقتى ابن زياد چشمش به عبد الله افتاد قهقهه‏اى زد:

- سپاس خدايى را، كه تو را خوار كرد.

عبد الله سرش را بالا گرفت:

- اى دشمن خدا! خدا به خاطر چه چيزى مرا خوار كرد؟ آيا به‏خاطر طرفدارى از خاندان رسولش؟

به خدا قسم اگر چشمهايم مى‏ديد، دنيا را پيش چشمت‏سياه مى‏كردم.

ابن زياد از اين حرف برافروخته شد و خشمگين به طرف عبد الله‏آمد:

- تو را به سزاى عملت مى‏رسانم.

عبد الله با متانت گفت: «اى دشمن خدا! مرا مى‏ترسانى. پيش ازآنكه تو متولد شوى من از خدا خواستم كه مرا به دست ملعون‏ترين‏آدمها به شهادت برساند. وقتى از دو چشمم نابينا شدم از فيض‏شهادت نااميد گشتم. اما حالا خدا را شكر مى‏كنم كه پس ازنااميدى مرا به خواسته‏ام مى‏رساند.»

ابن زياد بيشتر از آن‏تحمل نياورد و دستور داد تا او را از دار الاماره بيرون بردند.

خورشيد كم كم داشت‏خود را پشت كوه پنهان مى‏كرد كه در يكى ازكوچه‏هاى كوفه پيكر عبد الله به روى طناب دار تاب مى‏خورد.

بازنويسى از كتاب زندگانى ابا عبد الله الحسين(ع)

/ 1