سوغات مقدس نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سوغات مقدس - نسخه متنی

علی باباجانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سوغات مقدس

على باباجانى

از كوچه‏هاى باريك و خانه‏هاى كاهگلى شهر مى‏گذرم. بوى شما درهمه جاى اين كوچه پيچيده است. با خودم مى‏گويم: «خوش به حال اين كوچه‏ها، خوش به حال درختان حياط شما، خوش‏به حال پرندگان كه هر روز در آسمان حياط شما بال و پر مى‏زنند واوج مى‏گيرند و خوش به‏حال من كه امروز در اين خانه هستم!» نگاهم به دستهاى شما مى‏افتد كه كفشهايتان را وصله مى‏زديد. من‏پاى آن درخت‏سبز حياط شما كنار حوض ايستاده‏ام. حالم را پرسيدى،بسيار خوبم، شما را نگاه مى‏كنم. به چشمهاى شما كه مثل آب حوض‏زلال است.

بنشين.

مى‏نشينم، لحظه‏ها برايم دلنشين است.

آمده‏ام كه از شما خدا حافظى كنم. مى‏خواهم به مكه بروم. اين‏روزها براى من بسيار دلنشين بود. چون با شما بودم. پشت‏سر شمانماز خواندم و با شما حرف زدم.

حرفهايم را با شما در ميان مى‏گذارم. اما نمى‏توانم خواسته‏ام‏را بگويم. نمى‏توانم به شما بگويم كه به من هديه‏اى بدهيد. لا اقل‏يك دست لباس كه با آن هر روز نماز بخوانم و به ياد شما باشم. مى‏آيى و دست مباركت را بر سر من مى‏كشى، مى‏روم بدون آنكه‏خواسته‏ام را به شما بگويم.

باور كنيد چيزى از شما نمى‏خواهم. نه پولى كه توشه سفرم باشه. نه نانى كه قوت راهم باشد. مى‏دانم كه حتما دعاى شما بدرقه راهم‏است. اما اگر يك دست لباس از شما به يادگار داشته باشم، چقدرخوب مى‏شود. چقدر نماز خواندن بالباس شما لذت بخش است. فكرمى‏كنم حتى كار كردن با لباس شما هم عبادت است.

با خودم مى‏گويم: «محمد! به همين سادگى مى‏خواهى بروى؟ بدون‏آنكه چيزى بخواهى؟ »

مى‏خواهم برگردم، اما ديگر روى بر گشتن به خانه شما را ندارم.

ديگر بايد رفت. اما نه، يك راه ديگر مانده است. گوشه‏اى مى‏نشينم‏تا براى شما نامه‏اى بنويسم. حرفها كلمه مى‏شوند. كلمه‏ها، جمله وجمله‏ها نامه مى‏شوند. نامه‏اى كه در آن تقاضايم را براى شمانوشته‏ام. به مسجد رسول النبى مى‏روم. با خودم مى‏گويم: «قبل از اينكه نامه را به شما برسانم بايد دو ركعت نمازبخوانم و از خداى بزرگ صد بار طلب خير و صلاح بكنم. اگر به قلبم‏الهام شد نامه را برايتان مى‏فرستم و گرنه...»

نامه در دست، مقابل در خانه شما مى‏ايستم. پشت نامه با خطبزرگ نوشته‏ام «نامه‏اى از محمد بن سهل قمى‏» انگار در دلم كسى‏مى‏گويد: اين كار را نكن. از اينكه نامه را به شما بدهم منصرف‏مى‏شوم. نامه را پاره مى‏كنم و راه مى‏افتم.

صداى زنگ شتران در كوچه‏هاى مدينه پيچيده است. چند مسافر به‏كاروان ما مى‏پيوندند. در ميان كاروان هركس از سفرش مى‏گويد. بعضى‏ها هم مى‏خواهند مسافر مكه شوند.

سفر خوبى بود، خدا را شكر.

اين را پير مردى آرام به بغل دستى‏اش مى‏گويد.

تاجرى مى‏گويد: همه‏اش ضرر بود. استفاده‏اى نكردم.

به خودم دلدارى مى‏دهم: «همين كه آمدى مدينه و آقا را ديده‏اى‏براى خودش كلى هديه‏است. اصلا سفر به مدينه توفيق بزرگى است، خدارا شكر كن و راهت را بگير و برو.»

كم‏كم فاصله‏ام تا خانه شما زياد مى‏شود. به همراه كاروان ازدروازه مدينه هم رد مى‏شويم. هرچه دورتر مى‏شوم اميدم كمترمى‏شود. هنوز زياد باور نمى‏كنم كه دستانم خالى است. حالا ديگر ازشهر خارج مى‏شويم و خودمان را در بيابانهاى مدينه مى‏بينيم.

نيمى از راه را طى كرده‏ايم. كاروان به سمت مكه در حركت است. جاده با گرد و خاك شتران محو شده است.

محمد كيست؟ محمد بن سهل قمى كيست؟

صدايى از دور مى‏آيد. به خودم مى‏آيم و بر مى‏گردم. پشت‏سرم رانگاه مى‏كنم. مردى سوار بر اسب مرا صدا مى‏زد. دستانم را بلندمى‏كنم: «منم. محمد بن سهل قمى من هستم.»

مرد به طرف من مى‏آيد: «محمد شما هستى؟»

بله، كارى داشتى؟!

مرد غريبه است. از اسب پياده مى‏شود و بسته‏اى را به من مى‏دهد: «بگير مال شماست.» بهت زده به او نگاه مى‏كنم، مى‏گويم: «اين‏چيست؟» بسته را به من مى‏دهد و مى‏گويد: «خودت باز كن ببين.» بسته را باز مى‏كنم. يك دست لباس نو و معطر را مقابل خودمى‏بينم. مرد مى‏گويد: «اين هديه‏اى است كه از طرف امام به تو تقديم شده.» بوى عطرلباس، مرا به ياد امام باقر(ع)مى‏اندازد.

/ 1