على باباجانىاز كوچههاى باريك و خانههاى كاهگلى شهر مىگذرم. بوى شما درهمه جاى اين كوچه پيچيده است. با خودم مىگويم: «خوش به حال اين كوچهها، خوش به حال درختان حياط شما، خوشبه حال پرندگان كه هر روز در آسمان حياط شما بال و پر مىزنند واوج مىگيرند و خوش بهحال من كه امروز در اين خانه هستم!» نگاهم به دستهاى شما مىافتد كه كفشهايتان را وصله مىزديد. منپاى آن درختسبز حياط شما كنار حوض ايستادهام. حالم را پرسيدى،بسيار خوبم، شما را نگاه مىكنم. به چشمهاى شما كه مثل آب حوضزلال است.بنشين.مىنشينم، لحظهها برايم دلنشين است.آمدهام كه از شما خدا حافظى كنم. مىخواهم به مكه بروم. اينروزها براى من بسيار دلنشين بود. چون با شما بودم. پشتسر شمانماز خواندم و با شما حرف زدم.حرفهايم را با شما در ميان مىگذارم. اما نمىتوانم خواستهامرا بگويم. نمىتوانم به شما بگويم كه به من هديهاى بدهيد. لا اقليك دست لباس كه با آن هر روز نماز بخوانم و به ياد شما باشم. مىآيى و دست مباركت را بر سر من مىكشى، مىروم بدون آنكهخواستهام را به شما بگويم.باور كنيد چيزى از شما نمىخواهم. نه پولى كه توشه سفرم باشه. نه نانى كه قوت راهم باشد. مىدانم كه حتما دعاى شما بدرقه راهماست. اما اگر يك دست لباس از شما به يادگار داشته باشم، چقدرخوب مىشود. چقدر نماز خواندن بالباس شما لذت بخش است. فكرمىكنم حتى كار كردن با لباس شما هم عبادت است.با خودم مىگويم: «محمد! به همين سادگى مىخواهى بروى؟ بدونآنكه چيزى بخواهى؟ »مىخواهم برگردم، اما ديگر روى بر گشتن به خانه شما را ندارم.ديگر بايد رفت. اما نه، يك راه ديگر مانده است. گوشهاى مىنشينمتا براى شما نامهاى بنويسم. حرفها كلمه مىشوند. كلمهها، جمله وجملهها نامه مىشوند. نامهاى كه در آن تقاضايم را براى شمانوشتهام. به مسجد رسول النبى مىروم. با خودم مىگويم: «قبل از اينكه نامه را به شما برسانم بايد دو ركعت نمازبخوانم و از خداى بزرگ صد بار طلب خير و صلاح بكنم. اگر به قلبمالهام شد نامه را برايتان مىفرستم و گرنه...»نامه در دست، مقابل در خانه شما مىايستم. پشت نامه با خطبزرگ نوشتهام «نامهاى از محمد بن سهل قمى» انگار در دلم كسىمىگويد: اين كار را نكن. از اينكه نامه را به شما بدهم منصرفمىشوم. نامه را پاره مىكنم و راه مىافتم.صداى زنگ شتران در كوچههاى مدينه پيچيده است. چند مسافر بهكاروان ما مىپيوندند. در ميان كاروان هركس از سفرش مىگويد. بعضىها هم مىخواهند مسافر مكه شوند.سفر خوبى بود، خدا را شكر.اين را پير مردى آرام به بغل دستىاش مىگويد.تاجرى مىگويد: همهاش ضرر بود. استفادهاى نكردم.به خودم دلدارى مىدهم: «همين كه آمدى مدينه و آقا را ديدهاىبراى خودش كلى هديهاست. اصلا سفر به مدينه توفيق بزرگى است، خدارا شكر كن و راهت را بگير و برو.»كمكم فاصلهام تا خانه شما زياد مىشود. به همراه كاروان ازدروازه مدينه هم رد مىشويم. هرچه دورتر مىشوم اميدم كمترمىشود. هنوز زياد باور نمىكنم كه دستانم خالى است. حالا ديگر ازشهر خارج مىشويم و خودمان را در بيابانهاى مدينه مىبينيم.نيمى از راه را طى كردهايم. كاروان به سمت مكه در حركت است. جاده با گرد و خاك شتران محو شده است.محمد كيست؟ محمد بن سهل قمى كيست؟صدايى از دور مىآيد. به خودم مىآيم و بر مىگردم. پشتسرم رانگاه مىكنم. مردى سوار بر اسب مرا صدا مىزد. دستانم را بلندمىكنم: «منم. محمد بن سهل قمى من هستم.»مرد به طرف من مىآيد: «محمد شما هستى؟»بله، كارى داشتى؟!مرد غريبه است. از اسب پياده مىشود و بستهاى را به من مىدهد: «بگير مال شماست.» بهت زده به او نگاه مىكنم، مىگويم: «اينچيست؟» بسته را به من مىدهد و مىگويد: «خودت باز كن ببين.» بسته را باز مىكنم. يك دست لباس نو و معطر را مقابل خودمىبينم. مرد مىگويد: «اين هديهاى است كه از طرف امام به تو تقديم شده.» بوى عطرلباس، مرا به ياد امام باقر(ع)مىاندازد.