افضل اعمال - افضل اعمال نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

افضل اعمال - نسخه متنی

محمد اصغری نژاد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

افضل اعمال

محمد اصغرى‏نژاد

مفهوم دعا

دعا در لغت‏به هر درخواستى اطلاق مى‏شود; امادر شرع به معناى‏درخواست انسان از خداوند به صورت تضرع و زارى است و گاه به‏معناى تقديس و ستايش خداوند و نظاير آن.

بهترين عبادت

دعا از بهترين عبادتهاست و به عبوديتى كه خداوند آن را ازبندگان خويش خواسته، راهگشاتر است. در آيات و روايات به اين‏موضوع اشاره شده است: حضرت حق مى‏فرمايد: (قل ما يعبوبكم ربى لولا دعاوكم)بگو: اگر دعاى شما نباشد، پروردگارم به شما توجهى نمى‏كند.

در آيه‏اى ديگر نيز مى‏فرمايد: (ادعونى استجب لكم ان الذين يستكبرون عن عبادتى سيدخلون جهنم‏داخرين) مرا بخوانيد تا اجابت كنم. كسانى كه از عبادتم سركشى‏مى‏كنند، باخوارى وارد جهنم مى‏شوند.

با توجه به آنكه «عبادتى‏» در آيه فوق به «دعائى‏» تفسيرشده، اين آيه اهميت‏بسيار دعا را نشان مى‏دهد. امام باقر(ع) مى‏فرمايد: هيچ عملى در پيشگاه الهى از طلب آنچه نزد خداونداست، بهتر نيست و هيچ كس در پيشگاه الهى منفورتر از آنكه ازعبادت سركشى كند و چيزهايى كه نزد او است نمى‏خواهد، نيست.

همچنين آن حضرت مى‏فرمايد: «بهترين عبادت، دعاست.» در روايتى‏صحيح چنين آمده است: دو نفر در يك زمان شروع به خواندن نمازكردند. سپس يكى از آنان به تلاوت قرآن مشغول شد و كمتر دعاكرد. ديگرى به دعا مشغول شد و كمتر قرآن تلاوت كرد. از امام‏صادق(ع) پرسيدند: كدام يك از آن عمل‏ها بهتر است؟ حضرت فرمود:هردو خوب است.

راوى مى‏گويد: مى‏دانستم هردو نيك است و فضيلت دارد. (مى‏خواستم‏بدانم فضيلت كدام يك بيشتر است؟) امام فرمود: دعا بهتر است، مگر نشنيده‏اى كه خداوند عزوجل مى‏فرمايد:(ان الذين يستكبرون عن عبادتى سيدخلون جهنم داخرين.) بعد امام فرمود: به خدا سوگند، دعا عبادت است; به خداسوگند،دعا عبادت است; به خدا سوگند، دعا افضل است. آيا دعا عبادت‏نيست؟! به خدا سوگند، دعا عبادت است; به خدا قسم، دعا عبادت‏است. آيا دعا مشكل‏ترين عبادات نيست؟! به خدا قسم، دعامشكل‏ترين آنهاست; به خدا سوگند، دعا سخت‏ترين آنهاست.

اميرمومنان(ع) مى‏فرمايد: «احب الاعمال الى الله تعالى فى الارض، الدعاء» در پيشگاه‏الهى بهترين كارها در زمين دعاست.

و نيز آن حضرت فرمود: «الدعاء مفاتيح النجاح و مقاليدالفلاح و خير الدعاء ما صدر عن‏صدر نقى و قلب شجى و فى المناجاه سبب النجاه و بالاخلاص يكون‏الخلاص، فاذا اشتدالفزع فالى الله المفزع.» دعا كليدهاى‏رستگارى و پيروزى است. بهترين دعا آن است كه از سينه‏اى پاك وقلبى اندوهناك صادر شود. دعا در راز و نياز، سبب نجات است وراحتى با اخلاص پديد مى‏آيد. از اين رو، وقتى ترس و نگرانى شدت‏پيدا مى‏كند، بايد به خداوند پناه برد.

بافضيلت ترين دعا

بر اساس پاره‏اى از احاديث، با فضيلت‏ترين دعا دعايى است كه‏مصادف با بهترين زمانها باشد. بهترين زمان عبارت است از: سحر،هنگامى كه شب از نيمه بگذرد، وقت زوال آفتاب، وقت نمازهاى‏پنج‏گانه،روز جمعه، ماه رمضان، روز عرفه، شبهاى عيدفطر و عيدقربان و غير آن.

فضيلت‏ترين دعا، دعايى است كه در مكانهاى شريف خوانده شود و آن‏در كنار «حطيم‏» و «مستجار» و روضه شريف نبوى(ص) و تمامى‏مساجد و مزارهاى شريف ائمه‏اطهار(عليهم السلام) است.

و همچنين با فضيلت‏ترين دعاها آن است كه در حالتهاى خوب خوانده‏شود.

مثلا در حال روزه، در حال نماز و تعقيب آن، در حال قرائت‏حمد وسوره، بين اذان و اقامه، بعد از خطبه‏هاى روز جمعه تازمانى كه‏نماز برپا مى‏شود، هنگامى كه رقت قلب به انسان دست مى‏دهد،زمانى كه اشك جارى مى‏شود، در وقت غربت و اضطرار و وزيدن‏بادها، زمانى كه لشكر اسلام با لشكر كفر برخورد مى‏كند، وقتى كه‏اولين قطره خون شهيد به زمين مى‏ريزد وهنگامى كه دست كسى كه‏حنا بسته است‏به آسمان بلند مى‏شود.

بهترين دعا

بهترين دعاها دعاهاى قرآنى است. بعد از آن، دعاهايى كه ازپيامبر و امامان معصوم(عليهم السلام) نقل شده است. اين دعاهاشفاى قلوب انسانها و كاميابى عبادت كنندگان را در پى‏دارد.

موج ستاره

سيد محمد عزيز حامدى

ده ساله كه شد پدرش يك شب گفت: ديگه نمى‏خواد مدرسه برى. ازصبح برو دوكون ميز ممتقى (محمدتقى). كاش چشم و گوش مى‏داشتى كه‏بغل دست‏خودم مى‏گذاشتم.

پشت فرمان نشستن جربزه مى‏خواد.

تو صورت محسن شادى دويد اما وقتى يادش آمد كه ديگر نمى‏تواندبا دوستانش حال بعضى از دانش‏آموزان را بگيرد، دلش خالى شد.

نمى‏توانست‏بگويد: نه! و گرنه باز همان كمربند بود و راه راه‏شدن پشت و كمرش. خودش را به چراغ نفتى نزديكتر كرد.

پدرش غريد: شير فهم شد؟ آره آقاجون! از آن به بعد پدرش را كمتر مى‏ديد.

گاهى يك ماه مى‏شد كه به هم نمى‏رسيدند.

باباش در بيابانها بود و محسن پشت دار قالى سركوفت استاد رامى‏خورد. اين حرفها به پانزده بيست‏سال قبل بر مى‏گردد. از روزى‏كه پدرش تصادف كرد و مرد، محسن ديگر قالى‏بافى نرفت. پنج‏سال‏سابقه داشت ولى دوست نداشت‏ساكت و آرام در يك اتاق بنشيند وگرد بخورد.

دنبال كار ديگرى هم نرفت. اصلا معلوم نبود چه كار مى‏كند. دست‏به هركارى مى‏زد ديگر به او نمى‏گفتند محسن. نامش شده بود آچارفرانسه. مدتها بود كه سر قبر مادرش هم نمى‏رفت. به تنها خواهرش‏مى‏گفت: آبجى، به بچهات كه بزرگ شدن بگو دايى ندارن.

خواهرش فقط اشكهايش را پاك مى‏كرد و چيزى نمى‏گفت. در قهوه‏خانه‏ها، بازاركهنه فروشى، هرجا از كسى بدش مى‏آمد، مى‏گفت:نامرد. اگر باكسى قول و قرار مى‏گذاشت و طرف سرقولش نبود تاچاقويى در شكمش فرو نمى‏كرد دلش آرام نمى‏گرفت.

بعد از ظهر «روز مادر» بود، كوچه‏ها و خيابانها جنب و جوش‏خاصى داشتند. توى قهوه‏خانه كنار پنجره نشست. دستش را ستون كردو چانه‏اش را روى آن گذاشت، به ميز تكيه داد و به دور دستهاخيره شد.

دوران كودكى وقتى كه مادرش زنده بود، وقتى كه توى حياطشان‏درختها را آب مى‏داد. تمام خاطراتش مثل پرده سينما از جلوچشمانش گذشت، روزهاى تلخ و شيرين، خنده‏هاى مادر، گريه‏هايش،كتك خوردن‏هايش، همه و همه...

ساعتها فكر كرد. غروب شد. دلش گرفت. هوس قبر مادرش كرد. رفت‏قبرستان. كنار قبر نشست و گفت: بيست‏سال پيشت نيامدم حالاهم كه آمده‏ام هيچ چيز ندارم برات‏هديه كنم. به خاكها چنگ زد و گفت: ولى مادر، مى‏خوام ازم راضى باشى.

مى‏خوام به تنها خواسته‏ات جواب بدم.

همون كه هميشه ازمن مى‏خواستى و من هيچ وقت گوش ندادم. تواصرار داشتى مى‏گفتى يك دوست‏خوب پيدا كنم حالا به تو قول مى‏دهم‏كه اين كار را بكنم. اين هديه من است‏به تو.

دور قبر چرخيد و كنار سرمادر ايستاد و گفت: وقت مرگت اينو گفتى. گفتى حالا پانزده سالت‏شده بايد از يك‏روحانى مسايل دينى ياد بگيرى. ولى من خنديدم و اين نصيحت تورا مسخره دانستم. نشست دستش را گذاشت روى قبر و گفت: تو خيلى خيلى ناراحت‏شدى ولى امروز مى‏خواهم به اين گفته‏ات‏عمل كنم. مى‏دانم كه خيلى خيلى خوشحال مى‏شى.

وقتى از قبرستان بر مى‏گشت، مى‏گفت: حالاهم معلوم نيست كه اين كار مسخره نباشد ولى براى مادرم فقطبراى او. تو اين همه دوست و آشنا يك دوست روحانى برام پيدامى‏كنم.

شب شده بود، لامپها يكى پس از ديگرى روشن مى‏شد. با خودانديشيد: اما چطورى دوست‏شوم؟ اگر منم بخوام اونا با من دوست‏نمى‏شن؟ خوب با سلام شروع مى‏كنم. سعى مى‏كنم برايشان كارى انجام‏بدم. يواش يواش مى‏شه يك كارى كرد.

دو سال مى‏شد كه با يك روحانى سلام و عليك داشت. مى‏دانست‏حاج‏آقا چه ساعتى از حرم بيرون مى‏ياد. حاج آقا پرسيده بود: اسم حضرت عالى؟ آچار فرانسه.

بله؟! اه ... يعنى دوستام به اين اسم صدام مى‏زنن، اسم‏واقعى‏ام محسنه. به! به! محسن. يعنى نيكوكار. من تو را محسن‏مى‏گم.

هرچه شمابگين حاج آقا! خيلى مى‏خواست‏براى حاج آقا كارى كندولى او چيزى نمى‏خواست. در دلش خطور مى‏كرد كه اين چه جور دوستى‏است ولى به مادرش قول داده بود. هفته يك بار اقلا خودش را درمسير حاج آقا قرار مى‏داد و سلام و عليك و نوكرم، چاكرم مى‏كرد ومى‏رفت. هر وقت‏سر صحبت‏باز مى‏شد حاج آقا او را نصيحت مى‏كرد ومى‏گفت: دست از اين كارهايت‏بردار. محسن هميشه مى‏گفت: نمى‏شه‏آقا، از ما گذشته، عادت كرديم. و يك جورى صحبت را عوض مى‏كرد.

روز پنجشنبه بود. محسن از كنار حرم رد مى‏شد كه حاج آقا راديد. سلام كرد. حاج آقا گفت: عليكم السلام; امروز خيلى سرحال هستيد.

محسن مى‏خواست‏بگويد امروز برد با من بود ولى جلو زبانش راگرفت و گفت: مى‏شه ديگه حاج آقا... گاهى چرخ بر وفق مرادمى‏چرخه.

تا مراد چه باشه.

هر كه هرچه بخواد، مرادشه.

اما بعضى چيزها مثل سراب است هيچ وقت تشنه را سيراب نمى‏كنه.

چند لحظه سكوت كردند. بعد حاج آقا گفت: محسن‏جان! بدان كه چرخ و فلك نمى‏ايستند. خورشيد منتظر كسى‏نمى‏ماند و قطار زندگى در راه است. هركس بايد به فكر خود باشدو تا دير نشده حركت كند. يك وقت مى‏شه كه حتى يك قدم هم‏نمى‏تونى بردارى. حالا كه...

نمى‏شه حاج آقا! اگر ازت يك كارى بخوام انجام مى‏دى؟ امر بفرمائيد، هرچه باشه در خدمتم.

قول مى‏دى؟ جون بخواه حاج آقا! امشب سحر پاشو نماز شب بخوان.

من؟! محسن پشت گردنش را خاراند و گفت: ولى راستش شما كه مى‏دانيد من تا حالا حتى...

مهم نيست. فعلا من ازت مى‏خوام نماز شب بخوانى. فقط همين‏امشب! شبها هميشه دير مى‏خوابم. صبح‏ها هم بعد از ساعت نه‏بيدار مى‏شم، زودتر از اون نمى‏تونم بيدار شم.

اينش بامن. من تو را سحر بيدار مى‏كنم.

محسن تا شب به اين فكر بود: من و نماز شب؟! آن شب زودتر به خانه‏اش رفت. از چند كوچه پس‏كوچه گذشت، وارد حياط نسبتا بزرگى شد. خانه‏پدرى‏اش بود. قديمى‏و كهنه. زير درختها برگها پخش بود ولى تنها حوض خانه آب زلالى‏داشت. محسن فقط به حوض مى‏رسيد تويش چند ماهى قرمز نگهدارى‏مى‏كرد. روزها هم كبوترهايش از آن آب مى‏خوردند.

محسن همه‏اش به فكر قولى بود كه داده بود. چطور مى‏توانست‏سحروقتى كه غرق در خواب است‏بيدار شود و نماز بخواند.

اتاقها از كف حياط بالاتر بود. چند پله مى‏خورد. او همانجا روى‏پله دوم كنار در زير زمين نشست. به خيلى چيزها فكر مى‏كرد.

حياط تاريك و تاريكتر مى‏شد و ستاره‏ها كم كم ديده مى‏شدند. رفت‏كه بخوابد. وقتى پتو را رويش كشيد گفت: يعنى مى‏شه كه بيدارشم...؟ اين ديگه چه قولى بود كه دادم‏بابا!؟ ساعتش را كنار دستش گذاشت.

خوابش نمى‏برد. گاهى با خود مى‏گفت: كاش قول نداده بودم. كاش اصلا با او دوست نمى‏شدم... نفهميدكى خوابش برد. از خواب پريد. نشست. ساعت‏سه شب بود. خميازه‏كشيد. دلش مى‏خواست‏بخوابد. يادش آمد كه به حاج‏آقا قول داده‏است. انديشيد: كى مى‏دونه كه نماز خوندم يانه؟

دراز كشيد. پتو را تا روى سينه‏اش بالا آورد. يادش آمد كه فردااگر حاج‏آقا را ببيند حتما ازش مى‏پرسد كه نماز خوانده يانه؟بگويد آره. حاج آقا مى‏گويد: آفرين. مردانه به قولت وفا كردى.

اگر به قولش وفا نكند خوب يك نامرد تمام عيار است. دلش لرزيد،نشست: كارى نداره، همه‏اش دو دقيقه طول مى‏كشه.

مى‏خواست‏بلند شود، گفت: حالا چه فايده كه خم و راست‏شم اين وقت‏شب؟! تا خواست درازبكشد انگار كسى داد زد: تو قول دادى، قول. بلند شو نمازى‏بخوان ديگه.

بلند شد. درهال را كه باز كرد هواى خنك سحرى به صورتش خورد.

نفس عميقى كشيد. روى بالكن ايستاد. به آسمان نگاه كرد. موج‏ستاره بود، زيبا و رويائى.

درختان به آرامى تكان مى‏خوردند. صداى خش خش برگها در حياطمى‏پيچيد و درختان را اسرار آميز مى‏كرد. صداى جيرجيركها بلندبود. گاه گاهى صداى عبور ماشينى از جاده‏هاى دور دست‏به گوش‏مى‏رسيد. حوض آرام بود و عكس آسمان را در سينه داشت. محسن كنارحوض نشست. خوابش پريده بود. او آمده بود كه وضو بگيرد ودرپيشگاه خداوند سجده بگذارد. احساس عجيبى برايش پيدا شد. دست‏در آب فرو برد. آب حوض موج برداشت و به تلاطم افتاد. يك كف آب‏به صورتش زد. دلش خنك شد. دستش را كه از روى چشمانش پايين‏مى‏آورد دوباره آسمان را ديد. ستاره‏ها را جور ديگر ديد. آنهاانگار زمزمه مى‏كردند.

آسمان رنگ ديگرى پيدا كرده بود. ذهنش جرقه زد. احساس كرد كه‏جهان زنده است. چه باشكوه و با عظمت مناجات مى‏كنند.

نجواى درختان را شنيد. برايش اسرار نبود، مى‏شنيد كه برگ برگ‏آنها در مقابل خداوند در اين دل شب ذكر مى‏گويند، شاخه‏هاسرتسليم فرود آورده‏اند. يك روز نشد كه خورشيد دير بيدار شود ويا جاى ديگر غروب كند. نشد كه بهار نيايد. تمام موجودات گوش‏به فرمان خداوند هستند.

به خود نگاه كرد. ذره ناچيز، خدا چه نيازى به او يا عبادت اودارد؟ او در مقابل شب و آسمان و زمين خيلى حقير بود. محسن،نيكوكار آه! چه نيكوئى سراسر عمر فلاكت و بى‏بندوبارى. تا يادش‏مى‏آمد يك ساعت هم آدم نبود. در حضور خدا يك عمر سركرده بودولى او را نديده بود. براى يك لحظه تمام زندگى‏اش جلوى چشمانش‏آمد، باور نداشت كه اين همه جنايت كرده باشد. جراءت به يادآوردن آن صحنه‏ها را نداشت. دلش مى‏خواست زمين‏دهن باز كند و اوخود را در آن بيندازد. حرفهاى حاج آقا يادش آمد: روزگار منتظر كسى نيست. عمر به سرعت مى‏گذرد. هر روز يك قدم‏به قبر نزديكتر مى‏شوى. با اين همه جرم و نايت‏بايد به ملاقات‏خداوند بروى. خداوند كه با مهربانى همه چيز به تو داد و تو درحضورش چه بى‏شرمى‏هاكه نكردى؟ چه مى‏دانى شايد فردا...

بدن محسن سخت مى‏لرزيد با خود مى‏گفت: چطور رو به خدا آورم؟ آيامى‏توانم بنده او باشم؟ در آن شب خلوت او بود و خدا، او بود ويك عمر بدبختى. به اتاق نرفت. همانجا رو به خاك افتاد و گفت:خدايا! آمدم اگرچه دير، اما آمدم.

خدايا! وقتى به ياد آن همه مهربانى تو مى‏افتم، وقتى كه درچنگال مرگ بودم و تو نجاتم دادى، وقتى كه هيچ نداشتم يك طفل‏برهنه، تو مرا بزرگ كردى و من با بى‏حيايى در مقابل تو هركارى‏را كه دوست نداشتى، انجام دادم. من بنده‏اى بودم كه از تو فراركرده بودم ولى جايى براى فرارندارم. من خيلى نامرد بودم هيچ‏نيكى تو را جواب ندادم. خدايا! مرا ببخش... تا طلوع خورشيدراز و نياز كرد.

وقتى به اتاق برگشت چشمش به عكس گرد گرفته مادرش افتاد.

جلوعكس ايستاد و گفت: مادرم! تو گفتى پانزده سالت‏شده و به بلوغ رسيدى ولى من‏مادرجان! حالا به بلوغ رسيدم. حالا نصيحتت را گوش مى‏كنم. حالامسايل دينى‏ام را ياد مى‏گيرم. كاش تو مى‏بودى و لبخند رضايت رادر لبانت مى‏ديدم ولى مادر! من چطورى به روى حاج آقا نگاه كنم.

آيا او مرا قبول مى‏كند؟ آيا من قبول شدنى هستم؟ آيا... چندروزى از خانه‏اش بيرون نيامد.

پس از چند روز كنار در حرم به حاج آقا رسيد. تا حاج آقا او راديد آغوشش را باز كرد و او را به بغل گرفت. محسن بوى خوشى رااحساس كرد. هيچ وقت‏به آغوش گرم و پرمحبت كسى قرار نگرفته‏بود.

/ 1