جواد محدثى با دو پاى طلب، قدم به جاده نياز مى نهيم و رسيدن به درگاهازلى را مى طلبيم. در آغاز راهيم و تا رسيدن به «كعبه مقصود»، راه دراز در پيشاست. با احساسى سرشار از عشق و شوق، به «مدرسهعرفان» گام مىنهيم و آهسته آهسته قدم بر مى داريم تا به «مدرس خلوص»برسيم. بربلنداى سكوى مدرسه، ناظمى صاحب دل را مىبينيم كه به«هدايت» ايستاده است. و ما را، كه سرگردان و حيرت زده، بهاين سو و آن سو مىرويم، به «صف معرفت» فرا مىخواند. صف، به مرور زمان پيش مىرود. سراسر وجودمان را شور و هيجانخاص فرا مىگيرد، شور شناختن و شوق و هيجان رسيدن. دستمان تهى است، اما دلهامان پر از اميد. وارد كلاس مىشويم. كلاسى كه بر سر در آن نوشته است: «استغناء» بايد با اين كلاس آشنا شد و كتاب آن را مرور كرد. كتاب هزار و يك برگ عرفان را ورق مىزنيم. با هر كلمهاى، تشنگىما بيشتر مىشود. هر صفحهاى، گويا از نياز ما خبر مىدهد. باياد حق، دفتر عشق و كتاب عرفان ورق مى خورد. استاد، با«قلم تقوا» واژه «توحيد» را بر تخته ايمان و لوح جانمىنگارد. توحيد، اشارتى به همان استغناست. و ما تشنگان طالب و جويا، انگشتحيرت به دهان گرفتهايم، ازاين همه جلوه و روشنايى در عالم وجود و كوچه باغهاى معرفت. ناگاه، زنگ فقر و فنا به صدا در مى آيد. و ما هنوز، نشاه آن جرعه ناب نخستين، كه اين شعر هاتف در گوشدلمان طنين مىافكند: كه يكى هست و هيچ نيست جز او وحده لااله الا هو و از كلاس بيرون مى آييم. تا ساعتى ديگر، پاى درس ديگرى ازتوحيد و عرفان بنشينيم. هنوز در اول راهيم ...