جاندارى بخارايى - صادق
ميرزامحمدصادق منشى جاندارى بخارايى. شاعر. قرن 12 و 13 ه. ق. متولّد ميان سالهاى 71 - 1166 ه. ق در روستاى جاندار بخارا. متوفّى 1235 ه. ق در قرشى (نخشب).وى در دوران دانشاندوزى در بخارا، شاعر، تاريخدان و خوشنويسى مشهور بود. وى چندى منشى دربار اميرحيدر منغيتى (45 - 1215 ه. ق) بود اما به سبب بىاعتنايى به درباريان بركنار و به كوهستان درواز رانده شد. وى در كهنسالى اجازه يافت تا به بخارا بازگردد اما به قرشى رفت و تا پايان عمر در آنجا ماند. وى شاعرى غزلسرا بود و در غزل از اميرخسرو دهلوى، اميرحسن دهلوى، حافظ شيرازى، كمال خجندى و به ويژه بيدل دهلوى تأثير گرفته است. آثار صادق عبارتند از :الف : ديوان شعر (با پانزدههزار بيت)ب : ديوان دوم شعر .(شامل مثنوىهاى دخمهى شاهان، رفع تومان آهوگير و خيرآباد، قضاو قدر، به دخترى عاشق شدن درويش)ج : منظومهى فتوحات اميرمعصوم و اميرحيدر
.د : تواريخ
.ه: انشاءات.براى آگاهى بيشتر، مراجعه شود به رادبيات فارسى در تاجيكستان، ص 46 , تحفةالاحباب، صص 10 - 108 , دانشنامهى ادب فارسى (ادب فارسى در آسياى مركزى)، ج 1، ص 558 , ياد يار مهربان، صص 29 - 317 , نمونهى ادبيات تاجيك، صص 84 - 378.از اشعار اوست :
چند ريزى به جفا اشك جگرگون مرا؟
فصل نوروز و زمان باغ و ايّام بهار
مشتاق توام بهر خدا چهره مپوشان
گوش ناكردن حديث نيكخواهان را بد است
نگفتى زان لب شيرين، سخن هيچ
به قول دشمنان يادم نكردى
به دور آن خط رخسار چون گل
يكى بگشا گره زان زلف پرچين
تنت آزرده مىگردد ز گلبرگ
ز خاك كشتگانِ غم نرويد
به دور آن لبِ شيرين نديدم
از مجلس ما بادهگساران همه رفتند
ره دور و خطر بىحدّ و ما مانده پياده
جان ز بيمارى هجران به لب آمد از شوق
مركز دايرهى عشقم و گر سر برود
درد عشقى كز تو پنهان در دل و جان داشتم
بسكه بودم تا سحر سر بر سر زانوى خويش
در غم عشق دلا خوى به تنهايى كن
در چمن باد، حديث دهن تنگ تو گفت
تا ندانند كزان لب دل پرخون دارد
بگشتم تا ز جام شوق، مدهوش
چو داد آب حيات از چشمهى نوش
بت سنگيندلِ سيمين بناگوش»
بود چون طرّهاش، خاطر مشوّش
«نگارى، چابكى، شوخى پرىوش
شود چون عكس روى يار ظاهر
به روى او شوم پيوسته ناظر
گرش همچون قبا گيرم در آغوش»
كه در هجر غم دلبر بمانم
«اگر پوسيده گردد استخوانم
غم عشق تو آيينم ببردهست
ز سر چون عقل و تمكينم ببردهست
بر و دوشش، بر و دوشش، بر و دوش»
گل رويش صفاى توست حافظ
«دواى تو، دواى توست حافظ
لب نوشش، لب نوشش، لب نوش»
اى جفاپيشه! بيا ريز دگر خون مرا
بى مى و ساقى در اين ايام بودن مشكل است
تا سير ببينم نفسى روى چو ماهت
در حق ما قول بدگويان شنيدن خوب نيست
ندادى كام عاشق زان دهن هيچ
چه واقع شد نپرسيدى ز من هيچ؟
حديث سنبل و ذكر سمن هيچ
كه گردد قيمت مشك ختن هيچ
نديده كس چنين نازك بدن هيچ
به غير از لالهى خونينكفن هيچ
چو «صادق» طوطى شيرينسخن هيچ
شد بزم طرب آخر و ياران همه رفتند
اى دل! غم خود خور كه سواران همه رفتند
شربت وصل تو هرگز نچشيديم دريغ!
پا چو پرگار از اين دايره بيرون نكشم
شد عيان از چهرهام هرچند پنهان داشتم
با خيال او شكايتهاى هجران داشتم
ترك بىطاقتى و مشق شكيبايى كن
گشت بس درهم و بسيار پريشان، غنچه
مىخورد خون جگر با لب خندان، غنچه
دلم از آتش مِى مىزند جوش
«ببرد از من قرار و طاقت و هوش
دلم شد بستهى آن زلف سركش
بت شيرينلب موزون مهوش
ظريفى، مهوشى، تركى قباپوش»
بود در باطن ما نور حاضر
«چو پيراهن شوم آسودهخاطر
اگر دوران دهد اى دل! امانم
نخواهم ترك كويش تا توانم
نگردد مهرش از جانم فراموش»
قرار جان شيرينم ببردهست
«دل و دينم، دل و دينم ببردهست
وصالش دلگشاى توست حافظ
سر «صادق» فداى توست حافظ
لب نوشش، لب نوشش، لب نوش»
لب نوشش، لب نوشش، لب نوش»