گرچه در عشق تو كار من به رسوايى كشيد
بعد مردن منّت از سنگ مزارم گو مباش
به دل و جان خود از كوى تو نتوان شد و رفت
اجل آمد كه خلاصى دهد از هجر، مرا
خواب ديدم كه بناهاى طرب ساختهام
در غمت رشتهى عمرى كه به كف بود مرا
سوزى كه پنهان داشتم هجر تو پيدا مىكند
به دشمن، دوست شد ماه دلافروزى كه من دارم
سرود حسرت است اين نالهى زارى كه دل دارد
جفاجويى كه شد درد من بيدل فراموشش
با رقيبان ستمگر ميل همراهى مكن
شب كه بر ياد تو همچون شمع مىافروختم
بادهى عشرتى از دور فلك مىجستم
زير خاكم ز ملاقات رقيبان، خوشتر
با خيالت روز و شب چشم از جهان پوشيدهام
به خاكْپاى رقيبان برابرم كردى
مىكند جان و ز ياران وفادار كسى
نامه از رهگذر شوق رقم سازم و باز
بيش از همه غم دارم و كم از همه سامان
گوش مىكردم كه ديگر نشنوم نام فراق
چشم مىدارم كه روز گريه و غم بگذرد
دارم از خود ننگ و از كارى كه دارم ننگ نيست
دست من از هيچ كس بارى به زير سنگ نيست
ترك دل گفتم و جان دادم و آسان شد و رفت
بود بىطالعى من كه پشيمان شد و رفت
وه كه تا چشم گشادم همه ويران شد و رفت
صرف در دوختن چاك گريبان شد و رفت
تب را نهان دارد كسى، مرگ آشكارا مىكند
نبيند هيچكس، اى دوستان! روزى كه من دارم
سموم محنت است اين آه جانسوزى كه من دارم
روم جايى كه ديگر نالهى من نشنود گوشش
خواهى از ما اين سخن باور كن و خواهى مكن
مىكشيدم آه و جان مىدادم و مىسوختم
ساغر ديده پر از خون جگر كرد مرا
به جهانى ندهم گوشهى تنهايى را
نى به روى ماه بينم نه به سوى آفتاب
كمال ضعف تن و طالع زبون من است
نيست جز تيشه كه رويش طرف كوهكن است
ميرم از شوق كه او را به تو راه سخن است
سامان من و بيش و كم من همه اين است
چشم مىدارم كه روز گريه و غم بگذرد
چشم مىدارم كه روز گريه و غم بگذرد