بخارايى - نخلى (تجلّى , كرامى)
ملانخلى (تجلّى) بخارايى. متخلص به نخلى (تجلّى و كرامى). شاعر. قرن 10 و 11 ه. ق. متوفّى 65 - 1055 ه. ق.وى از شاعران پارسىگوى بخارا بود و در آنجا متولّد شد و به كمال رسيد. وى پس از تحصيل علم و شهرت در شاعرى، در سال 1020 ه. ق به دربار امامقليخان اشترخانى (حاكم بخارا، 52 - 1020 ه. ق) راه يافت ولى اين امر وى را از تنگدستى نرهانيد و به دليل تنگدستى و فشار مالى از دربار كناره گرفت و در سالهاى پايانى عمر به سفر حج رفت و در سال 1052 ه. ق پس از بازگشت از سفر حج و كنارهگيرى امامقلىخان از حكومت آنقدر پير شده بود كه ياراى رفتن به بخارا را نداشت و در يكى از مدارس بلخ ماند و تا پايان عمر در آنجا زيست. زندگى در بلخ و بخارا براى نخلى بسيار سخت و زجرآور بود. وى از قواعد شعر و زبان عربى بهخوبى آگاه بود و در شاعرى نيز بسيار زود شهرت به دست آورد. وى اشعارى صاحب ديوان اشعار بود كه قالبهاى قصيده، غزل، قطعه، مثنوى، تركيببند و چيستان را در بر مىگرفت. وى در شعر نخلى و كرامى تخلص مىنمود. بيشتر در سرودن غزل و قصيده چيرهدست بود و اشعار خود را به زبان و سبكى ساده سروده كه بيشتر آهنگ شكوه و شكايت دارد. ممدوحان وى مردان دينى و حاكمان بودند.
در قصايد خود از انورى ابيوردى، عبدالواسع جبلى، خاقانى شروانى، سلمان ساوجى و در غزل از سعدى شيرازى و حافظ شيرازى پيروى مىنمود. در غزليات خود از تصويرهاى نو، تشبيه، استعاره، تضاد، ارسال مثل به خوبى بهره مىبرد. وى به زبان عربى نيز شعر مىسرود اما از اين اشعار چيزى در دست نيست. در تذكرهى نصرآبادى، نام وى ملانخلى ذكر شده است.براى آگاهى بيشتر، مراجعه شود به رلغتنامهى دهخدا، جلد 14، جزوهى 61، ص 397 , تذكرهى نصرآبادى، ص 435 , تذكرهى آتشكدهى آذر , ياد يار مهربان، صص 35 - 123 , الذريعه، ج 9، ص 1179 , دانشنامهى ادب فارسى (ادب فارسى در آسياى مركزى)، ج 1، ص 877 , فرهنگ سخنوران , قاموسالاعلام تركى , تذكرهى روز روشن، ص 810 , تاريخ نظم و نثر، ج 1، ص 635 , دايرةالمعارف ادبيات و صنعت تاجيك، ج 2، ص 435 , تذكرهى صبح گلشن، ص 511.از اشعار اوست :
هنوز لب به دعا ناگشوده از صد جا
بسكه هجر تو كشد تنگ در آغوش مرا
مهر مىگويم و جان مىكنم و مىگويم
هر ذرّه ذرّهام ز تو دارند داغها
بسكه در ماتم دل شب همه شب ناليدم
نام سروت به زبان بردم، زبانم سبز گشت
با دهان خونچكان چون لاله از گيسوى او
روزگار آشفتهساز و آسمان دشمننواز
دلى بايد كه رنج من كشد تا صبر من داند
عاشق آن است كه چندان بگدازد كز ننگ
مرا دير آشنا شد ديده با ديدار وى، ترسم
به اين نيت كه خود از خود گريزم
به وقت گريه اين برق از كجا بود؟
عشق كو؟ تا جگرى وقف تب و تاب كنم
با شمع اگر زيادهسرى مىكنم رواست
كز فرق تا قدم همه در بند آتشم
رسيد مژده كه درهاى آسمان بستند
حسرت مردن هر كس برد از هوش مرا
مادر طالع من كرده فراموش مرا
يك مجلس است و در كف هر كس چراغها
ناله خون مىشد و در سينهى ماتم مىسوخت
همچو مغز پسته استخوانم سبز گشت
آنقدر گفتم كه سنبل از دهانم سبز گشت
زين پريشان الفتان طبعم پريشان گشته است
تحمل كردن ايوب را ايوب مىداند
حال همصحبتتى شعله و خس نشناسد
كه تر ناكرده كامى زين شراب نميرس ميرم
مرا هر رگ يكى گمگشته ره شد
كه اشكم گشت و در چشمم نگه شد
شعله بر لب نهم و زمزمه را آب كنم
كز فرق تا قدم همه در بند آتشم
كز فرق تا قدم همه در بند آتشم