فرهنگ شاعران پارسی گوی جلد 3

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فرهنگ شاعران پارسی گوی - جلد 3

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بيلقانى - مجير

ابوالمكارم مجيرالدين بيلقانى. متخلص و ملقب به مجير. شاعر. قرن 6 ه.ق. متوفّى 586 ه.ق.

مادر وى حبشى‏نژاد بود. از آغاز زندگانى خود وى آگاهى در دست نيست. وى نزد خاقانى شروانى به تحصيل علم و ادب پرداخت ولى بعدها ميان وى و خاقانى كار به دلتنگى و هجو كشيد و وى را هجو گفت. وى مداح شمس‏الدين ايلدگز، نصرةالدين جهان‏پهلوان محمد بن ايلدگز، قزل‏ارسلان و عثمان بن ايلدگز بود. وى مورد حسد شاعران واقع شد و به همين علت وى را براى دريافت وجوه به اصفهان فرستادند و در آن‏جا با شاعران اصفهان درافتاد و آنان را هجو گفت و شرف‏الدين شفروه‏اى و جمال‏الدين اصفهانى نيز وى را هجو گفتند و بعدها جمال‏الدين اصفهانى از كار خود معذرت خواست. آورده‏اند كه وى در اصفهان به قتل رسيد و مردم اصفهان 100000 دينار خونبهاى وى را پرداخت نمودند. سال فوت يا قتل وى 577، 568، 586، 589 و 594 ه. ق نيز ذكر شده است كه مى‏توان از بين آن‏ها سال 586 ه. ق را صحيح‏ترين آن‏ها دانست. قبر او در مقبره‏الشعراء تبريز است. ديوان وى 5000 بيت شعر دارد و مشحون به قصايد عالى و غزل‏هاى لطيف است.

براى آگاهى بيش‏تر، مراجعه شود به رتاريخ ادبيات در ايران، ج 2، صص 9 - 721 , تذكره‏ى مجمع‏الفصحاء، ج 1، صص 4 - 511 , لباب‏الالباب، صص 7 - 406 , دانشمندان آذربايجان، صص 6 - 325 , قاموس‏الاعلام، ج 6، ص 4172 , تذكره‏ى ريحانةالادب، ج 3، ص 476 , تذكره‏ى هفت‏اقليم، ج 3 , تذكره‏ى آتشكده‏ى آذر.

از اشعار اوست :




  • دلى كه تحفه‏ى تو، جان مختصر سازد
    در آشيان دو عالم نگنجد آن مرغى‏
    به خون ما بِهْ از اين دستى از ميانه برآر
    فلك حريف تو شد در جفا و اين بتر است‏
    دلى كه نيست، به شكرانه در ميانه نهم‏
    ز پيچ‏پيچى و شيرينى‏ات عجب نبود
    عمر در كار وصال تو كنم ترسم از آنك‏
    غمى دارم كه هرگز كم نگردد
    چنان سازى به مويى كارِ صد دل‏
    زبانم سوخت چون نام غمت برد
    وين طرفه‏تر كه در هوسش ديده و لبم‏
    تن به مهر تو دل ز جان برداشت‏
    گفته‏اى سايه از تو بردارم‏
    بوى شير از دهن سوسن از آن مى‏آيد
    كدام لب كه از او بوى جان نمى‏آيد؟
    ز بس‏كه جان به لب آورده است فرقت يار



  • بسا كه قوت خود از گوشه‏ى جگر سازد
    كه او ز شيوه‏ى عشق تو بال و پر سازد
    كه بى‏تو سوختگان را از اين بتر سازد
    كه با دو حادثه يك دل چگونه درسازد؟
    گَرَم زمانه ز بازوى تو كمر سازد
    كه روزگار ز تو شكل نيشكر سازد
    برسد عمرم و اين كار به جايى نرسد
    دلى دارم كه گرد غم نگردد
    كه از حسن تو مويى كم نگردد
    تو گفتى نامش آتش در دهان داشت
    از سوز سينه، خشك و ز خون جگر، تر است
    جان هم اميد از جهان برداشت‏
    سايه از خاك كى مى‏توان برداشت؟
    كه هنوزش سر پستان صبا در دهن است
    ز بس‏كه جان به لب آورده است فرقت يار
    ز بس‏كه جان به لب آورده است فرقت يار



/ 358