بيلقانى - مجير
ابوالمكارم مجيرالدين بيلقانى. متخلص و ملقب به مجير. شاعر. قرن 6 ه.ق. متوفّى 586 ه.ق.مادر وى حبشىنژاد بود. از آغاز زندگانى خود وى آگاهى در دست نيست. وى نزد خاقانى شروانى به تحصيل علم و ادب پرداخت ولى بعدها ميان وى و خاقانى كار به دلتنگى و هجو كشيد و وى را هجو گفت. وى مداح شمسالدين ايلدگز، نصرةالدين جهانپهلوان محمد بن ايلدگز، قزلارسلان و عثمان بن ايلدگز بود. وى مورد حسد شاعران واقع شد و به همين علت وى را براى دريافت وجوه به اصفهان فرستادند و در آنجا با شاعران اصفهان درافتاد و آنان را هجو گفت و شرفالدين شفروهاى و جمالالدين اصفهانى نيز وى را هجو گفتند و بعدها جمالالدين اصفهانى از كار خود معذرت خواست. آوردهاند كه وى در اصفهان به قتل رسيد و مردم اصفهان 100000 دينار خونبهاى وى را پرداخت نمودند. سال فوت يا قتل وى 577، 568، 586، 589 و 594 ه. ق نيز ذكر شده است كه مىتوان از بين آنها سال 586 ه. ق را صحيحترين آنها دانست. قبر او در مقبرهالشعراء تبريز است. ديوان وى 5000 بيت شعر دارد و مشحون به قصايد عالى و غزلهاى لطيف است.براى آگاهى بيشتر، مراجعه شود به رتاريخ ادبيات در ايران، ج 2، صص 9 - 721 , تذكرهى مجمعالفصحاء، ج 1، صص 4 - 511 , لبابالالباب، صص 7 - 406 , دانشمندان آذربايجان، صص 6 - 325 , قاموسالاعلام، ج 6، ص 4172 , تذكرهى ريحانةالادب، ج 3، ص 476 , تذكرهى هفتاقليم، ج 3 , تذكرهى آتشكدهى آذر.از اشعار اوست :
دلى كه تحفهى تو، جان مختصر سازد
در آشيان دو عالم نگنجد آن مرغى
به خون ما بِهْ از اين دستى از ميانه برآر
فلك حريف تو شد در جفا و اين بتر است
دلى كه نيست، به شكرانه در ميانه نهم
ز پيچپيچى و شيرينىات عجب نبود
عمر در كار وصال تو كنم ترسم از آنك
غمى دارم كه هرگز كم نگردد
چنان سازى به مويى كارِ صد دل
زبانم سوخت چون نام غمت برد
وين طرفهتر كه در هوسش ديده و لبم
تن به مهر تو دل ز جان برداشت
گفتهاى سايه از تو بردارم
بوى شير از دهن سوسن از آن مىآيد
كدام لب كه از او بوى جان نمىآيد؟
ز بسكه جان به لب آورده است فرقت يار
بسا كه قوت خود از گوشهى جگر سازد
كه او ز شيوهى عشق تو بال و پر سازد
كه بىتو سوختگان را از اين بتر سازد
كه با دو حادثه يك دل چگونه درسازد؟
گَرَم زمانه ز بازوى تو كمر سازد
كه روزگار ز تو شكل نيشكر سازد
برسد عمرم و اين كار به جايى نرسد
دلى دارم كه گرد غم نگردد
كه از حسن تو مويى كم نگردد
تو گفتى نامش آتش در دهان داشت
از سوز سينه، خشك و ز خون جگر، تر است
جان هم اميد از جهان برداشت
سايه از خاك كى مىتوان برداشت؟
كه هنوزش سر پستان صبا در دهن است
ز بسكه جان به لب آورده است فرقت يار
ز بسكه جان به لب آورده است فرقت يار