عمه سادات! سلام عليك - عمه سادات! سلام علیک نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عمه سادات! سلام علیک - نسخه متنی

مرتضی عبدالوهابی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عمه سادات! سلام عليك

مرتضى عبدالوهابى

از اصفهان به قصد تحصيل علوم دينى به قم آمده‏اى. در مدرسه‏حجتيه حجره‏اى گرفته‏اى. پيش از آمدن، پدرت گفت:

- محمد باقر! اگر به چيزى نياز داشتى، مرا مطلع كن.

با اينكه از لحاظ مالى سخت در تنگنا هستى، تا به حال چيزى ازاو نخواسته‏اى با خود عهد كرده‏اى دست نياز پيش كسى دراز نكنى.

آخر ماه نزديك است، شهريه اين ماه هم خرج شد، بيشتر آن را كتاب‏خريدى، كمى براى خرجى كنار گذاشته‏اى كه آن هم خيلى زود ته‏كشيد. از مدرسه بيرون مى‏آيى، به دكان قصابى مى‏روى و به قصاب‏مى‏گويى:

- دو سير گوشت‏بده پولش را فردا مى‏دهم.

او با تمسخر مى‏گويد:

- پس باشه گوشت رو هم فردا ببر!

با ناراحتى از دكان قصابى بيرون مى‏آيى، تصميم مى‏گيرى ديگر ازكسى تقاضاى نسيه نكنى.

شب هنگام كمى نان خشك را كه در سفره مانده، مى‏خورى بعد مى‏روى‏سراغ وسايلت، يك ده شاهى پيدا مى‏كنى. روز بعد با آن كمى انجيرمى‏خرى، روز سوم زانوهايت مى‏لرزد، ناى راه رفتن ندارى، با زحمت‏خودت را به حرم حضرت معصومه(س)مى‏رسانى; بالاى سر حرم مى‏ايستى وآهسته به طورى كه كسى نشنود، مى‏گويى:

- عمه سادات! سلام. هركس از خانه پدرش فرار مى‏كند به خانه‏عمه‏اش پناه مى‏برد، من هم سيدم. پدرم مرا به خانه شما فرستاده‏تا از سفره شما بهره‏مند شوم. دو شب است چيزى نخورده‏ام.

همين طور كه درد دل مى‏كنى، كسى از پشت‏سر دستش را بر شانه‏ات‏مى‏گذارد.

- بگير جوان!

سرت را بر مى‏گردانى، مردى ميان سال است. دستش را به طرفت‏دراز مى‏كند و حدود چهار صد تومان پول كف دستت مى‏گذارد. پول رابه او پس مى‏دهى و مى‏گويى:

- نه، نمى‏خواهم. اين را به كسى بدهيد كه مستحق است.

مرد چيزى نمى‏گويد و از آنجا دور مى‏شود. به ضريح نگاه مى‏كنى ومى‏گويى:

- عمه جان! اين پول تمام مى‏شود و بايد دوباره بيايم خدمت‏شما. طورى عنايت كنيد كه مستمر باشد و زود به زود براى مال‏دنيا به شما مراجعه نكنم.

به مدرسه برمى‏گردى، آن شب هم مى‏گذرد. فردا صبح از فرط گرسنگى‏به بقالى نزديك مدرسه حجتيه مى‏روى، چاره‏اى نيست. دويست گرم‏برنج و كمى روغن نسيه مى‏گيرى و به حجره برمى‏گردى. غذا كه مهيامى‏شود، اذان ظهر را مى‏گويند. اول نماز مى‏خوانى بعد به سراغ غذامى‏روى، فضله موشى روى پلو خودنمائى مى‏كند، غذا را دور مى‏ريزى،كف حجره دراز مى‏كشى و چشمانت را مى‏بندى. از شدت خستگى و گرسنگى‏ديگر چيزى نمى‏فهمى. با صداى اذان مغرب به خود مى‏آيى، دوباره‏راهى حرم مى‏شوى. آهسته قدم بر مى‏دارى، سرت گيج مى‏رود، نرسيده‏به حرم كسى تو را صدا مى‏زند:

- سيد محمد باقر!

به طرف صدا برمى‏گردى، يكى از همشهريان اصفهانى توست. يك كيسه‏سيب در دست دارد، آن را با يك بسته پول به تو مى‏دهد. خجالت راكنار مى‏گذارى و گوشه‏اى مى‏نشينى، عبايت را بر سر مى‏كشى و چندسيب مى‏خورى. به مدرسه برمى‏گردى. در حجره پولها را مى‏شمرى، حدودهزار تومان است.

چهار سال از آن ماجرا مى‏گذرد، يك بار كه با آن شخص همصحبت‏مى‏شوى، مى‏گويد:

- آقا سيد! يادت مى‏آيد برايت پول آوردم؟ شب قبلش در خواب‏ديدم شما در آسمان صحبت مى‏كنيد، صبح خواب را براى پدرم تعريف‏كردم، او گفت: زود خودت را به قم برسان و سيد محمد باقر رادرياب. من هم با عجله به قم آمدم.

منبع:

كريمه اهل بيت، على اكبر مهدى پور

/ 1