مرتضى عبدالوهابىاز اصفهان به قصد تحصيل علوم دينى به قم آمدهاى. در مدرسهحجتيه حجرهاى گرفتهاى. پيش از آمدن، پدرت گفت:- محمد باقر! اگر به چيزى نياز داشتى، مرا مطلع كن.با اينكه از لحاظ مالى سخت در تنگنا هستى، تا به حال چيزى ازاو نخواستهاى با خود عهد كردهاى دست نياز پيش كسى دراز نكنى.آخر ماه نزديك است، شهريه اين ماه هم خرج شد، بيشتر آن را كتابخريدى، كمى براى خرجى كنار گذاشتهاى كه آن هم خيلى زود تهكشيد. از مدرسه بيرون مىآيى، به دكان قصابى مىروى و به قصابمىگويى:- دو سير گوشتبده پولش را فردا مىدهم.او با تمسخر مىگويد:- پس باشه گوشت رو هم فردا ببر!با ناراحتى از دكان قصابى بيرون مىآيى، تصميم مىگيرى ديگر ازكسى تقاضاى نسيه نكنى.شب هنگام كمى نان خشك را كه در سفره مانده، مىخورى بعد مىروىسراغ وسايلت، يك ده شاهى پيدا مىكنى. روز بعد با آن كمى انجيرمىخرى، روز سوم زانوهايت مىلرزد، ناى راه رفتن ندارى، با زحمتخودت را به حرم حضرت معصومه(س)مىرسانى; بالاى سر حرم مىايستى وآهسته به طورى كه كسى نشنود، مىگويى:- عمه سادات! سلام. هركس از خانه پدرش فرار مىكند به خانهعمهاش پناه مىبرد، من هم سيدم. پدرم مرا به خانه شما فرستادهتا از سفره شما بهرهمند شوم. دو شب است چيزى نخوردهام.همين طور كه درد دل مىكنى، كسى از پشتسر دستش را بر شانهاتمىگذارد.- بگير جوان!سرت را بر مىگردانى، مردى ميان سال است. دستش را به طرفتدراز مىكند و حدود چهار صد تومان پول كف دستت مىگذارد. پول رابه او پس مىدهى و مىگويى:- نه، نمىخواهم. اين را به كسى بدهيد كه مستحق است.مرد چيزى نمىگويد و از آنجا دور مىشود. به ضريح نگاه مىكنى ومىگويى:- عمه جان! اين پول تمام مىشود و بايد دوباره بيايم خدمتشما. طورى عنايت كنيد كه مستمر باشد و زود به زود براى مالدنيا به شما مراجعه نكنم.به مدرسه برمىگردى، آن شب هم مىگذرد. فردا صبح از فرط گرسنگىبه بقالى نزديك مدرسه حجتيه مىروى، چارهاى نيست. دويست گرمبرنج و كمى روغن نسيه مىگيرى و به حجره برمىگردى. غذا كه مهيامىشود، اذان ظهر را مىگويند. اول نماز مىخوانى بعد به سراغ غذامىروى، فضله موشى روى پلو خودنمائى مىكند، غذا را دور مىريزى،كف حجره دراز مىكشى و چشمانت را مىبندى. از شدت خستگى و گرسنگىديگر چيزى نمىفهمى. با صداى اذان مغرب به خود مىآيى، دوبارهراهى حرم مىشوى. آهسته قدم بر مىدارى، سرت گيج مىرود، نرسيدهبه حرم كسى تو را صدا مىزند:- سيد محمد باقر!به طرف صدا برمىگردى، يكى از همشهريان اصفهانى توست. يك كيسهسيب در دست دارد، آن را با يك بسته پول به تو مىدهد. خجالت راكنار مىگذارى و گوشهاى مىنشينى، عبايت را بر سر مىكشى و چندسيب مىخورى. به مدرسه برمىگردى. در حجره پولها را مىشمرى، حدودهزار تومان است.چهار سال از آن ماجرا مىگذرد، يك بار كه با آن شخص همصحبتمىشوى، مىگويد:- آقا سيد! يادت مىآيد برايت پول آوردم؟ شب قبلش در خوابديدم شما در آسمان صحبت مىكنيد، صبح خواب را براى پدرم تعريفكردم، او گفت: زود خودت را به قم برسان و سيد محمد باقر رادرياب. من هم با عجله به قم آمدم.