عبدالصمد زراعتى جويبارىشب چهار شنبه بود و ماه با درخشش چشم اندازى در گوشهاى ازآسمان تمام رخ ايستاده بود. ستارگان ريز و درشتبر بام شهررويهم انباشته شده بودند. شهر با قامتى در هم و بر هم از شدتگرمى هوا به خود مىپيچيد. در دل شهر ستونهاى بر افراشته وگنبدهاى رنگارنگ به متانت و بزرگى همه عالم صبورانه ايستادهبودند و تا دور دستها به استقبال دوستان و ميهمانان خودمىشتافتند. باد گرم و سرگردانى در خيابانهاى شهر مىوزيد.صداى قرآن و نوحه و طبل و شيپور از ناى بلندگوهاى دور و نزديكتا بىنهايت مىرفت. زمينيان بر سر و سينه مىزدند و آسمانيان باچشمانى اشكبار نظاره مىكردند. هر تازه واردى ناخود آگاه سينهدر سوز و گذار مصيبتسيدالشهداء مىنهاد. صداى زنجيرها كه ازپشت زخمين عزاداران بر مىخاست در ميان فريادها و نالهها گممىشد. سراسر كوچهها و خيابانها را پرچمهاى سياه كه اشعارحماسى و ايثار و شهادت رويشان نوشته بود پركرده بود. ساعت دورا نشان مىداد. اما شهر همچنان از جمعيت متلاطم بود.در اين هنگام اتوبوسى در آن سوى رودخانه كنار پل، در موازاتحرم توقف كرد. مسافرين يكى يكى پياده شدند و هر كدام به طرفىرفتند. پروين و مادرش آخرين نفرى بودند كه پياده شدند. ابتدانفسى تازه كردند و بعد، مادر كيف بزرگ و چهار گوشى را از زمينبرداشت و گفت: بريم پروين.و دخترك با چشمانى خواب آلود، تلوتلو خوران دنبالش براهافتاد. هر قدمى كه بر مىداشت لب به اعتراض مىگشود و گاههمانند بچهها به چيزى بهانه مىكرد و مىايستاد و با عصبانيت پابر زمين مىكوبيد و به مادر اعتراض مىكرد: مامان! خوابم مياد اا اه چرا بيدارم كردى؟يا مىگفت: مامان با توام، مىخوام همينجا بخوابم رو همينآسفالت.و بى محابا روى زمين مىنشست: تو چرا به حرفهايم گوش نمىكنى،نگاه! جيغ مىكشمها!گاه قدرى آرامتر مىشد و مىگفت: راستىاينجا حرمه، نه؟ چقدر قشنگه ... آ آ آه، چقدر آدم تو خيابونه،اينا خواب ندارن؟ ... مامان جون، هواش گرمه دارم مىپزم ...از اين حرفها و مادر به آرامى با لهجه غليظ كرمانشاهى جوابشرا مىداد: جان مادر! الان مىخوام ببرمت مسافرخانه ... خيلىخوابت مياد نه؟! ولى مادر نمىشه كه تو خيابون خوابيد مردم بهآدم مىخندند. اينا اونجا رو نگاه او نجا مسافرخونه است...يواشتر مادر مردم نگاه مون مىكنن، زشته.الان به دختر خوبم يه آب خنك مىدم كه گرما از تنش بيرون بره،او با خوشرويى و نرمى با دخترش رفتار مىكرد تا اينكه درنزديكى حرم اتاقى اجاره كردند و دختر جوان غرولندكنان خود راروى تخت انداخت و خوابيد. او از روزى كه دچار بيمارى تشنجاعصاب شده بود خيلى كم مىخوابيد ولى براى كنترل تشنج اوقرصهاى خواب آور و آرام بخش به او مىدادند.آفتاب از سينهكش كوه خضر(كوهى در جنوب شرقى قم )بالا رفته بودو با سوز بر زمين مى تابيد. لكههاى سپيد ابر در پهنه آسمانآبى ملايم و يكنواخت، به سويى نا معلومى مىدويد. گردو غبارهمچنان صورت شهر را تار و كدر مىنماياند.جنب و جوش غريبى درشهر جريان داشت. مغازهها بسته بود و بيرقهاى سياه روى بام وتير برق و ديوارها با نوازش باد فراز بر مىداشت و تلوتلوخوران فرو مىافتاد. صداى دستههاى عزادارى از دور و نزديك به گوش مىرسيد. پروين بههمراه مادرش از مسافرخانه خارج شدند. چشمان درشت و بيمار اويكدم قامتحرم را مىكاويد و زير لب چيزهايى مىگفت. زير پلكشفرو افتاده بود و دستانش بطور محسوسى مىلرزيد. قامت او متمايلبه جلو بود و قدمهايش را مىكشيد و صداى كفش سياه و چرمىاشتوجه همگان را جلب مىكرد. مادر دستش را گرفته بود تا اونيفتد. وقتى وارد صحن شرقى حرم شدند پروين گفت: واى مامان!اين همه آدمها، نيگاه! دارن سينه مىزنند. و خودش نيز شروع كردبه سينه زدن كه گاه ريتم ضربان دست او همراه با دستان سينه زنعزادار نبود. دستههاى عزادار گروه گروه و بدنبال هم وارد حرممىشدند علمها و بيرقهاى بلند با پرچمهاى سبز و سرخ كه بهآرامى در دل آسمان پيچ و تاب مىخوردند و تصوير پرچمهاى عاشورارا در ذهنها تداعى مىكرد.صداى سينهزنىها و زنجيرها با همراهى طبل و سنج و شيپور وچكيدن قطرههاى اشك و ضجه عاشقانه، تصور خيالى عشق را مىزدود وباورها را در عشق حقيقى گره مىزد.آنها به سختى از لابلاى جمعيتكه از اول صبح در حرم و اطرافش اجتماع كرده بودند گذشتند و بهداخل حرم رفتند. زنان زوار همانند موج مىشكنند و خروشان برديوار بارگاه مىكوبيدند و باز پس مىرفتند. و پروين و مادرش كهگاه گرفتار فراز وفرود جمعيت مىشدند به كمك نعدادى از خواهرانبه گوشهاى پناه بردند. دختر جوان به ديوار تكيه داد و بانگاهى عميق به ضريح، كه زنان با ناله و زارى و فرياد، زيارتشمىكردند نگاه مىكردو گاهى سر بر مىداشت و به سقف حرم كهباكاشىهاى معرق و آئينه، نماى دل انگيز و عرفانى را ترسيممىنمود نگاه مىكرد.مادر ميانسال او با صورتى كشيده و قامتى بلند كه پيرى زود رساو را بيشتر از آنچه بود نشان مىداد. چشم به ضريح دوخته بود وبه آرامى اشك مىريخت و هر وقت كه صورتش را در ميان انگشتانبلند و لاغر خود فرو مىبرد نفسش به شماره مىافتاد و قطرههاىاشك از لاى انگشتان او تا سنگفرش حرم امتداد مىيافت. زوارهم هركدام با صدايى بلند و ريتم مختلف حرف دل خود را مىزدند:بىبى جون شهادت جدت رو تسليت ميگم.- خانم روز شهادت امام سجاده، ترو جون اين امام ...- يا حضرت معصومه جون زينب كبرا ازت مىخوام كه ...- ميدونى خانم جون چند ساليه كه ...- بىبى معصومه، مريضها التماس دعا دارند. اومدند كه ... نگذاردستخالى...پروين خسته شده بود. مادر او را روى زانوانش خواباند و اوپاها را تا روى شكم جمع كرد و چيزى نگذشت كه به خواب رفت.مادر صورت دختر را نوازش مىكرد و به زبان كردى اشعارى رازمزمه مىكرد گويا نوازشهاى مادرانه بود كه با صميميت ارائهمىكرد. خانم جوانى كه كنارش نشسته بود يكدم از شلوغى و گرماگلايه مىكرد: هوف ... هوف چقدر گرمه، ... اين همه آدم!؟واقعاكه ... و رو به مادر پروين كرد و ادامه داد: امان از دست مادرشوهرا، از تهرون گرفته ما رو آورده اينجا، گفت كه نذرى دارم.هوف ... بهش گفتم مادر من بيرون پيش كامى جون مىمونم. گفت الاو بلا بايستى بياى داخل. عروس خوبم و اداى مادر شوهرش را درمىآورد. حالا هم كه اومدم اينم اومدن من، گمش كردم نفسمبنداومد. نمىدونم چيكار بايد بكنم. آقامو بيرون تنها گذاشتمنمىدونم چطور بايد پيداش بكنم، آ آه و باز نفسهاى عميقىمىكشيد و با دستبه خودش باد مىزد. بعد ادامه داد: مگه بايداومد داخل حرم تا نذر آدم قبول بشه، اونجورى نميشه؟ نيگاه تروخدا نيگاه و به جمعيت كه به طرف ضريح هجوم مىبردند اشاره كردو مادر پروين تنها به حرفهايش گوش مىداد. خانم جوان آئينهاىرا از داخل كيفش در آورد و با آن صورتش را نگاه كرد و گفت:واى نيگاه صورتم چىشده؟ و مادر پروين با بى ميلى به صورتشنگاه كرد ولى چيزى در صورتش نديده بود. آه راستى خانم شمااز كجا اومديد؟مادر پروين كه با بىرغبتى گفت: از كرمانشاه.اووه از كرمانشاه اومديد؟و تن صدايش تغيير كرد و به دخترك كه هم چنان روى زانوى مادرشخوابيده بود نگاه كرد. مريضه نه؟ او مدى اينجا كه به قولمادرم دخيلش ببندى هان؟- آره خانم.- دخترت چند سالشه؟ خيلىقشنگه ماشاءالله- هفده سالشه- چرا مريض شد؟- چه مىدونم خانم از مدرسه اومد يه دفعه افتاد و تا حالاهمينجور باقىمونده.- بميرم الهى! ان شاءالله خوب ميشه، دكتربرديد؟- آره خانم تا دلتبخواد.- آهان، من نميدونم كلاس سوم يا چهارم ابتدايى بودم كه بامامانم اينا اومدم قم، مامانم مىگفت: مريضهاى لاعلاج اينجا شفامىگيرند. خدا رو چه ديدى شايد دخترت همين ... اه اه اه نيگاهمادر شوهرمه ترو خدا سرو وضعش رو ببين و با صدايى بلند او راصدا زد و خيزى برداشت و بىخدا حافظى رفت.مادر پروين مدتى بهرفتار خانم جوان مىانديشيد. بعد سرش را روى ستون گذارد. در آنسوى ستون صداى خانمى كه مصيبتحضرت زينب را شروع كرده بوددوباره قلبش را متوجه كرد و به درستى گوش مىداد و صميمانه اشكمىريخت. اشك از پس چشمانش به بيرون مىجهيد و از زير چانهاشفرو مىافتاد. باز زخم دلش سرباز كرده بود و به آرامى با حضرتمعصومه(س) صحبت مىكرد: بىبى جون خواستيم بريم مشهد ولى... ولىبى زيارت تو ... صفايى نداشت... مىرفتيم پيش داداش غريبت تادخترم رو... اينوبگم و به پروين نگاه كرد. شفابده ... اومديم... شما... شما هم وساطت كنيد. .. جون زينب كبرا، بىبى. جونزهرا... نخواه دستخالى... برگرديم. غرق در ترسيمهاى ذهنىاشبود طورى صحبت مىكرد كه انگار حضرت معصومه در مقابل او نشستهاست. و بالاخره هق هق گريهاش بلند شد. پروين بيدار شد و دستىبه پيشانيش كشيد و به همراه نفس عميق نگاهى به اطراف انداخت وبعد با تبسم نويى به مادر نگاه كرد و به آرامىگفت: مامانتشنمه، احساس گرسنگى هم مىكنم. ميرم آب بخورم ... و مادر كهسر به ايوان نهاده بود با بستن پلكهايش به او اجازه داد كهبرود. در ميان جمعيت ناپديد شد. مادرش لحظاتى در حال و هواىخودش سير كرد.بناگاه متوجه شد كه پروين به تنهايى بيرون رفته. اخمى كرد وبه فكش فشار آورد. دريافت كه دخترش با حال عادى بيرون رفت تارفع تشنگى بكند. چشمانش ناباورانه به نقطهاى خيره شد و چندبار پلكها را محكم به هم زد. گويا چيزى در مغزش خطور كرده بوداما باور نداشت. قلبش به تندى مىزد و نفس را به كندى مىكشيد. دلش بيقرار بود. بعد هاج و واج به دورش مىچرخيد. نمىدانستچكار بكند. لاى جمعيت، كنار حرم، درب ورودى همه جا را مىكاويدكه بناگاه پروين را ديد كه با صورتى گشاده و متبسم بطرفشمىآيد. او به آرامى قدمى به جلو برداشت. پروين رسيد و گفت:مامان بيرون چقدر شلوغه، ميدونى مامان يه عالمه آب خوردم توهم تشنته؟ مادر نا باورانه دو طرف بازويش را گرفت. و امتدادقد دختر را به درستى مىكاويد. ديگر لرزشى در دستان او مشاهدهنمىكرد. تلوتلو نمىخورد. حرفهايش آرام و صميمى بود. و بوىخوشى از او به مشام مىرسيد. مادر بريده بريده گفت: پروين ...دخترم ...تو... تو... آره... آره دخترم تو شفا ... شفاگرفتى. .. واى خداى من.. . و صدايش را بلند كرد. گويا بىاختيارفرياد مىزد...زهرا... يا فاطمه... خدايا شكرت... و پروين را در آغوش كشيد.با فريادش، سكوت شكنندهاى تا آن سوى صحن را در خود فرو بردهبود. و زن عاشقانه دخترش را مىبوسيد. زنان زائر، آنها را درميان گرفته و با اشك چشمان خود غبار غربت را از رخشمىشستند...اندكى بعد، صداى نقارهها در ميان يا حسين(ع) يا حسين(ع)عزاداران درهم آميخت و سيلاب اشك از آسمان دل عاشقان جارى شد وقلبهاى ماتمزده در عشق به اهلبيت استوارتر گرديده بود.