پروانه صفا - پروانه صفا نسخه متنی

This is a Digital Library

With over 100,000 free electronic resource in Persian, Arabic and English

پروانه صفا - نسخه متنی

عبدالصمد زراعتى جویبارى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پروانه صفا

عبدالصمد زراعتى جويبارى

شب چهار شنبه بود و ماه با درخشش چشم اندازى در گوشه‏اى ازآسمان تمام رخ ايستاده بود. ستارگان ريز و درشت‏بر بام شهررويهم انباشته شده بودند. شهر با قامتى در هم و بر هم از شدت‏گرمى هوا به خود مى‏پيچيد. در دل شهر ستونهاى بر افراشته وگنبدهاى رنگارنگ به متانت و بزرگى همه عالم صبورانه ايستاده‏بودند و تا دور دستها به استقبال دوستان و ميهمانان خودمى‏شتافتند. باد گرم و سرگردانى در خيابانهاى شهر مى‏وزيد.

صداى قرآن و نوحه و طبل و شيپور از ناى بلندگوهاى دور و نزديك‏تا بى‏نهايت مى‏رفت. زمينيان بر سر و سينه مى‏زدند و آسمانيان باچشمانى اشكبار نظاره مى‏كردند. هر تازه واردى ناخود آگاه سينه‏در سوز و گذار مصيبت‏سيدالشهداء مى‏نهاد. صداى زنجيرها كه ازپشت زخمين عزاداران بر مى‏خاست در ميان فريادها و ناله‏ها گم‏مى‏شد. سراسر كوچه‏ها و خيابانها را پرچم‏هاى سياه كه اشعارحماسى و ايثار و شهادت رويشان نوشته بود پركرده بود. ساعت دورا نشان مى‏داد. اما شهر همچنان از جمعيت متلاطم بود.

در اين هنگام اتوبوسى در آن سوى رودخانه كنار پل، در موازات‏حرم توقف كرد. مسافرين يكى يكى پياده شدند و هر كدام به طرفى‏رفتند. پروين و مادرش آخرين نفرى بودند كه پياده شدند. ابتدانفسى تازه كردند و بعد، مادر كيف بزرگ و چهار گوشى را از زمين‏برداشت و گفت: بريم پروين.

و دخترك با چشمانى خواب آلود، تلوتلو خوران دنبالش براه‏افتاد. هر قدمى كه بر مى‏داشت لب به اعتراض مى‏گشود و گاه‏همانند بچه‏ها به چيزى بهانه مى‏كرد و مى‏ايستاد و با عصبانيت پابر زمين مى‏كوبيد و به مادر اعتراض مى‏كرد: مامان! خوابم مياد اا اه چرا بيدارم كردى؟

يا مى‏گفت: مامان با توام، مى‏خوام همينجا بخوابم رو همين‏آسفالت.

و بى محابا روى زمين مى‏نشست: تو چرا به حرفهايم گوش نمى‏كنى،نگاه! جيغ مى‏كشم‏ها!

گاه قدرى آرام‏تر مى‏شد و مى‏گفت: راستى‏اينجا حرمه، نه؟ چقدر قشنگه ... آ آ آه، چقدر آدم تو خيابونه،اينا خواب ندارن؟ ... مامان جون، هواش گرمه دارم مى‏پزم ...

از اين حرفها و مادر به آرامى با لهجه غليظ كرمانشاهى جوابش‏را مى‏داد: جان مادر! الان مى‏خوام ببرمت مسافرخانه ... خيلى‏خوابت مياد نه؟! ولى مادر نمى‏شه كه تو خيابون خوابيد مردم به‏آدم مى‏خندند. اينا اونجا رو نگاه او نجا مسافرخونه است...يواش‏تر مادر مردم نگاه مون مى‏كنن، زشته.الان به دختر خوبم يه آب خنك مى‏دم كه گرما از تنش بيرون بره،

او با خوشرويى و نرمى با دخترش رفتار مى‏كرد تا اينكه درنزديكى حرم اتاقى اجاره كردند و دختر جوان غرولندكنان خود راروى تخت انداخت و خوابيد. او از روزى كه دچار بيمارى تشنج‏اعصاب شده بود خيلى كم مى‏خوابيد ولى براى كنترل تشنج اوقرصهاى خواب آور و آرام بخش به او مى‏دادند.

آفتاب از سينه‏كش كوه خضر(كوهى در جنوب شرقى قم )بالا رفته بودو با سوز بر زمين مى تابيد. لكه‏هاى سپيد ابر در پهنه آسمان‏آبى ملايم و يكنواخت، به سويى نا معلومى مى‏دويد. گردو غبارهمچنان صورت شهر را تار و كدر مى‏نماياند.

جنب و جوش غريبى درشهر جريان داشت. مغازه‏ها بسته بود و بيرقهاى سياه روى بام وتير برق و ديوارها با نوازش باد فراز بر مى‏داشت و تلوتلوخوران فرو مى‏افتاد. صداى دسته‏هاى عزادارى از دور و نزديك به گوش مى‏رسيد. پروين به‏همراه مادرش از مسافرخانه خارج شدند. چشمان درشت و بيمار اويكدم قامت‏حرم را مى‏كاويد و زير لب چيزهايى مى‏گفت. زير پلكش‏فرو افتاده بود و دستانش بطور محسوسى مى‏لرزيد. قامت او متمايل‏به جلو بود و قدمهايش را مى‏كشيد و صداى كفش سياه و چرمى‏اش‏توجه همگان را جلب مى‏كرد. مادر دستش را گرفته بود تا اونيفتد. وقتى وارد صحن شرقى حرم شدند پروين گفت: واى مامان!اين همه آدمها، نيگاه! دارن سينه مى‏زنند. و خودش نيز شروع كردبه سينه زدن كه گاه ريتم ضربان دست او همراه با دستان سينه زن‏عزادار نبود. دسته‏هاى عزادار گروه گروه و بدنبال هم وارد حرم‏مى‏شدند علم‏ها و بيرقهاى بلند با پرچمهاى سبز و سرخ كه به‏آرامى در دل آسمان پيچ و تاب مى‏خوردند و تصوير پرچمهاى عاشورارا در ذهن‏ها تداعى مى‏كرد.

صداى سينه‏زنى‏ها و زنجيرها با همراهى طبل و سنج و شيپور وچكيدن قطره‏هاى اشك و ضجه عاشقانه، تصور خيالى عشق را مى‏زدود وباورها را در عشق حقيقى گره مى‏زد.

آنها به سختى از لابلاى جمعيت‏كه از اول صبح در حرم و اطرافش اجتماع كرده بودند گذشتند و به‏داخل حرم رفتند. زنان زوار همانند موج مى‏شكنند و خروشان برديوار بارگاه مى‏كوبيدند و باز پس مى‏رفتند. و پروين و مادرش كه‏گاه گرفتار فراز وفرود جمعيت مى‏شدند به كمك نعدادى از خواهران‏به گوشه‏اى پناه بردند. دختر جوان به ديوار تكيه داد و بانگاهى عميق به ضريح، كه زنان با ناله و زارى و فرياد، زيارتش‏مى‏كردند نگاه مى‏كردو گاهى سر بر مى‏داشت و به سقف حرم كه‏باكاشى‏هاى معرق و آئينه، نماى دل انگيز و عرفانى را ترسيم‏مى‏نمود نگاه مى‏كرد.

مادر ميانسال او با صورتى كشيده و قامتى بلند كه پيرى زود رس‏او را بيشتر از آنچه بود نشان مى‏داد. چشم به ضريح دوخته بود وبه آرامى اشك مى‏ريخت و هر وقت كه صورتش را در ميان انگشتان‏بلند و لاغر خود فرو مى‏برد نفسش به شماره مى‏افتاد و قطره‏هاى‏اشك از لاى انگشتان او تا سنگ‏فرش حرم امتداد مى‏يافت. زوارهم هركدام با صدايى بلند و ريتم مختلف حرف دل خود را مى‏زدند:بى‏بى جون شهادت جدت رو تسليت ميگم.

- خانم روز شهادت امام سجاده، ترو جون اين امام ...

- يا حضرت معصومه جون زينب كبرا ازت مى‏خوام كه ...

- ميدونى خانم جون چند ساليه كه ...

- بى‏بى معصومه، مريض‏ها التماس دعا دارند. اومدند كه ... نگذاردست‏خالى...

پروين خسته شده بود. مادر او را روى زانوانش خواباند و اوپاها را تا روى شكم جمع كرد و چيزى نگذشت كه به خواب رفت.

مادر صورت دختر را نوازش مى‏كرد و به زبان كردى اشعارى رازمزمه مى‏كرد گويا نوازش‏هاى مادرانه بود كه با صميميت ارائه‏مى‏كرد. خانم جوانى كه كنارش نشسته بود يكدم از شلوغى و گرماگلايه مى‏كرد: هوف ... هوف چقدر گرمه، ... اين همه آدم!؟

واقعاكه ... و رو به مادر پروين كرد و ادامه داد: امان از دست مادرشوهرا، از تهرون گرفته ما رو آورده اينجا، گفت كه نذرى دارم.

هوف ... بهش گفتم مادر من بيرون پيش كامى جون مى‏مونم. گفت الاو بلا بايستى بياى داخل. عروس خوبم و اداى مادر شوهرش را درمى‏آورد. حالا هم كه اومدم اينم اومدن من، گمش كردم نفسم‏بنداومد. نمى‏دونم چيكار بايد بكنم. آقامو بيرون تنها گذاشتم‏نمى‏دونم چطور بايد پيداش بكنم، آ آه و باز نفس‏هاى عميقى‏مى‏كشيد و با دست‏به خودش باد مى‏زد. بعد ادامه داد: مگه بايداومد داخل حرم تا نذر آدم قبول بشه، اونجورى نميشه؟ نيگاه تروخدا نيگاه و به جمعيت كه به طرف ضريح هجوم مى‏بردند اشاره كردو مادر پروين تنها به حرفهايش گوش مى‏داد. خانم جوان آئينه‏اى‏را از داخل كيفش در آورد و با آن صورتش را نگاه كرد و گفت:واى نيگاه صورتم چى‏شده؟ و مادر پروين با بى ميلى به صورتش‏نگاه كرد ولى چيزى در صورتش نديده بود. آه راستى خانم شمااز كجا اومديد؟

مادر پروين كه با بى‏رغبتى گفت: از كرمانشاه.

اووه از كرمانشاه اومديد؟

و تن صدايش تغيير كرد و به دخترك كه هم چنان روى زانوى مادرش‏خوابيده بود نگاه كرد. مريضه نه؟ او مدى اينجا كه به قول‏مادرم دخيلش ببندى هان؟

- آره خانم.

- دخترت چند سالشه؟ خيلى‏قشنگه ماشاءالله

- هفده سالشه

- چرا مريض شد؟

- چه مى‏دونم خانم از مدرسه اومد يه دفعه افتاد و تا حالاهمينجور باقى‏مونده.

- بميرم الهى! ان شاءالله خوب ميشه، دكتربرديد؟

- آره خانم تا دلت‏بخواد.

- آهان، من نميدونم كلاس سوم يا چهارم ابتدايى بودم كه بامامانم اينا اومدم قم، مامانم مى‏گفت: مريض‏هاى لاعلاج اينجا شفامى‏گيرند. خدا رو چه ديدى شايد دخترت همين ... اه اه اه نيگاه‏مادر شوهرمه ترو خدا سرو وضعش رو ببين و با صدايى بلند او راصدا زد و خيزى برداشت و بى‏خدا حافظى رفت.

مادر پروين مدتى به‏رفتار خانم جوان مى‏انديشيد. بعد سرش را روى ستون گذارد. در آن‏سوى ستون صداى خانمى كه مصيبت‏حضرت زينب را شروع كرده بوددوباره قلبش را متوجه كرد و به درستى گوش مى‏داد و صميمانه اشك‏مى‏ريخت. اشك از پس چشمانش به بيرون مى‏جهيد و از زير چانه‏اش‏فرو مى‏افتاد. باز زخم دلش سرباز كرده بود و به آرامى با حضرت‏معصومه(س) صحبت مى‏كرد: بى‏بى جون خواستيم بريم مشهد ولى... ولى‏بى زيارت تو ... صفايى نداشت... مى‏رفتيم پيش داداش غريبت تادخترم رو... اينوبگم و به پروين نگاه كرد. شفابده ... اومديم... شما... شما هم وساطت كنيد. .. جون زينب كبرا، بى‏بى. جون‏زهرا... نخواه دست‏خالى... برگرديم. غرق در ترسيم‏هاى ذهنى‏اش‏بود طورى صحبت مى‏كرد كه انگار حضرت معصومه در مقابل او نشسته‏است. و بالاخره هق هق گريه‏اش بلند شد. پروين بيدار شد و دستى‏به پيشانيش كشيد و به همراه نفس عميق نگاهى به اطراف انداخت وبعد با تبسم نويى به مادر نگاه كرد و به آرامى‏گفت: مامان‏تشنمه، احساس گرسنگى هم مى‏كنم. ميرم آب بخورم ... و مادر كه‏سر به ايوان نهاده بود با بستن پلكهايش به او اجازه داد كه‏برود. در ميان جمعيت ناپديد شد. مادرش لحظاتى در حال و هواى‏خودش سير كرد.بناگاه متوجه شد كه پروين به تنهايى بيرون رفته. اخمى كرد وبه فكش فشار آورد. دريافت كه دخترش با حال عادى بيرون رفت تارفع تشنگى بكند. چشمانش ناباورانه به نقطه‏اى خيره شد و چندبار پلكها را محكم به هم زد. گويا چيزى در مغزش خطور كرده بوداما باور نداشت. قلبش به تندى مى‏زد و نفس را به كندى مى‏كشيد. دلش بيقرار بود. بعد هاج و واج به دورش مى‏چرخيد. نمى‏دانست‏چكار بكند. لاى جمعيت، كنار حرم، درب ورودى همه جا را مى‏كاويدكه بناگاه پروين را ديد كه با صورتى گشاده و متبسم بطرفش‏مى‏آيد. او به آرامى قدمى به جلو برداشت. پروين رسيد و گفت:مامان بيرون چقدر شلوغه، ميدونى مامان يه عالمه آب خوردم توهم تشنته؟ مادر نا باورانه دو طرف بازويش را گرفت. و امتدادقد دختر را به درستى مى‏كاويد. ديگر لرزشى در دستان او مشاهده‏نمى‏كرد. تلوتلو نمى‏خورد. حرفهايش آرام و صميمى بود. و بوى‏خوشى از او به مشام مى‏رسيد. مادر بريده بريده گفت: پروين ...دخترم ...تو... تو... آره... آره دخترم تو شفا ... شفاگرفتى. .. واى خداى من.. . و صدايش را بلند كرد. گويا بى‏اختيارفرياد مى‏زد...زهرا... يا فاطمه... خدايا شكرت... و پروين را در آغوش كشيد.با فريادش، سكوت شكننده‏اى تا آن سوى صحن را در خود فرو برده‏بود. و زن عاشقانه دخترش را مى‏بوسيد. زنان زائر، آنها را درميان گرفته و با اشك چشمان خود غبار غربت را از رخش‏مى‏شستند...

اندكى بعد، صداى نقاره‏ها در ميان يا حسين(ع) يا حسين(ع)عزاداران درهم آميخت و سيلاب اشك از آسمان دل عاشقان جارى شد وقلبهاى ماتمزده در عشق به اهل‏بيت استوارتر گرديده بود.

/ 1