عليه تصوير :
کلام و تصوير؛ تزاحمايمانو انکاراشاره
مقاله حاضر در تناسب تصوير به عنوان شاکله رسانههاي بصري و امر ديني نگاشته شده است. نگاه پديدارشناسي به تصوير لازمه بحث مذکور شناخته شده و نگارنده اشاره دارد به اين موضوع که تصوير، گستره انتقال معنا را به شدت تنگ ميکند. مقاله سوداي آن را ندارد که تصوير را نفي کند، که اشارت و تاکيدي دارد بر وجه حداقلي تصوير در افاده معنا.حسين عميدچيستي تصوير
تصوير را آن نامحرمي مي دانند كه بوالفضولي است سلطه جو و خرافه پرداز .اين حقيقت كه هر چه در برابر ماست، به دليل منش ديدارياش ادراك ميشود، روزگار مدرن را از ايام ديگر مجزا كرده است. در روزگار باستان، انسان در چشم خدايان ديده ميشد؛ يعني خود، تصوير بود. از اين رو، جهان به چشم او چونان تصوير جلوه نميكرد. در دوران بيزانس «انسان ديده ميشد» و تماشاگر خود، «ساحت سوم» بود. به همين دليل نيازي به ايجاد پنداري ژرفنا در آثار هنري بصري وجود نداشت. اما از دوران رنسانس به بعد، جهان به تصوير تبديل شده و انسان چونان تماشاگر، خود، سازندة پندار حضور مستقل در اشيا شده است. در اين روزگار، ديگر جهان و خدايانش به چشم انسان ميآيند و براي او وجود دارند.جهان آنسان كه به چشم ما ميآيد، مستقل از ماست؛ انگار حضوري در خود دارد. ما اين جهان ديداري را «قاب ميگيريم»؛ تصوير، همواره ثبت عناصر دنياي ديداري در محدودة يك قاب و شكلي از محدود كردن گسترة وجودي دنياست. ما هر هياًت يا شكلي را نخست قاب ميگيريم و سپس به تصور در ميآوريم.
به بياني ديگر، ژرفايش را از ميان ميبريم و ساحت بيكران و وجودياش را به ساحت زمانمند و در دسترس تبديل ميكنيم . با اين عمل، ناگزير آنچه را کليت است و به تصور درنيامدني، كادر تصوير بيش از آن كه نشان دهد، حذف ميكند و با اين حذف و البته ارجاع به آنچه خارج از كادر است، هستي سايهها را تضمين ميكند و معنا ميبخشد . پس معنا، از راه ارجاع به حضور خارج از كادر به دست ميآيد.تصوير با حضور، حذف و جابهجايي خود، ما را با جهاني روبه رو ميكند كه در حكم چشم بستن به همة جهان موجود است و چشم گشادن به غار افلاطون. همانجا كه عده اي رو به ديوار آن نشستهاند و از پشت سرشان شعلههايي روشنكننده افروخته است و كساني و اشيايي از برابر آن ميگذرند و سايهشان بر ديوار غار ميافتد و آن كسان اين سايهها و تصويرها را در عين حقيقت واقع خيال ميكنند. تصوير، حاضر است و جهان، غايب؛ غيب، حاضر است و عين، غايب و در پرتو غيب حاضر، جهان عين متجلي ميگردد، اما در قاب محدود كننده، غيب، تنها به تجسد منتهي مي شود. و البته سينما و نه حتي تلويزيون، فقط استشمام دهنده آن چيزهايي است كه توضيح ناپذيرند و حتي قادر به توليد فضاي ميزانسني نيست كه دست مخاطب را بگيرد، به درون خويش بكشد و او را در مجلاي حقايق بنشاند.
هر چيز به محض آن كه در قاب تصوير قرار ميگيرد، از واقعيت خارج از ما جدا مي شود و مفهوم خاصي مييابد؛ در واقع تبديل به نشانهاي ميشود براي اشاره به معنايي خاص.
تصوير و امر قدسي
اينکه بتوان هنري را مقدس ناميد، كافي نيست كه بپذيريم موضوع هنر از حقيقتي قدسي انتخاب شده است. هنگامي که مخاطب در برابر تصويرهايي از پروردگار در فيلمهاي معاصر قرار ميگيرد، با تفسيري متفاوت از آنچه تاكنون در ذهن داشته است، روبه رو ميشود. او برداشت خود را درست ميپندارد، ولي توضيحاتي كه در فيلمها از خدا ارائه مي شود، اغلب متفاوت و حتي متضاد از تصويرهايي هستند كه در ذهن خود دارد. با دريافتن اين مسأله، ميتوان گفت هيچ شيوه بياني متعيني در باب توصيف خدا وجود ندارد و تمامي آنها جنبه استعاري دارد و اينكه اين استعارات چه ميزان از حقيقت را در وجود مخاطب بالفعل ميكند، جاي بسي تأمل دارد . بيشتر تصويرهاي ذهني كه عموم از خداوند دارند، سمبلهايي هستند از آنچه مردم دربارة مرگ و زندگي، به آن اعتقاد دارند و يك فيلم بر چيزي بيش از تأكيد بر اين ارتباط، تكيه نميكند و شناخت را افزايش نميدهد. در خوشبينانهترين حالت، اين تصويرها براي فرد منتقد ، جنبة ذكر دارد و براي فرد منكر ، جنبة تبليغ ، و باز جنبه اقناعي آن مبهم است؛ كه شأن آن پذيرش اگر در فيلم جايي هم داشته باشد، مختص داستان است، نه چيز ديگر. بشر در مواجهه با فنآوري جديد، به دستاوردهاي جديدي چشم دارد که به طور معمولي فنآوري به او عطا مي کند؛ اما ديده را بر روي تنگناها و انبوه مشکلات و محدوديتهايي كه براي وي به وجود مي آورد، ميبندد.تصوير، به هر كمالي كه در اخلاق يا دين دست يابد، ناگزير سرشتش اين جهاني باقي ميماند. اگر ختم نبوّتي در كار نبود، هنوز هم انبياي رسل با كلام به سراغ زمينيان ميآمدند، نه با ملغمه دجالگونهاي به نام فيلم .