جهاني سازي در روسيه :تحليل اجتماعي وفرهنگي - بخش پاياني
نويسنده :ل.سکوارتسوف منبع: "مجموعه مقالات روسيه وجهان اسلام" شماره 4 ،سال 2004ج- ولاديمير سولويوف: انديشه « جامعه سالم »فلاسفه برجسته روس هميشه به دنبال راه حل هاي غيرعادي براي اجتماعي كردن انسان مي گشتند. مواضع ولاديمير سولوويف از اين نظر شايان توجه است. وي جامعه مدني را به گونه خاصي تعبير كرده و گرايشات تمدني سرمايهداري به فردگرايي و آزادي تمايلات فردي و نيز گرايش سوسياليسم به نظم دستهجمعي و يكسان را اشتباه مي دانست. راهي كه او پيشنهاد مي كرد، به عقيده اين فيلسوف، گزينش طبيعي ملت و مبتني بر طراحي الگوي معنوي زندگي بود كه باعث برطرف شدن افراط و تفريط سياسي و برقراري “جامعه سالم” مي شد. به عقيده وي، جامعه سالم بر مبناي وضعيت سالم زندگي فكري به وجود مي آيد. از نظر ولاديمير سولويوف، جريان طبيعي زندگي اجتماعي و انتخاب آزاد دسته جمعي كه در آن مبدأ انفرادي و مبدأ جمعي به صورت طبيعي با هم آميخته مي شوند، نكته مركزي اين نظريه است. شرط اصلي توسعه جامعه، همخواني توسعه هرچه بيشتر شخصيت و وحدت كامل اجتماعي است (سولويوف، نقد مباني انتزاعي. مسكو، 1880، ص. 128). ولاديمير سولويوف سعي مي کند مباني اخلاقي جامعه مدني جهاني را نيز تعيين كند. نظريات غربي بر آزادي تمايلات انفرادي و حقوق و عقل عمومي به عنوان موجبات تأمين رفتار مناسب اعضاي جامعه مدني تأكيد مي كرد. سولويوف معتقد بود كه در روابط بين دولتها، عقل و حقوق جاي خود را به تمايلات جاه طلبانه، ميل به ثروت اندوزي و عظمت نمايشي مي دهند كه اين هدف عالي و غايي سياست محسوب مي شود. او به وضوح مشاهده مي كرد كه پذيرش اين هدف به عنوان هدف نهايي و غايي موجب “آدمخواري بينالمللي” مي شود و گويا فرا رسيدن عصر جنگهاي ويرانگرانه و خونين قرن بيستم را پيشبيني مي كرد. اين جهتگيري سياست دولتي چه منابعي دارد؟سولويوف مبدأ اين وضعيت را در شكاف بين شرايط جديد زندگي و روابط بين ملتها و ارزشهاي “والاي” سياست دولتي تشخيص مي داد كه در واقع با نظريات يك قبيله وحشي آفريقايي در باره خير و شر مطابقت دارد: خير يعني اينكه من، گله گاوها و زنان را از همسايگان بگيرم و شر اين است كه آنها از من همه چيز را بگيرند
.(سولويوف. بحث بزرگ و سياست مسيحي. مسكو، 1989، جلاد 1، ص. 63). اگر سياست دولتي نتواند از ارزشهاي خود دست بكشد، بايد راههاي غيردولتي جلوگيري از فاجعه جهاني را جستجو كرد. اين چه راهي است؟
سولويوف اين راه را به عنوان راه وجدان يا راه ارتباط معنوي بين ملتها تعريف مي كند. به عبارت ديگر، يك ملت بايد بتواند نقش خود را در سرنوشت ملت ديگر، در مكانيزم معنوي تعيين هويت خود ببيند. سولويوف پديده هاي واقعي بروز همبستگي بين گروههاي اجتماعي را كه اعضاي آنها به اقوام مختلف تعلق داشتند، مورد توجه خاصي قرار ميداد.اين فيلسوف ضمن تجزيه و تحليل تاريخ، سابقههاي متعلق به جهاني سازي را كشف مي كرد. به عقيده وي، ايجاد امپراطوري جهاني رم و تشكيل كليساي مسيحي جهاني، نشانههاي اتحاد دوگانه دروني و بيروني بشريت هستند. بدين وسيله دو عرصه دائرهوار زندگي به وجود مي آيند كه كليسا جنبه عالي و دروني آن را تشكيل مي دهد در حالي كه جامعه مدني را بايد به عنوان مرحله بيروني تلقي كرد. جامعه مدني به عنوان مرحله پايينتر بايد به وابستگي خود به عرصه بالاتر سازش كرده و بدين وسيله براي رسيدن به كمال اخلاقي تلاش كند. به عبارت ديگر، سولويوف نه براي حقوق و عقل بلكه براي آگاهي اخلاقي انسان در مهار زدن احساسات و تمايلات خود اولويت قايل بود. واقعاً، استاندارد دوگانه در نظام حقوقي بين المللي و حيلهگري هاي عقل از جمله عناصر تركيبي سياست واقعي قرن بيستم هستند. تنها اخلاق واقعي، رعايت قانون همگاني را ايجاب مي كند زيرا انحراف از اين قانون به معني پايمال نمودن اخلاق است. از طريق تمركز و درآميختگي جوامع مدني با عرصه عالي اخلاقي است كه اتحاد تمام زندگي بشريت بايد صورت بگيرد. سولوويف اميدوار بود كه با كمك “صافي اخلاقي” بتواند رسوبات تشكيل شده از مبارزه بر سر قدرت و منابع مادي را كه باعث نبردهاي مرگبار بين ملتها مي شوند، جدا كند. او معتقد بود كه اگر ملتها در مسير توافق عمومي حركت كنند كه مي توان آن را تحقق وحدت مباني فردي و جمعي دانست، سود بيشتري به دست خواهند آورد. سولويوف براي برطرف كردن انشعاب كليسايي تلاش مي كرد و اعتقاد داشت كه در اين صورت، وجدان به عامل تعيين راه زندگي بشريت تبديل مي شود. جامعه مدني با چنين رشد و اعتلايي در انديشه الهي بشريت، به همان وحدت و يكپارچگي معنوي مي رسد كه رستگاري را به عنوان هدف نهايي تكامل تاريخي اعلام مي كند. بدين وسيله، وضعيتي حاصل مي شود كه در آن، عوامل “بلند پايه” دروني (كليسا) و “دون پايه” بيروني (جامعه مدني) به هم رسيده و در نتيجه يك پديده ثالث به وجود مي آيد كه باعث تبلور حقيقت زندگي در شيوه هستي روزمره و روابط بين ملتها مي شود.سولويوف از خودخواهي ملي انتقاد مي كرد و راه وحدت تمام بشريت را صاف و هموار مي نمود. ولي او دچار خودخواهي نظري بود كه مي توانست باعث سركوبي مذاهب و فرهنگهاي ديگر شود. از سوي ديگر، او ادعاهاي هر ملتي را در زمينه گسترش فرهنگ عالي خود به ملتهاي ديگر رد مي كرد. سولويوف خاطرنشان مي كرد كه اگر يك ملت براي خود مقام ممتازي در چارچوب بشريت قايل شود، ملت ديگر نمي تواند اين ادعا را بكند كه در اين شرايط تضاد شديدي ايجاد مي شود كه مي تواند تبعات دوگانه داشته باشد. يا اين ادعاها چيزي جز لاف زني معمولي نخواهد بود يا اينكه ملتهاي بزرگ به نبرد بي امان با همديگر بر سر حق “زورگويي فرهنگي” خواهند پرداخت. ولي بايد دانست که هر گونه مذهبسالاري باعث زورگويي فرهنگي مي شود، زيرا هر مذهبي خود را دارنده تنها حقيقت واقعي محسوب مي كند. درست است كه بايد از روي پرتگاه هاي معنوي كه درطول تاريخ بين تمدنها به وجود آمدهاند، پل محكمي ساخت ولي اگر به جاي پل، يك “دين راستين” پيشنهاد شود، عده زيادي به منفجر كردن اين پل علاقهمند خواهند شد.
د - جامعه مدني جهاني: فراگيري و كثرتگرايي
پيشبيني ولاديمير سولويوف كه جامعه مدني في نفسه نمي تواند از ارزشهاي عمومي اخلاقي پيروي كند و هميشه بايد اين ارزشها را از كليساي جهاني اقتباس كند، درست از آب در نيامد. او همچنين توان بالقوه اخلاقي حقوق بينالمللي را دست كم گرفته بود.بعد از جنگ جهاني دوم پديده تلفيق سياست دولتي بينالمللي با تمايلات جامعه مدني به وجود آمد. اخلاف جامعه مدني به عامل خنثي کننده سياست قهري يكجانبه دولتي تبديل شد. اگر جامعه مدني جهاني به عامل نفوذ مثبت در سياست دولتي تبديل شود، در اين صورت مكانيزم باز و مؤثر تبديل جامعه جهاني به جامعه مبتني بر توافق عمومي دولتها لازم است. به عبارت ديگر، يك نوع قرارداد اجتماعي لازم است كه در آن علاقه مشترك به دفع خطرات جهاني ابراز شود. همين برداشت، اساس فعاليت بينالمللي را تشكيل داد كه سازمان ملل متحد در جهت تشكيل محيط جديد حقوقي، اجتماعي و اطلاعاتي و تعبير يكسان مسأله حقوق ملتها و حقوق بشر به فعاليت پرداخت. تلفيق تمايلات دولتها و جامعه مدني جهاني، يك نوع پيمان اجتماعي در سطح بينالمللي است. اين همان چيزي است كه ايمانوئيل كانت در زمان خود آرزويش را مي كرد.با تصويب منشور سازمان ملل در سال 1945، موجبات طراحي اسناد حقوقي بمنظور نهادينه كردن حقوق ملتها و بشر فراهم شد. در سال 1948 بيانيه عمومي سازمان ملل متحد تصويب شد كه مطابق آن توافقنامههايي در باره حقوق مدني، سياسي، اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي كه از حمايت اكثر كشورها برخوردار بودند، تدوين گرديدند. توافق سياسي به افرادي كه از دولت خود انتقاد مي كنند، اجازه مي دهد به سازمانهاي بينالمللي مراجعه كنند. بدين وسيله چشمهاي جوشيد كه از آن رودخانه اسناد حقوقي عمومي جامعه مدني جهاني سرچشمه گرفت. افراد از امكان تعيين سرنوشت خود خارج از چارچوب ساختارهاي اجتماعي دولت ملي برخوردار شدند و بدين وسيله راه هاي جديد اجتماعي كردن فرد فرد جامعه را اكتشاف كردند. كساني كه اتباع دولتهاي مختلف و پيرو برداشتها و باورهاي گوناگون عقيدتي و مذهبي بودند، توانستند بر روي تكيهگاه محكم عمومي حقوقي بايستند كه توسط جامعه بينالمللي ايجاد و معيار ارزيابي سياست هر دولت در آن مشخص شده بود. به عبارت ديگر، هر فردي به طور مجازي “شهروند جهان” گرديد. خصوصيات مدني در فضاي جديد حقوقي و اخلاقي جهاني تعريف شدند. همه پيروان اسناد حقوقي بين المللي، جوامع بينالمللي را تشكيل داده و بر اساس درك واحد از عزت انساني و وظايف اجتماعي خود متحد شدند. همزمان تحولي در زمينه تعبير هويت فردي به وجود آمد. هويت انساني از بعد اخلاقي عمومي برخوردار شد. سئوال فقط اين بود كه اين نوع خودآگاهي فراگير مدني تا چه اندازهاي واجد واقعيت جهاني است زيرا مسايل امنيتي مانند سابق در سطح ملي حل مي شدند. حقوقي كه در منشورها اعلام مي شدند، نمي توانستند كاربرد عمومي داشته باشند.تجربه نشان داد كه ايمان به پيشرفت و ترقي بي پايان فني و ارضاي نيازهاي فزاينده بشر كه مبناي اصول حقوق سازمان ملل را تشكيل مي داد، اساس نظري ضعيفي داشت. بدين وسيله بحران مباني حقوقي و اخلاقي جامعه جهاني به وجود آمد.وحشتناكترين نشانه اين بحران، استفاده از اصول عمومي حقوق بشر براي اعمال فشار مستقيم نظامي، اقتصادي، سياسي و اطلاعاتي بر كشورهايي بود كه سلطه خارجي را قبول نكرده و سعي كردند استقلال سياست داخلي و خارجي خود را حفظ كنند. منطق استفاده از اصول عمومي براي مشروعيت بخشيدن به مداخله در امور داخلي كشورهاي مستقل فوقالعاده ساده بود. اگر يك كشور ثروتمند به سطح بالاي خدمات پزشكي دست مي يافت، اين دولت مي توانست خود را “معيار” رعايت حقوق بشر در اين زمينه اعلام كند. اين كشور مي توانست فهرست كشورها را تدوين كرده، به آن ها “نمره” رعايت حقوق بشر را بدهد و حتي كشورهايي را كه اين حقوق را رعايت نمي كنند، مجازات كند.
اين برخورد مي توانست به همه زمينهها گسترش يابد و مجازاتها گاهي به صورت حمله نظامي اجرا مي شدند. بدين وسيله، حقوق و ارزشهاي فراگير بشري به وسيله اي مشروع براي شكلگيري “نظم نوين جهاني” تبديل شدند كه اين اصطلاح جايگزين مؤدبانه نظام روابط سلطهجويانه شده است. اين امر خطر بحران سياسي سازمان ملل متحد را به وجود آورد زيرا احياي روابط سلطهجويانه زير پرچم دفاع از حقوق عمومي و آزادي هاي بشر و مبارزه با رژيمهاي ديكتاتوري صورت مي گيرد. در اين شرايط امپراطوري هاي جديد ناگزير بايد شكل “استبداد ليبرال” را كسب كنند.بحران “خفته” عموميتگرايي باعث تغييرات در جامعه مدني، خصلت و اهداف جنبشهاي الحاقي آن شد. اين جنبشها پيش از اينكه دنبال اهداف عمومي بگردند، بر مقاصد مشخص آني تأكيد مي كنند. از جمله مي توان به مبارزه با استفاده از مينهاي ضدنفرات، مبارزه با استفاده از وسايلي كه تغييرات جدي آب و هوا را ايجاد مي كنند، مبارزه با بيماري ايدز، درخواست پيگرد كمپاني هاي متخلف از قوانين زيست محيطي و غيره اشاره كرد. مري كالدور معتقد است كه جنبشهاي مخالفان جهاني سازي كه اواخر سال هاي 1990 فعال شدند، بر همين گونه اصول واقعگرايانه متكي بودند.عواقب ديگر بحران عموميتگرايي نيز رفته رفته مشخص شدند. قبل از همه بايد به نشانه هاي “جنگ سرد” در همه زمينههاي مناسبات بينالمللي اشاره كرد. قدرتهاي بزرگ، شيوه استفاده از پديده جامعه مدني جهاني را براي پيشبرد منافع ژئوپلتيكي خود پيش كشيدند.
مواضع دولتهاي غربي در اين زمينه شايان توجه است. آن ها ضمن گنجاندن راهبردي توسعه روابط اقتصادي آزاد و دمكراسي پارلماني در سراسر جهان در دستور کار جهاني، هميشه تلاش مي كردند انتقام خطرات و تهديداتي را بگيرند كه در سال هاي 1960-1950 گسترش انديشه هاي ماركسيستي و رشد جنبشهاي چپگرا و رهايي بخش ملي براي جوامع بورژوايي ايجاد كرده بودند.شكست نظام استعماري، مسأله كارآيي اقتصادي را در مقام اول قرار داد. در اينجا انديشههاي ليبرال جديد كاربرد خوبي پيدا كردند. بر همين اساس انديشه هدف نهايي تاريخ را كه با جهانبيني ماركسيستي كاملاً متضاد است، طراحي كردند. به گفته كالدور، اين “ويرايش ليبرال جديد” جامعه مدني جهاني بود.نظام سوسياليستي نتوانست به موقع جواب اين تحولات را بدهد و جهان شاهد برقراري سلطه جديد عقيدتي و فرهنگي شد. به اصطلاح “سازمانهاي غيردولتي” كه تحت تأثيرات مختلف پنهان سياسي و اقتصادي “اهلي مي شوند”، در اين روند نقش مهمي را بازي مي كنند. آنها ظاهر عدم وابستگي به سياست دولتي و حتي اپوزيسيون معتبر را حفظ مي كنند ولي اهداف آنها با راهبرد عمومي سياسي دولت مطابقت دارد. آن ها از اين نظر و مناسب هستند كه به راحتي از مرزهاي كشورها عبور كرده و در كشورهاي گوناگون كانونهاي نفوذ خود را ايجاد مي كنند.سازمانهاي غيردولتي در سياست داخلي نيز مي توانند نقش كاربردي داشته باشند و پديده “دمكراسي در عمل” را به وجود آورند. بديهي است كه اين دمكراسي ظاهري به مباني نظام دولتي و منافع محافل حاكم لطمه نمي زند.ويرايش ليبرال جديد جامعه مدني جهاني در مجموع جوابگوي نظريه “پايان تاريخ” است كه به معني استقرار اصول دمكراسي غربي و روابط بازاري در سراسر جهان است. اين نظريه، موجبات مداخله آشكار و نهان در امور داخلي هر كشوري را فراهم مي كند كه مواضع آن با نظريه “پايان تاريخ” به تعبير ليبرال مطابقت نداشته باشد. وجود جامعه مدني جهاني تا اندازهاي امكان اين مداخله را تسهيل مي كند. مسأله فقط اين است كه چه كسي از اين امكانات براي تأمين منافع ژئوپلتيكي خود استفاده كند و كارآيي استفاده چگونه باشد.فعاليت و تلاش هاي گسترده ليبرالهاي جديد تبعات غيرمنتظره اي داشت. به جاي جهانيسازي ليبرال جديد، نوعي از راديکال محافظه کار بروز كرد كه مبناي سنتيگرايي تندرو و تروريسم بينالمللي را تشكيل داد.از اين نظر، فرضيه پست مدرنيستي، جامعه جهاني مدني كه توسط مري كالدور پيشنهاد شد، جالب توجه است. ماهيت اين فرضيه آن است كه نظريات حاكم اروپاگرايانه به وسيله انواع غيراروپايي جامعه مدني تكميل گردد. در جوامع غيرغربي هم ممكن است يك نوع جامعه مدني وجود داشته باشد كه بر فردگرايي استوار نباشد. براي مثال، در جهان اسلام جمعيتها، فرقههاي ديني، و بازار وجود دارند كه قدرت دولتي را محدود مي كنند. در دهه هاي اخير رشد سريع جنبشهاي جديد معنوي و قومي مشاهده شده است. جامعه مدني جهاني كه اين جنبش ها را فرا مي گيرد، نمي تواند فقط بر برداشتهاي غربي استوار باشد. تعريف جامعه مدني توسط مري كالدور شامل عرصه يا حوزه مذاكرات و مبارزه بين افراد، گفتگو و بحث با مراكز نفوذ سياسي و اقتصادي است كه از اين طريق توافق حاصل مي شود.اگر ساختارهايي كه در مشرق به وجود مي آيند، با وجود ويژگيهاي خاص خود جوابگوي اين معيار باشند، مي توان آن ها را بخشي از جامعه مدني جهاني دانست. اين بدان معني نيست كه بايد برداشتهايي را كه اساس فعاليت آنها را تشكيل مي دهند، ايدهآل دانست. ازقرار معلوم، در مشرق و بويژه در جهان اسلام، برداشت از ارزشهاي غربي به عنوان علت افت اخلاق والا و ترويج انواع مفاسد رواج دارد. ولي همانا غرب است كه ارزشهاي فراگيري را طراحي كرد كه به معيار عمومي رفتار انسان صرف نظر از تعلق به يكي از تمدنهاي منطقهاي تبديل شدهاند. ناديده گرفتن اين معيارهاي فراگير باعث بروز پديده هايي چون بردگي، سر بريدن اسراي جنگي، توجيه اخلاقي غارت مناطق مجاور و غيره مي شود. همه اين پديدهها را به عنوان “خودمختاري فرهنگي” و ويژگي برداشتهاي تمدني محلي تعبير مي كنند. روسيه مزه اين ويژگيها را چشيده است.از قرار معلوم، شرق به يكي از توليد كنندگان و صادر كنندگان اصلي مواد مخدر به غرب تبديل شده است. با توجه به اين واقعيت، نمي توان و نبايد تمدن غربي را به عنوان تنها كانون شر تعبير كرد و تمدنهاي شرقي را فقط منشأ خير و نيكي دانست. ولي عكس اين ادعا نيز صحت ندارد.بنابراين، بايد آن مشخصات عمومي را مد نظر داشت كه تعلق گروهها و سازمانها به جامعه مدني را تعيين مي كنند. خانم كالدور معتقد است كه اگر سازمانهاي غيردولتي در خدمت دولت باشند، نمي توان آنها را جزو جامعه مدني دانست. اگر تشكيل گروههاي جمعيتي اجباري باشد، نمي توان آنها را به عنوان ميدان آزادسازي فرد و بخشي از جامعه مدني دانست. البته، گاهي تشخيص اين گروهها ، كار ساده اي نيست زيرا هيچ دولتي شيوه هاي تأثير بر سازمانهاي غيردولتي را فاش نمي سازد و هيچ گروه افراطي مكانيزم تأثير اجباري بر اعضاي خود را به نمايش نمي گذارد.در شرايط كنوني، جامعه مدني جهاني از نشانه ها و مشخصات متعددي در سطح اشخاص، گروههاي اجتماعي، فرهنگي و معنوي برخوردار است. خانم كالدور تأكيد مي كند كه يك جامعه مدني جهاني واحد وجود ندارد. اين جوامع زيادند و در حدود مسايل مشخصي چون حقوق بشر يا محيط زيست تشكيل مي شوند. اين جامعه باز است ولي دمكراتيك نيست، زيرا انتخابات در داخل آن برگزار نمي شود. توازن هم مشاهده نمي شود، زيرا شمال در جامعه مدني جهاني نقش كليدي را بازي مي كند و همزمان با رشد نفوذ آن، نظام جديد جهاني به وجود مي آيد كه سيستم مناسبات بينالمللي را اصلاح مي كند. بنا براين، جامعه مدني جهاني معاصر، واقعيتي در حال تكامل و با ساختار پيچيده است و مستلزم شيوه هاي جديد پردازش نظري است.در اين رابطه اين سئوال مطرح مي شود كه سياست دولتي در برابر تكامل در جامعه مدني جهاني و پيچيدگي ساختاري دروني آن چه واكنشي از خود نشان مي دهد؟
وضعيت سالم زندگي فكري جامعه جهاني به همين امر وابسته است.
1. وضعيت عادي زندگي فكري چيست؟
روندهاي جهانيسازي يك نوع “شرايط بحراني” ميان جامعه جهاني و نظام دولتي که خواستار تاکيد بر حقوق مدني خود مي باشد، بوجود آورده است. را به وجود آوردهاند كه با مسأله تأكيد بر حقايق مدني خود روبرو شدهاند. فقدان ارتباط واقعي معنوي بين دولت و جامعه مدني وضعيت زندگي فكري را غيرعادي ساخته و فعاليتهاي غيرسازنده دولت و جامعه مدني را سبب مي گردد. تكامل تمدني به بن بست مي رسد.افكار عمومي دستخوش هواهاي نفساني مي شود و تصميمات معقولانه را رد مي كند.
براي مثال، تشكيل جامعه ملل بعد از جنگ جهاني اول، منعكس كننده تمايلات عمومي جامعه جهاني به اجتناب از فاجعه جنگي جديد بود. قطع فعاليت جامعه ملل و رفع هر گونه كنترل از سياست دولتي به جنگ جهاني دوم انجاميد. تشكيل سازمان ملل متحد بعد از جنگ جهاني دوم منعكس كننده تلاش جامعه جهاني براي تأمين ضمانتهاي امنيت بينالمللي بود. فعاليت سازمان ملل متحد، تجربه ثمربخش منحصر به فرد ارتباط معنوي بين دولت و جامعه مدني جهاني است. متزلزل شدن نفوذ سازمان ملل بلافاصله اين خطر واقعي را به وجود مي آورد كه “صندوق پاندورا” دوباره باز شود و مصايب زيادي از آن بيرون برد و براي همه ملتهاي جهان عواقب غير قابل پيشبيني به ارمغان آورد.
ماحصل تجربه سازمان ملل چگونه است؟
فعاليت سازمان ملل نشان داد كه مي توان تمايلات متعدد و گاهي متضادي را كه توسط پيروان آنها به عنوان حقيقت غيرقابل بحث تلقي ميشوند، به هماهنگي و انسجام رساند. اين تجربه همچنين اصول زندگي مبتني بر ايدئولوژي مدرنيسم را كه براي همه زمانها و ملتها درست و مفيد محسوب مي شوند، اصلاح مي كند. اين اصول به عنوان شرط وضعيت سالم زندگي فكري تلقي مي شدند و بحران اين اصول عمومي شرايطي براي ناهنجاري ها در زندگي بينالمللي فراهم مي كند.آيا مي توان به حالت عادي زندگي فكري برگشت كه مختص دوران پيروي همگاني از اعتبار سازمان ملل متحد بود؟بديهي است كه در حال حاضر وضعيت سالم زندگي فكري عمدتاً بستگي به ميزان توجه به واقعيات جديد جامعه مدني جهاني دارد. اگر اين واقعيت مورد توجه قرار نگيرد و سياست بر تعبير سنتي از حقيقت تمدني مبتني باشد، اين سياست به ويراني تمدن از درون منجر خواهد شد. به عبارت ديگر، اگر حقيقت عمومي تمدني از حد معيني تجاوز كند، به “ضدحقيقت” تبديل خواهد شد. همين امر در مورد حقايق زندگي جامعه مدني صحت دارد.جامعه مدني به لحاظ تاريخي با تماميت دولت در چارچوب مرزهاي مشخص سرزميني آن ارتباط دارد. در شرايط صلح طولاني، در جامعه مدني فردگرايي شكوفا شده و احساسات وطن پرستانه و آمادگي براي فداكاري در راه كشور فروكش مي کند. در اين شرايط برخي از نظريه پردازان اجتماعي جنگ را به عنوان وسيله سالمسازي اخلاقي و پاكسازي جو اجتماعي از پوسيدگي تلقي مي كردند. در نيمه اول قرن بيستم اين نقطه نظر رواج زيادي يافت. نظريهپردازان نژادپرست، جنگ و كشتار مردم را به عنوان مكانيزم “تكميل” بيولوژيكي بشريت و پاكسازي آن از “مواد ناكامل” ژنتيك تلقي مي كردند. جنگ، تمام مردم را با خطر اسارت و حتي قتل مواجه مي كرد. در اين شرايط، فرد بايد خود را جزو لاينفك جمع بزرگ بداند تا نجات يابد. ولي در زمان صلح “همه به فكر خود هستند و فقط خدا به فكر همه است”.در جايي كه جامعه مدني و دولت وجود ندارد، روند اجتماعي شدن اعضاي جامعه حالت ديگري دارد. به نوشته مري كالدور، سرخپوستان آمريكا و كوهنشينان اسكاتلند با فردگرايي بورژوايي آشنا نيستند. آنها به وسيله حس تعلق به يك خانواده، متحد مي شوند. رفتار مشترك حيوانات يا ماهيان در گله نيز مي تواند به عنوان يك نوع تشابه زندگي دستهجمعي در نظر گرفته شود. بر اساس اشكال رفتار دستهجمعي،حس مشاركت نيز ايجاد مي شود. دولت ملي در امپراطوري هاي شرقي نيز وجود نداشت. آن جا ترس در برابر تخلف از نظم تعيين شده، باعث يكپارچگي جامعه ميشد. اين نظم عمومي بر “تفاوت قدرت” انسان و دولت استوار است.
در طول تاريخ دو مكانيزم اساسي تأثير بر رفتار فرد وجود دارند كه انسان را به مطابقت با وضعيت عادي زندگي فكري وادار مي كند. منظور، تأثير بيروني ايدئولوژيكي به اشكال مختلف تاريخي و نيز تأثير بيروني پليسي است. اين مكانيزمها تا قبل از ايجاد “ماده تمدن” مي توانند مؤثر باشند.مسأله از اينجا شدت مي يابد كه عرصه بروز آزادانه احساسات در جامعه مدني جهاني در عرصه مابعد الطبيعه به شكوفايي مي رسد. قبلاً اين احساسات به زمينههاي جمع آوري اموال، به دست آوردن موقعيت بالاتر اجتماعي، عشق و علاقه بين انسانها يعني زندگي عادي انساني ختم مي شدند، اكنون آزادي احساسات به عرصه حقيقتجويي و شركت در امور والاي آسماني كه در دسترس اذهان مردم عادي نيست، منتقل شده است.در شرايط كنوني پديده تفاوت قدرت بر تشكيل زندگي فكري مناسب جامعه مدني چه اثري مي گذارد؟
مطابق روال طبيعي، تفاوت قدرت به اقويا اجازه مي دهد تمدن خود را به عنوان تنها حقيقت واقعي جهاني به كرسي بنشانند. در اين زمينه پيروزيهاي نظامي هيچ وقت کفايت نمي کنند. زيرا وضعيت عادي زندگي فكري را تأمين نمي كنند. عادي سازي زندگي فكري به معني رسيدن به پيروزي در جامعه مدني است. ولي بمب هرچه قدر بر سر مردم ريخته شود، خودآگاهي جامعه مدني از بين نخواهد رفت. بر عكس، توسل به بمبارانها از نظر خودآگاهي جامعه مدني نشاندهنده عدم حقانيت كسي است كه به بمبارانها متوسل ميشود. پيروزي بر دولت به معني پيروزي بر جامعه مدني نيست. اكنون وضعيت عادي زندگي فكري به عنوان نتيجه گفتگوي داخلي به وجود مي آيد. جامعه مدني جهاني از مشخصات سازمانهاي غيردولتي برخوردار است و مي تواند در همه كشورها نفوذ كند و بر خودآگاهي ملي كشورهاي مختلف اثر بگذارد. اين امر باعث تغيير معيارهاي سياست داخلي و خارجي مي شود. سياست داخلي معقولانه بر ضرورت حفظ وحدت مدني كه از گروهها و اقشار مختلف تشكيل شده است، تأكيد مي كند. همينطور سياست خارجي معقولانه بايد به ضرورت حفظ تمدن به عنوان يك وحدت جهاني پايبند باشد. در چارچوب سياست جهاني اين بدان معناست كه دولتها بايد “شفاف” شوند و برخورد با اهداف پنهاني سياست بايد كاملاً متفاوت شود. حفظ اهداف پنهاني هر گونه گفتگوي تمدني را دوپهلو و غيرسازنده مي سازد.ويژگيهاي جامعه مدني جهاني كه از كثرتگرايي در شيوههاي تعامل و نفوذ متقابل برخوردار است، برداشت جديدي از تكامل تمدني و محيط جديدي را به وجود مي آورد كه در آن، افكار عمومي، برخورد با نظريات سنتي عقيدتي و دكترينهاي اجتماعي شكل مي گيرد. يكي از نمونههاي بارز اين تحولات، تغيير شرايط يكپارچگي جامعه مدني است. در شرايط كنوني گفتگو در چارچوب جامعه مدني باعث به وجود آمدن “عقل مشترك” مي شود. اگر عقل مشترك به عنوان استعداد اتخاذ تصميماتي كه ثبات و امنيت توسعه را تأمين مي كنند تعبير شود، جامعه مدني جهاني در ايجاد “عقل ملي” به عنوان وسيله شناسايي تفاوتهاي فرهنگي و تلفيق اين تفاوتها در چارچوب تمدن جهاني نيز نقش مهمي را ايفاء مي كند. اكنون ميهن دوستي با پيروي از حقوق مشترك تمدني ارتباط ناگسستني پيدا مي كند. تعبير قبايل وحشي آفريقايي از خير و شر كه هميشه اساس روابط بين كشورها را تشكيل مي داد، بيش از اين نميتواند مشروع شناخته شود. به همين دليل، در حال حاضر جنگ موجب فرسايش اخلاق جامعه مي شود.به همين دليل است كه تعبير سنتي از جنگ به مثابه مكانيزم يكپارچگي جامعه مدني و احياي احساسات وطنپرستانه، جوابگوي واقعيات عصر حاضر نيست. اين امر چه علتي دارد؟ظهور عصر ارتباطات، ، به وجود آمدن بازار جهاني و تقسيم جهاني كار و جريانهاي بي سابقه مهاجرتي، همگي باعث تغييرات ريشه اي در اوضاع تمدني شد. فرهنگها و شيوه هاي زندگي كه قبلاً “بيروني” محسوب مي شدند، به جزو تركيبي زندگي داخلي كشورها و ملتها تبديل شدند. وحدت همگون تمدني سابق، از تنوع داخلي برخوردار گرديد. حقيقت مطلق معنوي كه هميشه بيمانند مسحوب مي شد، همرديف با حقايق مطلق معنوي ديگر گذاشته ميشود.
در اين شرايط حقيقت تمدني را چگونه مي توان تعريف كرد؟
اين مسأله از نظر شناختشناسي، با تعابير گوناگون از مباني حقيقت فراگير تمدني سروكار دارد. حقيقت سنتي به عنوان “حقيقت هستي انسان” تعبير مي شد. از آنجايي كه جامعه مدني جهاني به عامل شكلگيري خودآگاهي ملت ها تبديل ميشود، مسأله حقيقت عمومي تمدني در گفتگو بين تمدنها، مركزي و كليدي ميشود. آيا بايد از هويت تمدني صرف نظر كرد تا حقيقت واحد و مشترك تمدني برقرار شود؟لاينحل ماندن اين مسأله اصولي بر رفتار بين المللي كشورها اثر مي گذارد. در رفتار دولتها پديدههاي عجيبي بروز مي كنند كه نمي توانند با استفاده از كليشههاي سنتي ذهني توضيح داده شوند. براي مثال، جنگ ائتلاف آمريكايي-انگليسي در عراق نيز چنين “عجايبي” را به وجود آورد. اين جنگ باعث تشريك مساعي جنبشهاي مخالفان جهاني سازي با جنبشهاي ضدجنگ مسلمانان شده و باعث تحولات در گرايشات سياست خارجي فرانسه و آلمان گرديد. تعيين راهبرد سياست خارجي يك كشور با منافع دروني بلندمدت آن ارتباط ناگسستني دارد و اين منافع به نوبه خود به نحوه تكامل توسعه تمدن معاصر و حقيقت تمدني وابسته هستند. ولي اوضاع جهاني به گونه اي شكل مي گيرد كه مسأله حقيقت تمدني بسياري از “واقعيات انكارناپذير” سنتي را زير علامت سئوال مي برد. روند جهاني سازي، حقايق تمدني سنتي را در معرض قضاوت ملتها قرار مي دهد.براي مثال، اين امر آشكار و واضح به نظر مي رسيد كه حفظ تمدن به توسعه طلبي انسان نماينده اين تمدن وابسته است. شعار “تكثير شويد!” كه يك حقيقت تمدني انكارناپذير است، زماني به عكس خود تبديل مي شود كه توسعه طلبي لجامگسيخته جمعيتي باعث از بين رفتن دنياي گياهان و حيوانات مي شود.اين هم واضح و روشن بود كه توسعه هرچه بيشتر وسايل فني كه راحتي فزاينده زندگي را تأمين مي كنند، باعث تقويت و توسعه تمدن مي شود. ولي معلوم شد كه گسترش نامحدود وسايل فني نيز باعث از بين رفتن محيط طبيعي مي شود. و اين در حالي است كه انسان فقط در محيط طبيعي مي تواند به حيات خود ادامه دهد.نظريات سنتي جواب سئوالهاي كليدي عصر حاضر را نمي دهند از اين رو كشش گسترده مردم به فرهنگ “غيرعقلايي” مي باشيم. عواقب منفي آن نيز به چشم مي خورند. چيزي كه بر شدت مسأله مي افزايد، آن است كه در حال حاضر انسان در يك فضاي خاص رايانه اي واقع شده كه در آن پردازش فكري مستقلانه اوضاع واقعي ميسر نيست. اسكات لش در كتاب “نقد اطلاعات” (سال 2002) تأكيد مي كند كه انسان معاصر در زندان اطلاعاتي محبوس شده است. بنا بر اين، عصر جديد يعني عصر اطلاعات و فرهنگ اطلاعات كاذب فرا مي رسد. مباني سلطه فرهنگي در جهان معاصر نيز تغيير مي كند. در حال حاضر هيچ تمدني از حقيقت واحد تمدني برخوردار نيست. همه تمدنها در راستاي سنتهاي خود حركت مي كنند. همه تمدنها با مسأله شيوه زندگي جديد و گرايشات جديدي روبرو مي شوند كه امكان فرهنگ جهاني و كل بشريت را بدهد. درك صحيح اين مسأله، پايه و اساس سلطه فرهنگي در جامعه مدني جهاني را تشكيل مي دهد.ولي در سياست دولتي، نيروي جبر اعتقادات که مبتني بر اطمينان به داشتن حقيقت مطلق است نيز مشاهده مي شود. اعتقاد كامل به داشتن حقيقت مطلق باعث “خودمحوري اعتقادي” مي شود كه واقعيات جامعه مدني جهاني معاصر را از چشم انسان پنهان مي كند و به او اجازه نمي دهد ضرورت گفتگو را به عنوان راهي به سوي حقيقت تمدني عمومي، درك كند. لذا گاهي راه گفتگو قطعاً رد مي شود.جرج بوش رئيس جمهور آمريكا خطاب به اروپاييان گفت: “ما نه تنها عضو يك ائتلاف هستيم، بلكه ما عضو تمدني هستيم كه ارزشهاي آن، ارزشهاي فراگير جهاني هستند”. (كندوليزا رايس مشاور امنيت ملي رئيس جمهور آمريكا. قطب آزادي و عدالت. نظام چند قطبي به عنوان نظريه رقابت. در مجله : روسيه در سياست جهاني، جلد 1، شماره 3، 2003، ص. 75). برداشت از تمدن غربي به عنوان دارنده ارزشهاي فراگير، باعث مي شود كه اين ارزشها در سراسر جهان رواج داده شوند. بايد از همه وسايل و امكانات براي ترويج اين ارزشها استفاده كرد كه اين امر جهان معاصر را در سر حد جنگ بيپايان جهاني قرار مي دهد.منحصر به فرد بودن تمدن همانند فراگيري آن، جنبه طبيعي تمدن است. اين دو جنبه با هم ارتباط ناگسستني دارند. اگر يكي از آنها از بين برود، جنبه ديگر هم از بين خواهد رفت.نتيجهگيري عملي از اظهارات جرج بوش چيست؟
اين اظهارات به طور پنهاني خودكشي معنوي همه مخالفان نقطه نظر بوش را ايجاب مي كند.رهبران كشورهايي كه به تمدن ديگر تعلق دارند، بايد از اين حرفها استنباط كنند كه اگر در ايمان خود تجديد نظر نكنند و ارزشهاي تمدن آمريكايي را نپذيرند، بايد براي فشار قهري از هر طرف آماده شوند.براي اينكه اين موضوع كاملاً واضح و روشن شود، كندوليزا رايس مشاور امنيت ملي رئيس جمهور آمريكا در سخنان خود در مؤسسه بينالمللي مطالعات راهبردي لندن (26 ژوئن 2003) تأكيد كرد كه توانايي مشترک ايالات متحده و كشورهاي دمكراتيك ديگر با حكام مستبد و اقليت كينهتوزي كه سعي ميكند اراده خود را به اكثريت تحميل كند، جبههگيري كرده است” (كندوليزا رايس مشاور امنيت ملي رئيس جمهور آمريكا. قطب آزادي و عدالت. نظام چند قطبي به عنوان نظريه رقابت. در مجله: روسيه در سياست جهاني، جلد 1، شماره 3، 2003، ص. 77). گفتني است كه دمكراسي واقعي هميشه حقوق اقليت را شناخته و تضمين كرده است. البته، خانم رايس در زمينه تشخيص اقليت و اكثريت اشتباه مي كند كه محاسبه ساده رياضي مي تواند اين موضوع را روشن كند. ولي كنه مطلب چيزي ديگري است. وقتي خانم رايس از نظريه چندقطبي به عنوان نظريه رقابت ارزشهاي رقيب انتقاد مي كند و به همه جهانيان پيشنهاد مي كند در يك مسير حركت كنند و كاري را كه شروعکرده اند، به پايان برسانند، طبيعتاً چگونگي مكانيزم انجام اين كار مطرح مي شود. اگر حقيقت تمدني ايالات متحده فراگير و جهاني و براي همه مناسب و مفيد باشد، همه بايد پيرو اين حقيقت باشند و تا آخر در راه آن مبارزه كنند. ولي كاسه زير نيم كاسه تبليغ مصرانه ارزشهاي فراگير تمدن آمريكايي كدام است؟
به نظر مي رسد كهاستقرار حقيقت در كار نيست بلكه هدف ديگر مد نظر است.اختلاف منافع باعث مي شود که واقعيات تمدني جهاني معاصر با رنگ سياه و سفيد كشيده شوند. عده اي خود را به عنوان تمركز نيكي و خرد تلقي مي كنند و به ديگران با چشم منشأ جهل و شر مي نگرند. به عبارت ديگر، تمايل شديدي به تقسيم جهان به دو قسمت مقابل به وجود مي آيد. اگر درصحنه بينالمللي پديده “نا همگوني زور” ايجاد شود، عدهاي سعي مي كنند از اين وضع نه فقط براي استقرار نظم عمومي بلكه براي رسيدن به اهداف ژئوپلتيكي خود استفاده كنند. البته، آنها موازين بشري را اعلام مي كنند ولي بدين وسيله فقط منافع خودخواهانه خود را مي پوشانند. اين گونه جعل تمدني بر كسي پوشيده نيست. اين وضع فقط موجب بياعتباري اصول عمومي آزادي و عدالت مي شود كه در عصر “روشنگري” طراحي شدند.اگر مبارزه در راه اصول اعلام شده با شكست امنيت تمدن جهاني مصادف شود، سئوالي كه بايد پرسيد اين است كه “آيا حقيقت تمدني مي تواند به اين فرجام برسد؟”
معلوم است كه اين حقيقت در وصول به فرجام مناسب، مشكل دارد. بديهي است كه ما با استفاده خودسرانه از مفاهيم سروكار داريم. در حال حاضر در آميختگي مفاهيم همانند آميختگي مواد شيميايي كه مواد منفجره را ايجاد مي كنند، خطرناك مي شود. اين نتيجه خودخواهي عقيدتي در بازيهاي سياسي قرن بيستم است. در همين راستا بود كه قتل عام به عنوان “انتقام مقدس”، تجاوز به عنوان دفاع مقدس از خود و كشتار مردم به عنوان وسيله پاكسازي نژاد عالي جلوه مي كردند.در حال حاضر مفاهيم آزادي و عدالت، اساس خودخواهي عقيدتي را تشكيل مي دهند. فرق ايدئولوژي معاصر با نظريات نژادپرستانه و نازي همين است. تجربه نشان مي دهد كه انديشههاي آزادي و عدالت تحت تأثير خودخواهي عقيدتي، مبناي خود يعني « صلح » را از دست مي دهند. اگر شعار آزادي و عدالت فقط جنگ دائمي و مرگ را به وجود آورند، اين شعارها، معني معقولانه تمدني را از دست مي دهند. معلوم است كه مردگان نه به آزادي احتياج دارند و نه به عدالت.ورود خودآگاهي جامعه مدني جهاني به حيطه مابعد الطبيعه، به مسأله تعيين مناسب سرنوشت شخصيت رنگ ديگري مي دهد. نه تلقين ايدئولوژي بلكه ايجاد شرايط لازم براي انتخاب مناسب تمدني براي هر فرد صرف نظر از عضويت وي در يكي از تمدنها، ضروري است. اين مسأله از طريق ايجاد سيستم اطلاع رساني و آموزش متنوع حل و فصل مي شود.
كندوليزا رايس، ايالات متحده را به عنوان قطب آزادي و عدالت تعبير كرده و بر حالت فراگير ارزشهاي تمدن آمريكايي تأكيد مي كند.در اين صورت، او بايد ثابت كند كه ارزشهايي كه به عنوان اساس تمدن جهاني پيشنهاد مي شوند، واقعاً فراگير هستند. به اين منظور بايد دو مانع يعني نسبيت تاريخي و نسبيت فرهنگي، را بر طرف كرد. نسبيت تاريخي اعلام مي كند كه ارزشهاي تمدني به خاطر تغييرات تاريخي نمي توانند مطلق باشند؛ نسبيت فرهنگي بر اين عقيده است كه كيفيت ارزشها در كشورها، مناطق، تمدنها، نزد ملتها و اقوام گوناگون يكسان نيست.ما جواب قانع كننده نظري اين سئوالات را دريافت نمي كنيم و مي توانيم در آينده نيز شاهد تلاشهايي براي برقراري جهان تكقطبي از يك سو و مقابله با جهان تكقطبي به وسيله ارزشهاي محلي و منطقهاي از سوي ديگر شويم. اگر اين گرايشات، حيات معنوي جامعه جهاني را تعيين كنند، برخورد فاجعهبار تمدنها ناگزير خواهد شد.و حالا ببينيم محققان آمريكايي درباره خودخواهي عقيدتي كه توسط شخصيتهاي دولتي اعلام مي شود، چه نظري دارند؟
آيا آنها بر اساس روحيه وطنپرستي كاذب اين انديشه ها را قبول مي كنند يا اينكه تحت تأثير ذهنيت جامعه مدني جهاني با اين وضع مخالفت مي ورزند؟از اين نظر موضعگيري جوزف ناي پسر، رئيس مدرسه مديريت دولتي به نام جان كندي در دانشگاه هاروارد، قابل ذکر است. وي معتقد است كه افكار عمومي ايالات متحده فقط انعكاس عادي مواضع رئيس جمهور نيست. به عقيده وي، در جهان پيچيده امروزي، روشهاي سياسي بايد “ملايمتر” باشد زيرا اگر سياست مانند سابق شديد و خشن باشد، ايالات متحده از بوته آزمايشات تاريخي عبور نخواهد کرد. وي مي نويسد: “يكجانبهگرايان جديدي كه از انديشه “امپراطوري آمريكايي”استقبال مي كنند، از اصول بنيادين افكار عمومي ايالات متحده تعبير درستي ندارند”. (جوزف ناي پسر. بعد از عراق: توانايي و راهبرد ايالات متحده. در مجله: روسيه در سياست جهاني. جلد 1، شماره 3، سال 2003، 2. 97 و 101).ذهنيت دمكراتيك مطابق با اصول بنيادين خود بر اين عقيده است كه حقايق مابعد الطبيعه براي انسان واضح و روشن نيستند و لذا هيچ ايدئولوژيي نمي تواند مدعي بيان حقيقت مطلق باشد. اين امر اوضاع ايدئولوژيكي را اصولاً تغيير مي د هد. خودمحوري عقيدتي ماهيتاً با روح انديشه آمريكايي كه در فلسفه “لاك” ريشه دارد، مغاير است.از سوي ديگر، كاملاً روشن است كه احكامي كه تروريسم بينالمللي براي تبرئه خود عنوان مي كند، چيزي جز روي ديگر سكهاي نيست كه توسط خودخواهي دگماتيك ساخته شده است. بديهي است كه اين دو پديده يعني خودخواهي عقيدتي و تروريسم بينالمللي نمي توانند از بوته آزمايشات تاريخ بگذرند، زيرا موجبات تمدني بقاي وجود بشريت در جهان معاصر را درك نمي كنند. انسان فهميده است كه اگر سعي كند همه انواع “پايينتر” زيست را از عرصه وجود بيرون كند، خود نيز زنده نخواهد ماند. و حالا او بايد براي تأمين بقاي خود يك حقيقت ديگر را بفهمد و آن اين است كه براي حفظ زندگي متمدنانه، تنوع تمدنها لازم است. از بين رفتن اين تنوع ناگزير باعث فرسايش كل زندگي متمدنانه خواهد شد. تنها نظريه تعامل طبيعي بين تمدنها اميد مي دهد كه روند جهانيسازي به طور طبيعي با تكامل مثبت سنتهاي تمدني همزيستي كند. روندهاي جهانيسازي باعث مي شوند كه تمدنهاي مختلف به يك نوع تصوير بزرگ و رنگارنگي تبديل شوند كه جوابگوي حالت موزائيكوار حقيقت تمدني معاصر باشد. با پيدايش تمدن جديد جهاني، زبان جديد فرهنگ معاصرنيز به وجود مي آيد. اين زبان، زبان احكام سلطهگران قاطع نيست بلكه “پژواك بيصدايي” است (به تعبير مارتين هايدگر). تأثير و نفوذ متقابل فرهنگها، بردار عمومي تكامل تمدني را تشكيل مي دهد و جامعه مدني جهاني به نيروي محرك اين بردار تبديل شده است.جامعه مدني جهاني نقشي را بازي مي كند كه از عهده جمع دولتها بر نمي آيد. ولي تنها در صورتي اين نقش را بازي مي كند كه بر يك نوع قرارداد اجتماعي، همراه با سازش و توافق استوار باشد. از اينجا ضرورت گفتگوي مستمر، ادامه مذاكرات، ارائه استدلالات و مبارزه با مراكز نفوذ اقتصادي و سياسي آشکار مي گردد. در حال حاضر حتي يك فرد عادي مي تواند از طريق اتحاديهها، جنبشها و احزاب مختلف وارد صحنه سياست عمومي شود. از طريق همين فعاليت اجتماعي افراد و سازمانها در تعامل با همديگر است كه ساختار مشترك فكري جامعه مدني جهاني به وجود مي آيد. با توجه به اينكه هر ملتي قبل از همه براي فرهنگ خود ارزش قايل است، اتحاد فرهنگها در چارچوب تمدن جهاني از طريق يكسانسازي امكانپذير نيست.از طريق فرهنگ جامع اطلاعاتي مي توان تفاوتهاي فرهنگي را در چارچوب يك تمدن جهاني جا داد. اكنون روسيه در همين مسير حركت مي كند. فرهنگ جامع اطلاعاتي، تنها راه درست به سوي وضعيت عادي و سالم زندگي فكري جامعه مدني جهاني است. فرهنگ جامع اطلاعاتي با يكسانسازي سازگار نيست بلكه تنوع فرهنگي را در وحدت اطلاعاتي قرار مي دهد. از اين نظر، فرهنگ جامع اطلاعاتي را مي توان به عنوان انعكاس ساختار جامعه مدني جهاني در ماهيت راستين آن تعبير كرد.با اطمينان مي توان گفت كه روند جهانيسازي نبايد به عنوان مبنايي براي يكسانسازي تنوع زندگي تمدني تلقي شود. در جريان جهانيسازي شرايط و امكانات بيسابقهاي براي تلفيق خلاقانه ارزشها و گسترش آفاق عملي كردن امكانات بالقوه مختلف، آزمايش معيارهاي جديد قواعد و مقررات اخلاقي فراهم مي شود. مبناي عمومي اين تنوع، حفظ شرايط براي سلامتي زيست محيطي كره زمين، خانواده سالم و سلامتي اخلاقي كشور است. اين ارزشها باعث امتناع از تكامل يكجانبه تمدن و زمينهاي براي بازگشت به ريشههاي تمدني و نوسازي سنت تمدني ايجاد مي كند.در غير اين صورت، پايان رويارويي عقيدتي و “جنگ سرد” كه بزرگترين دستاورد سياست بينالمللي قرن بيستم است، به دردسر جديدي در تفكر پيرامون گره كور اختلافات و تضادهاي مذهبي و قومي تبديل شده و اميدي به حل و فصل اين تضادها باقي نخواهد ماند.