تاريخچه جريان ملّيگرايي
اشاره
گسترش تعصبات قومي و نژادي در ميان ملل مختلف جهان و همچنين احياي حس ناسيوناليستي يا مليگرايي در بين جوامع بشر، ارمغان شومي است كه استعمارگران در سالهاي متمادي روي آن سرمايهگذاري زيادي كردهاند. از توطئهها و اهداف پليد استعمار در اين راه، مبارزه با روابط اصيل اعتقادي در ميان امتهاي اسلامي است. غير مذهبيها و مخالفان ارزشهاي ديني و آموزههاي شريعت در كسوت رهبران احزاب و مليگرايان بر اعتقادات و ميراثهاي كهن فرهنگي، شريعت و ارزشهاي اسلامي ميتازند و نمادهاي غربي جايگزين ارزشهاي اسلامي ميشوند. اصول دين و آموزههاي وحياني قرآن كريم مورد تشكيك و شبهه قرار ميگيرد و تفكر سكولار و عقايد غربي به نام تمدن و توسعه انتشار مييابد و در اين ميان تفكر مليگرايي همراه با انديشههاي سكولاريستي و بيديني در سطحي گسترده رواج مييابد.از فراز تا فرود
محمد ملكزادهدر اصطلاح علوم سياسي، مليگرايي آموزهاي است كه ملت را موضوع اصلي وفاداري افراد ميداند. در ناسيوناليسم نظريهاي مطرح ميشود كه ملتها داراي نقش محوري ميباشند.1 در اينكه مليگرايي از چه هنگام مفهوم و اهميتي سياسي يافت، اختلاف نظر وجود دارد، ولي آنچه مسلّم است تا پايان سده هجدهم، اصطلاح «ملت» به مردمي داراي حاكميت و يا تحت حكومت يك دولت حاكم دلالت داشت. با ايجاد كشورهاي جديد داراي يك ملت و پيدايش امواج عظيم مهاجرت در كشورها، مهر ابطال بر يكسانپنداري شهروندان يك كشور با افراد يك ملت زده شد؛ به طوري كه هم اينك به سختي ميتوان كشوري را يافت كه از نظر مليت، همگن باشد؛ با اين حال اين انديشه كه ملت، اصلي معتبر براي حقانيت يك كشور - دولت است همچنان مقبوليت گستردهاي دارد.در جهان متشكل از كشورهايي كه از منظر ملي ناهمگناند، ضروري است كه آرمان مليگرايي معتدل شده و شكلي جديد به خود بگيرد. بديهي است اين امر مستلزم عرضه تعريفي جديد از اين واژه و اصطلاحاتي چون دولت و ملت ميباشد، و الّا اين واژه در عمل و در كاركرد صحيح خود در جهان كنوني به چالش جدّي دچار خواهد شد؛ چالشي كه در مكتب اسلام، به دليل نگاه متفاوت به اين موضوع، از اساس منتفي است.نمايي كلي از روند شكلگيري مليگرايي در جهان
مطالعه تاريخ معاصر غرب و اروپا به ما نشان خواهد داد كه روند شكلگيري مليگرايي همزمان با افول معنويت، دين و اخلاق توأم بوده است. دليل اين امر آن است كه ديانت مسيحي عليرغم گستردگي آن بر بسياري از كشورهاي اروپايي، از جوهره و حقيقت اصلي خود دور مانده است: از آن زمان كه سلاطين و پادشاهان به تحريف دين مسيح روي آوردند و آن را به صورت واسطهاي ميان انسان و خدا درآوردند؛ از آن زمان كه كليسا مركزيت خود را به مثابه حلقهاتصال بين خالق و مخلوق تعريف نمود و مردم، آن مكان را آنگونه نگريستند كه دست خدا روي زمين است؛ از آن زمان كه عقايد، افعال و كردار فاسد زمامداران كليسا به نام دين مسيح تلقي و انتشار يافت، از آن زمان كه اربابان كليسا با پادشاهان تباني كردند و حقوق ملل محروم و مستضعف را ناديده گرفتند، ثروتهاي غير مشروع را بر داراييهاي خود افزودند، بهترين اراضي كشاورزي و حاصلخيز را به تملك خود درآوردند و ثروتهاي افسانه اي را به قيمت فقيرتر و محرومتر شدن بيچارگان و محرومان، مالك گرديدند و بالاخره آن زمان كه كليسا در برابر علم و عالم و دانش و دانشمندان ايستاد و با تمام توان و قدرت خود به مقابله با نظريات و تئوريهاي علمي پرداخت و دين را در برابر و مخالف علم قرارداد، جهان غرب و رجال نهضت اروپايي به خود حق دادند كه كليسا و ديني را كه اين مركز، پيامآور و مروج آن بود كنار بگذارند و آن را همراه ديگر بقايا و تخلفات و يادگارهاي قرون وسطايي دفن نمايند.با دفن اين انديشهها محوريت اصلي به خواست و اراده انسان - صرف نظر از جايگاه و شخصيت وي - داده شد و ارزشهاي اخلاقي و معنوي، در برابر اين اراده، بيارزش تلقي گرديد.در مقابل، دين اسلام هيچ وجه شباهتي به دين تحريف شده مسيحيت موجود ندارد. اسلام، خود تمدن اجتماعي جديدي را بنا نهاد. نگاه اسلام برخلاف كليسا نگاه ضد انقلابيگري، ضد علمي و مخالف پيشرفت نبوده و نيست. به همين دليل اسلام دين ملتهاي انقلابي، آگاه و پيشرو بوده است. با اين همه، از آنجا كه رسوبات نژادپرستانه و مليگرايانه در ميان جوامع مختلف اروپايي همزمان با دشمني عليه ديانت مسيحي و پرورش نسل مليگرايي و انديشههاي سكولاريستي شكل گرفت، اين دشمني به سراغ دين اسلام آمد و متوجه كشورهاي اسلامي نيز گرديد. افكار و انديشههاي نژادپرستانه و مليگرايانه به رهبري استعمار به مناطق اسلامي راه يافت. در اين ميان، گرچه غالب حكومتها و برخي افراد لاقيد اين ديدگاه را پذيرا شدند و همگام با غرب به راه افتادند، ولي انسانهاي صالح و شايسته كه بر فطرت ديني و اعتقادات اسلامي و سالم خود باقي مانده بودند، چنين سخناني را نپذيرفتند و آن را برخلاف آموزههاي وحياني و ارزشهاي الهي يافتند.2
رويكرد اسلام به ناسيوناليسم و مليگرايي
پيش از پرداختن به تاريخچه جريان مليگرايي، جا دارد در ابتدا رويكرد اسلام را به اين جريان، مورد بررسي اجمالي قرار دهيم.با توجه به آيه شريفه «اِنَّ هذه اُمّتكَم امّةٌ واحدة و انا ربُّكم فاعبدون»3 مشخص ميگردد كه در دين مبين اسلام، ملاك وحدت، فطرت انساني و پرستش و طاعت خداي يگانه است. اسلام نه به قوم خاصي اختصاص دارد و نه انتساب به هيچ قوم و طايفهاي در اين مكتب وحياني، مايةشرافت و امتياز محسوب ميگردد. ناسيوناليستهاي غرب كه اسلام را به قوم عرب نسبت ميدهند و آن را آثاري از آثار و شئون عربيت و فرهنگ عربي به شمار ميآورند، در حقيقت، صريح برخي از آيات و كلمات الهي را ناديده گرفته و خطاب عمومي را در «قولوا لا اله الا الله تفلحوا» درك نكردهاند.شرف و عزّت قرآن كريم و كلام وحي به عربي بودن آن نيست، بلكه شرافت و عزّت اعراب به اين است كه كلام وحي به زبان عربي نازل گرديد. بنابراين آنان نميتوانند قرآن و رسول خدا را مختص به خود بدانند؛ بلكه آنان وابسته و نيازمند به اين دو هستند، كما اينكه بقيه امتها و ملتها هم به آن دو نيازمندند.بنابراين، اسلام وابسته به هيچ قوم و گروه خاصي نيست و خطكشي ميان اقوام و ملّتها با اعطاي امتيازات خاص به آنان را نيز تأييد نميكند؛ گرچه زبانها و اقوام و مليتهاي انساني هر كدام در جاي خود محترماند، ولي اسلام اين موضوعات را مايه افتخار و برتري قومي بر قوم ديگر نميشناسد.
در بطلان انديشه مليگرايي همين بس كه به ويژه در اين چند دهه گذشته كساني عَلَم حمايت از زبان و فرهنگ قومي برداشتهاند كه خود پرورده فرهنگ غربي و اروپايي و بيگانه با فرهنگ ملي خود بودهاند و تنها متعهدترين ايشان ماده ادب و فرهنگ غربي را در صورت و قالب زبان و فرهنگ قومي ديار خويش ريختهاند و با اين ابتكار(!) تركيب ناسازگاري به وجود آورده اند كه جز ثمره تلخ درماندگي و پريشاني و بحران هويت، حاصلي نداشته است. بررسي روند شكلگيري و گسترش ايده ناسيوناليسم يا مليگرايي در ايران دهههاي اخير، اين وضعيت را به خوبي نمايان ميسازد. درست از همين جا بود كه اختلاف و تفرقه در ميان مسلمين بالا گرفت؛ اختلافي كه بنيانگذار جمهوري اسلامي حضرت امام خميني آن را اساس بدبختي مسلمين ناميد.(صحيفه نور، ج 13، ص 87).
ظهور و گسترش مليگرايي در ايران
تاريخ تحولات كشور ايران طي قرون معاصر از تمايز سه لاية تمدني اسلامي، ايراني و غربي حكايت دارد. مليگرايي از جمله رويكرد فكري است كه در درون اين لايه تمدني ظهور يافت و به عنوان ايدئولوژي مليگرايان كه در دهههاي اخير در شاكله جبهه ملي تجلي نمود، مطرح گرديد. ريچارد كاتم در كتاب «ناسيوناليسم در ايران» ضمن آنكه ملت را در گروهي تعريف ميكند كه داراي پيوندهاي سرزميني، قومي، نژادي، زباني و آمال و آرزوهاي مشترك هستند، ايده ناسيوناليسم يا مليگرايي را از همان بدو ورود به ايران، داراي محذور و تناقض خاص خود دانسته، مينويسد« «[پيروان اين مكتب] شديداً زير نفوذ فرهنگ غرب بودند و در حالي كه ناسيوناليسم، شكوفاندن و تأكيد بر اصالت فرهنگ خودي است، ايشان ميكوشيدند با استفاده از تفكر وارداتي و فرهنگ و سياست و حتي نظامها و دولتهاي غربي و ايجاد وابستگي فرهنگي، سياسي و اقتصادي به غرب، مليگرا نيز باقي بمانند و به كمك غربيان، ملت خود را به تعالي و بالندگي برسانند.»4تا حدود يكصد سال پيش، مليگرايي در ايران طرفدار چنداني نداشت، بلكه دين و مذهب به مثابه ركن عمده هويت بخشي و انسجام ايرانيان در اين كشور ايفاي نقش ميكرد.5 اين ايده در زمان قاجاريه و از همان زمان كه محصلين ايراني براي ادامه تحصيل به غرب اعزام شدند و با افكار سياسي غربيان در اوايل قرن نوزدهم آشنا شدند، به اين كشور راه يافت و با انواع تفكرات و نظامهاي غربي و شرقي مانند ليبراليسم و سوسياليسم در هم آميخت. از اين رو از همان آغاز، تناقضي مضاعف براي مليگرايان ايراني پديد آورد كه از يكسو تمايلات ايرانيگري و استعمارستيزي داشتند و از سوي ديگر وابستگي فكري و نگاهي شيفتهوار به فرهنگ و تمدن غربي پيدا نمودند.6 به دليل همين تناقض بود كه مليگرايي در ايران هرگز نتوانست همپوشي و نسبتي صحيح ميان ايران، اسلام و غرب ايجاد نمايد.با اين همه، طي سالهاي پس از انقلاب مشروطه، جريان فكري مليگرايي به نيروي سياسي نيرومندي بدل شد و همزمان با روي كار آمدن خانواده پهلوي، به ايدئولوژي نظام حكومتي ايران تبديل شد. همزمان با اين رويداد، بروز تحولات منطقهاي و فرامرزي نيز قابل توجه است؛ تقريباً همزمان با روي كار آمدن رضاشاه پهلوي در ايران، آتاتورك در تركيه و فيصل در عراق به حكومت رسيدند. هر سه زمامدار با حمايت خارجي و در راستاي سياست تدوين شده آنان عمل نمودند7 و هر سه حكومت با دولتهاي خود، ضمن اتخاذ شيوههاي مليگرايانه، در صدد ايجاد تفرقه و اختلاف ميان ملل اسلامي كشورهاي مسلمان ايران، تركيه و عراق برآمدند.رضاشاه پهلوي در ايران از نخستين روزهاي استحكام سلطنت خود در راه مأموريتي كه داشت به از بين بردن احكام اسلام و نمادهاي اسلامي همت نهاد و سعي كرد با از بين بردن اسلام در صحنههاي هيأت اجتماعي و سياسي ايران، روحيه ملي گرايي و لامذهبي را جايگزين آن نمايد. رضاشاه در اجراي اين اهداف از آتاتورك در تركيه نيز الگو ميگرفت. مصطفي كمال، مشهور به آتاتورك پس از جلوس بر تخت سلطنت، در نخستين اقدام به باز پس گردانيدن مردم به ما قبل از اسلام - آنچنان كه مد نظر بريتانيا و فرانسه بود - همت نهاد. او در سال 1922 سلطنت را الغا و خود را ديكتاتور مطلق در تركيه منصوب كرد؛ خلافت اسلامي را ملغي نمود و براي ارضاء كينه و عداوت ديرينه خويش با اسلام و مسلمانان، بر ارزشها و اصول اسلامي تاخت؛ در تركيه اعلام جمهوريت نمود؛ كلاه اروپايي را رواج داد و استفاده از عمامه و قبا را منع نمود. رضا شاه نيز در ايران دقيقاً همان اعمال را اجرا كرد.وجوه مثبت و ايجابي
آنچه در اين نوشتار مد نظر نگارنده است، طرد جنبههاي منفي و ناسازگار ملي گرايي با آموزههاي ديني و انديشههاي اسلامي است و نه انكار وجوه مثبت و ايجابي آن. به گفته شهيد مطهري: «ما نميخواهيم به طور كلي مليّت را طرد نماييم، بلكه اگر به جنبه ايجابي و مثبت آن اكتفا شود، ميتواند در ايجاد و تحكيم روابط حسنه و تحكيم روابط برادري و اُخّوت و خدمات، مؤثر باشد، در صورتي كه متضاد عقل و منطق نباشد و در اسلام مذموم شمرده نشود، بلكه اسلام به اكثر اين حقوق اعتراف مينمايد، مانند اقرباء، خويشاوندان و هموطنان مجاهد.»8 از اين رو، مليگرايي در ايران در مراحلي از فعاليت خود كه بيشتر خصلت ضد استعماري و ضد استبدادي داشت، از حمايت نيروهاي مذهبي برخوردار شد و حتي رهبران ديني براي تحقق اهداف ديني از كاركردهاي مثبت مليگرايي حمايت ميكردند؛ مانند آنچه در جنبش تنباكو، انقلاب مشروطه و نهضت ملي شدن صنعت نفت اتفاق افتاد؛ و لكن مطالعه تحولات تاريخ معاصر ايران نشان ميدهد كه همواره وجوه منفي اين ايده بر وجوه مثبت آن برتري داشته است و به تدريج اين تفكر به سمت تأسيس نظام لائيك براساس جدايي دين از سياست و ترجيح مليّت بر دين و الگو گرفتن از فرهنگ و تمدن غربي گرايش پيدا كرده است و اين امر موجب جدايي مذهبيون از مليگرايان شد.دو گرايش مليگرايانه در ايران
در تاريخ معاصر ايران دو طيف يا گرايش ناسيوناليستي در ايران قابل شناسايي است: گرايش اول، مليگرايي كه تحت تأثير انحراف نهضت مشروطه، اشغال ايران در جنگ جهاني اول و وقوع هرج و مرج در كشور، قدرت را در دست گرفت و به ايجاد ديكتاتوري رضاخاني و از بين بردن حقوق و آزاديهاي اساسي انجاميد. اين گرايش، نظامي متمركز و ديوان سالار به وجود آورد و در پس ايجاد آشتي ميان مليگرايي ايراني و توسعه و پيشرفت ناقص در ايران بود و همزمان، برنامه حذف يا كاهش جايگاه دين در عرصه اجتماع را دنبال ميكرد. اين نوع گرايش مليگرايي يا ناسيوناليسم سلطنتطلب بود كه ضمن اعتقاد به جدايي دين از سياست و پذيرش الگوي توسعه و كليت تمدن غربي بر نظام سلطنت، بر باستانگرايي و بازگشت به دوران قبل از اسلام در ايران تأكيد ميكرد. گرايش مليگرايانه دوّم، بيشتر در قالب احزاب و گروههاي سياسي تحت عنوان جبهه ملي نمايان گرديد. اين گرايش كه به ليبراليسم اعتقاد داشت، به جز دوران ملي شدن صنعت نفت، نتوانست در زمان ديگري قدرت سياسي را در ايران به دست بگيرد.دو گرايش مزبور در مباني نظري، اهداف و اصول اساسي تفاوت چنداني با يكديگر ندارند؛ به عنوان مثال، هر دو گرايش ملي گرايانه به جدايي دين از سياست، اصالت مليّت، باستانگرايي، ايرانيگرايي و پذيرش مباني فكري فرهنگ و تمدن غرب معتقد ميباشند، ولي در برخي مسايل و شيوههاي مربوط به حكومت داري و نحوه تعامل با دين و مذهب با يكديگر اختلاف نظر دارند.مليگرايي و تضاد در رفتار و گفتار
يكي از ويژگيهاي مدعيان مليگرايي، عدم صداقت آنان در اين ادعاست؛ به عنوان نمونه، اين مدعيان اگر واقعاً مليگرا بودند، هرگز در برابر معامله خيانتآميز شاه بر سر جزيره بسيار مهم و استراتژيك بحرين سكوت نميكردند. در اين اتفاق تاريخي، ايران بدون آنكه در جنگي شكست خورده باشد، بخشي از مهمترين و استراتژيكترين مكانهاي سرزمين خود را از دست داد؛ عجيب آنكه مدعيان مليّت و وطنپرستي در برابر اين رويداد ننگين، دم برنياوردند.همچنين سكوت مليگرايان نسبت به گسترش روزافزون دخالت بيگانگان در شئون مختلف ايران طي سالهاي 32 تا 57 نيز با ادعاهاي ضد استعماري و مليگرايانه آنان سازگار نيست. آنان حتي در اوج قدرت، يعني سالهاي بين 1329 تا 1332 براي حل مشكلات كشور چشم به حمايت استعمار، به سركردگي آمريكا داشتند و به دامن همان كشوري پناه ميبردند كه بيشترين اقدامات ضد منافع ملي ايران را انجام ميداد.براي آشنايي بيشتر با اقدامات و عملكرد جريان مليگرايي در دوره حكومت پهلوي دوّم، جا دارد نگاهي گذرا بر تشكلهاي اين طيف داشته باشيم:جبهه ملي اول
پس از خلع رضاشاه از قدرت، فرزندش محمدرضا پهلوي راه پدر را ادامه داد. او نيز همچون پدر، مصمم بود حركتهاي مليگرايي را مورد حمايت قرار دهد. چنانچه بخواهيم به برخي نمادهاي ناسيوناليستي محمدرضا پهلوي اشاره كنيم، به طور خلاصه ميتوانيم به مواردي چون برپايي جشنهاي مفصل به مناسبت گذشت 2500 سال از تاريخ شاهنشاهي، تغيير تاريخ هجري به تاريخ شاهنشاهي و مواردي از اين دست اشاره كنيم؛ اما عملكردش به گونهاي بود كه همچون پدرش تناقضاتي را در بر داشت و با وجهه ناسيوناليستي و جلوههاي مليگرايانه قابل جمع نبود؛ به عنوان مثال، او افكار و انديشههاي غربي و عادات و سنن آن را وارد كشور ساخت، قوانين قضايي و دادرسي غربي را پذيرفت و ذليلانه زير بار كاپيتولاسيون رفت،تمام شهرهاي ايران را پايگاه نظامي آمريكا ساخت و بالاخره با صناعت، تجارت و زراعت ملي مبارزه نمود و واردات غربي را مورد تشويق قرار داد؛ اينها نمونههايي از تناقضات رفتاري مدعيان مليگرايي و وطنپرستي است كه هم از سوي حكومت پهلوي و هم گروههاي مليگرا نظير جبهه ملي كما بيش مشاهده ميشود.تأسيس اوليه جبهه ملي به سالهاي نخستين دهه 1320 در بحبوحه اشغال ايران در جنگ دوم جهاني توسط متفقين باز ميگردد كه گروههاي مليگراي كوچكي متشكل از تكنوكراتها و چهرههاي جوان و تحصيل كرده غرب، احزابي چون حزب ميهنپرستان(به رهبري علي جلالي و محمد پورسرتيپ) حزب استقلال(به رهبري عبدالعزيز آزاد) و حزب ميهن(به رهبري مهدي آذر و كريم سنجابي) را پديد آوردند و سپس از ائتلاف اين احزاب، حزب ايران به وجود آمد و هسته اصلي جبهه ملي به اين وسيله شكل گرفت.جبهه ملي ايران به طور رسمي در سال 1328 به وجود آمد؛ يعني سالي كه عمر مجلس پانزدهم به پايان رسيده بود و تعيين تكليف مسئله نفت جنوب به مجلس شانزدهم محول گرديد. پس از برگزاري انتخابات مجلس شانزدهم، تعدادي از رجال سياسي كشور به رهبري دكتر مصدق با اعتراض به تقلب در انتخابات در دربار متحصن شدند. اين تحصن در نهايت به اعلام موجوديت جبهه ملي ايران به رهبري دكتر مصدق در آبان 1328 انجاميد. در اساسنامه جبهه ملي، حفظ قانون اساسي و حركت در چهارچوب آن مورد تأكيد قرار داشت.9در سال 1328 پس ار تكرار انتخابات مجلس شانزدهم، هشت نفر از اعضاي جبهه ملي شامل مصدق، مكي، شايگان، بقايي، حايريزاده، آزاد و نريمان به مجلس راه يافتند و فراكسيون نهضت ملي را تأسيس كردند. اين فراكسيون با تلاش و حمايت نيروهاي مذهبي و مردمي در خارج از مجلس و همچنين ترور رزمآرا - مخالف سرسخت ملي شدن نفت - توانست شرايط مناسبي را براي تصويب طرح ملي شدن صنعت نفت ايران در اسفند 1329 فراهم آورد.سران جبهه ملي به دليل فقدان روحيه انقلابي و داشتن گرايشهاي سكولار، به تدريج حمايت نيروهاي مذهبي و مردمي را از دست دادند و حتي به اعتراف مصدق، برخي از اعضاي اين جبهه كساني بودند كه آزادي و استقلال را وسيله پيشرفت و اغراض و مقام قرار دادند.10 در هر حال، جبهه ملي به دلايل ياد شده با يك كودتاي مشترك انگليسي و آمريكايي در 28 مرداد 1332 از قدرت سقوط كرد و از آن پس برخي عناصر و اعضاي آن در قالب نهضت ملي، فعاليتهاي زيرزميني محدود و ناموفقي را عليه رژيم آغاز كردند كه آن هم با دستگيري برخي فعالان آن در تهران و شهرستانها به ركود گراييد. به غير از دكتر حسين فاطمي كه به دليل مواضع تند ضد سلطنتياش مورد غضب شاه و دربار قرار گرفت و به اعدام محكوم شد، ساير سران مليگرا به دليل روحيه سازشكارانه و غير انقلابي، جز مواردي محدود، حتي دچار درد سر زندان و تبعيد هم نشدند.
جبهه ملي دوم
با روي كار آمدن دموكراتها در آمريكا و فشار اين كشور به رژيمهاي وابسته براي به اجرا درآوردن سياستهاي رفورميستي در دهه 40، فضاي شكلگيري جبهه ملي در ايران دوم فراهم گرديد كه در 30 تير 1339 با انتشار بيانيهاي اعلام موجوديت كردند. اين جبهه در نخستين اقدام خود در اعتراض به آزاد نبودن انتخابات مجلس بيستم در سنا تحصن كردند.11 اين جبهه همچنين در تاريخ 28/2/1340 با موافقت دولت(علي اميني) ميتينگ جبهه ملي را در ميدان جلاليه تهران برپاكردند.12 به دنبال اجراي طرح اصلاحات ارضي و انقلاب سفيد شاه كه به بروز قيام خونين 15 خرداد 42 انجاميد، رهبران جبهه ملي(دوم) در نحوه برخورد با اصلاحات ارضي و محكوم كردن يا نكردن كشتار مردم در قيام پانزده خرداد، دچار اختلاف نظر شديدي شدند و در نتيجه كار مؤثري نيز انجام ندادند. سرانجام اين جبهه نيز همانند جبهه ملي اول به دلايل چندي كه مهمترين آنها ناديده گرفتن عامل مذهب و نقش مؤثر نيروهاي مذهبي بود، رو به ضعف نهاد و در سال 1343 منحل گرديد.جبهه ملي سوم
جبهه ملي سوم كه در 7 مرداد 1344 رسماً اعلام موجوديت كرد، دنبالة طبيعي جبهه ملي دوم بود و تنها تفاوتش با جبهه ملي قبلي در نحوه سازماندهي و ساختار تشكيلاتي بود كه اين جبهه مركز تجمع احزاب و جمعيتهاي سياسي گرديد. مهمترين اعضاي جبهه ملي سوم عبارت بودند از: حزب ملت ايران، حزب مردم ايران، جامعه سوسياليستها و نهضت آزادي.اين جبهه قبل از شروع و گسترش فعاليتش فرو پاشيد و هيچ اقدام مؤثري انجام نداد. از آن پس در طول سالهاي 44 تا 56 هيچگونه فعاليت سياسي تشكيلاتي و حتي انفرادي از مليگرايان در مخالفت با استبداد و استعمار نوين ايران و افزايش نفوذ بيگانگان مشاهد نميشود. براساس مدارك موجود، اينان تنها گاهي در محافل خصوصي گرد هم ميآمدند و وقت خود را به طرح مباحث تكراري و غير ضروري ميگذراندند. يكي از جامعهشناسان خارجي پس از شركت در يكي از اين جلسات مينويسد:«پس از لختي تأمل، حضار مجلس متفقاً تأكيد ميكنند چنين كاري [فعاليت سياسي] تنها به برقراري يك ديكتاتوري نظامي منجر خواهد شد. لذا بهتر است به همين وضعيت كه داريم بسنده كنيم... لطفاً يك فنجان چاي ديگر ميل كنيد. عزت زياد، خدا نگهدار!»13بنابه گزارش اسناد ساواك، مليگرايان در اين سال ها هرگونه تغيير و تحولي را منوط به خواست آمريكا ميدانستند.14 آنان چشم اميدشان به آمريكا بود تا با جلب حمايت آن كشور و تحت فشار قرار دادن رژيم شاه، امكان فعاليت و ايجاد فضاي باز سياسي در ايران را فراهم آورد و عملاً نيز تا پيدايش چنين وضعيتي كه با روي كار آمدن كارتر در كاخ سفيد ايجاد شد، تنها نظارهگر خفقان، سركوب، انحطاط و گسترش نفوذ بيگانگان بودند.
جبهه ملي چهارم
رهبران جبهه ملي اعتراف ميكنند كه آغاز مجدد فعاليتهاي اين گروه، ناشي از پيدايش فضاي باز سياسي كشور بود.15 و اين زماني بود كه رژيم شاه همانند ابتداي دهه 40 ميخواست با انجام برخي اصلاحات جزيي و هدايت شده، با صلاحديد آمريكا بساط قدرت خويش را استحكام بخشد.جبهه ملي چهارم زماني مجدداً فعال شد كه برخي سران اين جبهه نامه سرگشادهاي خطاب به سران رژيم منتشر كردند. كريم سنجابي، شاهپور بختيار و داريوش فروهر به طور مشترك نامهاي خطاب به شخص شاه منتشر نمودند و در آن انجام برخي اصلاحات و رعايت حقوق بشر و پايبندي به قانون اساسي مشروطيت را خواستار شده بودند.16 از مجموعه اين تلاشها در 28 آبان 1356 جبهه ملي چهارم با عنوان «اتحاد نيروهاي ملي» به وجود آمد كه در آن، سه حزب ملت ايران، حزب ايران و جامعه سوسياليستها قرار داشتند.17گفتني است در بيانيه اعلام موجوديت جبهه ملي چهارم و نامه خطاب به سران رژيم، هيچ نشانهاي از طرح خواستههاي اساسي و اعلام مخالفت صريح با رژيم ديكتاتوري پهلوي به چشم نميخورد؛ حتي در اوجگيري قيام مردمي كه با قيام 19 دي 1356 مردم قم و پس از برپايي مراسم چهلم شهدا در شهرهاي مختلف آغاز شد، تأكيد سران جبهه، مبارزه قانوني در چهارچوب قانون اساسي بود. در شهريور 57 سران جبهه ملي براي تحقق خواستههاي خود در چهارچوب قانون اساسي و كسب برخي امتيازات، مشغول مذاكره و چانهزني با دولت شريف امامي بودند، امّا حضور ميليوني مردم در مراسم عيد فطر و كشتار مردم به دستور رژيم در 17 شهريور، معادلات طرفين را بر هم زد. در اين مقطع، رژيم با اشاره آمريكا به مذاكره و آشتي با مخالفان ميانه رو، يعني مليگراها ميانديشيد. رژيم به درستي از تمايل و شرايط مليگراها براي سازش و اختلافات آنان با نيروهاي مذهبي آگاه بود و لذا پس از مذاكره مستقيم با مليگراها به آنان پيشنهاد تشكيل دولت داد.تمامي اسناد و مدارك، حاكي از سازش كاري مليگرايان و نارضايتي آنان از قيام مردم مسلمان ايران به رهبري امام خميني است. ساواك از يكي از جلسات جبهه ملي ايران چنين گزارش ميدهد: «بحث در مورد اعلاميه [امام] خميني شد كه قانون اساسي براي سرنگون كردن رژيم سلطنت كافي نيست و نظر آقايان خواسته شد. همه افراد به اتفاق گفتند راه ما همان راه قانون اساسي است.»18در آخرين روزهاي عمر رژيم، جبهه ملي كه از بقاي سلطنت نااميد شده بود، در راستاي جلب نظر ايالات متحده تماسهايي با مقامات سفارت آمريكا در ايران گرفت تا نظر مثبت آن دولت را براي جانشيني خود به جاي نظام پادشاهي جلب نمايد. مسئولان سفارت پس از ملاقات با كريم سنجابي ميگويند:«سنجابي ميخواست چيزي را كه وي حسن نيت خودش، عقايد روشنفكرانه و گرايش طرفدار غرب براي توجه ايالات متحده ميداند را به طور غير مستقيم منتقل كند.»19
اما اين جبهه به دليل عقايد خاص خود و اختلاف نظر عميق با نيروهاي مذهبي، هر چه از شعلهورتر شدن آتش انقلاب ميگذشت، بيشتر و بيشتر از كاروان انقلاب عقب افتاد و به تدريج از جنبش اسلامي ملت مسلمان ايران فاصله گرفت؛ چنانكه پس از پيروزي انقلاب، جبهه ملي از جمله نخستين گروههايي بود كه به مخالفت با اسلام فقاهتي و خط امام برخاست و سرانجام به دنبال اعلام مخالفت صريح با لايحه قصاص و قصد راهپيمايي و تحريك مردم، امام خميني طي موضعگيري قاطعي در 25 خرداد 1360 اين تشكيلات را غير قانوني اعلام كردند و بر فعاليتهاي تشكيلاتي مليگرايي ليبرال در كشور اسلامي ايران، مهر باطل زده شد.20
1.ر.ك: دايرة المعارف دموكراسي، سيمور مارتي ليپست، وزارت امور خارجه، 1383، ج 3، ص 9 - 1268.2. مليگرايان را ميتوان در درون يك طيف گسترده قرار داد. مراد ما از مليگرايي در اين تحقيق، رويكردي است كه به جاي ارزشهاي ديني و معنوي، بر ماديّت محض و حاكميت مطلق مردم پاي ميفشارد. بديهي است چنين رويكردي در برابر دين و مخالف با آموزههاي وحياني و الهي مكتب اسلام ميباشد.3. انبياء، 92.4. ر.ك، ريچارد كاتم، ناسيوناليسم در ايران، ترجمه احمد تدين، تهران، كوير، 1370، ص 7 و 65.5. باقر مؤمني، دين و دولت در عصر مشروطيت، نشر باران، 1372، ص 89.6. محسن مدير شانهچي، احزاب سياسي ايران، نشريه خاوران، سال سوم، شماره 136، آذر 1372، ص 6.7. در سال 1921 رضا پهلوي با دستور بريتانيا به كودتاي نظامي دست زد و خود را در مسير حكومت بر ايران قرار داد. در همان ايام امير فيصل، مزدور انگليس به عنوان پادشاه عراق تعيين گرديده بود و آتاتورك نيز در سال 1922 با حمايت بريتانيا به حكومت تركيه رسيد.8. مرتضي مطهري، اسلام در ايران، ج 1، ص 50.9. ر.ك، احمد ملكي، تاريخچه جبهه ملي، تهران، 1332، ص 13.10. ر.ك، اساسنامه جبهه ملي ايران، تهران، انتشارات جبهه ملي، 1358، ص 6. 11. كريم سنجابي، امير هاونا(ميره)، لندن، انتشارات مليون، 1361، ص 21.12. محمد مصدق، خاطرات و تألمات، تهران، علمي، 1365، ص 82.13. مارك جي، گازيوروسكي، سياست خارجي آمريكا و شاه، ترجمه جمشيد زنگنه، تهران، رسا، 1371، ص 270 - ونيز، اميدها و نااميدي ها، پيشين، ص 234.14. ر.ك، جبهه ملي به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي وزارت اطلاعات، تهران، 1379.15. ع باقي، تاريخ شفاهي ايران به روايت راديو بي.بي.سي، تهران، نشر فكر، 1373، ص 139.16. كريم سنجابي، پيشين، ص 247.17. اساسنامه جبهه ملي، تهران، انتشارات جبهه ملي ايران، 1342.18. سند شماره 25826، 20 هـ 12 مورخ 25/11/2536 برابر با 25 بهمن 1356.19. كيهان، 19/7/57.20. در بخشي از اين حكم آمده است: «جبهه ملي محكوم به ارتداد است. جدا كنيد حساب را از مرتدها... متأثرم از اينكه با دست خودشان اينها گور خودشان را كندند. جدا كنيد حساب را از اين مرتدها. اينها مرتدند. جبهه ملي از امروز محكوم به ارتداد است.»(صحيفه نور، ج 15، ص 19)